《LET ME FOLLOW》♤ 22 ♤
Advertisement
لویی پلک هاشو باز کرد نگاهی به اطراف انداخت , خواست ازجاش بلند شه ولی سرش گیج رفت و سریع روی تخت نشست
دستشو به پیشونیش گرفت اینبار آروم تر بلند شد , نگاهی به پاهای لختش کرد فقط یه لباس بلند که تا زانوش , تنش بود
در اتاق و باز کرد که جیک با یه سینی که ظرف های نقره ای روش چیده شده بودن جلوی در ایستاد
:هی لویی , بهتره برگردی تو اتاق
:چرا من اینجام , بقیه کجان ? میشه بگی چقد خواب بودم ?
جیک لبخندی زد
:دستم درد گرفت لویی بدار بیام تو بعد برات توضیح میدم
لویی دستپاچه از در فاصله گرفت
:ببخشید بیا تو
جیک وارد اتاق شد و سینی رو روی میز گذاشت , شروع کرد به چیدن وسایل
:اول از همه از دیشب تا الان که ساعت 5 عصره خواب بودی البته صبح وقتی دکتر اومد بیدار شدی ولی گیج بودی و مثل اینکه یادت نیست
کمی از آب پرتقال داخل لیوان ریخت و لویی که مشغول شستن دست و صورتش بود از روشویی بیرون اومد
:بقیه هم رفتن سراغ الساندرو و میراث استایلز ها , البته خبر رسیده گلن جانسون خیانت کرده و الساندرو فرار کرده
:الساندرو ? یعنی نتونستن بگیرنش?
:مثل اینکه اقای استایلز دنبالش رفته ولی فعلا خبری به من نرسیده
:ادوارد ? حالش خوبه?
جیک خواست در فلزی روی سوپ رو برداره که با شنیدن اسم ادوارد دستش رو دستگیره خشک موند
:تو ... این اسم و چطور میدونی?
:آ.... نمیدونستی?
جیک مکثی کرد و بعد در رو برداشت
:به هر حال دیگه مهم نیست , از دیشب همه متوجه شدن که ایشون زنده هستن
:چرا تا الان مخفی بود ?
:خب کسی که این گنگ و بوجود آورد جد ایشون بود , اونا اول تو سیسیل بودن ولی بخاطر ازدواج مادرشون با یه آمریکایی بخش هایی از گنگ به آمریکا هم رسید , اونها بیشتر جذب اینجا شدن و مرکزیت قدرت داشت جا به جا میشد که استایلز بزرگ ترور شد , بعدش همسرشون الیزابل مونتری رئیس گنگ شدن اما چند ماه طول نکشید که توی آتش سوختن و چون ادوارد خونه بود اونها فکر کردن اونم سوخته
:پس هری کیه?
:هری برادر دوقلوی ادوارد استایلز , اون روز به دلیایلی خونه نبود وقتی فهمیدن همه ی خاندانش از بین رفتن گذاشتن زنده بمونه و بعد به امریکا اومدن
:برای چی ادوارد مخفی بود ?
:خب اگه الساندرو میدونست هردوتا زنده هستن هیچ وقت ریسک نمیکرد که اقای استایلز رو زنده نگه داره حتی پدربزرگشون هم حق نداشت تو گنگ بمونه , ایشون مشغول ساعت سازی شدن در صورتی که طراح اسلحه بودن
:اوه پس اون پیرمرد خیابون بولتون پدر بزرگشونه ?
:تو ایشونم دیدی? اووم.... خود اقای استایلز بهت اجازه دادن اسمشونو بگی? میدونی اگه اینجوری نباشه بهتره استفاده نکنی چون تو درد سر میفتی
:خودش بهم اسمشو گفت , فکر کنم مشکلی نباشه!
جیک سرشو تکون داد
:خیلی خب لویی تا سرد نشده سوپتو بخور دکتر گفت به محض بلند شدنت اینو بهت بدم
Advertisement
لویی آستیناشو بالا زد و شروع کرد به خوردن
:ممنونم خیلی خوشمزه اس
:واقعا داشت حوصله ام سر میرفت خوب شد که بیدار شدی
:تو چرا نرفتی? این یه عملیات بزرگه مگه نه?
:اقای استایلز گفتن بمونم پیش تو
:اوه
لویی سرشو پایین انداخت و سعی کرد جو عجیب بینشونو با خوردن سوپش از بین ببره
.........................
هری از ماشین پیاده شد افراد مسلح که داشتن افراد گلن رو دست بسته از اونجا میبرد دید
:قربان تعدادشون ۵۸ نفره
هری نگاهشو از اونها گرفت
:خود گلن کجاست ?
