《LET ME FOLLOW》♤ 12 ♤
Advertisement
□■□■□■□
زین وارد خونه شد و از پله ها بالا رفت سرشو با شدت به چپ و راست تکون داد تا سردرد ناشی از نخوابیدنش و کم کنه
دستشو رو صورتش کشید و سمت اتاق هری رفت اروم دستگیره رو چرخوند و امیدوار بود اونو بیدار نکنه
وارد اتاق شد و خواست پاکت رو روی میز بذاره که متوجه روشنایی کم سویی توی اتاق خواب هری شد , جلوی اتاق خواب ایستاد و درو آروم باز کرد
هری رو دید که دوزانو روی تخت نشسته و به نقطه ای خیره شده
:جیزز , سکته کردم هری
:فکر میکردم من باید اینو بگم
زین نگاهی به ساعتش کرد
:وات د فاک هری , ساعت 4صبحه , چرا نخوابیدی?
:4:45 در واقع ,و میخوابم
:دقیقا کی? من شنیدم اگه 72 ساعت اصلا نخوابی شروع میکنی به توهم زدن و هزیون گفتن !
کنار هری رو تخت نشست و بهش نگاه کرد
:گاهی وقتی دارم تو چشمات زل میزنم و دستور میدم یا وقتی به یکی شلیک میکنم ...تو اون لحظه میخوابم
:با چشمای باز!
:با چشمای باز , من نمیتونم چشمامو ببندم زین , با هر پلکی که میزنم ثانیه های زیادی رو از دست میدم
:خیلی خب , برات مدارکی که خواستی رو اوردم , خوش شانسی که هم جکی رو سلاخی کردی هم اون دختر و گیر اوردی
:شانسی وجود نداره زین ما کاری میکنیم اتفاقا مثل یه شانس بیفتن
هری پاکت رو گرفت و بازش کرد , و برگه ای که توش مشخصات اون دختر نوشته شده بود رو به زین داد
:بخونش
زین شروع کرد به خوندن , اخماشو تو هم برد و بعد با دهن باز بهش نگاه کرد
:نههههه , این امکان نداره ! پس جیمز مورگن بخاطر این مرد ? برمبر اونو کشت توی اون خرابه ی نزدیک بولتون جایی که به خیابون دید داشت , فاااک هری تو خیلی ترسناکی دختره خواهر زاده ی الساندروعه و با جکی خوابید و ما ازش کلی فیلم داریم هولی شتتتتت هولی مولی ... واتتت !
هری کشوی نایت استند رو باز کرد و پاکت و داخل انداخت نگاهی به زین کرد و زین با فهمیدن منظورش برگه ی دستشو داخل کشو گذاشت , هری کشو رو بست و درشو قفل کرد
:میبینی ? شانسی وجود نداره , حالا میشه بری بیرون زین ? ممنونم بابت مدارک , برو بخواب مرد
:میدونی چیه , تمام خوابم پرید تمامش , فاک تو خیلی وحشتناکی هری
: میدونی چرا تیر انداز خوبی هستی?
:چون تجربه دارم !
:نه اتفاقا تجربه دقت و کم میکنه , دلیلش اینه وقتی شلیک میکنی تمام کلیات دنیا رو از یاد میبری و اون چشم فقط به یه چیزدقت میکنه ... جزئیات زین اونا پادشاه کلیات دنیا هستن
:اوکی بقدر کافی ازت درس گرفتم دارم هنگ میکنم
از جاش بلند شد و سمت در رفت ,دستشو به چهار چوب در گرفت و سمت هری چرخید
:فقط پلکاتو ببند هری من پشت در میشینم تا بستن پلکات دنیا رو تغییر نده
هری پوزخندی زد پاهاشو دراز کرد
:وقت خواب تموم شده زین ,این زمان بیدار شدنه
:ولی وقت خواب من الانه , اگه تا قبل ساعت هفت بیدارم کنی یه گلوله تو مغزم خالی میکنم
:فقط برو بخواب , هرکس اومد بیدارت کنه یکی بزن تو سرش
:اوه هری این دلیلیه که عاشقتم
از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست , هری از تختش پایین اومد و لباس ورزشیشو پوشید , پرده ی اتاقشو کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت
کیف کمریش رو ورداشت و از اتاقش بیرون رفت با کمی مکث نگاهی به انتهای راهرو کرد و بعد از پله ها پایین رفت
Advertisement
جیک با شیکر دستش جلوی در ایستاده بود لبخندی زد
:صبح بخیر قربان
هری شیکر رو از جیک گرفت
:صبح بخیر جیک برات یه کادو دارم ببرش سر قبر پگی و مطمئن شو کسی زین رو بیدار نکنه
:ممنونم آقا و چشم نمیذارم کسی بره اونجا اما چه ساعت وقت مرخصی دارم ?
