《LET ME FOLLOW》♤ 15 ♤

Advertisement

□■□■□■□■□

هری روی مبل نشسته بود و برگه هارو مرتب میکرد

و ادوارد مشغول پوشیدن لباس بود

:نقشه ی ما یکیه درسته?

ادوارد پالتوشو پوشید و از تو آینه به هری نگاه کرد

:مشکل چیه?

:تو به لویی چی گفتی?

ادوارد ابروهاشو بالا انداخت و گوشه ی لباشو به پایین کج کرد

:من فقط گزینه های ممکن رو بهش یاداوری کردم

هری از رو مبل بلند شد و اروم سمت ادوارد اومد

:خب این یعنی یه مشکل داریم درسته? شاید نظرت عوض شده!

ادوارد سمت هری چرخید سرشو کج کرد

:بذار روشنت کنم برادر , من طبق قولمون عمل میکنم , بعد اینکه کارم تموم شد همه چی برای تو

:پس چرا داری آب تو لونه موش میکنی?

:ایزی ... ایزی هری , اون پسر جایی نمیره و همین اعتمادشو به تو بیشتر میکنه پس برو سر اون عدد و رقما و بذار منم کارمو بکنم

هری سرشو تکون داد و دستی رو شونه ی ادوارد کشید

:متاسفم ادوارد ,گاهی حتی به خودمم اعتماد ندارم

ادوارد لبخندی زد و سمت در رفت

:پس یه دلیل برای اعتماد به خودت پیدا کن , یه طعمه ی آماده برای لاشخورا نشو

از در کمد بیرون اومد و وارد سویت شد و بعد از اونجا هم خارج شد که لویی رو بیرون اتاقش دم در دید

سمت پله ها رفت که اون پسر دنبالش کرد

:من صبر نمیکنم که حرف بزنی پس زودتر حرفاتو بگو

ادوارد همونطور که داشت سمت در میرفت خطاب به لویی گفت

:عا..عام ... میشه یه لحظه ببینمت ?

ادوارد با تعجب اخمی کرد و سمت پسر برگشت

:چی!

لویی به ادوارد نگاه کرد و بعد دستاشو بهم کشید

:من میمونم , بهت اعتماد دارم

ادوارد با شگفتی لبخندی زد

:اوکی , مورد اعتماد غریبه ها , بخاطر خانواده ی از دست رفته ات ? هی پسر بگو چته !

:من .. چیزای زیادی از دست دادم حتی شانس داشتن آبنبات ! ... عام ... تو رئیسی مگه نه? یه بدل داری? اون داره مثل تو رفتار میکنه

ادوارد با دهن باز به لویی نگاه کرد و نگاهی به اطراف انداخت دست پسر رو گرفت و سمت صندلی های جلوی کانتر آشپزخونه برد

:بشین

لویی روی صندلی نشست و به ادوارد نگاه کرد

: تو فکر میکنی بدل من داره زیر آبمو میزنه? داری خبرچینی میکنی?

:ف ...فقط حس میکنم یعنی ...

: فقط سبز پررنگ و صدای بم چیز دیگه ایم هست ?

:تو شلوغ تری , مثل مثل کسی که از هیچی واهمه نداره ولی اون یکی عا ... صداش آرومه , بیشتر تو فکره عا ... خب مثل اینکه اون رنگ سرده و تو گرم !

ادوارد لبخندی زد و زبونشو رو لبش فشار داد دستای پر انگشترشو بالا اورد و روی ابروش کشید

:میدونی , یه قانون خیلی مهم تو دنیا وجود داره هرچی کمتر بدونی , بهتره

:در ..مورد تو و اون یکی?

:همین جمله رو هم حق نداری استفاده کنه , فقط به خودت تو آینه نگا کن و بگو طرف دیوونه اس و یکیه نه دوتا یا سه تا یا هرچی ...اوکی?

لویی سرشو بالا گرفت و به ادوارد نگاه کرد , دستاشو رو ران هاش گذاشته بود و بعد کمی مکث سرشو تکون داد

:بله

:بعدا در موردش حرف میزنیم

:نمیشه باهات بیام بیرون ?