:خب , راستش گفتن برادرتون اومده اینجا و بعد اینکه گلن و محاصره کردن اونو سوار یه ماشین کرده و از اینجا رفته
هری دستشو رو صورتش کشید و بدون شک از خشم شدید ادوارد که هنوز دستش به الساندرو نرسیده خبر داشت
:زین چی اون کجاست ?
بدون اینکه فردریک بتونه حرفی بزنه زین از پشت سر اومد
:بیا دنبالم هری
از کنار هری رد شد و با عصبانیت سمت انباری که کنار اسکله بود رفت
هری فردریک و مرخص کرد و دنبال زین وارد انبار شد
درو بست و چرخید سمت زین که مشت محکمی تو شکمش اونو به در کوبید
دستشو رو شکمش گرفت و خواست به زین نگاه کنه که مشت دیگه ای تو پهلوش کوبیده شد
وقتی هری رو زمین نشست و از درد صورتشو چین انداخت زین ازش فاصله گرفت و مثل دیوونه ها دور خودش میچرخید دستاشو مشت کرده بود و از بین دندوناش نفس نفس میزد
:تو تووو
مشتشو کوبید به دیوار چوبی انبار و بعد سمت هری نشونه اش گرفت
:تو بیشتر از ده ساله منو فریب دادی , بیشتر از ده ساله فکر کردم من دیوونه ام که هر دفه فکر میکنم با دونفر از تو دارم حرف نیزنم ...لعنت بهت لعنت بهت هری
نگاهی به جعبه های چوبی کنار دیوار کرد و با کف پاش بهشون ضربه زد
:چقدر بهم خندیده , چقدر منو احمق تصور کرد , تو میدونستی ادوارد با من میونه ی خوبی نداره اما بازم گذاشتی مثل یه احمق زیر دستش باشم , اما میدونی چیه? بنظرم تو یه عوضی هستی هری , بهم اون برگه هارو دادی که اگه یه درصد اطلاعاتش لو میرفت همونجا گردنمو میزدن ولی شب فرار دوسلفرو کسی که نذاشت برم سر معامله با پیکاس ادوارد بود تو قرار با همین لوفنگ هم فقط یه گوشه نشستم , میدونی چیه هری?
هری از روی زمین بلند شد و با چین روی پیشونیش مشغول پاک کردن خاک از لباسش شد
:زین
:نه نه تو حق نداری دیگه اسم منو بیاری , اینم بدون تو یه آشغالی
زین خواست از در انبار بیرون بره اما هری محکم دستشو گرفت
:تو نمیتونستی رازو نگه داری تو هر شب مست میکردی حتی برای بقیه تعریف کردی من چند تا لباس تو کمدم دارم چه برسه به داشتن برادرم ... زین اگه اونا میفهمیدن ادوارد زنده اس , همه ی مارو میکشتن تمام امید من برای برگشتن به جایگاه پدریمو از بین میبردن حتی گرفتن انتقام خون مادرم , بعد میتونستی باهاش کنار بیای? میتونستی رازو نگه داری و راحت تو خیابون راه بری? میتونستی نقش بازی کنی? نه ...تو نمیتونستی
Advertisement
زین دندوناشو بهم فشار داد و هربار که میخواست لباشو از هم وا کنه حقیقت دهنگشادیش موقع مستی مثل پتکی تو سرش میخورد
دستشو با عصبانیت از تو دست هری بیرون کشید و از انبار بیرون رفت
هری نفسشو با کلافگی بیرون داد و کمی دیگه لباساشو تکون داد و از انبار بیرون رفت
الک سریع سمتش دوید
:قربان پیتر پیام فرستاد که جت الساندرو پرواز کرده
هری دهنشو باز کرد و اروم پلکاشو بست , اون اصلا نگران فرار الساندرو نبود , اینکه الان با ادوارد چیکار کنه براش از همه چی مهم تر بود
:گندش بزنن , گندش بزنن
الک نگاهی به هری کرد
:قربان فعلا بهتره ترتیب پخش اخبار ریاست شما و بعدم افراد خائن رو بدیم , گنگ نباید استحکامشو از دست بده ممکنه یه سریا بخوان شورش کنن
هری سرشو تکون داد
:به همه ی سران گروه ها بگید به سالن اصلی پاتلو(خونه ی الساندرو) برن
الک سرشو تکون داد و شروع کرد به تدارک دیدن مراسم معرفی رئیس جدید
.......................
داخل عمارت بزرگ پاتلو که زمانی متعلق به الساندرو بود همه چیز مرتب شده بود
سالن غذا خوری بزرگی که تا چند ساعت پیش محل درگیری مسلحانه بود با نیز و صندلی های فراوان مشغول پذیرایی از مهمان هایی بود که متحد رئیس جدید و مستحق لذت از همراهی بودن
الک توی سالن دنبال هری گشت و با پیدا کردنش لبخندی به هم صحبتش زد و هری رو به گوشه ای از تالار برد
:قربان
:بگو الک
:دو تا از گروه ها که شنیدن الساندرو فرار کرده به امید پیوستن بهش به مهمانی نیومدن , دستور چیه?
