《LET ME FOLLOW》♤ 9 ♤
Advertisement
■□■□■□■
لویی داخل سویت رو نگاه کرد سمت اتاق خواب رفت و ساکشو زیر تخت هل داد
در کمد رو باز کرد , چندتا حوله ی کوچیک و بزرگ سفید رنگ اونجا بود , دستشو روشون کشید و بخاطر لطافتش لبخند زد
نگاهی به لباسا کرد , ژاکت هلویی که به چوب لباسی اویزون شده بود توجهشو جلب کرد
دستشو سمتش برد ولی وسط راه دستشو کشید
:با این دستا
لویی نگاهی به دستای کثیفش کرد از اتاق بیرون رفت و داخل سرویس بهداشتی شد
اونجا برای لویی از الان مکان مورد علاقه اشه
کاشی های براق و پر از طرح و نقش , اونجا خیلی قشنگ بود !
کمی از مایع رو روی دستش ریخت دستاشو بهم کشید و خواست شیر آب و باز کنه ولی هیچ دسته یا پیچی برای چرخوندن نداشت کمی اطرافشو نگاه کرد اما اون فقط یه میله ی فلزی بود که از داخل سنگ روشویی بیرون اومده بود !
:ها! یعنی چی? ... نکنه نیمه کاره اس!
از تو روشویی بیرون اومد و سمت آشپزخونه رفت , شیر آب و باز کرد و دستاشو شست
بوی خوبی میداد !
این گناهه اگه الان خوشحال باشه! از داشته های الانش هرچند موقت لذت ببره!
لبشو گاز گرفت و سمت اتاق خواب دوید , با خوشحالی ژاکت رو برداشت شلوار خونگی گشادی که کنارش بودو هم از داخل کمد بیرون اورد
اونارو روی تخت گذاشت , یه حوله ورداشت و سمت حمام رفت
نگاهی به داخل حمام انداخت ورودی اونجا دیواره ی چوبی مانندی بود که چند تا قفسه ی مربع شکل داشت
حوله رو تا کرد و داخل قفسه گذاشت لباس هاشو دراورد و برای اینکه خیس نشن اونارو هم توی همون قفسه ها مرتب چید
نگاهی به وان کرد , به اینکه همه چی اونجا سفید و براق بود
کاشی ها حس سرما رو بهت منتقل میکردن اوما اونجا هوای گرم و مطبوعی داشت
لبخندش هر لحظه پررنگ تر میشد , با فکر اینکه بدون هیچ عجله ای میشه برای مدتی توی اون وان آب گرم دراز بکشه
..........................
با باز شدن درها وارد سالن خونه ی بزرگش شد هدفونش رو دراورد و داخل جیبش گذاشت
:سال نو مبارک
سرشو چرخوند و نگاهی به جیک کرد
:سال نو تو هم مبارک
جیک نگاهی به هری کرد که از ورزش صبحگاهیش برمیگشت , عادت همیشگی حتی اگه اون بیرون دو متر برف باریده باشه
:بیرون برای ورزش کردن زیاد سرد نبود ?
هری از پله ها بالا رفت و جیک هم دنبالش بود
:چیزی در مورد تولید گرمای بدن موقع سوزوندن کالری شنیدی? ... اون پسر بیدار نشده?
:الان چک میکنم
:بار آخرت باشه منتظر میمونی من وظایفتو بهت یاداوری کنم , میرم دوش بگیرم میدونین که باید کجا ببرینش
:بله آقا
هری دیگه چیزی نگفت و سمت اتاقش حرکت کرد
جیک برخلاف مسیر هری راهرو رو سمت اتاق لویی طی کرد
جلوی در ایستاد و چند ضربه به در زد
طولی نکشید که لویی با یه شلوار جین و ژاکتی که داشت به لباس مورد علاقه اش تبدیل میشد رو به روش وایساد
:سلام آقا
جیک با تعجب به ساعتش نگاه کرد و بعد به لویی
:عالیه , زود بیدار شدی , کاراتو که انجام دادی بیا پایین
دستشو دراز کرد و مسیر رو نشون لویی داد
:همین راهرو رو تا انتها بیای میخوره به پله های اصلی , بیا پایین اونجا منتظرتن
:چشم آقا
جیک سرشو تکون داد و از همون مسیری که گفته بود پایین رفت
لویی درو بست و سمت میز صبحانه ای که آماده کرده بود دوید
یه عالمه مربای تمشک رو روی نون هایی که تست کرده بود ریخت و شروع کرد به گاز زدنش
پاهاشو تکون میداد و از لذت مزه ی عالی اون غذا صداهایی که هیچ ایده نداشت چقدر میتونن تو درد سر بندازنش و بیرون میداد
وقتی کاملا سیر شد لیوان آب میوه اشو سر کشید و وسایل رو جمع کرد آستیناشو بالا داد و ظرف هارو توی سینگ که پر آب گرم کرده بود گذاشت , دونه دونه شروع کرد به شستنشون
Advertisement
سمت سینک رفت , تند تند دندوناشو مسواک زد , آبی تو دهنش گرفت و با دستمال دهنشو پاک کرد تو آینه نگاهی به دندوناش انداخت و بعد دوید سمت آینه ی جلوی در پیشبندشو دراورد و لباسشو مرتب کرد , آستیناشو پایین اورد
کنار در کفش های سفید اسپورتی که حالا مال خودش بودن و پوشید , انقدر نرم و راحت بودن که حس میکرد حتما مرده وگرنه این حجم از خوشبختی برای اون زیادیه
در اتاق و باز کرد و تو همون مسیری که جیک بهش گفته بود رفت , از پله ها پایین دوید و وقتی هلن و جیک رو دید که مشغول حرف زدن هستن آروم تر از پله ها پایین رفت
:اوه ...هی لویی
لویی به هلن لبخندی زد و رو به روش ایستاد
:سلام خانوم واکر
:صبح بخیر سویت هارت , آماده ای?
