《LET ME FOLLOW》♤ 10 ♤
Advertisement
نگاهی به انتهای راهرو کرد و سمت اتاق لویی رفت
به در ضربه زد ولی صدایی نشنید پس درو باز کرد و وارد اتاق شد
به اتاق نگاهی انداخت , اطراف رو گشت و با شنیدن صدای حمام لبخندی زد
نگاهی به آشپزخونه کرد , غذایی که برای لویی اورده بودن دست نخورده بود
اونو داخل فر گذاشت و سمت یخچال رفت , از سبزیجات داخلش برای سالاد بیرون اورد , شروع کرد به خورد کردنشون
یه ظرف اورد و سبزی ها رو داخلش ریخت درشو بست و شروع کرد تکون دادنش , کابینت هارو باز کرد ,تا اینکه روغن رو پیدا کرد , کمی ازشو روی سالاد ریخت
با شنیدن صدای فر خاموشش کرد ولی غذا رو بیرون نیاورد , معلوم نبود لویی کارش کی تموم میشه پس نمیخواست غذا یخ کنه
:غذای سنگین برای شام ! بعد وقتی میکشمشون میگن زیاده روی میکنی
سرشو تکون داد و یه بشقاب ورداشت همراه یه لیوان آب ولرم روی میز گذاشت که لویی رو دید , از داخل حمام با یه حوله که خیلی بی قاعده و شلخته دور خودش گرفته بود بیرون اومد , با دست دیگه اش موهای خیسشو تکون داد و همونجوری رفت تو اتاق خواب
هری با ناباوری به چیزی که دید لبخندی زد , از اینکه یه نفر انقدر سر به هوا باشه داشت شاخ در میاورد
شایدم این فقط برای اون عادی بود که میفهمید آدما حتی پشت یه دیوار چه کارایی میکنن ... !
دستاشو بهم کشید و سمت اتاق رفت به چهارچوب در باز تکیه داد و لویی رو دید که کنار تخت رو زمین نشسته حوله رو کشیده رو سرش و .....
کنار لویی نشست که باعث شد لویی سریع سرشو بالا بیاره و از ترس بخوره به تخت
:هی هی , اروم باش
لویی سعی کرد اشکاشو پاک کنه ولی این فایده نداشت وقتی اونا اصلا بند نمیومدن
:تو فهمیدی خانواده چیه , مادرتو دیدی و همراهش تا جایی بزرگ شدی , حتی پدرتو هم داشتی تا وقتی نزدیک ۱۷ سالگیت تو سالمی حداقل شانس اینو داری که یکی داره کمکت میکنه
سرشو به هری تکیه داد و با سکسکه کردن شروع کرد به حرف زدن
:چرا ..چرا این ..این کارو ..باهام ..می کنی? من ... من حس بدی ... دارم .... من حس میکنم ... این ..گناهه , این خوب نیست
:این حسیه که داری?
لویی حوله رو کشید رو صورتش تا آب دماغ و اشکاشو پاک کنه
:اوهوم
:تا حالا کسی رو بوسیدی?
وقتی لویی هیچی نگفت هری نگاهی به اون پسر که خودشو جمع کرده بود و بهش چسبیده بود کرد
:هدف من مردی به نام آلساندروئه , اون یه دشمن کاریه و یه درد شخصی تو دنیای قدرت هیچ وقت جای دو ببر تو یه مملکت نیست , باید از بین بره این چیزی نیست که من بتونم متوقفش کنم ,اگه پس بکشم اون منو میکشه رها کردن و گذشتن اینجا معنایی نداره
هری چرخید و رو زمین رو به روی لویی نشست
حوله رو از روی لویی ورداشت و لباسی که رو تختش بود و ورداشت
:پس من میخوام برنده ی این بازی باشم , و اگه باهام نباشی من یکی دیگه رو پیدا میکنم میدونی تو تنها پسر این ایالت نیستی
لویی اجازه داد تا هری ژاکت رو از سرش رد کنه و بعد دستاشو تو آستین لباس برد
:چرا من?
