《LET ME FOLLOW》♤ 14 ♤
Advertisement
لویی از ماشین پیاده شد و منتظر موند , نگاهی به ماشین کرد که هری اونو سمت قسمت پارک میبرد .
هری ماشین و پارک کرد و ازش پیاده شو
وارد اتاقک اونجا رفت , لباس های خودشو پوشید و لباس های فرم راننده رو اونجا آویزون کرد .
از اتاقک بیرون اومد که دید لویی هنوز اونجا وایساده
براهش ادامه داد و از کنار لویی گذشت
:لازم نیست بعد من بری تو خونه پسر
لویی دنبال هری راه افتاد , پشت سرش قدم های بلند و تندی ور میداشت , سعی می کرد فاصله ی کمی باهاش داشته باشه
:من چیزای زیادی یاد گرفتم
:عالیه , امیدوارم بتونی استفاده اشون کنی
لویی سریع تر پله هارو بالا رفت و دستشو رو آستین کت هری گرفت
:و امروز هر جایی که رفتم میتونستم اسمارو بخونم
هری نگاهی به دست لویی کرد و سمتش چرخید
:ببین پسر یه نصیحت بهت میکنم و این اخرین باره , برو بشین تو اون اتاق و به تموم اون وسایل سکس نگاه کن خودتو تصور کن که ممکنه بدجور به فاک بری و این اخرین پیشنهادمه برای اینکه سالم از اینجا بری , و رو حرفم حساب کن , من پول یه زندگی رو بهت میدم
لویی به چشمای اون مرد نگاه کرد
:بهم گفتی مثل یه افتاب پرست رنگ عوض نکنم , من پولو جا گذاشتم تا ثابت کنم برمیگردم و حالا اینجام
هری به چشمای اون پسر نگاه کرد
:و ? حس میکنم میخوای یه چیزی بگی !
:صدای بم تر , سبز تیره تر
هری از لویی فاصله گرفت
:برو تو اتاقت پسر و ... اگه من و باز دیدی و نظر عوض نشد حرفی از این ماجرا نزن اگه میخوای بمونی فقط بمون و هیچی نگو
هری سمت اتاق چرخید و منتظر حرفی از طرف لویی نشد
لویی توی راهرو سرپا ایستاد و رفتن اون مرد رو دید کسی که با عجله سمت اتاقش رفت و اثری ازش نموند
با ناامیدی آه کشید و سمت سویتش رفت
دستگیره رو چرخوند و واردش شد
:لویی?
:سلام اقای پورتلی
:بیست دقیقه اس منتظرتم , کجا بودی?
:بیرون , ببخشید معطلتون کردم , الان دفتر و کتابامو میارم
لویی سریع سمت اتاق خواب دوید تا لباسای راحتی بپوشه و به درسش برسه پس سعی کرد بفکر حرفای هری نباشه
......................
الساندرو پشت میز نشست و به میشل مورگن که داشت دستاشو بهم میمالید تا عرق ترس رو از کف دستاش پاک کنه نگاه کرد
:سارا کجاست ? ...میشل
:گفت ... گفت میره یه کمپ , بادیگارد همراهشه
:کمپ! جدیدا به بار بریجفورد تغییر اسم داده ?
:بریجفورد ?!
:اوو , تعجب میکنی !
لبخندی زد و بعد سریع اخم کرد دستاشو بالا برد و محکم کوبید رو میزد
:... تمام چیزایی که میخوری رو تو شلوارت برینی
دندوناشو بهم فشار داد و به مردی که رنگ به رخسارش نمونده بود نگاه کرد
:م..مگه چ..چی شده الساندرو ... لطفا لطفا بذار بفهمم چی شده
:داری بدترش میکنی , همینکه میگی چی شده , عصبیم میکنه ... سارا تو بار بریجفورد بوده , از شانس گند هری هم اونجا رفته ولی با جکی لکس درگیر شده و سارا رو ندیده
:اوه خدای بزرگ ... الساندرو , سارا الان کجاست ?
:هاوایی , امروز روز سومه , فهمیدی?