:امروز از ساعت 12 تا 18 میتونی آزاد باشی
هری خواست از خونه بیرون بره که صدای جیک متوقفش کرد
:ممنونم برای کاری که کردی , ارزش زیادی برام داره قربان
:For peggy
از خونه بیرون رفت و شروع کرد به آروم دویدن
....................
الساندرو از خواب بیدار شد و دست زنش و از روی شکمش برداشت , پلکاشو مالید , دمپاییاشو پوشید و روبردوشامبرش رو تنش کرد
در حال بیرون رفتن از اتاق بند های شامبرش رو بهم گره زد
دست و صورتشو شست و شونه اشو که همیشه کنار آینه میذاشت و ورداشت , ریش و سیبیلشو مرتب کرد , موهاشو با روغن مخصوص و خوش عطرش کامل به عقب شونه کرد
از اونجا بیرون اومد و پله هارو تا طبقه ی پایین یکی یکی پایین رفت
:صبح بخیر آقای مانفردینی
:صبح بخیر لینکن
لینکن همراه الساندرو سمت سالن بزرگی رفت که داخلش یه میز بزرگ بود , روش وسایل صبحانه با ظروف طلایی چیده شده بود
وقتی الساندرو نشست , لینکن براش چای داغ ریخت و یه قدم عقب دستشو پشتش گذاشت و ایستاد
الساندرو نگاهی به برگه ی کنار ظرف کره انداخت و آهی کشید
:اخبار بعد صبحانه , چند دفه این و باید بگم لینکن ?
:منو ببخشید آقا ولی گفتن خیلی مهمه
:برام مهم نیست , موقع صبحانه فقط سکوت کن
لینکن دیگه چیزی نگفت و مثل قبل سر جاش وایساد
با آرامش و طُماَنینه صبحانه اشو خورد و بعد پاک کردش دهنش با دستمال دستشو سمت کاغذ تا شده برد و اونو باز کرد
کمی به کاغذ خیره موند و بدون پلک زدن با دستی که توی هوا خشک مونده بود سرشو چرخوند
:ب.. به جاناتان زنگ بزن , بگو از جت استفاده کنه و سارا رو ببره به ...به دبی , اره دبی بعد به جیس بگو یه بلیت به دبی به اسم سارا مورگن صادر کنه که دو روز پیش رفته به دبی
:اتفاقی افتاده اق....
:
لینکن با عجله سمت تلفن رفت و کاری رو که الساندرو بهش گفت و انجام داد
الساندرو کاغذ رو با خشم مچاله کرد
:هری هری هری ... توی لعنتی
دندوناشو بهم فشار داد و نفس های خشمگینشو از دماغش بیرون داد
از روی صندلی بلند شد
:ماشین و آماده کن , ده دقیقه ی دیگه میریم
لینکن که در حال حرف زدن بود گوشی رو پایین اورد
:چشم قربان
و باز شروع کرد به حرف زدن
......................
