《LET ME FOLLOW》♤ 27 ♤
Advertisement
🌟
...............
ادوارد چشماشو باز کرد و همینکه متوجه شد هنوز توی تخته لوییه خشکش زد
خواست سرشو بچرخونه و به ساعت نگاه کنه اما لویی که دو زانو روی تخت نشسته بود جلو اومد و دستشو کنار گونه ی ادوارد گذاشت
لبخندی زد
:من هیچ وقت نمیخوابم , یادمه یکی مثل تو دیشب اینو بهم گفت
ادوارد همونطور که دراز کشیده بود دستاشو بلند کرد و با لبخندی که بطرز عجیبی درخشان و واضح بود لویی رو پایین کشید و بغلش کرد
:این بخاطر توئه ... هر بار که هستی من راحت میخوابم , یعنی میخوابم و فقط دراز کشیدن نیست
لویی سمت چپ صورتشو رو سینه ی ادوارد گذاشته بود , چشماشو وا کرد و سرشو تکون داد
:بهم گفتی امروز میتونیم بریم بیرون !
:من فقط خوابیدم , فراموشی که نگرفتم
لویی سرشو بالا آورد و بهش نگاه کرد
:داره ظهر میشه
:اعتراف کن ,منو تکون دادی تا بیدار شم ?
لویی با ترس تند تند سرشو تکون داد
:اوه نه من حتی وقتی بیدار شدم سعی کردم اروم نفس بکشم که بیدار نشی
ادوارد از جاش بلند شد و روی تخت نشست و بازم لویی رو بغل کرد
:من فقط شوخی کردم Blue boy
لویی چند بار پلک زد و بعد با لبخند گونه ی ادوارد و بوسید
:دوسش دارم
:چرا منو بوسیدی?
لویی متعجب به ادوارد نگاه کرد و ترسید که کار اشتباهی کرده باشه
:خب ..من , فقط ...
:آروم باش بلو بوی من فقط دلیلشو میخوام بدونم
:فقط خوشحال شدم و این کارو کردم
ادوارد لبخند زد و از جاش بلند شد
:زود آماده شو من تا بیست دقیقه ی دیگه ماشین و روشن میکنم
لویی با خوشحالی از رو تخت پاشیین پرید و دوید سمت کمد لباساش تا یه لباس خوب برای بیرون رفتن پیدا کنه
وقتی ادوارد از سرویس بیرون اومد لویی با هودی توسی و شلوار مشکی و کفش های آل استارش کنار در وایساده بود
:عالیه
انگشتشو برای لویی بالا آورد و از اتاق لویی بیرون رفت
:میرم لباس بپوشم تو هم اگه صبحانه خوردی برو کنار ماشین
لویی سمت پله ها رفت و با صدای بلند جواب ادوارد و داد
:میرم کنار ماشین
و ادوارد فهمید که لویی خیلی وقته صبحانه خورده
نگاهی به اتاق کرد و مطمینا این ساعت از روز اثری از هری رو نمیشه اینجا پیدا کرد
کت چرم , شلوار جین اسکینی , دستکش های چرم و بوت های مشکیش رو پوشید و کیف پول و گوشیش رو داخل جیبش برد و سویچشو برداشت
از اتاق که بیرون اومد و با دیدن هری کنار ماشینش ایستاد تا ببینه برادرش تا کجا پیش میره
لویی کنار ماشین ایستاد که در محوطه ی خونه باز شد و ماشینی وارد خونه شد , کنار ماشین ادوارد پارک کرد
با بیرون اومدن هری از داخل ماشین لویی نگاهی به در خونه کرد و دعا کرد ادوارد بیرون نیاد چون اصلا دلش نمیخواست ادوارد فکر کنه با هری برای متقاعد کردنش قولی داده
:اینجا چیکار میکنی لویی?
:ادوارد بهم گفت اینجا وایسم
هری موهای لویی رو بهم ریخت و لبخند زد
:پسر خوب
و از کنارش رد شد و سمت در خونه رفت
لویی با تعجب به هری نگاه کرد , تعجب اینکه دیگه ازش نخواست تا ادوارد و راضی کنه
Advertisement
:کارت راه افتاد ?
