《LET ME FOLLOW》♤ 25 ♤
Advertisement
هری از ماشین پیاده شد و درو برای خانوم مورگن باز کرد
وقتی همراه پسر کوچیکش وارد خونه ی مورگن ها شدن بادیگارد های دم در از جلوی راه کنار رفتن و درو براشون باز کردن
زیاد طول نکشید که سناتور مورگن با عصای دستش سمت هری اومد
به دخترش نگاهی کرد و برای دیدن نوه اش خم شد , دستی روی موهاش کشید و بعد لبخندی که انگار فقط اون پسر میتونست ببینه ,از جاش بلند شد
:فیلیپ خانوم و به اتاقش راهنمایی کن
فیلیپ بلافاصله همراه خانوم مورگن و پسرش سمت پله ها رفتن و توی سالن بزرگ اون خونه هری با دستای توی جیبش رو به روی مورگن ایستاد
:وقتی زنگ زدی
دستشو سمت فضای پشتش که مبل های سلطنتی به چشم میخورد دراز کرد و همراه هری سمتشون رفت
:فکر میکردم داری شوخی میکنی
:شوخی? فکر کردم دنیای شما با این کلمه غریبه اس
مورگن روی مبل نشست و دو بار عصاشو بالا اورد و دوباره زمین کوبید
:شاید بازنشسته شدنم , گذروندن وقت با نوه ام بتونه منو به دنیای ادمای عادی برگردونه?
:نه ولی میتونه یه تظاهر به عادی بودن باشه با توجه به اینکه سیاست مدارا بازیگرهای قهاری هستن
مورگن لبخندی زد و نگاهشو پایین انداخت
:اره , بهت میاد که رئیس جدید گنگ باشی , ترس با تو هیچ رفاقتی نداره
:جدید ? این گنگ و استایلز ها ساختن , بزرگش کردن پاش خون دادن اگه خودسری هایی شد و کسی مثل داماد شما روی کار اومد شاید بخاطر قدرتی بود که از طرف شما دریافت میکرد !
:میدونی داری چی میگی? این یه تهدیده ? اینکه من کمکش کردم و حالا ما دشمنیم ?
:ولی انگار ترس با شما وارد رفاقت شده , فکر میکنم زیادی درگیر بازیگری تو زندگی عادی شدین , من اهل معامله ام میدونید که با کارهایی که کردین این حق و دارم که یه شبه شمارو هم بفرستم ور دست دامادتون ..اما
هری از جاش بلند شد و به مورگن نزدیک شد
:اگه سناتور جدید کالیفورنیا پیتر فاستر بشه , ممکنه بتونم خشممو کنترل کنم , و اینده ی نوه اتون همونی باشه که الان تو سرتونه
:فکر کردی من قدرتی دارم وقتی بازنشسته ام?
:فکر نمیکنم , مطمئنم که قدرتشو داری , اسمشو یادتون نره و اگه به سرتون زد که اسم دیگه ای سناتور جدید بشه ... برید و به الساندرو یه سر بزنید
دوبار اروم روی شونه ی مورگن زد و سمت در خروجی براه افتاد جاییکه گارد های مورگن با تکون دادن سرش از جلوی هری کنار رفتن و هری برای برگشتن به خونه فقط باید سوار ماشینش میشد
سوار ماشین شد و گوشیش به صدا در اومد , بعد اینکه ماشین و روشن کرد تماس و وصل کرد
:الو ?
:هی هری , تاج و سرت گذاشتی?
هری چشماشو چرخوند و پیچید داخل خیابون
:هی هلن , اونجا هوا چطوره ?
:خیلی خب تو حوصله سر بری عزیزم , همه ی کارایی که گفتی و انجام دادم , با مورگن معامله کردی?
Advertisement
: نگران نباش , انجام میشه راستش اگه ادوارد نبود الان باید یه نقشه ی دیگه میکشیدم
:اوه پس دوقلوی بی اعصابت بدرد خورد
:میدونی که باید حواست به حرفایی که میزنی باشه?
:اره اره , من فردا برمیگردم چیزی نمیخوای?
