《LET ME FOLLOW》♤ 19 ♤
Advertisement
هری نقشه هارو روی میز گذاشت
:یه منبع موثق موقعیت تمام تونل های پانسیون رو گزارش داده , از دیروز روی بستن راه ها فکر کردم و برای تکمیل نقشه ای که داشتم به این اطلاعات نیاز داشتم و حالا وقتشه پیش بریم
اورلاندو نگاهی به بقیه کرد و رو شکم برآمده اش به جلو خم شد دستاشو تو هم گره زد و به هری نگاه کرد
: روزی که الساندرو به قدرت نشست به من قول داد به تجارت من دست درازی نمیکنه اما حالا من تحمل دزدیده شدن اموالمو ندارم
جرارد باچلر که طرف دیگه ی میز نشسته بود با تعجب به اورلاندو نگاه کرد
:این حقیقت داره?
اورلاندو سرشو تکون داد و پوزخند هری بابت خشم اورلاندو که به باچلر هم رسید بیشتر شد
گلن جانسون هم ابروشو خاروند و سرشو تکون داد
:ما باید با ریاست الساندرو مخالفت میکردیم اما تو خیلی کوچیک بودی هری بابت اتفاقی که برای برادرت افتاد متاسفم من وقتی مادرت اومد اینجا بهش خدمت کردم و میتونم بگم بهترین دوران گنگ همون زمان بود
هری با یاد آوری مادرش اخماشو تو هم برد
:من نمیخوام ریاست گنگ مثل یه میراث برای استایلز ها بمونه , من فقط میخوام بهترین اتفاق برای گنگ بیفته حساب شخصی من با الساندرو بحث جداییه و بحث کار هم جداست
هری به هرکدوم از اونها برگه هایی رو داد و دستاشو تو جیبش برد
:اینها برنامه هایی هستن که بعد دور کردن الساندرو انجام میدم
اورلاندو برگه هارو به مشاورش داد و همگی شروع کردن به خوندن
گلن جانسون لبخندی زد و برگه رو تکون داد
:دقیقا به همین دلیل میگم الساندرو لیاقت ریاست و نداره
هری سرشو تکون داد و به طمع اون ادما که با برنامه هاش اونارو سیر کرده بود خندید , پول و تجارت مواد و اسلحه چیزیه که اونها رو هیجان زده میکنه و وقتی خونت بجوش بیاد مغزت می ایسته و چشمات کور میشه و اون لحظه اس که رو زانو هات میفتی
هری بقیه ی نقشه رو تا جایی که به اون سه گروه مربوط میشد توضیح داد
بعد از خوردن نهار هری به ساعتش نگاه کرد و نگرانی اینکه ادوارد اون بیرون داره چیکار میکنه فکرشو رها نکرد
....................
دستی محکم کنار سر فیشر رو گرفت و اونو محکم رو میز چوبی کارش کوبید
اونقدر دستشو رو سر فیشر فشار داد که اون مرد برای تقلای در رفتن از زیر اون درد و فشار مدام دستاشو به دست ادوارد میکوبید
ادوارد دستای فیشر رو به دست دیگه اش به پشت برد و تا تونست اونارو بالا اورد
صدای داد فیشر از اتاقش بیرون نمیرفت و هیچ کس هم تو اتاق نبود
:آخخخخ ... با..ور کنید ... من هیچ کا.... فاککک اقای ..استایلزززز
ادوارد دندوناشو بهم فشار داد و فیشر رو هل داد
فیشر تلو تلو خورد و به دیوار کنارش دستشو گرفت و نفس نفس زد
:من ...انداخت بیرون ..هیسسس
از درد نفسش بند اومد , دستشو رو پیشونیش کشید و چرخید سمت ادوارد که بدون حرکت اونجا وایساده بود
:باور کنید ...گفت میخواد نگهش داره ... اگه زیاد اصرار میکردم ممکن بود ... شک کنه
:تو فاکی یه قرار داد فاکی بستی ... مگه نباید طبق اون برش میگردوندی ?