:اره اره
الساندرو پلکاشو رو هم گذاشت
:محموله ی جدید داره میاد , سعی کن تو مجلس یه اخبار مزخرف رو رسانه ای کنی , تا بیشتر حواس هارو سمتش جلب کنه
Advertisement
مورگن خواست از جاش بلند شه که الساندرو محکم کوبید رو میز
: و حواست به خانوادت باشه ... مورررگن
:ب..بله ..باشه حتما
مورگن خیلی سریع از اونجا بلند شد و سمت لینکن رفت که کلاه و پالتوی مورگن رو تو دستش گرفته بود , اونارو ازش گرفت و سمت در خروجی رفت
لینکن سمت الساندرو اومد و برگه ای روی میزش گذاشت
: مسابقه ی امشب
الساندرو برگه رو نگاه کرد
:شاید این بتونه کمی از عصبانیتم کم کنه , مردک احمق نه تو مجلس بدرد میخوره نه تو خونه اش
روی اسم یکی از شرکت کننده ها ضربه زد و سمت لینکن گرفتش
:لگروف هم اونجاست پس امشب ارزششو داره که برم
:بله , ماشین رو آماده میکنم , به جاناتان خبر میدم تا اونجا رو چک کنه تا امنیت کامل رو اطلاع به
:خوبه , ساعت چند ?
الساندرو از جاش بلند شد و لینکن به ساعتش نگاه کرد
:تا چهار ساعت دیگه شروع میشه
:من میرم به اتاق بازی اگه زمان و از دست دادم و بیشتر از دو ساعت اونجا موندم حتما بیا دنبالم
:باشه
الساندرو با پوزخندی سمت اتاق بازیش رفت وقتی درو باز کرد فضای تاریک با دیوار های سرخ تیره که همگی لایه هایی از پشم شیشه بودن که پارچه های سرخ اونهارو پوشونده بود
داخل اون اتاق بزرگ پر از تخت های غول پیکر , مبل های تخت شو , میز های چوبی , فلز های اویزون از گیرنده های فلزی , کمد هایی که داخلش با قلاده ها و لباس های مختلف پر شده بود
الساندرو لبخندی زد و روی مبل نشست , با دستش به پسری که از نوشیدن زیاد رو زمین نشسته بود و سرشو رو نشیمنگاه مبل گذاشته بود اشاره کرد
پسر سرشو برداشت و چهار دست و پا سمت الساندرو رفت
خودشو بالا اورد و بین پاهای اون مرد رو زانو هاش ایستاد
دستشو تو موهای اون پسر کشید , و بعد اروم از کنار فکش به چونه اش رسید , انگشت شصتشو روی لباش کشید
:آدمای بدرد نخور , اونایی که مفت نمی ارزن , .... اونا حتی نمیدونن زن و بچه اشون کجان , سیاست مردم روی زمین ! میدونی شما آمریکاییا حال آدمو بهم میزنین
دستشو چرخوند و سفت فک پسر رو توی پنجه اش فشار داد
:بهم ثابت کن ارزششو داری که برات پول خرج کنم ...
با عصبانیت سر پسر رو به عقب هل داد , دستاشو رو لبه ی مبل گذاشت و پاهاشو از هم وا کرد
پسر از روی زمین بلند شد و دستای نحیفشو رو شلوار الساندرو کشید
بهش نگاه کرد و سمت زیپ شلوارش دست برد , و اونو باز کرد
:تو وقت کافی داری پس , هر کاری که میخوای انجام بده
پس پسر دستشو زیر پیراهن مرد برد تا برای رسیدن به اصل مطلب کمی وقت تلف کنه
.......................
هری از پله ها پایین اومد , جیک رو دید که وارد خونه شد و بارونیش رو آویزون کرد
:هی جیک
:های , کادوی پگی چی بود ?
:عکسی از جکی لکس در حال زجر کشیدن , فکر کنم پگی الان از کنار قبرش تکون نخوره
:مادرت زن شجاعی بود جیک
:ممنونم آقا ,.... ایشون بالا هستن? نتونستم ازشون تشکر کنم
:آره تو اتاقه ولی حواست باشه لویی با پورتلی بالا هستن
:چشم آقا , جایی میرین?
:نوبت سخنرانیه سیاسیه
نگاهی به طبقه ی بالا کرد
Advertisement
:یه چیزی بهش بده که بخوابه
جیک سرشو تکون داد , هری میدونست جیک نمیتونه کاری بکنه اما آدما باید برای رفع نگرانیاشون یه کاری بکنن حتی اگه فقط یه حرف باشه .
