《LET ME FOLLOW》♤ 20 ♤
Advertisement
ادوارد از ماشین پیاده شد , کلاهشو تا تونست پایین اورد , ساعتشو از مچش وا کرد و سمت مغازه ای که درست رو به روش بود رفت
وقتی دم در مغازه رسید تایمر رو خاموش کرد , دو دقیقه و ۴۰ ثانیه برای برگشتن به داخل ماشین و نشستن رو صندلی از مغازه تا ماشینش فاصله بود
ساعت رو روی کانتر گذاشت و از بردگی کوچیک اونجا ردش کرد داخل
وقتی پیرمرد ساعت رو دید با تعجب به ادوارد نگاه کرد
:ن..نیپوتّه (نوه )
:نئّانو (پدربزرگ)
:ل..لازم نیست , کسی اینجا نیست راحت باش ... ب..بیا این ور , البته اگه میخوای
:هیچ کس اینجا نیست ? خدای من ... تو مطمئنی ? یه پسر جوون قبلا دیدیش
:نه ادواردو , کسی اینجا نیومده ... تو حالت خوبه?
:نئانو اگه اون پسر اومد اینجا بهم زنگ بزن هرجور شده بهم خبر بده من باید پیداش کنم
سریع ساعتشو برداشت و برگشت سمت ماشینش و بدون جریمه شدن تونست از اونجا بره
دستاشو محکم به فرمون کوبید واقعا عقلش به جایی قد نمیداد برای اولین بار حس درموندگی میکرد
:نه نه نه , نمیذارم نمیذارم , تو نباید مثل من بشی تو نباید مثل من بشی
پاشو رو گاز فشار داد و بعد چند لحظه گوشیش رو از جیبش دراورد وقتی تماس های از دست رفته ی جیوانی رو دید پلکاشو محکم رو هم فشار داد
شاید اگه هری اونقدر زنگ نمیزد اون مجبور نبود گوشیش رو سایلنت کنه و حالا اینهمه تماس از دست رفته از جیوانی داشته باشه
:الو ? .... نه نه من میام اونجا ..... مطمئنی ? ..... خیلی خب , رو بیست دقیقه حساب کن
گوشیش رو قطع کرد و با اخرین سرعت ممکن سمت گاراژ جیوانی براه افتاد
......................
زین کنار جیک نشست و پلکاشو مالید
:لعنتی , از صبح تو اون اتاق داریم نقشه میچینیم , لعنتی مگه از آهن ساخته شدی یکم استراحت کن
:قبل اینکه بیای اینجا ایشون چند ساعت کامل خواب بودن نگران نباش
زین اخماشو تو هم برد منظورت همون با چشم باز خوابیدنه ?
:نه , ایشون وقتی میخوابن بمب هم .. یعنی , اره همون
:صبر کن ببینم چرا اون حرفو زدی ? مطمئنم منظورت اگه بمب بترکته بیدار نمیشه بود
:نه , یعنی اره , گاهی خوابشون سنگینه
:پس پرا حرفتو نصفه عوض کردی ?
:فکر کردم شاید حرف بدیه , تو که میدونی وقتی عصبی بشن چی میشه
:آ ها ... به هر حال دیگه کاملا دارم مطمئن میشم هری دو قطبیه , صداش , چشماش , حتی طرز خوابیدنش , گاهی لویی رو پسره صدا میکنه گاهی لویی , وقتی هم که تو بار بریجفورد مشروب خورد .... صبحش مست نبود ! ... گاهی اخر شبا فقط به هری فکر میکنم .... میگم نکنه بخاطر ادمایی که میکشه دچار بیماری روانی شده ?
جیک که تو کل مدتی که زین حرف میزد فقط سکوت کرده بود و سعی میکرد خونسرد بنظر بیاد شونه هاشو بالا انداخت , نشون دادن اینکه موضوع بی اهمیتیه باعث میشد زین کمتر به موضوع توجه کنه !