زین بسختی پلکاشو وا کرد چشماشو چرخوند و با سری که مثل یه ظرف بسته که داخلش پر از آبی در حال تکون خوردن بود از جاش بلند شد
کمی تلو تلو خورد تا اینکه پاش به پایه ی صندلی خورد
:فاااک فاااک بیدارم لعنتی بیدارممم فاک , قسم میخورم هری صندلی رو اینجا گذاشته , فااک یوووو یعنی خودم فاک به خودم خدای بزرگ
دستشو از روی پاش برداشت و از روی زمین بلند شد , سمت روشویی رفت و بعد اینکه کاراشو انجام داد لباس هاشو پوشید , اسلحه اشو داخل غلافش گذاشت
از اتاقش بیرون رفت , وقتی جیک رو دید لبخندی زد
:هی جیک
:ظهر بخیر
:هولی شت مگه ساعت چنده ?
:10:40دقیقه
:چطوری ظهر حساب میشه ?
:آلمانی ها از ساعت 10:30 به بعد رو ظهر حساب میکنن
Advertisement
:بذار حدس بزنم از کی یاد گرفتی , هری?
:یه آدرس برات گذاشتن , ظهرانه ات رو بخور و برو
:تو اتاق خواب من میکروفن یا چیزی هست?
:چطور مگه ?
:هیچی ممکنه بخاطر پام که داشت فلج میشد یه حرف زدم که ازش مث سگ پشیمونم
:نه نیست , نگران نباش
زین نمایشی دستشو رو پیشونیش کشید و نفسشو بیرون داد
:اوکی ...لویی هنوز نرفته?
:اقای استایلز گفتن دیگه به مرکز فیشر نره
:اوه یادم رفت , خودم دیشب کاراشو انجام دادم , این روزا حالم خوب نیست
:حالت خوبه فقط فکر کنم از ترس حرفی که زدی حواست سر جاش نیست
زین خندید و سمت آشپزخونه رفت
:اوکی پس وقتشه یه صبحانه ی خوب بخورم و حواسم بیاد سر جاش
...............
لویی نگاهی به اون مرد کرد
:خیلی خب ... یاد گرفتم دیگه , میشه برین ?
:باشه , طبق دستور اقای استایلز هرچی بگی قابل اجراست پس , من میرم
مرد کیفشو ورداشت و سمت در رفت , لویی اما سر جاش ایستاد تا وقتی در بسته شد , دوید و گوششو به در چسبوند تا مطمئن شه اون مرد کامل رفته اما چیزی شنید که باعث خنده اش شد
:پسره ی ...
لویی از در فاصله گرفت و سمت تخت دوید , خودشو روش پرت کرد و بالشتش و بغل کرد
صداشو کلفت کرد
:طبق دستور اقای استایلز ...
لبخندش پر رنگ و پر رنگ تر میشد به هری و شب گذشته فکر کرد بالشت رو رها کرد و از رو تخت پایین اومد
از اتاق که بیرون رفت پله هارو پایین دوید تا اینکه جیک رو دید
:های جیک
:اوه .. لویی! چیزی شده?
:ن..نه فقط میشه بریم بیرون ?
:بیرون ? من و تو?
:اووم ... راستش
:لویی متاسفم , تا وقتی کارت تموم نشه نباید با ما دیده بشی
:می ..میدونم فقط میخوام یکم هوا بخورم
باید اجازه بگیرم
:میخوای به هری زنگ بزنی?
:فکر میکردم فقط زین میتونه با اسم صداشون کنه
لویی سریع دستاشو رو دهنش گذاشت وحشت زده به جیک نگاه کرد
:ن ..نباید میگفتم?
:هنوز زنده ای پس انگار اجازه اشو داری , میرم بهشون زنگ بزنم از اینجا تکون نخور
لویی صاف سر جاش ایستاد و بدون حرکت به جیک نگاه کرد
جیک سمت تلفن رفت و شماره ی هری رو گرفت
: .... آقای استایلز چند دقیقه ی پیش اموزش دهنده از اینجا بیرون رفت و گفت لویی بهش گفته که بره و حالا خود لویی اومده پایین و میخواد بره بیرون یکم هوا بخوره ..... چشم , یک ساعت دیگه میرم , .... نه نیومده ..... چشم
گوشی رو سر جاش گذاشت و سمت لویی رفت
:گفتن میتونی بری و گفتن اگه اون جمله رو با خودت تکرار نکردی جایی برو که کسی پیدات نکنه!