هری نگاهی به مهمون ها کرد و بعد به الک
:به پیتر بگو به جز افراد گارد خونه و محافظ ها بقیه رو ببره و اونها رو تسلیم کنه
الک چشمی گفت و خواست از در تالار بیرون بره که با باز شدن در و پیدا شدن ادوارد سرجاش ایستاد
همه ی مهمون ها سمت ادوارد چرخیدن و با مشروب های دستشون بهش نگاه کردن
ادوارد با چهره ی خونسردی که میشد کمی خستگی رو از شونه های افتاده اش فهمید سمت هری رفت
:کیا به مهمونی نیومدن ?
هری به الک نگاه کرد و الک تبلتشو جلوی ادوارد گرفت
:بردفورد , مانجو
ادوارد ابرویی بالا برد
:خب یعنی کل ناخالصی این گنگ گن جانسون و اینا بودن ?
هری که با اخمی ناشی از گیج شدنش به ادوارد نگاه کرد منتظر ادامه ی حرفای ادوارد نشد و سوالی که ذهنشو درگیر میکرد و پرسید
:تو الان بجای نگرانی از در رفتن الساندرو اومدی اینجا ببینی چند نفر خائن تو گنگ هستن ?
ادوارد لباشو بهم فشار داد و نگاهی به اطراف کرد
:با اینکه خیلی خسته ام اما بذار ذهنتو آزاد کنم برادر , جت پرواز کرد اما بدون الساندرو , خبرو هم من پخش کردم که وفادار های الساندرو خودشونو از صف طرفدار های تو جدا کنن , اینطور حداقل دشمنات کمتر میشن
ادوارد سیبی از داخل ظرف برداشت و اونو انداخت بالا و گرفتش وقتی مرد کت شلواری که یه لحظه هم چشمشو از ادوارد برنمیداشت دید صداش کرد
:هی تو اسمت چیه?
مرد ابرویی بالا انداخت
:مگه مهمه?
ادوارد لبخندی زد
:راست میگی اصلا مهم نیست پس هروقت گفتم احمق برو و به افرادی که بیرون هستن بگو بیان تو
مرد عصبی شد و خواست چیزی بگه که توسط همراهش عقب کشیده شد وقتی چیزی در گوشش گفت مرد آروم گرفت
هری نگاهی به ادوارد کرد
:کیا بیرونن ?
:جیوانی و دوتا از پسراش , هرچی به این مفت خورا میدی به اونا هم بده , سهم منو بهشون بده کمتر یا بیشترش به ذهن حسابگر خودت بستگی داره
ادوارد سمت پله ها رفت و هری صداش کرد
:کجا میری? با الساندرو چیکار کردی?
:سوال یک , دارم میرم خونه ی خودمون , سوال دو فعلا اتیشش نزدم گفتم شاید تو هم بخوای ببینیش , اگه آره به جیک بگو تا لوکیشن و برات بفرسته
به هری نگاه کرد و وقتی دید هری دیگه حرفی برای گفتن نداره از پله ها بالا رفت و بلند اسم و داد زد و با پوزخندی که جز خودش کسی ندید از در اصلی خونه بیرون رفت
.................
لویی ناخن انگشتشو به دندونش گرفت و جیک دستشو کشید
:میشه بس کنی , به نفت رسیدی
لویی تو اوج استرس و کلافگی لبخندی زد
:ولی تو هیچی بهم نمیگی این استرسمو بیشتر میکنه , اصلا چرا این لباس گشاد و تنم کردی ?
:دکتر گفت فکر کنم الان با این زبون تندی که داری حالت از منم بهتر شده برو و یه دوش بگیر بعدشم اقای استایلز میاد اینجا احتمالا بتونیم با هم شام بخوریم پس زود باش
لویی اخماشو تو هم برد
:میتونستی زودتر بگی , امیدوارم تا حموم میکنم نیاد خونه
و تیکه ی آخر جمله اشو انگار که با خودش باشه آروم گفت و سمت حموم دوید
جیک سرشو تکون داد و از اتاق لویی بیرون رفت
البته که اون میدونست چه اتفاقایی تا الان افتاده ادوارد بهش زنگ زده بود و حتی ازش خواسته بود برای شام غذای محبوبش که کباب غاز هستش و درست کنه
اما طرف دیگه ی ماجرا لویی بود کسی که اونقدر تند تند مشغول دوش گرفتن بود که هر دفه یا صابون از دستش میفتاد یا شامپو توی چشمش میرفت
فقط امیدوار بود زنده از حموم بیاد بیرون ادوارد و ببینه و امیدوار باشه این خونه به اندازه ی یه خانواده قراره گرم بشه
................