:من نمیدونم زین , تو آدم کشی و باید بهتر بدونی
:باشه باشه , راستش ... اولین نفری که کشتم هنوز جلوی چشممه ولی بعدیا نه , بعدیا فقط یه حالت ازشون یادم میمونه برا همین ارزو میکردم کاش بتونم حافظه امو پاک کنم
:شبا میتونی بخوابی?
:گاهی اصلا گاهی کل ۲۴/۷ ساعتو میتونم بخوابم
Advertisement
:خوبه تبریک میگم تو یا زیادی سنگ دلی یا خوب بلدی با اوضاع کنار بیای
:تو چی? تو مجبور نشدی کسی و بکشی?
:مجبور شدن با انتخاب کردن فرق میکنه
:فرقش چیه , بلاخره کشتن کشتنه
زین از جاش پا شد و از داخل آشپزخونه برای خودش قهوه ریخت و بالا گرفتش تا ببینه جیک هم میخواد یا نه
جیک لبخندی زد و سرشو تکون داد
شاید زین یه قاتل باشه اما اون واقعا دوست داشتنی بود , جیک ماگ و از دست زین گرفت
:میدونی تو رازدار خوبی نیستی?
:هی اینو کی بهت گفته , من خیلیم خوبم
:من شنیدم تو هربار مست میکنی کل اتفاقای از اول زندگیت تا الان و برای بقیه تعریف میکنی
زین کمی از قهوه اش خورد و گاردشو پایین گرفت
:خب , تو مستی , کی میتونه خودشو نگه داره ?
:اقای استایلز !
:خب به جز اون , تو میتونی?
جیک سرشو تکون داد
:باشه بابا , من کلا از بچگی عادت داشتم تو چشم باشم میدونی , من از اونا بودم که مجلس و گرم میکردن پر حرفی تو ذات من بود اما ... بعد اینکه هری رفت همه چی عوض شد
نفسی با حسرت کشید و ماگشو رو میز گذاشت
:چقدر خوشحال بودیم , تو بیشتر با ادوارد بودی ... اوه متاسفم ناراحت شدی?
جیک سرشو تکون داد
:نه , همه چیز مرتبه
:میدونی تو آتیش سوختن خیلی دردناکه امیدوارم ادوارد تو بهشت با مادرش خوشحال باشه
:ا..امیدوارم
:هیچ وقت نذاشت بشناسمش اون همیشه با مادرش بود ولی من و هری مدام با پدرامون وقت میگذروندیم البته فقط وقتی خونه بودن
:ادوارد نقطه ی مقابل هری بود , اون همیشه ارامش و دوست داشت ولی هری عاشق شر به پا کردن بود , ادوارد پیانو میزد , هری با توپ شیشه هارو میشکست , همه چی با مرگ پدرشون عوض شد اما هیچی مثل اون اتیش سوزی نبود
:شده بخوای برگردی ایتالیا ? میدونی قبر ادوارد اونجاست و خب ...
:نه بهش فکر نکردم
:زیننن ?
زین با شنیدن صدای هری از جاش پرید
:لعنتی سکته کردم
جیک لبخندی زد و از جاش بلند شد
:شب طولانی داری زین
زین بحال خودش تاسف خورد و سریع از پله ها بالا رفت تا ببینه هری چیکارش داره
بعد اینکه به اتاق رسید چندتا پاکت پلمپ شده رو میز دید و تو دلش فهمید امشب تا فردا نامه رسونی داره
:آدرس ها رو هرکدوم از بسته ها هست , خودت انجامشون بده فقط هم به دست صاحبشون تحویل میدی , اگه شخصی که اسمشو نوشتم نبودش پاکت و بسوزون
:باشه , الان ببرمشون ?
:آره
زین سرشو تکون داد و پاکت هارو از رو میز ورداشت و از اتاق بیرون رفت
هری نگاهی به ساعت کرد و پیشونیشو مالید
:لعنتی اون بیرون داره چه غلطی میکنه !
گوشیش رو برداشت و برلی بار هزارم به ادوارد زنگ زد
وقتی جوابی نگرفت از اتاقش بیرون اومدو با دیدن جیک از پله ها پایین رفت
:جیک ?