لویی با یاد اوری جمله ی هری فهمید که منظورش جریان رنگ عوض کردن هر لحظه ایشه
:تنها ?
:گفتن کسی رو نه باهات بفرستم نه دنبالت
:آها
لویی سرشو پایین انداخت و از پله ها بالا رفت داخل اتاق یکی از کت ها رو ورداشت گوشی رو داخل جیبش گذاشت و از اتاق بیرون اومد
سمت در پشتی رفت که جیک رو اونجا دید
کیف چرم کوچیکی سمتش گرفت
:روز بخیر لویی
لویی کیف و گرفت
:ر..روز بخیر ,این چیه?
جیک بدون جواب دادن از کنارش زد شد و با قاب عکسی توی دستش سمت قسمت جلویی خونه راه افتاد
لویی کیف رو باز کرد و با دیدن اسکناس های داخلش پلکاشو بهم فشار داد
:احمق
کیف رو روی میز گذاشت و فقط چند دلاری که لازم داشت رو از داخلش برداشت
در رو باز کرد و وارد پارکینگ شد , از محل بیرون رفتن های همیشگی وارد یه تونل شد و بعد از گذروندن زیر گذر وارد خیابون شد
خیابون ! ... چقدر دنیا عجیبه , یادش میومد زمانی رو که هیچ وقت به هیچ خیابونی اهمیت نمیداد و حالا داشت به سنگ فرش های تمیز مردم شیک پوشی که از کنارش رد میشدن نگاه میکرد
:هی ...عام بولتون غربی ?
مرد در ماشین رو باز کرد
:پایین شهر چیکار داری بچه مایه دار! بپر بالا
لویی سوار شد و هیچی نگفت , لویی احمق نبود نه وقتی پای منافع هری در میون بود , نمیدونست چرا اما از ته دلش میخواست با صداقت وفا دار بمونه !
پس هیچی نگفت , نمیدونست دنیای هری چطوریه اون پر از جزئیاته پس حتی ممکنه سلام کردن هم براش دردسر ساز بشه
بعد زمان طولانی وقتی به محله ی زندگی قبلیش رسید , از ماشین پیاده شد و سمت خونه ی میراندی رفت
خودشو پشت دیوار قایم کرد اما اونجا هیچ خبری نبود
پس اروم اروم سمت پله ها رفت و با رسیدن به خونه ی اقای بورمن شروع کرد به در زدن
:کیههه کیهه !
وقتی بورمن درو باز کرد و لویی رو دید چند بار پلک زد
:لویی?
لویی پرید داخل خونه و درو بست
:اقای بورمن من اومدم اینجا تا باقی مونده ی پول کفن و دفن پدرم که شما حساب کردین و بهتون بدم
:لویی این لازم نیست , ... عا ..کجا بودی پسر ? سرو وضعت که بد نیست راستش خیلیم خوبه !
:یه کار پیدا کردم که بهم جا هم دادن این پول کافیه ?
:ا..آره لویی راستش زیاد هم هست
:بابت همه ی کارهاتون ازتون ممنونم آقای بورمن , اگه خانوم میراندی رو دیدین بهش بگین هر وقت پول بیشتری بگیرم کرایه ی خونه اشو بهش میدم ... فکر کنم دو ماه اخر
:لویی? همه چی مرتبه ?
:آره , راستش باید برگردم وگرنه بیشتر میموندم
بورمن سرشو تکون داد
:مراقب خودت باش لویی و بازم... بازم بیا اینجا
:حتما , خدا نگه دار
لویی از خونه ی بورمن بیرون اومد و نگاهی به ساعت گوشیش کرد
:خب , هنوز وقت هست
:اوه فکر نکنم برای تو وقتی مونده باشه پسر جون !
لویی سرشو چرخوند و مشتی محکم تو صورتش خوابیده شد که اونو روی کفپوش چوبی خونه انداخت
:وقت خواب نیست وقت عمله
.....................................