:چون تو بی گناهی لویی , ادمای بی گناه نمیتونن بازیگر باشن , اون مرد زیرکیه ,اگه تو یه شیاد باشی خودتو لو میدی ما آدمای جنس خودمونو میشناسیم موهای لویی رو با انگشتاش عقب فرستاد
:این یه فرصته , ازش استفاده کن یا بذار برو
لویی تو چشمای هری نگاه کرد و هیچی نگفت , اون مرد چی داشت!
بدن درشتش! چشمای گرمش! حرفاش! صداش?
هرچی بیشتر فکر میکرد عمیق تر گم میشد , نمیدونست چه مشکلی داره ولی لویی دوست داشت همه چی همینجوری جلو بره , نزدیک این مرد , همیشه کنارش
Advertisement
:انتخاب با خودته لویی , من نمیدونم اون مرد قراره چیکارت کنه ولی بهت قول میدم مردن و شکنجه شدن تو کار نیست
:بع..بعدش چی?
:این خونه هیچ وقت جا به جا نمیشه لویی چه انجامش بدی چه ندی اینجا مال توعه
:چ ..چی?
:من حرف مو دوبار نمیزنم بچه
لویی لبخندی زد و به صورت هری نگاه کرد
:نه
هری متوجه منظور لویی نشد دستشو کنار صورت لویی کشید
:نه , من هیچ وقت کسی رو ... نبوسیدم
هری دستشو به چونه ی لویی گرفت و سرشو بالا کرد
:امروز چی بهت یاد دادن پس?
:اووم ... بیشتر حرف زدن که چه جور آدمایی چیز ...آااا
:سفارش دهنده ?
:آها ..اره اونا , اونجا کلی پسر بود ولی من جدا آموزش دیدم و من ... تو خوندن زیاد خوب نیستم
:هلن بهم گفت نمیخوام ساعت خوابیدنت مختل بشه پس فعلا میتونی یه معلم از ساعت ۲۲ تا ۲۳ داشته باشی
:اوهوم
هری لبخندی زد و انگشتشو رو لب لویی زد
:اولین بوسه اتو نگه دار بدش به یکی که بعدا پشمون نشی چون اون مرد حتما تورو میبوسه
از جاش بلند شد
:بیا میز شام رو چیدم البته توصیه میکنم بیشتر از سالاد بخوری تا راحت بخوابی
لویی از جاش بلند شد و دنبال هری از اتاق بیرون اومد
هری مرغ رو روی بشقابی که رو میز گذاشته بود کشید
:میشه باهام ... شام بخوری?
هری روی صندلی نشست
:من شام خوردم ولی میتونم از سالاد بخورم
لویی ظرف سالاد رو سمت هری هل داد , یه چنگال بهش داد و لبخند زد
:پدرم زیاد دوست نداشت با هم غذا بخوریم واسه همین معمولا غذا رو تنها میخوردم این حس بدیه
هری کمی از کاهو رو توی دهنش برد و سرشو تکون داد
: تو کسی رو نداری?
:یه پدر بزرگ
:اوه , متاسفم
:چیزی برای تاسف نیست , وقتی خانواده نداری تو این دنیا راحت تر قدم بر میداری
لویی تقریبا غذاشو تموم کرده بود ظرف غذاشو ورداشت و تو سینک گذاشت
آستیناشو بالا زد تا ظرفارو بشوره که هری بقیه ی ظرفارو هم اورد و کنار دستش چید
دستشو رو دست لویی گذاشت
لویی به هری نگاه کرد و همونجور که اسکاچ تو دستش بود به هری نگاه کرد که ماشین ظرف شویی رو کمی جلو کشید
:خوب نگاه کن
درشو باز کرد و ظرف هارو دونه دونه ورداشت و داخل ظرف شویی چید , لویی هم بقیه ی ظرفای داخل سینک و بهش داد
درشو بست و لویی کنار هری خم شد تا بهتره ببینه
:فقط همین و فشار بده و بعد برو به کارات برس , وقتتو برای اینا هدر نده
لویی سرشو بلند کرد
:واو این عالیه , راستی یه فکری برای شیر روشویی هم بکن
هری لبخندی زد و دست لویی رو گرفت و سمت روشویی برد
لویی تند تند دنبال هری رفت و جلوی آینه به هری نگه کرد
:اگه ندونی فکر میکنی جادوعه اگه بفهمی میشه یه وسیله ی عادی
دست لویی رو گرفت و زیر شیر برد , آب روی دست لویی ریخت و باعث شد از ترس دستشو پس بکشه ولی هری دستشو سفت گرفت
:نترس , چطور از این میترسی و میخوای بری پیش الساندرو ?