Advertisement
:اما سفارش دهنده ها میتونن سفارش و ت .. تمدید کنن
ادوارد نفسشو با خشم بیرون داد و سقف و نگاه کرد دستاشو به کمرش زد و بعد سرشو پایین انداخت
چند تا نفس عمیق کشید و بعد به فیشر نگاه کرد سمتش قدم برداشت و فیشر با ترس به ادوارد نگاه کرد ,
:خو..خواهش میکنم , م ..من
ادوارد با شنیدن صدای تلفنش وسط اتاق ایستاد و تلفنشو جواب داد
:هی ... در مورد کی? .... همونجا وایسا و تکون نخور دارم میام
ادوارد گوشیشو تو جیبش برگردوند و انگشتشو جلوی فیشر تکون داد
: بهتره امروز معتقد بشی به یه چیزی و مدام دعا کنی به هر روشی یا اون پسر امروز برگرده جایی که من هستم یا تورو میفرستم جایی که هیچ کس نمیخواد بره
فیشر سرشو تند تند تکون داد و رو زمین به ادوارد نگاه کرد
:ب..بله بله
ادوارد پلکاشو بهم فشار داد و کلاه چرم کتشو رو سرش کشید و از اتاق بیرون رفت
وقتی وارد خیابون شد سریع ماشینشو رو شن کرد و سمت موقعیتی که باید میرفت براه افتاد
ماشبن و خاموش کرد و ازش پیاده شد چند قدم دور نشده بود که جیوانی سمتش دوید
:سلام اقای استایلز
ادوارد سرشو تکون داد
:کجا دیدینش?
جوانی نگاهی به داخل کوچه کرد
:ما مثل همیشه داشتیم عکس میگرفتیم که متوجه شدیم چند تا از گارد های الساندرو به داخل خونه دویدن و فقط تونستیم بفهمیم که گفتن در رفته
ادوارد دستشو مشت کرد و انگشتاشو بهم فشار داد
:کجاست من اینو پرسیدم
:خب .. ما نمیدونیم احتمالا از تونل ها استفاده کرده چون ما کل خونه رو میتونیم پوشش بدیم جز تونل هارو
ادوارد مشتشو محکم به دیوار کوبید و بخاطر دردش پلکاشو بهم فشار داد
انگشتاشو از هم وا کرد و دستشو تو هوا تکون داد که قطره های خون ازش سرازیر شد
:اوه خدای من .. ما ..من افرادمو فرستادن داخل خیابون و کوچه ها ... پیداش میکنیم
:بخاطر کاری که کردی یه پاداش بزرگ پیش من داری جیوانی
جیوانی تشکری کرد و با اسنپ سر ادوارد فهمید که باید بره پس سمت زیرزمین رفت و از دید ادوارد ناپدید شد
ادوارد دوباره سوار ماشین شد و پاشو محکم روی گاز کوبید خون از رو مچ دستش به آستین لباسش رسید و همین باعث عصبانیت بیشترش شد
:فاک ..
اون با وجود اینکه یه قاتل بی رحم بود اما هیچی اندازه ی تمیز بودن لباساش براش مهم نبود ...اما الان , اونقدر از بهم ریختن برنامه عصبی بود که بیخیال لباسش بشه
با زنگ خوردن دوباره ی گوشیش فقط دعا کرد اون جیوانی باشه با خبر پیدا شدن لویی اماوقتی شماره ی هری رو دید چشماشو چرخوند و تماس و وصل کرد
:هی ادوارد کجایی?
:هی برادر , تو خیابونم , میدونستی الساندرو اون پسره رو تحویل نداده ?
:مگه امروز قرارداد تموم نمیشد ?
:اره ولی تمدیدش کرده و فیشر احمق هم هیچ غلطی نکرده و فکر کنم از خونه ی الساندرو فرار کرده
:ادوارد زود برگرد خونه , میدونی که اون ادماشو میفرسته دنبالش اگه بخورین به پست هم همه چی لو میره چون من الان دارم تو اسکله ی فوبین با جیمز حرف میزنم
: برات مهم نیست ما اون پسر و انداختیم تو این راه ?
Advertisement
:تو پیداش کردی ادوارد و این نقشه فداکاری میخواد من حتی به خودمم رحم نکردم ادوارد , بهتره زودتر برگردی , اگه ببیننت کل نقشه هامون خراب میشه
: پس دعا کن کسی منو نبینه
و تماس و قطع کرد , نمیدونست توان از این بیشتر عصبی شدن و داره یا نه ولی وقتی به این فکر میکرد که خودش لویی رو پیدا کرد داشت دیوونه اش میکرد
کف دستشو محکم به فرمون کوبید و سعی کرد سرعتشو بیشتر کنه تا خیابون های بیشتری رو بگرده
اما با رسیدن فکری به سرش محکم رو ترمز زد که دود غلیظی از لاستیک های موستانگش بلند کرد
:اگه من فرار کنم کجا میرم ! .... جایی که میدونم امنه , اما اون اطراف لویی جایی رو نداره که بره , پس قدم اول فرار کردنه تا برسه به جایی که بتونه فکر کنه ... بعد ...