هری برگشت سمت لویی
:آره لویی , بهت خوش بگذره
و با رفتن هری به داخل خونه نفس راحتی کشید
زیاد طول نکشید که ادوارد از خونه بیرون بیاد و ماشین و روشن کنه
:سوار شو بلو بوی
لویی سوار ماشین شد و با بستن کمربندش به ادوارد نگاه کرد
:چیزی شده ?
:هری دیگه بهم نگفت متقاعدت کنم ...
:بلو ...هری آدم بدی نیست اون فقط گاهی زیادی روی یه هدف زوم میکنه درست مثل یه تک تیر انداز یه نقطه رو میبینه و غافل از اطرافش میشه
:چرا بهت گوش نمیکنه ?
:بهتره به کارمون برسیم لویی
لویی دیگه چیزی نگفت و ادوارد ماشین و از خونه خارج کرد
.............
زین مشغول وصل کردن FN. Scar 20S روی لبه ی ساختمون شد , با تنظیم درجه برابر با وزش باد
پلکشو بست و باز کرد سردی اسلحه رو کنار گونه اش حس کرد و از داخل دوربین به شخصی که چند ثانیه با اخر عمرش فاصله داشت نگاه کرد
یه نفس عمیق و بدون تلف کردن وقت سریع ماشه رو کشید
به مانیتور کنارش نگاه کرد هدف با علامت سرخ رنگی مشخص شده بود که حالا با رنگ آبیش به زین نشون داد کارشو کاملا درست انجام داده ...مثل همیشه
زین شروع کرد به باز کردن اسلحه از هم و انگشتشو روی گوشی داخل گوشش زد
:هی هری ... اره انجام شد ..... نه من با ادوارد حرف نزدم اون هیچی نمیدونه ...... اوه با لویی? ..... باشه شب میبینمت .... پاتلو ? .... اوکی .
تماس و قطع کرد , ساک اسلحه اشو برداشت و از ساختمون پایین رفت
وقتی سوار ماشین شد با دیدن شماره ی جیک چشماشو چرخوند اصلا موقعیت خوبی نبود اما مجبور بود که جواب بده
:هییی جیک ....
:چیکار کردی زین ?
:خب تو خیلی بی ادبی و من اینو به ادوارد میگم
:سلام زین , حالا دهنتو وا کن و بگو چیکار کردی
:عااااااا
:چه غلطی میکنی?
:دهنمو وا کردم ولی نشد حرف بزنم
:زین !
زین تلفن و داخل گیره گذاشت و ماشین و روشن کرد , الان بهتر این بود که کسی اون اطراف نبینتش
:جیک شب میام خونه و با هم ...
:خفه شو زین ,فقط بگو چیکار کردی من باید بدونم
:من دستور و اجرا کردم
:باشه زودتر بیا اینجا و دعا کن ادوارد و تو دردسر ننداخته باشی
:پس شب میبینمت
زین سریع تماس و قطع کرد و سمت پاتلو براه افتاد
..............
هری داخل سالن پاتلو ایستاده بود و روی بُردی که اونجا بود برای جیمز و دنیل برمبر موقعیت هایی رو توضیح میداد
:خب برمبر , تا یک ساعت دیگه وسایلتو آماده کن از زن و بچه ات خداحافظی کن
برمبر از جاش بلند شد و سرشو تکون داد
:بله قربان , فقط تا چه مدت...
:بهتره یه نگاهی به انگشت دستت بندازی و بعد سوال های بی مورد بپرس
برمبر نگاهی به انگشت قطع شده اش کرد و بعد سریع از سالن بیرون رفت
بعد چند دقیقه زین وارد سالن شد و به برمبر که داشت از پله ها پایین میرفت نگاه کرد
:اون کجا رفت ?
هری ماژیک دستشو کنار بورد انداخت و دستاشو بهم کشید
:رفت سر پستش
زین سری برای جیمز بالا انداخت
:هی جیمز
:هی
هری همراه زین روی صندلی نشستن
Advertisement
:جیک بهم زنگ زد
:خب? چیزی که نگفتی !