لویی دست دیگه اشو رو دست هری گذاشت و با انگشتش روی پوستش کشید
:آدم ترسناکیه?
: اون مرد خوشتیپ و جذابیه , میگن با پسراش خوش اخلاقه ولی گاهی اگه عصبی باشه کارای خوبی انجام نمیده
لویی همچنان خطوط بی مفهوم میکشید و به تاتو های زیر دستش نگاه میکرد
:من .... میخوام کاری کنم که ... که ...
لویی سرشو بالا گرفت و به چشمای هری نگاه کرد
:میشه یه سوال ازت بپرسم?
:میدونم چی توی چشمای آبیت داری ولی اگه خودت بپرسیش بهتره
:چطور همه چیو میدونی حتی قبل اینکه حرفشو بزنم?
:خوب نگاه میکنم , تجربه هامو مرور میکنم خوب میشنوم , بگو
Advertisement
:بعد اینکه این کارو کردم , میتونم اینجا بمونم ?
:بهت گفتم این سویت مال خودته
:یعنی , شماهام باشین , یعنی هلن و اینا
هری لبخندی زد
:اونا تحت فرمان منن , اگه میخوای باشن , بهم بگو اگه میخوای برن بهم بگو این قولیه که من بهت میدم
لویی به هری نگاه کرد و لبخندش بزرگ و بزرگ تر شد
:ممنونم
:هیچ ایده ای نداری که داری چیکار میکنی لویی , پس تشکر نکن
لویی رو از روشویی بیرون برد و سمت در رفت
:اگه مشکلی بود جیک همیشه هست , هلن همیشه هست , بدون اینکه خجالت بکشی خواسته اتو بگو , تشکر نکن , این وظیفه اشونه
:باشه
:شببخیر لویی
هری درو باز کرد و از اتاق بیرون رفت
لویی با ناامیدی زیر لب شببخیری زمزمه کرد برگشت سمت اتاق , نگاهی به اونجا کرد سرشو پایین انداخت و سمت اتاق خواب رفت , حس اینکه یکی اینجا کنارت باشه با وقتی خودت تک و تنهایی خیلی فرق داره ...
........................
هری روی صندلی پشت میز چوبی رو به روی لوفنگ نشسته بود جاییکه پنج تا از گارد هاش پشت سرشو کاملا آماده و مسلح میپاییدن
هری به نقطه ای از میز نزدیک دست های لوفنگ خیره مونده بود
:من پول رو تو دو مرحله واریز میکنم
:این توافق به نتیجه میرسه , اگه موافق باشید بهتره از اینجا بریم
هری سرشو بالا گرفت و به لو فنگ نگاه کرد , لبخندی زد و سرشو تکون داد
هیچ کس از کار های اون سر در نمیاورد , شاید اون بهتون نگاه نکنه اما در واقع داره همون کارو میکنه و این باعث گیج شدن اطرافیانش میشد
همگی از اتاق بیرون اومدن , هری بر خلاف همیشه که سرشو بالا میگرفت و جلو رو نگاه میکردانگار چیز جالبتری برای توجه پیدا کرده بود
زین با بی قراری پاشو مدام تکون میداد تا اینکه هری همراه لوفنگ سمتش اومدن , از جاش بلند شد و نگاهی به هری کرد , هری آروم پلکاشو بست و به زین نشون داد مذاکره خوب پیش رفته
داخل اون ساختمون تاریک که شبیه یه زیرزمین سیمانی جا مونده از جنگ های جهانی بود لوفنگ پنج تا از افراد مسلحش رو اورده بود و هری فقط همراه زین اونجا بود
:زمان بارگیری رو درست پنج دقیقه قبل عملی شدن کار بهم گزارش بدین , از اینکه نقصی توی کار ایجاد بشه متنفرم
:آقای استایلز , بخودتون اجازه ندید به کار ما شک کنید ما حرفه ای هستیم , طبق توافق بارگیری بدون نقص انجام میشه
هری سرشو خم کرد با تمسخر به اون مرد نگاه کرد
:توله سگی که با خودت اوردی موقعیت ساعت 3 انگشت شصتشو کنار ماشه میذاره , بین هر جمله یک بار به بالا نگاه میکرد و بدتر از همه به چشمای من نگاه کرد , آقای حرفه ای
لوفنگ با چشمای درشت و صورتی که هر لحظه از عصبانیت سرخ و سرخ تر میشد دستاشو مشت کرد
:حتما ترتیبشو میدم , این ....