:بله خانوم
هلن به جیک دست داد و همراه لویی از ساختمون بیرون رفت
:چرا داریم از اینجا میریم?
:اینجا مسیر مخفی ساختمونه , هیچ کس نباید بین تو و اقای استایلز رابطه ای پیدا کنه
:ما کجا میریم ?
داخل پارکینگ سوار یه ماشین شدن که راننده اش یه مرد بود , بدون اینکه آدرسی از هلن بگیره به محض بسته شدن در ها , ماشین و بحرکت دراورد
:میریم به یه ساختمون که توش باید آموزش ببینی
:هیچ کس به من نگفت قراره چیکار کنم
:اونجا همه چیز رو میفهمی لویی , این کار سختی نیست
لویی سرشو تکون داد و به انگشتاش که با آستینش ور میرفتن نگاه کرد
:بذر آخرت چیه خانوم واکر ?
هلن ابروهاشو بالا برد و نگاهی به لویی کرد
:نمیدونم لویی! ولی میتونم برات تو گوگل سرچش کنم
هلن گوشیشو از تو کیفش بیرون اورد و مرورگرشو وا کرد
با سرچ کردن اون کلمه لبخندی زد
:بیا ,بخونش
لویی سرشو تکون داد
:خو ..خودتون بخونیدش
هلن گوشیشو از لویی دور کرد و جلوی روی خودش گرفت
:خب انگار توی سیبری یه مرکزی هست که ساختمونش جوری ساخته شده که اگه جنگ جهانی سوم با بمب اتم رخ بده و همه چیز و نابود کنه اونجا خراب نمیشه و بذر هایی توش نگه داری میشه تا اگر کسی زنده موند بتونه دوباره حیات رو روی کره ی زمین با کاشتن اونها احیا کنه ...بذر آخرت , ذخیره ی قیامت , اینو کجا شنیدی?
:آقای ...استایلز
:باید حدس میزدم راستش اگه میخوای گیج نشی بهتره از کتابایی که تو اتاقت گذاشتم استفاده کنی و اینکه سوالاتو از خودش بپرس اون جواب میده
لویی سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت , بعد اینکه بازم وارد یه پارکینگ دیگه شدن همراه هلن از آسانسور ساختمون به طبقه ی دهم رسیدن
هلن تو کل مسیر دستشو پشت لویی نگه میداشت تا بدون تلف شدن وقت لویی رو به جایی که باید برن برسونه
خانومی که دم در بود کارت هویتی هلن رو چک کرد و بعد بهشون اجازه ی ورود داد , تو مسیر به اتاق بزرگی که اونجا بود منشی آقای فیشر بهشون اجازه ی ورود داد و بعد در های اون اتاق بزرگ باز شدن
اقای فیشر از جاش بلند شد و سمت هلن اومد , اینکه انقدر چاپلوسانه برخورد کرد یا جز اخلاقش بود یا حرف هایی که زین بهش زده بود !
:خوش اومدن خانوم واکر
:ممنونم , لویی کسیه که قراره آموزش ببینه
فیشر پسر رو نگاه کرد و شونه هاشو گرفت , بهش چرخی زد و بعد لبخند زنان به هلن نگاه کرد
:فکر نمیکنم اماده کردنش سخت باشه بدن عالی و خوش فرمی داره
:شب میایم دنبالش , تا ساعت ۲۲ در اختیار شماست , تا سه روز آینده طبق توافق
:هرچند سه روز خیلی کمه ولی حتما تمام سعیمونو میکنیم
:پس روزتون بخیر اقای فیشر
لویی اصلا از این وضعیت خوشش نمیومد , تنها موندن تو جایی که اصلا نمیدونه کجاست , دوست نداشت هلن از اونجا بره , ناخواسته دستشو به لباس هلن گرفت و بهش نگاه کرد
Advertisement
هلن لبخندی زد
:هی سوییتی پای مشکلی هست ?