:سوغاتی همون نامه ی امضا شده کافیه
:میبینمت
هری چیزی نگفت و تماس و قطع کرد , پازلی که اینهمه زمان براش صرف کرده بود داشت به تصویر دلخواهش تبدیل میشد و شاید اقدامی برای بخشیده شدن
..................
لویی خم شده بود و دستاشو روی ران هاش گذاشته بود
داشت با دقت به دستای ادوارد نگاه میکرد و نمیخواست حتی به اندازه ی یه پلک بهم زدن چیزی رو از دست بده
:خب این یه بمب ِ
لویی سرشو تکون داد و نگاهی به دو بمب دستی روی میز چوبی داخل انباری کرد
:اولی اگه وسیله کم بود و دومی پیشرفته تره
لویی حرف های ادوارد و تکرار کرد و لبشو از داخل گاز گرفت
:خیلی خوبه , میتونی با جیک بیای این پایین و تمرین کنی , دفه ی بعد بهت تیر اندازی یاد میدم و بعدش ممکنه هوا عالی باشه و بریم بیرون من عاشق دفاع شخصی توی هوای آزادم
ادوارد از جاش بلند شد و سمت در انبار رفت و لویی هم دنبالش راه افتاد
:تو که گفتی نمیخوای وارد گروه هری بشم , چرا اینارو یادم میدی?
:نه الان نه هیچ وقت دیگه تو حق نداری نزدیک اون گروه بشی , اما دلیل نمیشه که هیچی بلد نباشی
از پله ها بالا رفتن و با رسیدن به اتاق نشیمن ادوارد نگاهی به جیک انداخت که داخل آشپزخونه مشغول بود
:زمانی هست که ممکنه فقط خودت باشی و خودت , زمانیکه هیچکس نیست تا مراقبت باشه
:هرجایی بری منم میام
:اوه نه , با کمال تشکر از سازنده تابوت من یه نفره اس
لویی خواست چیزی بگه که ادوارد جیک و صدا زد
:شام آماده اس?
:بله , اینجا میخورید یا طبقه ی بالا ?
:همینجا خوبه , هری نیومد ?
:نه ولی زین گفت که هلن داره برمیگرده
ادوارد پوزخندی زد و روی صندلی نشست
:به بهونه ی مزخرفی از کشور خارج شد , هری و الساندرو رو تماشا کرد و الان برمیگرده هری میدونه هیچ وقت نمیشه به یه مار اعتماد کرد اما زیادی داره اونو نزدیک خودش نگه میداره
:شاید ...
:نه , هری هیچ علاقه ای بهش نداره , شاید هلن از سردرگمی هری استفاده کنه اما هری فقط برای لحظه ای میخواد گذشته رو فراموش کنه , این بیشتر شبیه شکنجه اس تا علاقه
جیک کمی به حرف های ادوارد فکر کرد و بعد بلند شدن ادوارد همراه لویی شروع کردن به چیدن وسایل روی میز
شام تو سکوت سرو شد , تا اینکه ادوارد همراه لویی سمت اتاق لویی رفتن
:اقای پورتلی خیلی عالیه , گاهی من فکر میکنم توی مسائلی که توضیح میدن میتونم زندگی کنم
:فکر میکنی بتونی زودتر از موعد به امتحان نهایی برسی?
Advertisement
:من تلاشمو میکنم ...اووم میشه یه درخواستی داشته باشم ?
وقتی وارد اتاق شدن ادوارد روی تخت لویی نشست و لویی درو پشت سرش بست
:بگو
:درمورد بدهیم به خانوم میراندی , خب درسته که زن خیلی بداخلاقیه و حتی منو دزدید ولی خب اون اجاره حقشه و من باید پسش بدم
ادوارد سرشو تکون داد و دستشو رو تخت کوبید
:بیا اینجا پسر
لویی سمت ادوارد رفت و رو لبه ی تخت کنارش نشست و از سمت شونه ی راستش بهش نگاه کرد
:تو از من پول میخوای تا بدهیت به میراندی و پرداخت کنی , اما به من بدهکار میشی ... چی باعث میشه حس کنی بدهی به من بهتر از میراندیه?