هری رو شونه ی لوفنگ کوبید و سرشو تکون داد
:فقط محموله امو سالم برسون هر کاری باهاش میکنی برام مهم نیست
از اونا جدا شد و همراه زین سمت یکی از خروجی های اون زیر زمین رفت
وقتی بیرون اومدن تو یه کوچه ی بمبمست سمت خیابون براه افتادن
:نتیجه?
:کار انجام میشه , محموله به اسم نیروی دریایی فرستاده میشه
:چی! چطوری?
:ترتیبش داده شده اگه الساندرو بفهمه داریم اسلحه میخریم کارمون تمومه
زین سرشو تکون داد ماشین و دور زد و درو برای هری باز کرد و خودشم داخل ماشین نشست , الک ماشین و براه انداخت و از اونجا دور شدن
:اون حرفا چی بود به فنگ زدی?
:امیدوارم خانواده نداشته باشه خیلی وقت بود این بازی رو انجام نداده بودم , دیدن آدمای جدید باعث میشه ذوقم برگرده
:خب , دقیقا چه بازی?
هری فندکشو از جیبش دراورد روی صندلی سر داد
:بهش نگاه کن , فقط به فندک بهش خیره شو
زین به فندک نگاه کرد و منتظر بود هری بقیه ی ماجرارو بهش بگه
:حالا توجهتو به آخرین شعاع دیدت بده اخرین مرزی که میبینی , دیگه فندک رو ول کن
زین چشمشو چرخوند تا اطراف و نگاه کنه که هری محکم زد تو سرش
:خدای من , تو باید نگاهتو رو فندک نگه داری اصلا تکون نخوری , و بعد توجهتو به اطراف بدی
:آها حالا فهمیدم , خیلی خب
زین دوباره به فندک نگاه کرد و حالا دستشو میدید که روی صندلی نزدیک فندک بود فضای اطراف براش واضح و واضح تر میشد
:واو ! بهش دقت نکرده بودم
:میدونم
:جیک کجاست چرا اون راننده نبود ?
:برای لویی دنبال معلم فرستادمش , توی خوندن و نوشتن مشکل داره
:آها ... پسر خوبیه
زین فندک رو به هری داد , به رو به رو نگاه کرد
بعدش چی میشه ?
