《LET ME FOLLOW》♤ 13 ♤
Advertisement
هلن نگاهی به اطراف کرد و در سویت هری رو باز کرد
سمت اتاق خواب رفت و در کمد رو باز کرد لباس هارو کنار زد و به در پشت لباس ها ضربه زد
:میشه بیام تو ?
با شنیدن اجازه ی ورود دستگیره رو چرخوند و وارد اتاق مخفی اونجا شد , اتاق بزرگی که همه ی وسایل کنار هم قرار داشتن یه آشپزخونه تخت خواب جلوی اشپزخونه و مبلمان و تلویزیون درست کنار تخت !
:وقت بیدار شدنه ... هری
هری روی تخت نشست و فایلی که دست هلن بود و گرفت
:بیدار بودم , این چیه?
:لیست کارایی که انجام شده , باید هماهنگ بمونید
هری سرشو تکون داد و شروع کرد به خوندن فایل که نگاه زیر چشمی به هلن کرد
:کار دیگه ای داری?
هلن لبخندی زد و دستشو رو صورت هری کشید
:چرا یه بار امتحانش نمیکنی?
هری دست هلن رو گرفت از صورتش دورش کرد و لبخند زد
:بعدش یه تابوت برات سفارش میده اینو میدونی?
:هاه , این میتونه کارای شخصی باشه ! فکر میکنی اون کارای شخصیشو به تو گزارش میده?
:آها بفاک دادن تو جز کارای شخصیم نیست پس درو پشت سرت ببند
هلن چشماشو چرخوند و از جاش بلند شد
:فکر میکنی زین چطور باهاش کنار میاد ?
هری فایل رو روی تختش گذاشت و بلند شد , آروم اروم سمت هلن رفت و بعد انگشتشو زیر چشم هلن فشار داد
:اگه زین , به هر دلیلی بفهمه حتی اگه تو بهش نگفته باشی , بهش میگم به دردناک ترین شکل ممکن بکشتت , میدونی که اون چطور سر قولش میمونه !
هلن آب دهنشو قورت داد و سرشو عقب برد
:در..درو میبندم
:خوبه
هری انگشتشو پس کشید , هلن سمت در رفت و اونو محکم بست
هری چند لحظه به در خیره موند و بعد سمت روشویی رفت , دست و صورتشو شست و بعد خشک کردنشون دوباره فایل رو بررسی کرد
...........................
زین نگاهی به مرد رو به روش کرد که روی چشماش و پوشیده بودن , روی یه صندلی بسته شده بود و کاملا مشخص بود که اونقدر ترسیده که اگه تکونش بدن ممکنه خودشو خالی کنه
وقتی هری رو دید که از اتاق کوچیک کنار انبار بیرون اومد سمتش رفت
صداشو پایین اورد و بهش نگاه کرد
:این کیه هری?
هری لبخندی زد و دستشو رو شونه ی زین گذاشت جوری که بغلش کنه و اونو همراه خودش سمت کسی که بسته بودن ببره
:شرط بندی رو دوس داری زین ?
:باز شروع شد , بجای جواب دادن معما طرح میکنی ... چرا هرروز یه شکلی هری!
:آه زین , تو جواب سوال فاکی رو ندادی
:اوکی , اره دوست دارم
:خب نظرت درمورد یه مسابقه ی بوکس چیه?
:میدونی کی میبره?
هری زین و از خودش دور کرد و بهش نگاه کرد
:برای همین من ازت دوری میکردم
:ها?
:هیچی , هلووو مستر کمپبل
مرد سرشو سمت اون دو نفر چرخوند
:ک...کی اینجاست ?