Advertisement
- End190 Chapters
Dungeon Hunter
I failed and will challenge again. There is no room for failure in my second life! 72 dungeons and their owners that appeared on earth. And the Awakened. I am a hunter that will devour all of them.
8 801 - In Serial48 Chapters
Soul Anomaly
Yuichi Shiro, a narcissistic teen, is killed in a road traffic accident (mostly caused by his own stupidity). He is a given a single chance to resurrect. He takes it. But how will his life change now that he has returned as a Human Anomaly? "I'm now a magnet for dangerous monsters? I don't care, I'm still beautiful." "A group of Slayers wish me dead? Ha, they don't even measure up to my ankles." No matter the dangers that are thrown his way, with a beautiful Reaper as a fiancé at his side, and caring friends at his back, he will overcome them all. He shall walk his path of narcissism and become a legend. (Also being written as a manga/web comic)
8 193 - In Serial16 Chapters
The War for Supremacy
The Age of Mythology. A period when beings with unimaginable powers dominated and fought for the faith of countless mortals. But somewhere along this path for dominance, those beings lost interest in the mortals and disappeared in the annals of time. Gone with them was the age of power, where personal might ruled everything and the shackles on the mortal race. Soon mortal civilization took root on the planet and with their intellectual capabilities came the dawn of Technology. Technology provided mortals with their own path as they rapidly advanced with their huge machines and set their eyes on the vast darkness of the space. But was the mortal race really free to venture in the stars? Did those beings, who thought the mortals as objects of faith really disappear? Would those beings really allow the mortals to develop a power that would threaten their dominance? Turns out those beings never left and never did their shackles. Tune on for the war between the mortals with their path of Technology and the beings from long lost age. But as it turns out the mortal race had a history which dated back to the birth of the Universe.
8 104 - In Serial29 Chapters
The Newest World Order
New World Order Sequel. The kids are older and a threat has posed itself to them. What will happen to their parents and what will happen to them? Find out!
8 276 - In Serial43 Chapters
Harrisons - The Last Chapter
Charlie gives birth to a beautiful baby girl.Maria is marrying Silas, again.Elizabeth is still trying to move on after the incident this time hand in hand with Leo.Owen is happy to see his children finally finding their happiness but everything can't go smooth for the Harrisons, can it?Charlie and Marcus's relationship stumbles as Elna reaches out to Marcus - asking for help. Charlie's insecurities come upfront.Sean is also back with a determination of winning Maria back. Silas is worried about his family as well as Sean's obsession for Maria grows. Leo visits New York with a friend, Jennifer, for Maria's wedding - Jennifer also turns out to Fred's (Elizabeth's ex and Elizabeth's neighbor when she was working in Chicago) ex-fiancee. Elizabeth feels the forgotten sparks between her and Leo.Catch it all in the finale of the Harrison Series.
8 147 - In Serial80 Chapters
My Life or Your Memory
NOVEL TERJEMAHAN BY GOOGLE TRANSLATEAuthor: TinalyngeIa dilahirkan di pedesaan tempat ia menjalani masa kecilnya bersama dengan adiknya yang lemah dan sakit. Sementara dia sehat dan mampu bermain di luar setiap hari, dia terkurung di tempat tidurnya, tidak bisa bergerak, mendengarkan kisah-kisahnya tentang dunia di luar jendela.Suatu hari saudara laki-lakinya tidak bisa lagi mempertahankan hidupnya yang lemah dan dia meninggal karena virus yang tiba-tiba. Tidak dapat mengatasi kehilangan itu, Jiang Yingyue mengambil alih kehidupan saudara lelakinya yang telah meninggal.Memulai kehidupan baru di ibukota, Jiang Yingyue menjadi Jiang Fengmian. Pangeran tampan yang kesepian yang tidak pernah dekat dengan siapa pun, namun entah bagaimana hidupnya terjerat nasib Han Qingshan, penguasa muda Perusahaan Han.Ia dilahirkan dengan sendok perak di mulutnya, tumbuh sebagai pewaris perusahaan terbesar di negara ini dan salah satu yang terbesar dalam skala internasional.Dia adalah anak laki-laki sinar matahari, bahagia dan selalu tersenyum. Itu seperti angin musim semi yang melintas di seberang jalan ketika dia datang, mencuri hati semua wanita. Kebaikannya tidak mengenal batas, tetapi hanya baginya dia benar-benar peduli, hanya baginya dia akan menjadi setan yang melindungi istri.
8 165