:نه , ولی مطمئن باش سریع میفهمه
:ادوارد توی کارای ما وارد نمیشه جز همون یه قسمت که بلطف لویی داره جلو میره
زین ابرویی بالا انداخت
:امشب میری خونه ?
:اره , تو هم میای
:اره ولی تو جلوتر برو و جیک و حالی کن که ازم چیزی نپرسه خودت براش توضیح بده
هری سرشو تکون داد و به جیمز نگاه کرد
:تموم شد ?
:بله قربان , بورد و پاک کنم ?
:نه زودتر برو به کارت رسیدگی کن , وسایلی رو که باید برای برمبر ببری رو چک کن قبلش
:چشم قربان پس من میرم
هری چیزی نگفت تا اینکه جیمز از خونه بیرون رفت
:خب حالا یاد گرفتی شرط بستنو ?
زین پوزخندی زد و دستشو برای های فایو بالا اورد که هری با یه کف دست محکم بهش جواب داد
:دیوید لورن ?
:اره , مورگن طعمه رو بلعید , حالا هم به من خیانت کرده هم کسی که میخواستمو ناخواسته گذاشته بهترین جای زمین شطرنج ... چه بازی جالبی
:تو خیلی ترسناکی هری
:وقتی با ادوارد در موردش حرف زدم بهم گفت به مورگن اعتماد نکنم و بعد در مورد سویچ کردن اسامی باهام حرف زد , مثل تمام این سالها که جای من بود , بفکرم رسید که جای دیوید ,اسم پیتر رو به مورگن بدم هرکدوم که انتخاب میشدن من برنده بودم اما اینجوری من یه بهونه برای حمله به مورگن دارم
:هنوزم چیزی از ترسناک بودنت کم نمیکنه
:کامان
زین از جاش بلند شد
:برای خودم نمیترسم , نمیدونم جز من و ادوارد کسی هم هست که بهش اهمیت بدی و بازیش ندی?
:بهتره جیک و لویی رو هم وارد دایره کنی , ادوارد به حرفام گوش نمیده و من مجبورم از این دوتا استفاده کنم
:پس همه چی آماده اس
:اره , آره
:ادوارد تا کی وقت داره ?
:فقط فردا
:اوه , به لویی چی میگی?
هری پوزخندی زد و همراه زین سمت در رفت
:این مشکل ادواردِ نه من
زین چشماشو چرخوند
:کماکان ترسناک
و از پاتلو بیرون رفتن تا برای شام به خونه ی خودشون برگردن
................
لویی دست ادوارد و گرفت و سمت ساحل دوید
:ادییی کفشاتو در بیار
ادوارد بدون رها کردن دست لویی بوتهاشو از پاش دراورد و در حالیکه چند دقیقه ی قبل لباس های مخصوص ساحل رو به درخواست لویی برای جفتشون خریده بود رو تنش داشت سمت ماسه های نرم کنار دریا قدم زد
:نمیدونستم رو زانوهاتم تاتو داری
لویی نگاهی به زانوهای ادوارد کرد و بعد به صورتش و لبخند زد
:همه جا تاتو دارم
:برعکس من که ...درد داره ?
:من تو نیستم پس نمیدونم... شاید
:برای تو درد نداشت ?
:بعضیاشو اصلا حواسم نبود , بعضیاش سوزش داشت
لویی سرشو تکون داد و تو راستای خط ساحل به قدم های ادوارد نگاه کرد و سعی کرد هماهنگ باهاش قدم برداره
:بابات بلند بود یا مامانت ?
:جفتشون
لویی با تعجب نگاهشو از پاهای ادوارد گرفت و به صورتش دوخت
:و ... تو که دیگه بلند تر نمیشی , مگه نه?