هری ادای کمپبل رو دراورد
:د..دو ن..نفر , هی مستر کمپبل آروم باش , اینکه چشماتو بستم بخاطر اینه که نمیخوام بمیری پس اگه جات باشم جوری پلکامو رو هم فشار میدم که چشمام برگردن تو مغز فاکیم
دستاشو تو جیبش برد و دور اون مرد شروع کرد به قدم زدن
:به هر حال , میخوام چند تا جشن و برات مرور کنم 7آوریل 23 آگوست
Advertisement
انگشتشو رو لبش گذاشت و بعد کمی فکر اونو سمت اون مرد بیچارا گرفت
:و 20 ژوئن , آم برگرد سر کار مثل همیشه مسابقات پر شورتو برگذار کن پول مردم ابله رو بگیر و آخر شب کلی بخند , آزادی تا زمانی که وقتش برسه و من اون زمان ازت یه کار کوچیک میخوام , اگه انجامش بدی این تاریخ ها همیشه یه کیک و چندتا شمع بفاک میره و اگه ..اگه انجامش ندی , مطمئن میشم قوی ترین ویسکی اسکاچ هم بدادت نرسه
درست جلوی کمپبل ایستاد و دیگه خبری از قیافه ی تمسخر آمیزش نبود , جدی با چشم های یخ زده اش به اون مرد زل زد
:کاملا واضح بود ?
:ت..تو کی هستی?
:شنیدی? میگه تو ! کی هستی !...تو !
هری سرشو پایین انداخت پوزخندی زد
:وقتی زمانش رسید , میبینی بعدش خدا رو همراهت بیار چون فقط اون میتونه کمکت کنه
:چ ..چشم آقا , ف ..فقط بذارید من برم , هر..هر کاری باشه انجام میدم
:میذارم بری , بهت که گفتم , فقط تاریخ تولد بچه هات و همسرت یادت بمونه
مرد دیگه چیزی نگفت و هری همراه زین از داخل اون انبار بیرون رفتن
:کجا میریم باس?
:شاید باورت نشه ولی برمیگردیم به خونه
:فکر کنم امروز روز مرخصی همه اس
:جز اون پسر
زین ابرویی بالا انداخت , کنار ماشین وایساد و به هری نگاه کرد
:دقت کردی تو گاهی اونو لویی و گاهی پسر صدا میزنی?
:واو , زین داره دقت میکنه , ماشین و راه بنداز
زین سوار ماشین شد و سمت خونه براه افتاد و هری مثل همیشه یا چیزی رو یادداشت میکرد یا تلفنش و چک میکرد
وقتی به خونه رسیدن زین از آشپزخونه یه نوشیدنی ورداشت و سمت در پشتی رفت که بره یکم استراحت کنه
با دیدن کیف پولی که اونجا بود کمی فکر کرد و بعد سمت کیف رفت
:هری ?
هری بالای پله ها سرشو خم کرد ,دستشو به گارد اطراف پله ها گرفت
:چیه زین?
:این کیف پول مال کیه?
:صبر کن الان برمیگردم
هری سمت اتاق لویی دوید و بعد در زد وقتی درو باز کرد سویت لویی رو کامل گشت
:فاک
از سویت بیرون اومد و از پله ها پایین رفت
کیف پول رو از زین گرفت و پول هارو شمرد , پلکاشو رو هم فشار داد
:چی شده هری?
:حرف نزن زین
زین روی صندلی نشست و به هری نگاه کرد که
گوشیشو از جیبش دراورد و به کسی که معلوم نبود کیه زنگ زد
:توضیح کد 1 ..... خفه شو , بعدا درموردش حرف میزنیم , ...... نه فاکر الان نمیشه باید برم
گوشی رو تو جیبش برگردوند و سمت در پشتی حرکت کرد
:هری میخوای باهات بیام?
:فقط بمون خونه , ده دقیقه ی دیگ برو بیرون و از توماشین یه چیز الکی وردار اگه کسی خونه رو تحت نظر داره بفهمه من هنوز اینجا .. فهمیدی?