😐
لاب یو گایز
در نهایت (منظور پولیه که با ریختن خون بدست میاد ) رو توی ( اصطلاحی که برای قلک های صفالی صورتی رنگ و خوک شکل , که افراد ثروتمند پولاشونو در زمان های قدیم توش میذاشتن ) میذاره , اونارو از جایی میاره که قرار بود بعنوان دستمزد به یکی مثل ماک تاملینسون برسه تا خونه اشو از دست نده ... اگه پول داشت بجای غصه خوردن با پسرش لبخند میزد شام میخورد و میرفت سینما ... کی میدونه شاید ازدواج میکرد و تو صاحب خواهر و برادر میشدی , قطعه های پازل و گم نکن چون از یه دیلدو ترسیدی الان (ترازوی عدالت مجسمه ها و گچ بری های یونان , برپایی عدالت ) دست توعه بعنوان یه میانه رو وسط خیر و شر که بی طرفه کافیه قضاوت کنه و انجامش بده ) سمت گناهای الساندرو خم کن و بعد بذار سلاخیش کنم
😐
کدومش برا کاور Rich In Love خوبه?
خودم اولی رو دوس 👇😁🍺
اینم دومی
هری کی هم میتونه کاور بزنه ممنون میشم
Advertisement
- In Serial24 Chapters
Chosen of Silver
In the lands of Neden, children with gates--birthmarks able to accept and hold the power of soulstones--are collected every five years, when they reach age fifteen to nineteen. It is nearly time for the newest cohort to be celebrated and then conscripted, and with that day looming, those whose lives are about to change wait impatiently for their destiny to arrive...or try to find a way to avoid it: Cal, a refugee from the nation of Caas, doesn’t want to go to Kellingherth to gain the powers of man, beast, or element, and he certainly doesn’t want to join the war efforts after that. The only things he’s dying for are a good drink, dance, and girl, in no particular order. His best friend Raff prefers his sweat to come from a hard day's training than an evening carousing and wishes Cal did, too. He wants to accomplish more with his life than becoming a simple palace sentry like his estranged father and will do whatever it takes to get there. And they are just two of many. When the tenuous peace of the realm is threatened by the arrival of an old enemy, these young chosen will likely be swept up in events rather than prevent them, but the future cannot be rushed or escaped, only experienced.
8 258 - In Serial6 Chapters
Whims and Rolls of Gods
What happens when one creates a story then leaves everything to chance? Thousands of paths stretch out endlessly that separate into even more, countless paths. And then, all but one is destroyed with a single roll of a twenty-sided die. The die becomes the true author while the writer just provides possibilities then takes a backseat and narrates. This story will be random. To save time, the characters and some of the events will be somewhat generic, but past that all bets are off. It will create tropes and then shatter them. Characters can and will die. Even the writer doesn’t know how this story will play out. The die is the god of this world that rolls and everything it says goes. The writer is the god of this world whose whims become reality after the die rolls. Cover art was done by PrimalAvatar from INKed.
8 186 - In Serial8 Chapters
BangTanBoys Diary(Published)
All of About to BTS ~Read this if u Fans of BTS~
8 150 - In Serial70 Chapters
Ask Andy The Apple!
Hi guys, come and ask me things! (Please don't steal my keys....)
8 185 - In Serial26 Chapters
My mommy - IU || gxg / littlespace
Lily is high school student with a traumatic past. In order to cope, she goes into little space. When Lily is a little, she is timid and shy...but she can also get a little too naughty. Jieun is a beautiful actress and singer that is known by her stage name IU. During her hiatus, she roams around the city and bumps into Lily. Lily falls for her instantly, but does Jieun? ⚠️ Smut and Traumatic Flashbacks ⚠️
8 410 - In Serial28 Chapters
The Mysterious Hunter (Bleach x RWBY)
After the intense battle with Aizen, Ichigo finds himself cast adrift in the Garganta, the space between Earth and the Hollow Realm, Hueco Mundo. He eventually reaches another world, completely different from his own. What will he find in this remnant of a broken world?
8 183