:دانشمندا میگن روند رشد قدی متوقف میشه بعد ۲۵ سالگی , بعد بعضیاشون گفتن نه تا اخر عمر ادامه داره ولی اونقدر کمه که به چشم نمیاد و ... نظر منو بخوای? من بیشتر از این بلند نمیشم
لویی نفس راحتی کشید
:و یه حسی به من میگه همینقد میمونم
ادوارد لبخند زد و بوتهاشو زمین انداخت و لویی رو بین بازوهای محکمش بالا آورد و رو به روش گرفت
:بهم اعتماد کن , تو اینطوری بی نظیری بلو بوی
لویی دستاشو بالا آورد و دور گردن ادوارد انداخت
:بهت اعتماد دارم
ادوارد روی شن ها نشست و لویی رو کنارش رو زمین گذاشت و دستشو دور بدن لویی گرفت
به موج های دریا نگاه کرد که همراه با غروب افتاد تیره تر میشدن
:اگه ازت بخوام بدون پرسیدن سوالی به جایی بری که بهت میگم ... این کارو میکنی?
ادوارد همچنان داشت به امواج نگاه میکرد ولی حرفاش باعث شد لویی بهش نگاه کنه و برای مدت طولانی بدون حرف زدن به حرف هاش فکر کنه
: آره
:حتی اگه خانواده ای که الان داری رو از دست بدی?
:تو...تو میای اونجا مگه نه?
ادوارد که زانوهاشو بین دست چپش داشت با دست راستش لویی رو بیشتر بخودش نزدیگ کرد و بعد به لویی نگاه کرد
:شاید
:یعنی مطمئن نیستی? یعنی ممکنه تا همیشه نیای?
ادوارد دوباره به امواج نگاه کرد و سرشو تکون داد
:ممکنه هیچ وقت نیام , ممکنه بیام , یه چیزی بین ۴۹ و ۵۱ درصد
:۵۰ به ۵۰ نیست ?
:نه , چون من دارم انتخاب میکنم که برم ۱ درصدش از بین میره
لویی لبخندی زد و سعی کرد با پایین نگه داشتن سرش اشکاشو مخفی کنه
:کاش میدونستم چرا باید برم , اما اگه تو میگی پس حتما این برای من بهتره ... نمیدونی که میای یا نه پس... پس
لویی سمت ادوارد چرخید و سرشو رو سینه اش گذاشت دستاشو به آستین های لباس ادوارد گرفت و شروع کرد به گریه کردن
:برگرد ...لطفا ...لطفا
ادوارد چیزی نگفت و دستشو رو پشت لویی کشید
:من هنوز اینجام ...کنارت داری الان و برای یه احتمال تو آینده از دست میدی بلو
لویی دیگه چیزی نگفت اما نمیتونست اشکاشو کنترل کنه
:وقتی مادرمو از دست دادم جلوی خونه ی به خاکستر نشسته ...زانو زدم و به این فکر کردم , چرا کنار مادرم ننشستم ? چرا اومدم بیرون ! وقتی میشد پیشش با آرامش بمیرم , اما امید به اینکه میتونم نجاتش بدم منو از اون بهشت بیرون آورد
لویی سرشو برداشت و دستشو رو صورتش کشید
:اونجا ..اونجا که آتیش گرفته بود , چطور میتونه ...بهشت باشه ?
:اون کسی بود که جهنم کنارش بهشته
به لویی نگاه کرد که بین پاهاش با زانو روی شن ها ایستاده و دستاش به بازوهاشه و با مژه های خیس و قشنگش بهش نگاه میکنه
:Can i ... kiss you ?
لب پایین لویی لرزید و دوباره شروع کرد به گریه کردن و تند تند سرشو تکون داد
:Y..Yes
ادوارد صورت لویی رو پاک کرد و نمیتونست به اون موجود احمق و دوست داشتنی که بطرز کاملا معصومانه ای حتی احساساتشم با بقیه فرق داره لبخند نزنه
انگشتهای کشیده اشو کنار فک لویی و انگشت شصتشو به چونه اش گرفت روی لب پایین لویی کشید و لباشو از هم وا کرد و بعد خم شد و لب هاشو رو لب های لویی گذاشت
.....................
😐
Advertisement
The Will To Survive, Phoenix Rising. A LitRPG Post Apocalyptic Adventure.