:تو خودت جواب و میدونی

ادوارد سرشو تکون داد و سمت در خروجی رفت

جیک رو دید که مشغول حرف زدن با الک بود

:صبح بخیر آقا

:صبح بخیر

جیک و ادوارد سوار ماشین شدن و از محوطه ی خونه بیرون اومدن

:میریم اسکله ?

:نه صبح به این زودی هوس کردم یه خبر و شخصا چک کنم

:چیزی شده ?

:شنیدم به هلن حمله کردن , بهتره بری خونه اش

جیک بلافاصله فرمون رو چرخوند و سمت خونه ی هلن براه افتاد

بعد بیست دقیقه که به اونجا رسیدن ادوارد از ماشین پیاده شد و وارد ساختمون شد

Advertisement

رمز در رو زد و وارد سویت شد

در اتاق خواب و اروم باز کرد اما وارد اتاق نشد و بعدش دستشو تکون داد

:خدای بزرگ بیا تو

ادوارد که دید هلن با یه اسلحه توی دستش رو تخت نشسته لبخندی زد

:هلوووو

:ترجیح میدادم هری بیاد ملاقاتم , چیه نگرانم شدی?

:نه علاقه داشتم اولین نفری باشم که جنازه اتو میبینه

هلن چشماشو چرخوند و اسلحه اشو روی نایت استن گذاشت

:افتخار بزرگیه , ولی باید صبر کنی

:میدونی کل زندگیم با کسب افتخار گذشت , خواستم اینبار یه کار متفاوت انجام بدم دیدنت افتخاری نداره

:اوه پس اینطور , میدونی دشمنای زیادی داری ...

ادوارد نذاشت حرفشو تموم کنه و دستشو رو پیشونیش سایه بوم کرد و به جای فرضی نگاه کرد

:اوکی سویت هارت صف دشمنام زیاده پس یه جایی تو صف وایسا که بتونم ببینمت

هلن کلافه نگاهی به ادوارد کرد

:بگو چی میخوای ?

ادوارد کنار هلن نشست و انگشتشو رو پوستش کشید , از روی ترقوه اش گدشت و زیر گلوش کشیده شد تا به چونه اش رسید سرشو به هلن نزدیک کرد و هلن به لبای ادوارد نگاه کرد و سرشو جلو برد , خواست لباشو ببوسه که ادوارد محکم چونه اشو گرفت

دماغشو بالا کشید و صداشو صاف کرد

:تو یه کارای برای انجام دادن داری و مطمئن باش , هری جز اونا نیست , بهش دست بزن بعدش من از خجالتت در میام

محکم سر هلن رو هل داد عقب که باعث شد هلن با آرنج رو تخت بیفته

:واضح بودم?

هلن پلکاشو رو هم گذاشت , ابرو هاشو بالا برد و پلکاشو وا کرد

:آره , مثل همیشه

ادوارد سرشو تکون داد و از اتاق هلن بیرون رفت و بعدش داد زد

:بلیت های روز دو شنبه رو برام بخر , اسم بازیکن رو میفرستم

هلن مشتو تو تخت کوبید و فقط صدای کوبیده شدن در سویتشو شنید

........................

ادوارد سمت لوفنگ رفت و بهش دست داد , بعد چک کردن محموله مشغول بار زدنش شدن

:شنیدم بار فورد دوباره بکار افتاده

ادوارد لبخندی زد

:چطور مگه میخوای بری اونجا ?

لوفنگ دستاشو تکون داد

:هاه نه نه , من فاحشه های خودمو بیشتر ترجیح میدم اونا قابل اعتماد ترن

ادوارد مثل کسی که سعی داشت خشمشو کنترل کنه پلکاشو رو هم گذاشت

:میدونی از صبح این کلمه مدام داره به من گفته میشه

:چه کلمه ای?

:اعتماد ! به هرحال , امروز روز موعوده

:چی?

:معامله ی خوبی بود اقای فنگ

ادوارد از لو فنگ جدا شد و با دیدن کامیون هایی که داشتن اونجا روترک میکردن سمت جیک رفت

:کجا میریم ?