:به جایزه اش میرسه , امیدوارم بجای خوب بودن یکم زیرک باشه
زین ادامه ی مسیر رو چیزی نگفت وقتی اونا وارد یه بار شدن هری پشت میز نشست و سریع یکی از بارمیت ها سمتش اومد
:خوش اومدین اقای استایلز
هری بدون نگاه کردن به اون پسر جوون پاکت فندکشو از جیبش دراورد
اونو روی میز کوبید و نگاهی به راک خالی روی میز کرد
:مجبورم نکن سفارشمو به زبون بیارم
:هی دنیس ,تو پسره ی احمق بیا اینجا
شنیدن صدای مردی با لباس مبدل پشت پیشخوان بار باعث شد هری بفهمه اون پسر حداکثر شب دومیه که اینجا داره کار میکنه
:اقای استایلز منو ببخشید اون پسر احمق دیشب از بقیه درمورد شما شنید و فقط خیلی هیجان زده بود که شمارو ببینه , راب روی برای شما
هری فقط سرشو تکون داد زین اسلحه اشو پاک کرد و روی میز کنار فندک هری گذاشت و از اسکاچ رو چشید
:چرا اینجاییم ? مطمئنم فقط برای نوشیدن نیومدی
هری هیچی نگفت , یه نفس تمام محتویات راک رو بالا رفت
روی میز راک خالی رو روی میز گذاشت و کمی چرخوندش لخندی زد و منتظر موند منتظر یه چیز جالب , سخت نبود براش , اون بوی طعمه هارو حس میکرد بوی خون !
الک از گوشه ی سالن سمت میز اومد و سرشو خم کرد , اروم در گوش هری حرف زد
:جکی اینجاست , توی اتاق سوم طبقه ی بالا , میگن با جنده های بار نیست
هری سرشو تکون داد و نگاهی به نوشیدنی روی میز کرد , الک اونو ورداشت و راک رو دوباره پر کرد
:چند نفر اینجا دارن مشروب میزنن?
:توی این سالن ۹ نفر قربان
:نه , سالن پشتی رو میگم
:۵۸ نفر قربان
:بهشون بگو مهمون من به حساب هری ادوارد استایلز
الک صاف ایستاد
:چشم قربان
و بعد سمت قسمت آزاد بار رفت جایی که برای عموم آزاد بود
:آه زین از صبح حس خوبی داشتم میدونستم یه اتفاق خوب میفته
:میشه بگی چی شده?
:لازم نیست بگم قراره ببینیش وقتی از اون پله ها پایین اومد
:دقت کردی فقط خودت میدونی دور و برت چه خبره? چرا چهار تا ادم باهوش دورت جمع نمیکنی?
راکشو تو دستش چرخوند
:میدونی چه کسایی قابل اعتماد و وفادارن ?
زین یکی دیگه سر کشید و سرشو تکون داد
:کسایی که به یه چیز ایمان میارن , بهش باور دارن , بعد جونشونو کف دست میذارن و میرن جلو , احمق نیستن فقط مسیر افکارشون سمت بُتیه که میپرستن
لبخندی زد
:ادمای باهوش حریص میشن , قدرت و ثروت سیرشون نمیکنه , پس من یه بت ام و پرستشگرامو میخوام
با دیدن جکی که مست و ملنگ از پله ها پایین اومد و کلاهشو رو صورتش گرفته بود تا از در مخفی اونجا بره بیرون بشکنی زد
نگهبان های انتهای در مخفی که مسیرش مثل تونل تاریکی تنگ بود جلوی جکی ایستادن
:آقای لکس , باید برگردین داخل
:دسسسسستای کثیفففتو ب...بکش ,میدووونی من کییی امممم?
جکی که قدی به بلندی هری داشت و تقریبا اندامی هم مثل اون داشت برای پس زدن نگهبان تلاش کرد ,
دستشو محکم رو سینه اش کوبید و سری که توی بار از ترس پایین بود رو با غرور بالا گرفت
:آقای لکس منو ببخشید ولی باید برگردین داخل
:بااایددد! گممشوووو
جکی خواست اون دوتا نره غول رو عقب بزنه در حالیکه بخاطر مستی درست نمیتونست سرپا بمونه
اَلِک اول راهرو ایستاد و دستشو بالا برد
:نترسید , بگیرید بیاریدش
با دستور اَلِک اون دوتا مرد دستای جکی رو گرفتن و اونو به داخل بار برگردوندن
جکی هرچی دست و پا میزد اصلا برای کسی مهم نبود
:ولللم کنیننن آشغالایییی بدبخت ... میدددممم اززز تخمااا تون آویزونتون ک..کننن
اون دوتا جلوی هری ایستادن و با حرکت سر هری جکی رو رها کردن تا رو زمین بیفته
جکی کمی سرشو تکون داد و دستشو رو میز گرفت تا از جاش بلند شه
:آشغالا..ی ..اح..مق , نمیدونین ..با , کی ...در افتادین
هری با انگشترش روی میز ضربه زد و سرشو کج کرد
:هی جکی از دیدنت خیلی خوشحالم
و این زمانی بود که جکی ارزو میکرد هیچ وقت به دنیا نمیومد
.................