:بله آقا ?
:بهش زنگ بزن , شماره ی منو جواب نمیده
جیک سمت تلفن رفت و بعد گرفتن شماره ی ادوارد گوشی رو روی بلند گو گذاشت
:میدونن تماس از طرف شماست اگه برنمیدارن مطمئنن تا نیان خونه بهتون جواب نمیدن
:خیلی خب , خودمم میدونم ولی داره زیاد روی میکنه اونم درست چند شب قبل انجام نقشه
Advertisement
جیک چیزی نگفت و برگشت رو کاناپه نشست , قرار نبود بازم به هری بپره چون اینبار مطمئن بود سرشو از دست میده , شاید با دستور هری و با گلوله ی زین .
......................
ادوارد وارد گاراژ شد و سمت اتاقی که جیوانی نشونش داد دوید
لویی روی یه تشک اسنفجی دراز کشیده بود , خیس عرق بود و مدام تکون میخورد
ادوارد رو زانوهاش کنار لویی نشست و دستشو زیر سرش گرفت
:هی ..هی , بیدار شو بیدار شو
جیوانی با نگرانی به لویی و ادوارد نگاه کرد
:دکتر تا چند دقیقه دیگه میرسه
ادوارد برای اینکه نشون بده شنیده سرشو تکون داد
:پسر ? هی , بلند شو
لویی بعد چند بار تکون دادن پلکاش از جا پرید رو تشک نشست و بعد عقب عقب رفت که با دیدن ادوارد سرجاش خشکش زد
ادوارد که دستاشو بالا برده بود و بدون نزدیک شدن به لویی برای اینکه نترسوندش بی حرکت وایساده بود به جیوانی اشاره کرد که از اتاق بره بیرون
:هی ... منو یادته ?حالت خوبه ?
لویی به یکباره تو خودش شکست و شروع کرد به گریه کردن دستاشو رو صورتش گذاشت و پاهاشو بالا اورد و سرشو رو زانوهاش گذاشت
وقتی ادوارد دستشو رو موهاش کشید و دست دیگه اشو دور بدنش گرفت , حس سرما از بدنش کم کم بیرون رفت ... توی این مدت همه چیز سر بود همه جی بی امنیت , وقتی تو بی دفاع باشی همه چی برات ترسناک میشه
:هیششش , اروم باش , اروم باش , متاسفم پسر متاسفم ... وقتی فهمیدم فیشر کاری ازش برنیومده خواستم بیارمت بیرون اما بهم خبر دادن در رفتی , ما همه ی خیابونارو گشتیم فکر کردم میری پیش همونیکه بهت ادرسشو دادیم , ساعت ساز و یادته ولی تو اونجا نبودی
لویی سرشو بلند کرد و تو هق هق و چشمای خیس اشکش با لبای کج شده اش به ادوارد نگاه کرد
:داشت..داشتم ...نیرفتم ...اونجا
و با صدای بلند تری زد زیر گریه
:اونا ...منو گرفتن ...فکر کردم ... بازم ...بازم منو برمی..میگردونن
ادوارد سر لویی رو به سینه اش چسبوند
:متاسفم , تو دیگه هیچ جا نمیری بهت قول میدم , بهت قول میدم
:منو ..منو ببر خونه ... میخوام ...میخوام خونه رو ببینم , ..خوا ..خواهش میکنم
ادوارد سرشو تکون داد
:باشه باشه
لویی رو از جاش بلند کرد که جیوانی همراه دکتر وارد اتاق شدن
:تو ماشین معاینه اش کنین
دکتر سرشو تکون داد و همراه ادوارد و لویی از گاراژ بیرون رفتن
لویی رو روی صندلی عقب گذاشت و دکتر هم کنارش نشست
ادوارد چشم از لویی بر نمیداشت چون مطمئن بود لویی اصلا دلش نمیخواد تنها باشه
جیوانی بیرون ایستاد تا بعد چند دقیقه ادوارد از ماشین پیاده شد و سمتش اومد
:من هیچ وقت از کسی تشکر نمیکنم , میدونی که پولی که به حساب میریزم بیشتر از چیزیه که باید بهت بدم اما ... اینبار ازت ممنونم جیو
رو بازوی جیوانی زد و بدون شنیدن حرفی از اون سمت ماشین برگشت
سوار ماشین شد و به لویی نگاه کرد
:میخوای جلو بیشنی یا اون پشت خوابی?