:اره اره
هری از در بیرون رفت و بعد اینکه وارد پارکینگ شد وارد اتاق لباس شد اونجا یه تاکسی پارک بود و لباس های مخصوص تاکسی رانی هم کنارش بودن , لباساشو عوض کرد , کلاه رو روی سرش گذاشت و عینک دودیشو رو چشمش و سوار تاکسیش شد و از اونجا بیرون زد
گوشیشو داخل هولدر گذاشت و دکمه ی تماس سریع و لمس کرد
:هی جیس ... رد کد 1
Advertisement
:چند لحظه صبر کنید
: نه همین الان
:اوکی , کمی زمان میخوام , .... خیلی خب , ساختمون پالرمو بولتون غربی
:فهمیدم , ممنونم
:پسره ی احمق
پاشو رو پدال گاز فشار داد و سمت بولتون غربی براه افتاد
تو وسطای راه بود که جیس بهش زنگ زد
:بگو جیس
:داره حرکت میکنه
:من الان خیابون فارن بورم ... کدوم لاین ?
:لاین سه , از تقاطع پنجم رد میشن , الان داره از فارن بورد میره بیرون
:فاک دیدمش
سریع فرمون رو چرخوند و وارد لاین سه شد , دنبال بنز مشکی براه افتاد
بعد از اینکه از خیابون سوم پیچیدن رو به پایین , داخل یه کوچه رفتن
هری ماشین و متوقف کرد و اطراف و نگاه کرد که پارک ممنوع نباشه
کلاهشو پایینتر کشید و با دقت به اونها نگاه کرد
یه زن و یه مرد از بنز پیاده شدن و لویی رو که دستاشو از پشت بسته بودن و داخل ساختمون بردن
دستشو محکم روی فرمون کوبید
:فاک
:جیس ?
:بله آقا ?
:کد 1 تو تله اس , میخوام بدونم طبق ی چندمه ?
:طبقه ی دو , ظلع شمالی
: منطقه بدون پوششه مجبورم وارد عمل بشم , پیام و بفرست به باغچه ی دو
:چشم
هری تماس رو قطع کرد , اسلحه اشو پشتش جا ساز کرد کاپشن رو تنش کرد و از ماشین پیاده شد
خیلی اروم سمت همون دری رفت که لویی رو داخلش بردن
چرخید و اطراف و دید زد , کسی بنظر نمیرسید این وقت روز اونجا باشه , وقت کار بود و مناطق مسکونی شبیه شهر ارواح میشدن
دستگیره رو چرخوند و وارد ساختمون شد از پله ها بالا رفت و دستشو رو دیوار میکشید , تا اینکه به طبقه ی دوم رسید , اتاق هارو رد کرد تا اینکه به جایی که میخواست رسید
سویت شماره ی ۱۵ جایی بود که با توجه به جی پی اس لویی اونجا بود
سرشو چرخوند و به در سویت رو به رویی ضربه زد
بعد چند لحظه صدای یه پسر بچه از پشت در اومد
:شما کی هستین?
:من یه راننده ام , میشه درو باز کنی?
:نه , مامانم گفت این کارو نکنم
:اینجا همسایه ی مسن دارین ? کسی که بسختی راه بره?
:آقای پابلو
:سویت چندمه?
:من نمیتونم بخونم
:باشه میتونی اسم خانومی که سویت رو به روییته رو بهم بگی?
:اوه اون جادوگر ?
:مادرت نگفته ادما رو با اسم صدا بزنی پسر?
:اوکی , خانوم میراندی
:ممنونم پسر اینم انعامت
از زیر در پول رو برای پسر پرت کرد و سمت سویت رو به رو رفت و در زد
دستمالشو دراورد جلوی دهنش گرفت , که صدای زنی از پشت در رو شنید
:کیه?
:راننده هستم خانوم
:من که راننده نخواسته بودم
:برای اقای پابلو
:سویت ۱۱ برو رد کارت
:درو باز نمیکنن
:اوکی من کاری نمیتونم بکنم
:فقط یه تلفن بزنم به اورژانس گفتن , شاید ...