دستشو رو صورتش کشید و سعی کرد تمرکز کنه , همه چی تو سرش درحال پردازش اطلاعات بود تا اینکه سریع پلکاشو وا کرد
خونه ی قدیمیش! اما اونجا رو براحتی میشه پیدا کرد ... اوه خدای من
ادوارد فرمون رو چرخوند و تو دور برگردون با سرعتی که باعث دردسر نمیشد تو خیابون براه افتاد
اون الان هر چیزی میخواست جز دردسر و اینکه پلیس جلوشو بگیره و لویی رو از دست بده .
...................
لویی با دید سفالی که روی پایه ی فلزی بود نگاه پر از ندامتی به جفری انداخت
:متاسفم جفری ولی من نمیتونم اینو بزنم تو پشتت , نمیتونم
جفری اطراف و نگاه کرد
:وقت نداری لویی , زود باز اگه من خودم این کارو بکنم اونا میفهمن چون تو قدت کوتاهه , الساندرو خیلی باهوشه
لویی با تردید سفالی که مطمئن بود قیمتی هم هست رو برداشت کوبید پشت گردن جفری , اما جفری چشماشو چرخوند
:از چی میترسی لویی , زود باش
:اگه جای بدی بزنم و مثل تو فیلما بمیری چی? خواهش میکنم خودت بزن
جفری دست لویی رو گرفت و با زور خودش محکم جایی ضربه زد که میدونست بیهوش میشه
پس دست لویی رو فشار داد و محکم به کنار سرش ضربه و بعد چند لحظه رو زمین جلوی پاهای لویی افتاد و لویی با ترس عقب عقب رفت
تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن اما الان وقتش نبود , نه نباید حمله بهش دست میداد
:لعنتی ..این .این خوابه خوابه چشم..چشماتو ب..ببند
لویی همونطور که داشت کنترلشو از دست میداد سمت تونل دوید و با دستای لرزونش سعی کرد دیوار و بگیره تا رو زمین نیفته اما هر لحظه که بدنش با تیک عصبی تکون میخورد باعث میشد , نتونه درست بدنشو هدایت کنه و مدام رو زمین میفتاد
نزدیک در خروجی تونل خودشو رو زمین کشید و دستشو به در فشار داد و اونو باز کرد وقتی باد تندی به صورتش خورد
فهمید اونقدر دویده که الان جایی زیر یه پل بزرگه درو بست و خودشو به دیوار پل تکیه داد
بیست دقیقه نیم ساعت , اون نمیدونست چقدر دویده حتی مطمئن بود چیزی از مسیر رو بخاطر نمیاره , تنها جیزی که مدام جلوی چشماش در حال تکرار بود افتادن جفری بیچاره بود
دستاشو تو هوا تکون داد و بعد محکم تو صورت خودش کوبید
:نه ..نه , اون نمرده نمرده
با شنیدن صدای مردمی که از بالای پل رد میشدن سرشو از رو زانوهاش برداشت و اطراف و نگاه کرد
چند بار نفس کشید و از جاش بلند شد دیگه توان دویدن نداشت و قبل اینکه به جاده ی کنار پل برسه بازم بالا اورد
دستشو به دیوار ی پل تکیه داد و چند بار سرفه کرد و پشت دستشو رو لباش کشید
نگاهی به اطراف انداخت که ماشین ها با سرعت داشتن رد میشدن و هیچ کس به اون توجهی نمیکرد
با خوندن تابلوی رو به روش ناگهان فکری به ذهنش رسید , اون باید قبل اینکه دوباره گیر الساندرو میفتاد خودشو به یه جای امن میرسوند , اون نمیتونست برگرده به خونه ی هری چون اگه الساندرو اونو میدید تمام نقشه های هری خراب میشد , خونه ی قدیمیش اصلا گزینه ی مناسبی نبود و حتی بار فورد که کلی بدبختی براش داشت , به این فکر کرد که به رستورانی بره که همیشه از اونجا غذا میبرد اما وقتی هری و افرادش اونقدر راحت اونجا پیداش کردن , رفتن به اونجام کار درستی نبود پس بهترین کار رفتن به جایی بود که میدونست اتفاق بدی اونجا براش نمیفته
البته امیدوار بود
................
هری دستشو تو موهاش کشید و توی خونه مدام قدم میزد
جیک یه فنجون قهوه براش اورد و روی میزی گذاشت که هری داشت دورش میچرخید
:لعنتی داره همه چی و خراب میکنه , دیگه جواب تلفن هامم نمیده , اون چه مرگشه , داره چه غلطی میکنه !
:شاید ایشون فقط نمیتونن تحمل کنن
:چی? منظورت چیه جیک ? داری در مورد ادوارد حرف میزنی , اون تحمل چی رو نداره !
:حدس بزنید گذشته ی لویی شبیه کیه?