:جلو ?
ادوارد از ماشین پیاده شد و لویی رو بغل کرد و اونو رو صندلی جلو گذاشت و ماشین رو روشن کرد و از اونجا دور شد
لویی کمربندشو کشید تا کمی شل بشه و بعد سرشو رو شونه ی ادوارد گذاشت و پلکاشو بست
ادوارد سرعتشو کم کرد تا لویی کمتر تکون بخوره
:اونجا پر از پسر بود ... پر پسرای کوچیک تر از من , اون ..اون یه هیولاست
:ادوارد
لویی پلکاشو باز کرد , سرشو برداشت و به ادوارد نگاه کرد
:کی ?
ادوارد بدون برداشتن نگاهش از جاده جواب لویی رو داد
:اسم من
لویی بعد کلی درد یه لحظه کامل همه چی یادش رفت و لبخند زد و باز سرشو رو شونه ی ادوارد گذاشت
:ادوارد ... اره , بهت میاد , ممنونم که بهم گفتیش , میتونم با این اسم صدات کنم ?
:نه , فعلا نمیشه
لویی سرشو تکون داد
:تا خونه راه طولانییه , چشماتو ببند و به صندلی تکیه بده اونجوری راحت تره
:نه ...من راحتم
لویی با صدایی که بسختی شنیده شد گفت و پلکاشو بست
..................
لینکن وارد اتاق الساندرو شد
و با دیدن شیشه ها و گلدون های شکسته ی داخل اتاق نفس عمیقی کشید
:بلهههه , لینکن , بگو چه مرگتههه
الساندرو با نفس نفس زدن رو صندلی نشست و سرشو پایین انداخت
:کسی نتونسته پیداش کنه قربان
:عالیه ... هیچ کاری رو درست انجام نمیدین , عالیه
دستشو روی پاهاش گذاشت
:جفری اخراجه , تمام گارد های دم در هم اخراجن , قبل اینکه بفرستیشون برن از طرف من به هرکدوم ۱۰۰ ضربه شلاق بزن جوری که جاش تا اخر عمرشون رو بدنشون بمونه مفت خورای بی خاصیتتتتت
از جاش بلند شد و آخرین گلدونی که رو پایه بود رو هم زمین زد و از اتاق بیرون رفت
:قربان
الساندرو با عصبانیت برگشت و به لینکن نگاه کرد
:همسرتون همراه پسرتون رفتن به سینما , جاناتان و وینستون همراهیشون کردن
الساندرو سرشو تکون داد
:دعا کن اون پسر یا مرده باشه یا اینکه هیچ وقت پیدا نشه وگرنه فکر نکنم به زدن شلاق بعدش راضی بشم
از اونجا دور شد
.................
ادوارد لویی رو روی تختش گذاشت و کمی کنارش موند تا وقتی مطمئن شد اون پسر حتی بعد اونهمه جا به جایی از خواب بیدار نمیشه
از رو تخت بلند شد و سمت اتاقش رفت
:ببین کی اومده
ادوارد بدون توجه به حرف هری در کمد و وا کرد و وارد اتاق مخفی شد و هری هم دنبالش رفت
:این چه سرو وضعیه ادوارد ? هی با تو ام
هری دستشو رو شونه ی ادوارد گرفت و اونو سمت خودش چرخوند
:چرا دستت لت و پار شده لباست خونیه ... چیکار کردی ادوارد ?