:فاک اوکی ,
میراندی درو باز کرد و به هری نگاه کرد البته جز کلاه و دست کش های چرمش واقعا چیزی برای دیدن نداشت !
:برو بیرون و هر غلطی خواستی بکن اینجا تلفن عمومی ندار.....
هری دیگه حوصله ی سخنرانی نداشت دستشو رو شونه ی میراندی گذاشت و اونو چرخوند تا پشتش قرار بگیره و دستمال رو دور گردنش پیچید دکمی روی دستبندشو زد و چاقو رو بیرون اورد
:فکر کنم الان تلفن عمومی داری ,درسته?
میراندی که جز صدای خر خر چیز دیگه ای از دهنش بیرون نمیومد به اجبار چاقویی که به کمرش زده میشد رو به جلو رفت , هری درو با پا بهم کوبید
:حالا به اون دوست فاکرت بگو بیاد اینجا , و اگه چیزی جز این بگی , میتونم با همین چاقو برات پیکر تراشی کنم
میراندی با ترس و نفسی که با فشار اون دستمال داشت از دست میداد سرشو تند تند تکون داد
دستمال رو کمی شد کرد و چاقو رو کمی بیشتر به میراندی زد
:می.. میشللل? بیا اینجا
صدای میشل از داخل اتاق اومد که داشت سمت نشیمن حرکت میکرد
وقتی وارد نشیمن شد با دهن باز به میراندی و اون مرد نگاه کرد
هری بدون هیچ حرفی دستی که چاقو توش بودو بالا آورد و با ته چاقو به پشت سر میراندی صربه زد و بعد رهاش کرد تا بیفته زمین
بعد سمت اون پسر رفت و رو به روش وایساد یقه ی پسر رو گرفت
و به یه مشت اونم فرستاد جایی که میراندی داشت خوابشو میدید
سمت اتاق رفت و دید لویی روی یه کاناپه طناب پیچ شده ودهنش با چسب بستن
:تو تو تو ...
هری سریع چسب و باز کرد
:هی هی ,اروم باش اروم باش , منم ... عام هری
لویی که داشت برای حمله ی دومش آماده میشد با شنیدن صدای هری زد زیر گریه , هری که میدونست باید زودتر اون پسرو از اینجا ببره بیرون سریع طناب هارو باز کرد و پسر رو بلند کرد
:میتونی راه بری?
لویی دماغشو بالا کشید و سرشو تکون داد
:این گوشی توعه ?
:آ..اره
هری گوشی رو ورداشت و از ساختمون بیرون رفت داخل کوچه لویی رو روی زمین گذاشت
:گوش کن اونجا یه تاکسیه ...میبینی?
من میرم داخلش و بعد تو بیا وقتی رسیدم به تاکسی تو هم حرکت کن
لویی سرشو تکون داد و روی پله ها نشست تا هری سمت تاکسی بره
وقتی هری داخل ماشین رفت لویی سعی کرد بدون جلب توجه , بدون توجه به دردی که داشت درست راه بره
وقتی به تاکسی رسید , خودشو رو صندلی عقب ولو کرد
:اونا ازت چی میخواستن ?
:صا...صاحبخونه ی قبلیم بود
:میدونم , میراندی
:اجاره ی خونه اش , فهمید که به .. به اقای بورمن پول دادم ازم پول خواست , وقتی گوشیمو دید فکر کرد بهتره منو ببره جاییکه کار میکنم و من ... غش کردم اونام منو بردن اونجا
:لعنتی
:از ..کجا فهمیدی ?
:کیف پول , چرا اومدی بیرون?
:جیک ازت اجازه گرفت , یادت نیست?
هری پلکاشو بهم فشار داد و زیر لب غر غر کرد
:گاهی احمق میشم
لویی چیزی نشنید ولی از آینه به هری نگاه کرد
:به من گفتن همیشه از در پشتی برم و بیام نباید کسی من و با تو یا افرادت ببینه , چرا اومدی دنبالم ?