از خونه بیرون رفت , سمت پارکینگ جلوی خونه رفت جایی که الک کنار ماشین ایستاده بود و با دیدن هری درو براش باز کرد
:وقت بخیر
:وقت بخیر الک , میریم کونتیا
:جلسه ی بزرگان
هری لبخندی زد و داخل ماشین نشست , الک درو بست و بعد اینکه سوار شد ماشین و بحرکت دراورد
همزمان با اونا دوتا ماشین دو طرفشون براه افتاد , بادیگارد های هری که توی مناسبات سیاسی همیشه اونو همراهی میکردن
هری نگاهی به برگه های دستش کرد که صدای تلفنش باعث شد حواسش از برگه ها پرت بشه
:قاعدتا باید الان خواب باشی .... چی? ..... مطمئنی? ....فاک , ........... تو نمیتونی بری اونجا من دارم میرم کونتیا ......... این امکان نداره , ....... باشه زین رو میفرستیم به جیک بگو انجامش بده ....... کی? اره به برمبر هم بگو , .... فعلا
هری گوشیشو تو جیب برد و محکم به پشتی صندلی مشت زد
:چی شده آقا ?
:کونتیا فقط یه بازی ابلهانه اس , الساندرو داره یه محموله جا به جا میکنه , همه ی مارو مثل دلقک اونجا جمع کرده تا به کارش برسه
:میخواین برگردین?
:نه به راهت ادامه بده , بذار جشن بگیره که من اینجام , سایه ی من کارشو میکنه
الک سرشو تکون داد و به جاده نگاه کرد , وقتی به کونتیا رسیدن توی پارکینگ ماشین و پارک کرد و درو برای هری باز کرد
الک داخل ماشین موند و هری همراه چهار بادیگاردش از اسانسور ساختمون کونتیا بالا رفت
......................
هری نگاهی به افراد داخل سالن کرد با اینکه تمام فکرش دنبال محموله ی الساندرو بود اما باید کار خودشو جلو میبرد
:هی هری
هری با شنیدن صدای گِلِن جانسون رئیس گره کارواندی سمتش رفت و بهش دست داد
:حالت چطوره گلن?
:من خوبم ولی تو توی افکارت غرق شدی
:شاید حرف های بعضی از این سران باعث شده فکر کنم درصد حماقت به سن بالا رابطه ی مستقیم داره
:به هر حال سخنرانی جالبی داشتی , برام جالبه بدونم آیا گرگی که از گله رونده شده داره با پک خودش برای پس گرفتن تاج و تخت برمیگرده?
هری لبخندی زد
:یه گرگ طرد شده یه گرگ درحال مرگه , پس نمیدونم درمورد کی حرف میزنی
:پوزش منو بپذیر شاید مثال خوبی برای تو انتخاب نکردم
:اگه تو به تحقیر من با کلمات راضی میشی اینو بدون من خون یه مادر ایتالیایی رو تو رگام دارم , میدونی ما به چی معروفیم ? ... ما عمل میکنیم
ضربه ی کوچیکی به سینه ی گلن زد و ازش دور شد
روی صندلی نشست جاییکه از همهمه های اون پیرمرد های پر ادعا دور باشه
: ...... اوضاع چطوره ? ..... فقط برمبر ? چرا زین و نفرستادی? ....... منظورت چیه? .... باشه تا یه ساعت دیگه میام
گوشیشو تو جیبش برد و برگشت توی جمعیت , بیشترین دلیل هری برای شرکت توی همچین جلسه ی مزخرفی نشون دادن خودش به رئسای گروه ها بود , درسته هرکدوم از اونها بخش کوچیکی رو رهبری میکردن اما اتحاد بخش های کوچیک دقیقا همون جمعیت بزرگی بود که باید سمت خودش میکشید
پس گرفتن چیزی که الساندرو از میراث خانوادگیش دزدید
....................
جیک با شنیدن صدای در نگاهی به دوربین دم در کرد , وقتی برمبر رو دید درو براش باز کرد
برمبر با یه جعبه ی کارتنی توی دستش وارد خونه شد
:سلام جیک , خونه هستن ?