Advertisement
- In Serial23 Chapters
Faithless - A Lullabyte Story
Valerie Sherman had everything. Talent, Looks, and Intelligence. She was the heir to Arcana Future Industries, one of the most influential companies in the magical sector of 2078; she was set up to shine as the infallible protégé of a new era. An era of magical might that would challenge the high heavens themselves and bring ruin to all that strived to be called gods. She should have been the beacon of progress. But what no one knew, on the inside Valerie was already long broken. The medication for a mental illness that had ravaged her mind since childhood would soon rob her of her Magical Talents completely and leave her as a mere normal human. Her parents had abandoned her and most of her so-called friends were only after the fame and money. Convinced that the entire world was working against her and everyone was trying to rob her of whatever was left, she sought out darker powers. Something that would rid her of her failing mind, something that would finally provide her with the power that she needed to escape the clutches of society. Little did she know that gifts from the beyond rarely come without strings attached. Maybe her first clue should have been all the teeth and tentacles? Attention! This Fiction contains: BDSM - Slaveplay - Same-sex intercourse - A lot of bad people doing very bad things - Other ingredients: May contain trace amounts of Tuna . . .
8 202 - In Serial12 Chapters
The Mechanist
All of us die sooner or later. Most people become blank slates ready to begin a new but some lucky ones keep their memories. All of you have heard of the stories of the ones who were born with the gift of knowlege and prosper on the path to godhood...but what about the little men the ones who will never have their story told. This will be the story of one such man with death at his door with an offer for new life he cant refuse is all his story needs for it to begin.And his name is....
8 83 - In Serial6 Chapters
If I was going to Reincarnate why could I not have reincarnated as a Dungeon
this is the story of a man hue reincarnated in a fantasy world but wished he had reincarnated into a dungeon. He would have been willing to be a dungeon master but how is that going to happen when you half to touch a dungeon core to become its master. This story will look at some isekai and dungeon core tropes from the perspective of some one who cant use them hopefully in a fun and interesting way.
8 176 - In Serial18 Chapters
One Thing - A Liam Payne Fan Fiction
Angela May is a typical college girl that loves to work hard but play hard as well. When her friend, Zara, takes her to a new club in London, her life is transformed as she meets Liam Payne of a band she adores, One Direction. Her interaction with the famous singer brings about a lot of negative publicity,and she doesn't know what to fight for. Her feelings for Liam?Or her remaining pride? All Rights Reserved. CamilleStorm™ 2012.
8 142 - In Serial24 Chapters
Madara x Oc
Like the title says this is about Madara Uchiha.. the ultimate badass :3 I don't own anything in Naruto but I do make up some pretty cool characters... I hope you enjoy the book!
8 198 - In Serial32 Chapters
Something About Alice Murphy: BOOK 1
{Was #1 in Mystery/Thriller (4/08/18)}"She was too unpredictable."_______ Alice Murphy is just your ordinary teenager. A fairly popular Junior in high school, an aspiring psychologist, with a normal family who live in a nice house and have a nice, ordinary life. Everything on the outside seems like everything you'd expect from a girl who looked like her, yet on the inside it's completely different...Alice Murphy is obsessed with psychopath serial killers. But this is only after she stumbled across an undiscovered crime scene late at night beside the lake. Covered in blood and in shock... she finds herself violently falling into a lifestyle she has no idea how to handle...Or does the lifestyle have no idea how to handle her? Find out in Something About Alice Murphy...
8 173