هری ابروهاشو تو هم برد و گوشه ی لبشو بالا داد ,
لحظه ای به لویی نگاه کرد
:سه تا سوال , داری زیادی میپرسی
:گاهی مثل الان صدات عمیق تره , گاهی نه
هری از اینه به لویی نگاه کرد حرف نزدن الان خیلی بهتر بود اون به ارامش نیاز داشت چون اصلا نمیخواست به نقشه ای که سالهاست منتظر عملی کردنش بوده گند بزنه .
.........................
😈
Advertisement
The Ordinary Life of Tom Nobody
[participant in the 2018 NaNoWriMo Royal Road challenge] The Ordinary Life of Tom Nobody is a LitRPG system story where each person transitions into the system, or SCHEMA as this system is known, innocent and unaware of his former life. Following the tutorial, memories return, but by this point, each person has a better chance of accepting their new world. It also gives them an opportunity to start from scratch, fresh without all the baggage of their former lives dictating their decisions in the early stages of the process. I don’t expect this will necessarily turn into an action-packed heroic tale, my intent is to create a character who wants to have just an ordinary, but reasonably comfortable life. I don’t know myself how well he will succeed, there may be twists and Tom may discover some heroism hidden deep inside. I guess we’ll find out together. This is my first writing attempt. I’ve wanted to write all my life, but I’ve never been able to develop the proper discipline to put in the work. I hope I complete the challenge and work my way past this hump. I am writing this as part of the NaNoWriMo Royal Road Challenge. While I will try to self-edit as I go, the challenge requires close to 2,000 words a day, so parts of the story may be rough, and things like plot lines may not make as much sense as any of us would like. If all goes well, and I complete the challenge, I plan on going back through everything and trying to polish it up. In the meanwhile, thank you for reading and I hope I don’t disappoint.
8 112A Series Of School For Good And Evil One Shots
A whole bunch of SGE one shots I wrote.
8 189Rise of the Spear Hero
• [An Alternate Reality where Takehide Eno replaces Motoyasu Kitamura]• [The Green Mage is Rino in this Continuity.]• [Like in the Anime Continuity, all party members join at the same time.]• [This Spear Hero does not possess the Time Reversal ability.] Takehide comes from a world where Japan never experienced the Pacific War and emerged victorious over the Second Sino-Japanese War. In this world, they had reinstated the Samurai as an alternative peacekeepers organization and lawmen of the Chinese Mainland as well as the Japanese Islands that aid the Police Commissioner boards. However, things are not as peaceful as they seem to come to the year twenty-first century. Dying at the hands of his Ex-Girlfriend during a Robbery, Police Cadet Takehide Eno is transported to another world shortly after death. There he wakes up finding a strange spear-like armament in his hand and an icon in the corner of his eye. Before him is a group of what he could only describe as teens in the same position as himself. The only thing that confuses him is the fact that... He has no idea what's going on!
8 128Vegeta Reborn!
Vegeta after living many years becomes a god of destruction, but he gives it up to be with his wife in the afterlife, little does he know that this one act will bring him to a new realm where the powers he once wielded were nothing compared to the people in this new realm, Vegeta is reborn into the body of a baby named Fang Xiaolong and is a decsendant of the Great ape clan! What connections does the great ape clan and the saiyan race hold?
8 84Round Two
Leo had lived life. It might not have been exciting, but he lived it. He yearned, gained, loved, and lost. And with his dying breath he dared to challenge whatever was watching over him. He had no regrets, and as he lay on his death bed, the fire continued to burn. The heavens were amused, so they decided to give him a chance. Leo was going in for round two.
8 112Helix: a technothriller
Olesya is a spy hunter. In a high-tech world of programmed assassins, betrayal and far-reaching conspiracies, Olesya and her team are the last line of defense against a covert organization that will stop at nothing to control the world. But a new, deadlier enemy is rising. And they have Olesya in their crosshairs... If you love conspiracies and covert ops, this book is for you.
8 498