:فکر میکردم کونتیا جلسه ی طولانی تری باشه
همراه جیک از پله ها بالا رفت
:مثل اینکه ایشون نتایج دلخواهشون رو کسب کردن و برگشتن
برمبر دست چپشو به جیک نشون داد
:امیدوارم طرف حسابم هری باشه
جیک لبخندی زد
:میدونی که نباید از اسم استفاده کنی , ممکنه بقیه ی انگشتتو به باد بدی
جلوی اتاق هری ایستادن و جیک به در ضربه زد
:بیا تو
:این صدای مرد سیاسته پس نترس
برمبر نفسشو با اغراق بیرون داد و درو باز کرد
وقتی هری رو دید که در حال ریختن قهوه اس همونجا جعبه رو روی میز گذاشت , کنارش ایستاد و دستاشو رو هم گذاشت
:تمام مدارک مربوط به محموله ی جا به جا شده رو آوردم , لیست افراد و همینطور طرفین قرارداد
هری کمی از قهوه رو نوشید و سمت در کمد رفت
:میدونی که با کی در موردش حرف زدی , پس با خودش ادامه بده
:ب ..بله
برمبر دستاشو بهم کشید جعبه رو برداشت و دنبال هری وارد اتاق مخفی شد
هری :و تو هنوز نخوابیدی
:های هری , های برمبر
:سلام آقا , مدارکی که گفتین رو آوردم
مدارک رو سمتش برد و روی تخت کنارش گذاشت
:میتونی بری دنیل (برمبر)
:بله آقا
برمبر از خدا خواسته از اون اتاق بیرون رفت و اون دو نفر و با هم تنها گذاشت
مرد از روی تخت بلند شد و جعبه رو توی دستش گرفت
رو به روی هری که داشت قهوه مینوشید و برگه های روی میز رو مطالعه میکرد نشست
:با زین حرف میزدم
هری برگه رو روی میز گذاشت و به اون مرد نگاه کرد
:خب?
:شب مهمونی که رفتی باغ الساندرو تورو "ادواردو " صدا زده
:چطور زین اینو بهت گفت ?
:توی ماشین درست مثل تمام لحظات فاکی که میره رو مخم پشت سر هم بهم گفت , هری هری هری هری و بهش گفتم بس کن و بعد بهم گفت , چیه نکنه از ادواردو خوشت میاد و بعد برام تعریف کرد
:خیلی خب ,اره اون شب الساندرو منو ادواردو صدا زد
:و تو بهم چیزی نگفتی !
:هی , این چیز بزرگی نیست
:اه ,هری هری , تو قرار بود مغز این کار باشی و من دست , چرا همیشه من باید بیشتر فکر کنم ?
از جاش بلند شد
:اون بی همه چیز عمدا این اسمو گفته میفهمی? عمدا
:آروم باش , باشه من معذرت میخوام باید زودتر بهت میگفتم ولی با توجه به تحرکاتش من فکر نمیکنم اون فهمیده باشه
مرد دوباره سر جاش نشست و عکس های داخل جعبه رو سمت هری گرفت
:نمیشد جلوی محلوله رو گرفت , اگه این کارو میکردم , الساندرو بهمون حمله میکرد , پس فقط مدرک جمع کردیم , با اینا گروه های زیادی باهامون تو یه جبهه میان
:این کار درستی بود
:میبینی , بهت که گفتم هری , انگار من دارم دو برابر فکر میکنم
از جاش بلند شد و سمت تخت رفت
: اون پسر بهم گفت صدای بم تر و چشمای تیره تری دارم
:لویی?
:آره , برای همین اگه الساندرو یکم اندازه ی اون دقت کنه شاید دلیل اینکه تورو ادواردو صدا زده جالبتر میشه .... برادر
...................
😏🍺
👈
Advertisement
Rise of the Vampires
The story of Isaac the first vampire, and his rise to supreme power in his world. Follow him as he becomes more powerful as a vampire and gets more vampire followers, and establishes his clan.Warning! Tagged mature for strong language, sexual scenes, violence and gore18+ Book 1 - FinishedBook 2 - Being Written
8 145A Herald for Spirits
While on Earth, the Church secretly battles over the planet's destiny with multiple other factions; Gabriel was just delivering pizzas when he ended up in a battle among creatures that defied logic. Sure, he thought, who doesn't love pizza? But do angels, demons, and big ass wolves eat pizza as well? Gabriel was paid for his delivery, but the payment he got wasn't exactly what he hoped for, because for all his efforts, the man was rewarded with a lizard... and a world expecting a little too much from him than he was comfortable with. Gabe will find himself in a different world, a world from which all Earth's current problems stem and a world to which he has more ties than he was ever told. Will Gabriel and his lizard survive in a world so hell-bent on getting them to follow its rules, or will they die defying them? Follow their adventures on Alter, where elves, dwarves, orcs, and many more races share their existence with those of Spirits. Whether they like it or not. Release days: once a week.