هری تک خنده ای کرد و دستاشو رو سینه اش بهم گره زد و منتظر ادامه ی حرفای جیک شد
:نه مادر , نه پدر , تک و تنها ... بعد از کلی قایم کردنشون استفاده شدن تو کار خلاف و بعد هم که شما برگشتین ایشون تونستن بعد چندین سال شمارو ببینن و تا الان هم فقط از شما محافظت کردن , ایشون خودشونو پنهان میکنن تا شما تنها کسی باشین که به قدرت میرسه , و دقیقا جاهایی که احتمال جنگ با اسلحه اس و خطر مردن ایشون میرن بیرون تا اگه اتفاقی افتاد برای شما نیفته ... حتی تو فداکاری هم من در لویی و برادرتون نقطه ی مشترک میبینم
هری دندوناشو بهم فشار داد و فنجون قهوه اشو ورداشت و محکم کوبید زمین
:وقتی کثیف کاریتو تمیز کردی گمشو از خونه برو بیرون , اینکه ادوارد زندگیتو تضمین کرده دلیل نمیشه هر کثافتی رو بزبون بیاری
و از پله ها بالا رفت و جیک سمت اشپزخونه رفت تا وسایل پاک کردن قهوه رو بیاره و اونقدر باهوش بود که بدونه منظور هری از کثافت کتری ریختن قهوه نیست بلکه حرف های بی پرده و مستقیمش بود
خاک انداز رو رو زمین گداشت و با جارو شیشه هارو داخلش هل داد و بعد با پارچه مشغول تمیز کردن قهوه ی روی زمین شد و تو ذهنش ثبت کرد , شاید حتی ادوارد هم نتونه جونشو نجات بده اگه بازم هری رو عصبی کنه
.....................
خب , دیروز یه قطب نما پوشیده بود
امروزم کشتی 😐 تنکیو
Advertisement
The Hunter Prince
The kingdom has been overthrown. Dire beasts roam the land in greater numbers than ever before. A boy who doesn't remember his past and a young woman looking to escape her own join forces with a band of Dire Hunters seeking to build a better future. Together they investigate the source of the beasts ravaging the countryside and wreaking havoc across the kingdom. What they discover will change the face of the empire. Whether its for the better is yet to be seen.
8 167Thundering Godly Heavenly Sword Saint Asura Dragon Emperor Godking of Destruction Piercing the Seven Empyrean Heavens
In an eastern kingdom born and raised, chilling in a cave was where I spent most of my days.Chillin' out, Trainin', An Makin' pills all cool.And all killing some monsters that lived outside the hood.When a couple of guys who were up to no good, started making trouble in my neighbourhood.I got in one little fight and my mom got scared, she said, "You're runnin' for your life with your auntie and uncle in despair."I begged and pleaded, with her day after day, but she had dad crush the life out of me and sent me on my way.She gave me a kiss, and nothing else.So I took a little walk on my own, and said: "I might well go fuck it!"First time yo, this is bad!Eating grass like a normalfag, Is this what the people of an Eastern Kingdom be livin' like? Hmm... This might be alright!Thanks for reading! In case you haven't noticed, the whole thing was a joke.
8 110Sleep now in the fire
Centuries ago she fell to earth in a land of deserts. She lay in pools of molten glass, where the sand had melted beneath her, with no understanding of what she was, or from where she had come.
8 113Questionable Love
•Pure fiction StorySara,A gorgeous woman who can easily gets attention of every man.Aside from being gorgeous she's also smart,tall,had a perfect curve and caring.When she got in college she always found herself in a middle of fight lalong lalo na kung may ina-agrabyado or binu-bully.Bong,a chinito and handsome man.Sa isang ngiti lang niya napapa-hulog na niya ang mga babae.He's also smart, sweet, caring and a family oriented.He always got himself a girlfriend every month.Bagong buwan,bagong girlfriend.Mararamdaman ba nila ang pag-ibig na bihira lang maramdaman?Will they find peace in each other's arms?Who will fall inlove first?And who will fall in love harder?Are they willing to face all the challenges?Let's find out.
8 105It's Not Over
Matt and Jenna haven't been having a good relationship so far, with Matt touring so much and Jenna at home alone, she has no one since she was moved with Matt to London thinking it was going to be the best but turns out to be the worst. All matts lies start to pile onto him when he returns over the winter for three months off and she finds out his dirty little secrets.
8 153Mori X Reader
Your parents move you from Japan's country side to Tokyo, the busiest city in Japan because they want her to train with a world famous Karate and Kendo trainer. This means new school, living alone, and new friends. Her new school happens to be Ouran Academy, where she meets one of her friends from the dojo. (This story is based off my other book of preferences and imagines so if it seems familiar that's why)
8 183