LitRPG Apocalypse story. This is the story of a man who is vexed by a need to please his military dad and the gravity of a newly integrated world that they are foisted into. Follow John, and his brother Kyle as they live out their lives struggling to survive in the new "Earth" they have been introduced to. A LitRpg that has a strong sense of relationship building and a bit of kingdom building. Split Pov of two characters with both competing to be the stronger brother. I plan on releasing chapters on Mondays, Wednesdays and Saturdays with some random ones thrown in :)
8 168Empyrean Crown
A world torn apart by war.A never ending treasure hunt.The chess pieces are all set, ready for yet another Game.Only for the Game to start by itself.In the remains of a kingdom lost to time, Kaera wakes up with no recollection of who she is. With nowhere to go, she takes up arms and steps towards the unknown with hopes of discovering who she is, while unknowingly being the Chess Piece that might one day end this endless treasure hunt and Game once and for all.English isn't my first language, so expect some errors here and there!
8 152Headpat Bot!!!
Erika Saito is a first year highschool student who just moved to a new city and due to her shyness is having trouble making friends. On her way to school she becomes unlikely allies with a robot named Byte who is as stoic as they come, but the only way he can keep his fuel cells charged, is through headpats!
8 190The Blackgloom Bounty
In the dark days before the end of the first millennium, Scotland (or Scotia as some called it) was a leaderless hodgepodge of tribes, clans and warring factions all bent on the same thing--domination of the land. Wizards, sorcerers and magicians still plied their trade, though much of their power had given way to the machinations of men and their war machines. To the south of Scotia lay the realm of the Saxons ruled by Ethelred the Unready and his ruthless minions. To the west, Ireland had just come of age. Everywhere else the constant threat of a lightning swift Viking incursion loomed over the land.Growing up in this lawless world is a displaced Daynin McKinnon, heir to an ancient familial keep on the island of Rhum. He and his grandfather Ean scratch out a living amongst the Saxons, careful never to divulge their clan heritage. That all changes when Kruzurk Makshare chooses Daynin as the ideal prospect to help him bring down a vile sorcerer named The Seed of Cerberus, ferreted away in his impregnable fortress at Blackgloom. Little does Kruzurk know that in so doing, he will launch young Daynin, himself and others on a vast, dangerous quest that no one could have foreseen. *****One Hollywood producer has dubbed this three book fantasy epic from Jon Baxley as, "BRAVEHEART meets THE LORD OF THE RINGS." Real places, people and events flesh out this fast moving, multi-faceted semi-historical series but fear not fantasy readers. There's more than enough of the magical, mystical mayhem you have come to expect from great fantasy. Romance readers, too, will enjoy the 'spice' in these characters--and there are a lot of them--both human and otherwise. And if you're into Viking lore, this series certainly is for you.When someone asks the author about his series, he answers with, “There were far more surprises in this tale than I ever expected and it's not over yet! This volume and the next two contain hundreds of pages filled with rollicking good times, fast moving action and a page turning adventure you will not soon forget."Books In The Scythian Stone Saga:THE BLACKGLOOM BOUNTY Episode 1 - 500 pagesTHE REGENTS OF RHUM Episode 2 - 800 pagesTHE SCIONS OF SCOTIA Episode 3 - 800 pages
8 142The Zone Operative
In the near future an explosion at a particle accelerator causes cracks in reality to appear. Around these cracks the zones form. Fog bound areas that create monsters and drive many insane. John Harrington is one of the “lucky” few that can tolerate these zones. Follow him as he travels in to them and faces the horrors with in. Warring: This story contains graphic violence and profanity. Not for those easily offended.
8 300Colors of Lightbulb // an Inanimate Insanity AU
This is based on the Teen Titans GO episode called colors of Raven. I used to LOVE that episode so I decided to make an II version of it! ^w^Test Tube is exploring the cave, when she finds a weirdly shaped gem. She takes it back to Hotel OJ for further research. In the hotel, an accident occurs, which causes the gem to split Lightbulb into five different beings with five different colors! At first, everyone is ok with it, but they quickly realize five Lightbulbs isn't the best thing to have, so they have to put her back together. But the Lightbulbs escape and now everyone has to go and catch them all...Will they find all the Lightbulbs? Read to find out!They all live in the hotel by the way.The cover is made by me!I don't expect many reads on this, but I don't mind, since it's just a funny lil thing I thought of :)
8 94