:نگرانی که فردا وقتی دارم نقشتو بازی میکنم کسی متوجه دست من بشه و تو هم محبور بشی دستشو مثل من بپوشونی? نقشه هات کورت کردن هری
:چی داری میگی , من نگرانتم ادوارد , تو داری به لویی زیادی واکنش نشون میدی , دستتو ضد عفوتی کن
:دست زخمی من چیز جدیدیه ? ... نه اصلا نیست من وقتی عصبی میشم بخودم صدمه میزنم ولی تو منو نمیشناسی پس فکر میکنی این سرو وضع عجیبه , یه سوال ازت دارم برادر بزرگه
ادوارد رو پاش جا به جا شد و وزنشو رو پای چپش برد
:همیشه وسط ماجرا جا میزنی و میری?
دوبار کوبید رو شونه ی هری و بعدش سمت حموم رفت و هری رو تو جاش میخکوب کرد
.......................
😐
Advertisement
- In Serial16 Chapters
Survival World RPG
The world is over, but the game has just begun… While Mike was sleeping, the world went to hell in a hand basket. Now he has to learn to survive in a new world where magic and monsters are real, and even the weakest man can become strong by raising his levels. Can Mike survive this world turned video game? Very doubtful. Will the apocalypse improve his love life? Don’t count on it. Will he die alone and in pain? Signs point to yes. Am I reading these answers from a magic eight ball? Concentrate and ask again… [Note: Steve Conary here, just wanted to let everyone know this is a new version of the old story. It is written by me. Nothing shady is going on. Sorry for not announcing things better I guess.]
8 100 - In Serial105 Chapters
God's Trials
Daichi lived in a wonderful world. Happiness was common, people knew their neighbors, his life like any other could be described in one word: peaceful. Then one day that changed, his life as well as the lives of everybody in his town suddenly ended. In one day the lives of nearly everybody he knew were suddenly snuffed out seemingly for no reason. The aftermath leaving a changed world with new rules, and only four survivors from once thriving town. The world now different, leaves only one choice and one path for those surviving to follow; The path to power or death. Note: Please note, this story was never categorized as a LitRPG, it merely contains those elements as a plot point for the development of the plot later on. Official Website: 9tribulations.net (Chapters through 200+)
8 77 - In Serial8 Chapters
Transformation of Fuderpsy
Fuderpsy, a world controlled by two superior Gods, stands without hope or freedom. Without freewill or individualism, a world truly devoid of meaning.That is until someone that decided to be remembered as only as 'Bob' arrived and gave them the Gift.As ages pass and the world adapts, beings from the dimension of Bob began to appear and mess with the world. In a small frontier village, a boy named Alderam was born in the midst of the revolutions his world is suffering. And he discovers terrible secrets about his family and village that had associations with Devils. Even his grandmother that taught him his only hobby was involved too. But this is all in the past now, his village is gone and he needs as a Water Mage to survive in this world where people from other world are manipulating the others to cause a war never seen before.
8 249 - In Serial581 Chapters
Star Eater
When a man finds himself in the presence of absolute power, what will he do? Dying has already happened, but he wasn't given permission and the creature responsible finds his tragedy amusing. Forcing him to continue his life in a new world, he is given an unknown task that must be completed if he ever wishes to rest.
8 370 - In Serial7 Chapters
Passion Forged in Hell
Koala knew the evils of the world, she had endured the worst it had to offer; she didn't think it would get worse, but fate proved her wrong - the love of her life, her partner in crime, had been brutally beaten at the Reverie - then sold into slavery by the Celestial Dragons. Now, Koala must overcome her trauma if she wants to get Sabo out before it's too late.*Basically, it's my theory for what happened at the Reverie, since Oda is intent on keeping us in suspense.Disclaimer: Not mine, I do not own One Piece.
8 173 - In Serial4 Chapters
Corrupted Attack
Sam is at a regular shift at an electronic store after the other store she was working at turned into a Wendy's, until someone attempts to attack the electronic store and targets Sam. And I know what you're all thinking (Grethell, are you making another Wii Deleted You AU related to Sam?) Yes, since she is one of my favorite characters.
8 65