:خب راستش , من با خودم فکر کردم اگه پول خانوم میراندی رو بدم و از الان شروع کنم به درس خوندن و بعدش بتونم سر کار برم و بعد پولتو پس بدم خیلی بهتره چون خانوم میراندی زمان زیادی رو صبر کرده اما بدهی من به تو از الان شروع میشه و خب تو فعلا به اون پول احتیاج نداری ... مگه نه?
ادوارد لبخندی زد و سرشو تکون داد
:فقط پرسیدم تا مطمئن بشم
:از چی?
:از اینکه عوض نشی , چه به اون پول احتیاج داشته باشم چه نداشته باشم تو نباید تنبل بالا بیای نباید فکر کنی میتونی از بقیه استفاده کنی چون این پول خیلی ناچیزه ... جزئیات با تمام کوچیک بودنشون مهم ترین رکن زندگی هستن
:یادم میمونه
ادوارد نگاهی به لویی کرد
:من بدهیت به میراندی رو پرداخت کردم , رسیدشو توی دفترم وارد کردم برات یه مدت سه ساله زدم و اگه پرداختش نکنی با من طرفی
لویی لبخند بزرگی زد و دستشو کنار سرش گذاشت
:چشم قربان
ادوارد دستاشو تکیه ی بدنش کرد و به عقب خم شد
:اونجوری نگام نکن و سوالتو بپرس
:توی این خونه , من تو هری و اووم جیک و ....آها زین , با هم زندگی میکنیم ? اوه و اون خانومه اوم هلن والکر
:فکر نکنم هری بتونه زیاد به اینجا بیاد , پاتلو جاییه که رئیس گنگ زندگی میکنه , زین همیشه با هریه و هلن هم به من ربطی نداره ...
:پس من و تو و جیک اینجاییم ?
:اره تا وقتی اینجا باشم
:تو...تو که نمیخوای جایی بری مگه نه?
:مادرت تورو به دنیا آورد , پدرت تورو بوجود آورد , و در نهایت هیچکدومشون الان کنارت نیستن
ادوارد از جاش بلند شد و رو به روی لویی ایستاد
خم شد و دستاشو کنار صورت لویی گذاشت
:چیزی که میمیره نمیتونه قولی بده که تا ابد زنده بمونه , من بهت قول یه زندگی خوب همراه ادمایی دادم که کنارت میمونن , اگه جیک نباشه من هستم اگه من نباشم هری هست و اگه اون نباشه زین اینجاست , این به شانست بستگی داره که اونقدر بد نباشه که همه ی ما با هم بمیریم , اگه بترسی که واقعیت و قبول کنی زندگی دیگه معنایی نداره , قبولش کن و همراه با موقتی ترین خوشحالی های زندگیت حرکت کن
لویی چهره ای ترسیده به تک تک حرفایی که از دهن ادوارد بیرون میومد گوش میداد
چرا هیچی پایدار نیست ? یا فقط این سرنوشت لوییه !
وقتی دستای ادوارد از کنار صورتش برداشته شدن لویی دستشو بالا آورد و دست چپ ادوارد و گرفت
:تو ...تو میگی همه چی تا ابد باقی نمیمونه میگی مرگ هست و ادما رو از هم جدا میکنه درسته?
ادوارد سرشو تکون داد و منتظر حرف بعدی لویی شد
:پس تا وقتی که میتونی کنارم بمون , یعنی اینجا بمون ,من ... من تورو به بقیه ترجیح میدم
لویی سرشو پایین انداخت و سعی کرد تپش قلبشو کنترل کنه اما اون لعنتی داشت باعث لرزش دستش میشد
پس دستشو از رو دست ادوارد پایین آورد تا بیش از این باعث خجالت زدگیش نشه
:تو کلمه ی تونستن و انتخاب کردی , میترسی از کلمه ی مرگ استفاده کنی?