:تغییر شیفت

داخل ماشین نشست و جیک در ماشین و بست و بعد سوار شدن از اونجا دور شد

ادوارد لحظه ای بیرون رو نگاه کرد و بعد فکری به ذهنش رسید

:هی جیک همینجا وایسا

جیک ماشین و متوقف کرد و با تعجب به ادوارد نگاه کرد که از ماشین پیاده شد و سمت یکی از مغازه هایی که کمی ازشون فاصله داشت رفت , بعد چند دقیقه برگشت و یه جعبه ی استوانه ای با خودش اورد و به جیک دستور داد حرکت کنه

وقتی به خونه رسیدن جعبه رو روی کانتر گذاشت و از پله ها بالا رفت

سمت سویتش رفت و درو باز کرد در کمد رو باز کرد و برادرشو دید که آماده شده و بهش نگاه میکنه

:چیه?

:چرا انقدر دیر کردی?

ادوارد چشماشو چرخوند و پالتوشو اویزون کرد و فندکشو دراورد و پرتش کرد تو هوا و دوباره گرفتش

:یه ارزوی صبح گاهی داشتم که بعد چک کردنش فهمیدم براورده نشده

:دست از سرش بردار اِد

ادوارد اخمی کرد

:میشه بهم بگی دلیل بلند پروازیاش چیه? بهش قولی دادی?

هری از جاش بلند شد

:نه

:اما جلوی رویاهاشم نگرفتی!

هری کراواتشو کمی شل کرد

:اگه بخوام وارد رویای بقیه بشم باید دوره های هیپتونیزم بگذرونم که .. وقتی براش ندارم

Advertisement

:اوکی هری , این سلطنت توعه پس گوود لاک اما من کراوات نمیپوشم

هری پوزخندی زد

:این من نیستم که نقش تورو بازی میکنه برادر کوچیکه این تویی که بدل منی , لطف کن بذار از مهره هام استفاده کنم و اسلحه ی فاکیتو کنار بذار

:منم یکی از اون مهره هام مگه نه?

:خودت انتخاب کردی که باشی , بهت گفتم سهمی بعد پیروزی اینجا داری ولی قبولش نکردی

ادوارد نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست

:تنها چیزی که منو اینجا نگه داشته گرفتن انتقام خون مادرمه من هیچی از میراث آغشته به خون نمیخوام

:هاه ... یه قاتل فیلسوف , بعدش کجا میری? نکنه سیسیل?

:دیرت نشه هری

هری نگاه به ادوارد کرد و از اتاق بیرون رفت از پله ها پایین رفت و نگاهی به جیک کرد که داشت قهوه درست میکرد

:چش شده?

جیک به هری نگاه کرد

:عصر بخیر , عا ... چیزی به من نگفتن !

:یه چیزی بهش بده آروم شه , اگه هلن اومد نذار بره بالا , این دوتا رو از هم دور نگه دار

:چشم آقا

هری از خونه بیرون رفت و سوار ماشینی شد که الک راننده اش بود

:کجا میریم آقا ?

:میریم به بار راشفل

هری سرشو به صندلی تکیه داد وچشماشو بست

تا اینکه الک ماشین رو متوقف کرد , درو برای هری باز کرد و همراه بادیگارد هاش سمت بار رفتن

داخل بار فضا اونقدر شلوغ نبود , یه مکان دنج با موسیقی ارامش بخش , چیزی که هری ازش لذت میبرد

با دیدن کسی که باهاش قرار داشت سمتش رفت و گارد هاش با فاصله ی کمی اونطرف تر ایستادن

:سلام اقای استایلز

هری به اون مرد دست داد و با فاصله یه صندلی بینشون کنارش نشست

:سلام اقای باچلر

:شنیدم توی جشن سالانه , تو خونه ی الساندرو آتیش بپا کردی

:گاهی بابت اون کارم دلم میخواد بخودم D.C.M بدم (مدال رفتار نمونه )

:شجاعتت قابل تحسینه هری , بازمانده ی استایلز ها که داره همه چی و پس میگیره , فکر میکنی الساندرو میذاره?

هری نگاهی به باچلر کرد

:جوون ها میترسن چون اول کارن , پسر ها میترسن چون آخر کارن ... شما از چی میترسین ? چون وسط کارین?