8 122Trashy story ! v1.5
Author: I've made alot of mistakes in my plot, I've relied on force to do it naught. Where does quality go? When you give up patience for speed though? This is a story I will begin, Hopefully this will make your hearts sing! There's not much I do that is right, But I will enjoy writing it this night. So those of you who will cheer me on, Or not i'll be happy to sing you a song! A song in text! Wish me luck next! - authors (singular) Trashy story v1.5: starto! Serious synopsis: Hey everyone it's the author here (Not my character named "Author" or "Also author") I'd like to introduce to you my new book "Trashy story"! So you're proboaly wondering what this "Trashy story" is about, well wait no longer I shall tell you! (Or try to sound cool as I tell you nothing.) This story will be written entirely in poem style assides from the author notes (Which are in itself a out of character in character commentary of the story.) With this type of format I hope to talk about things which are commonly overlooked in novels, and or things which are blaringly obvious yet often ignored! In the earlier version of this novel I had gone over things such as how the conditions of a fantasy world may force bandits to do what they do, and also the effects of killing a leader will cause! Even if the leader is a tyrant a power vacuum makes life a living hell, and often more of a living hell than before. This story was written on qidian as well but I felt like I was rushing too much on the writing (As qidian is use to crazy release rates) so I hope to port it over to here as I rewrite problamatic chapters. Said chapters may be updated on qidian once I find a good foothold to improve the plot again. Well thankyou for reading this far down on the synopsis, I'm not sure why you've read so far down but thankyou! I hope you will enjoy "Trashy story" v1.5 as much as I enjoyed writing it! "Trashy story" v1.0 : 46 chapters (24 not counting side storys) "Trashy story" v1.5: rewrite starting at chapter 35 (21 not counting side storys) You may be wondering why half of the novels publication so far (as of writing this synopsis) is side story (Bleh... filler!) Well that is because the side stories are where I develop most of the world building. (They really are only called side stories because they follow the side characters and antagonist) Note: The origional novel (V.1) can be found on webnovel... Howeverrrrr I will reupload every "Okay" chapter up to the breakoff point here as well. Proof of me moving over to royal road (And not shamelessly stealing chapters) can be found in the latest chapter "Temporary haitus: Partial rewrite") V.1: Link V.1.5: You're looking at it (Well atleast I think you are!) (Hosted on royalroadl)
8 123El Dorado
Eighteen-year-old, Caden was close to finishing his fourth Ph.D. and ready to work in space as a space miner. He knew he wasn't exceptional and needed to show the United World Council (UWC) that his ideas for a new use of nanoengineering could not only advance UWC's agenda but also make him very rich. After the advent of high-level, AI and the last Cyborg war, each citizen of the UWC provided an APRIL (Artificial Personal Research Intelligent Library) to each person. The dummied down AI was injected into every recorded birth with nanobots to help integrate with the government-controlled Virtual Reality and Augmented Reality. After finally getting permission to work with Virtual APRIL coding, he dug into this project only to get frustrated time and time again. He decided to work on the project in the real world and see if the software worked better. Through unforeseen circumstances and accident forever changed Caden's world. What happened to him? Where is everyone? Is he even still on earth? Join Caden on this new adventure in El Dorado. What will Caden do to survive? What would you do?
8 61childish adult | wilbur x reader
LAST XHAPTER OUT RN GO GO GO_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ This is a little Wilbur x Reader story, it is also my first story on wattpad :)shortcuts:Y/N- Your Name Y/U- Your UsernameN/N- Nicknamee/c- eye colourh/c- hair colourh/l- hair length×÷-----÷× - time skip (his name is greg)2# mcytfanfic4# mcytfanfiction6# manburg9# wilburxreader
8 107The Secret of the Secret Boss
She's the BOSS but a hidden one. She rules everything and yet nobody knows it except for one. His bestfriend/vicepresident/CEO(in public).Why did she hide her identity? Her true self?.Why is she coated with thick lies?Why did she become so heartless yet harmless and sweet.Who is she by the way?Who is she that leads everyone and yet nobody notices?'She' that is working as a secretary in her own company.'She' that captured the heart of the one that is in the top of the hierarchy.
8 65