وقتی لویی چیزی نگفت ادوارد بدن خم شده اشو راست کرد و لبخند زد
:باشه من تا زمانیکه بتونم ازت مراقبت میکنم و کنارت میمونم
نگاهی به در کرد
:اما ممکنه قبل اینکه بمیرم دیگه نتونم کنارت باشم , شاید اون زمانیه که باید برم
لباشو بهم فشار داد و سمت در چرخید ,خواست درو باز کنه که دست لویی روی دستش توجهشو به پسری داد که داشت بهش نگاه میکرد
: اگه نتونستی اینجا بمونی منو با خودت ببر
: قرار بود چیزی که میخوای یه خونه و یه خانواده باشه پسر , من ممکنه هیچ کدوم اینها نباشم
لویی چیزی نگفت پس ادوارد درو وا کرد که
لویی دست دیگه اشو رو دست ادوارد گذاشت
:پس بذار دنبالت بیام
:دیر وقته و من فعلا اینجام قصد رفتن ندارم و اینجا فعلا خونه ی ماست , پس بجای اینکه تمام وقتتو صرف فکر کردن به اینده ی نامعلوم کنی ... به چیزایی که الان داری فکر کن و راحت بخواب
لویی نفسشو بیرون داد و دستشو از رو دست ادوارد کشید
:لویی
ادوارد لبخندی زد
:شببخیر لویی
لویی سرشو بالا گرفت و به ادوارد لبخند زد , هرچند هنوز تو فکر اون روزی بود که ادوارد نباشه و چقدر اون روز وحشتناکه اما ... چقدر اسمش با این طنین دلنشینه
:شببخیر ادوارد
وقتی در بسته شد فقط یه حسرت تو دل لویی موند
:دلم میخواست ازش بخوام دوباره اسممو بگه
بادو تو دهنش برد و به گونه هاش حجم داد و اونو با سرعت از دهنش بیرون کرد
سمت تختش رفت و امیدوار بود که به افکار ناامید کننده زیاد مجالی نده اما , اون افکار اونقدر قوی بودن که تا یکساعت اونو روی تخت بیدار نگه دارن
.....................
😐
🔫
Advertisement
The Void Wolf
A ritual, with the sole purpose of obtaining immortality, goes horribly wrong. What's left in its aftermath is a boy who receives an inheritance from the Void, a mysterious place that embodies darkness. With a newfound power, he is given a chance to carve his own way into the world.
8 231A World In Motion
The world is great and so much remains shrouded in darkness. We can stand on the shoreline and see the outline far in the distance but too often we fail to grasp what goes on. We limit ourself to our immediate surrounding and claim our small piece of land to be the center of it all. A king meets his end so it falls upon the son to wield the power of the crown. What if things were different? What can i do to facility such changes? With a need for something the newly raised king embarks on a journey to find out just what is possible in this world, his world. Historical fiction - The world has the same principal rules as our own but from the perspective of culture/technology/and more its different. Multiple Lead Characters - With time more characters will become relevant so you will experience this world from different vantage points but it's all connected and with purpose. Drama - True depth to a story rests in the arms of character you grow to love or hate, their humanity. Drama is an inevitable feature of humanity so if i succeed in creating fictional humans then drama will surely follow. Action - Place one human in the same room as another and you'll eventually witness action. Action with all the blood and pain associated will it is a natural extension of the human experience. Welcome to my world. ------------------------------------------------------------------------------ Image by Peder Balke (1849) Nationalmuseum. Public domain.
8 154Raven's Tale
The story follows a young man called Raven having died was reincarnated in another world,a world full of monsters and demons how can he survive?Hope you enjoy, if you don't please leave some feedback on what i can improve.
8 277Step
It's a quite beautiful world out there. Only problem is that I can't exactly move. Not when I'm... stuck. Somewhere. But I'll persevere. And thrive, someday maybe. I want to live my life. And travel. Actually, just being able to walk would satisfy me for the moment. Blue had a normal life, until he was ended by a derailed train. Now he's stuck in a box, without any form, and a whole lot of questions. There's something coming...
8 118Transition and Restart
If you were transported from this world to another almost identical.If you were transported from your life to your teenage self.If you had to restart your life again.Would you, or would you cling to your memories?This is a Japanese manga/anime -style slice of life high school romance with a splash of sci-fi. Ensemble cast, so if you only want one main character this is not for you. It's also a repost of books I already published here. It's cleaned up, and it's published the way I meant it to be read. For those reasons the very concept of a release schedule lacks meaning. Chapters are either miniscule or humungous.
8 201Beyblade RP (Open)
I'm in another person's RP for beyblade,and it seemed interesting,so I was like,"Maybe I should make a beyblade RP." Also my profile says another reason.I love RP.
8 123