هری لبخندی زد و دستشو رو ران باچلر کوبید

: بذارید باهاتون صادق باشم , من علاقه ی جالبی به مشروعیت دارم برای همین دارم با گروه ها صحبت میکنم ولی یه روی دیگه دارم که عاشق اسلحه اس , و به مشروعیت اهمیتی نمیده پس من با عقلم جلو میام و به همه یه شانس میدم

باچلر که منظور هری رو فهمید مشروبشو رو میز گذاشت و به هری چشم دوخت

:اگه از شانس اول استفاده کنید اتفاقی نمیفته , همه از رودخونه رد میشین و یا تو همین سطح میمونید یا اوضاع بهتر میشه اما

انگشت اشاره اشو بالا برد

:اگه کسی دنبال شانس دوم باشه , با روی دومم برخورد میکنه و علاقه به مشروعیت میره یه چرتی بزنه و اسلحه کار خودشو میکنه اقای... باچلر

:پس , یا صلح یا اسلحه! شما دارید گروه هارو تحت فشار میذارید

:به ادبیاتتون توجه کردین ? به من گفتین هری و حالا میگین شما این چیزیه که گزینه ها رقم میزنن و البته یه گزینه ی دیگه هم هست

:چی?

:رفتن تو گروه رقیب , که در نهایت زیر مجموعه ی انتخاب اسلحه اس مگر اینکه بخواید بی طرف باشید

:پس جنگ حتمیه

:این جنگ زمانی شروع شد که الساندرو خون ریخت

:خون رو با خون نمیشورن , اینجوری کلی هرج و مرج بوجود میاد

:آه آسیا یه گاندی داشت و انگار تو آمریکا یه آقای باچلر داره ظهور میکنه

:همونطور که گفتی , اینجا آمریکاست , من به زمان نیاز دارم تا فکر کنم

:تا فردا وقت دارین و بعدش همه چی معلوم میشه

هری لبخندی زد و از جاش بلند شد

:حداقل یه چیزی بنوش

:روز نوشیدن من , حتما شمارو دعوت میکنم

هری سرشو به نشونه ی خداحافظی تکون داد و همراه گارد هاش از اون بار بیرون اومد

:نظرتون چیه?

هری همراه الک سوار ماشین شد

:طرف الساندرو نیست اما , میخواد ادای مصر رو در بیاره

:یعنی?

:کشور بی طرف جنگ جهانی , از رای های ممتنع متنفرم , اونها مثل مار هایی زیر شن صحرا میمونن یا از گرسنگی نیش میزنن یا از روی حماقت

الک با دستور هری براه افتاد و سمت مکان ملاقات بعدی رفت

....................

جیک پشت در اتاق لویی ایستاد و ضربه ای به در زد

لویی بعد شنیدن صدا سمت در دوید و بسرعت درو باز کرد

:هی جیک !

:های لویی , این برای توعه

لویی نگاهی به جعبه کرد و با علامت سوالی که کل صورتشو گرفته بود به جیک نگاه کرد

:این چیه?

:منم نمیدونم وقت بخیر لویی , برای دو ساعت دیگه میان دنبالت پس آماده باش

لویی که یه هو دوباره دلش پر آشوب شد دستاش شل شدن و پایین اومدن

:آ..آره

جیک درو بست و از اتاق دور شد و لویی برای لحظاتی به در چوبی خیره موند

دهنش خشک شد و تپش قلبش بالا تر رفت

:من انجامش میدم , من میتونم , من میتونم

پلکاشو رو هم فشار داد و بعد سرشو پایین برد , به جعبه ی دستش نگاه کرد و سمت میز رفت , اونو رو میز گذاشت و درشو چرخوند

کیسه ی داخلش و بیرون آورد و نخ های طلاییشو باز کرد و بعد یه نایلن پرس شده دید که داخلش پر از ابنبات های رنگا رنگ بود , و بسته ی کناریش برای ابنبات های چوبی !

لویی با دهن باز بهشون نگاه کرد و بعد لبخند بزرگی زد جعبه رو همونجا رها کرد و از اتاق بیرون دوید , از پله ها پایین رفت و دنبال جیک گشت اما پیداش نکرد و حتی نمیتونست نزدیک در بشه تا ببینه شاید اون بیرون رفته یا نه , اون حق نداشت به قسمت جلویی خونه نزدیک بشه

:لعنتی

از پله ها برگشت بالا و نگاهی به اتاق هری کرد راهرو رو نگاه کرد و بعد سمت اتاق رفت , اون اتاق همیشه درس باز بود پس دستگیره رو چرخوند و داخل اتاق رو نگاه کرد

:ه..هری? ... هری?

کمی چونه اشو خاروند و رفت داخل اتاق خواب نگاهی رو تخت کرد و بعد لحاف و کنار زد و رو زانوهاش و کف دستاش دراز کشید تا زیر تخت و ببینه که با صدای یه نفر پشت سرش از ترس سرشو بلند کرد که سرش به لبه ی تخت خورد و دستشو رو سرش گرفت

ادوارد به چهارچوب در تکیه داد بود دستاشو رو سینه اش بهم قفل کرده بود

:دنبال چی میگردی زیر تخت?

:آخ ... تو

:چرا من باید زیر تخت باشم?

لویی از جاش بلند شد و ملافه ی روی تخت و مرتب کرد و سمت ادوارد حرکت کرد

:اخه تو یه خلافکاری , شاید مثل اونایی که منتظرن یکی بکشتشون جاهای عجیب قایم میشی

ادوارد دستی رو سر لویی کشید و لبخند زد

: smart pants

لویی دنبال ادوارد سمت اشپزخونه رفت و روی صندلی نشست و بهش نگاه کرد

:ممنونم

:بابت?

:اون ابنباتا

:میدونی باید آماده شی?

:یک ساعت و پنجاه دقیقه وقت دارم , میشه برات قهوه درست کنم ? یا هرچی!

:خدای بزرگ , بیا , بیا اینجا پسر

لویی از رو صندلی بلند شدو سمت ادوارد داخل اشپزخونه رفت

لویی رو به روی ادوارد ایستاد و بعد ادوارد دستاشو زیر بغل اون پسر برد و بلندش کرد و روی کانتر گذاشت

:۱۱ سالم شد که منو داخل یه خونه حبس کردن , هیچ کس اونجا نبود نه پدر نه مادر نه .. اما اعتراضی نداشتم چون این برای نجات زندگی بود , برای آینده برای روزهای بهتر

ادوارد انگشتشو رو موهای لویی کشید

:توی اون سویت داری مثل من میشی , به امید یه خانواده داری کاری میکنی که تاوان بزرگی داره , اما من فکر میکنم از پسش بر میای

:ولی نمیخوای انجامش بدم

ادوارد کمی فکر کرد و چیزی نگفت

:اگه به گذشته برگردم , شاید فرار میکردم

:تو میخوای من فرار کنم?

:من چیزی ازت نمیخوام حتی قهوه

لبخندی زد و لویی رو از رو کانتر پایین اورد

:ولی میتونی از من چیزی بخوای

و سمت قهوه ساز رفت اما لویی چیز دیگه ای ازش خواست

:اسمتو میخوام , اسم واقعیت چیه?

ادوارد قهوه ساز و روشن کرد و به لویی نگاه کرد

:اگه میخوایش , کارتو درست انجام بده و برگرد اینجا و همین پسری باش که دارم بهش نگاه میکنم

لویی لبخندی زد

:قول میدی?

:اره و من مرد قولم پسر

:بدلت منو لویی صدا میزنه

:گفتم اینو تموم کن , برات دردسر میشه

:چشم قربان , حالا قهوه میخوام

ادوارد اینبار بلند زد زیر خنده و سرشو تکون داد

:ببرش و با ابنباتات بخورش

:نه , این اخرین روزیه که اینجام ... با هم میخوریم

ادوارد دو فنجون قهوه ریخت و پشت میز نشست و فنجون لویی رو رو به روش روی میز گذاشت و به لویی نشون داد که قبول کرده کنارش قهوه بخوره

................

    people are reading<LET ME FOLLOW>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click