لویی با صدای خیلی پایینی تو گوش هلن صحبت کرد
:منو تنها نذار
:به محض تموم شدن کارت من میام دنبالت , هیچ کدوم از سوال های عجیبشونو لازم نیست جواب بدی مگه اینکه به اموزشت مربوط بشه , اینجا همه از اقای استایلز میترسن پس نگران نباش اگه بخوان کاری بکنن از ترس جونشونم که شده منصرف میشن
متوجهی ...ذخیره ی آخرت?
لویی سرشو تکون داد و دستشو پس کشید , این دومین روز از ۱۷ سالگیشه و درست مثل یه بچه رفتار کردن اصلا چیزی نیست که دوست داشته باشه اما دست خودش نبود ... همه اونو تنها میذارن !
با رفتن هلن فیشر یکی از مربی هاشو خبر کرد و لویی رو سمت اتاق های آموزشی بردن
یه گروه چند نفره که همه پسر بودن رو اونجا دید , همه ی اون پسر ها موهای بور و چشم های آبی داشتن , بدن های سفیدی که با شوک زیاد برای لویی کاملا لخت بودن !
لویی دستشو جلوی چشماش گرفت و چرخید تا اونارو نبینه اما پشت اون در های شیشه ای گروه دیگه ای بودن که موهای مشکی و بدن های لختشون بازم لویی رو شوکه کرد
:اینجا چه خبره?
مربی کارتابلش رو پایین آورد و نگاهی به اطراف کرد
:من استن مورای مربی آموزشی تو هستم , اینجا کلاس های آموزش جنسیه پسر جون پس چشماتو خوب باز کن , چون تو این سه روز تو هم مثل اینا لخت میگردی برو تو رختکن و تمام لباساتو در بیار , اینجا همه پسرن
لویی گیج شده بود سمت رختکن رفت و به این فکر کرد که چرا باید آموزش ببینه! چه سودی از این راه نصیب استایلز میشه که داری این کار هارو میکنه !
لباس هاشو دراورد و مرتب توی یکی از کمد های خالی اونجا گذاشت نگاهی به باکسرش کرد
این واقعا خجالت اوره از یه طرف از اینکه مثل بقیه ی پسرا این کار براش راحت نیست اذیت میشد از طرف دیگه از اینکه لخت بره اونجا و همه قضاوتش کنن , پاشو با عصبانیت زمین کوبید پوست لبشو با دندون کند و بعد با شنیدن صدای فریادی ناآشنا سریع از تو فکر و خیال بیرون اومد , باکسرشو پایین کشید و اونم روی لباساش گداشت , در کمد رو بست و دستاشو رو دیکش گرفت و سمت سالن رفت
وقتی برگشت داخل سالن با دیدن اون مردهای هیکلی که تو گروه پسر های مو مشکی بودن دهنش خشک شد
اونا پشت پسر هایی وایساده بودن که رو به جلو خم شده بودن پاهاشونو باز کرده بودن و از ریمینگ شدن با آه و ناله لذت میبردن
:وات د ...
لویی دندوناشو بهم فشار داد و پنجه ی پاهاشو جمع کرد سرشو پایین انداخت
استن سمت لویی برگشت و جلوش وایساد
:برو اونجا بشین اون مردی که اونجاست اسمش دنیزه , آموزش های رفتاری رو بهت یاد میده
لویی حس کرد چشماش داره سیاهی میره , این جا چه جهنمیه!
حتی نمیتونست بپرسه , چون اصلا متوجه نمیشد , اونقدر فضا گنگ بود که نمیتونست به نتیجه برسه
وارد اتاقک شیشه ای شد که دنیز اونجا بود
:س..سلام
دنیز نگاهی به لویی کرد
:واو ... خیلی خوش اندامی , اسمت چیه?
:ل..لویی !
:بشین لویی
لویی روی صندلی نشست و سعی کرد با بهترین حالت ممکن خودشو بپوشونه
:میدونی چرا اینجایی?
لویی سرشو تکون داد
:نه
:تو قراره برای لذت جنسی استفاده بشی , که میتونه راه های مختلفی داشته باشه , به من گفتن تو یه سفارش دهنده ی خاص داری پس لازم نیست این دست و اون دست بشی , چند بار سکس داشتی ?
:چی? لذت جنسی? یعنی منو چیکار میکنن?
:کامان بوی ... سفارش دهنده میتونه هر کاری بکنه , اینا طبقه بندی نمیشن ولی کسی حق شکنجه نداره مگه اینکه خودت موافقت کنی
:میشه ..میشه واضح حرف بزنی? من .. یعنی
نفس های لویی تند تر و تند تر شدن وهمین باعث شد دنیز از جاش بلند بشه
:فکرشو میکردم , چرا شماهارو میفرستن ?متوجه نمیشم
کپسول اکسیژن رو از اتاق کناری اورد و ماسک رو روی صورت لویی گذاشت
:منظم ...منطم تر ,۱۰۰۱ ..۱۰۰۲ ...۱۰۰۳ ... اوکی , بهتره بهتره ... خوبه لویی , میتونی راحت نفس بکشی?
لویی بعد چند لحظه ماسک رو برداشت و سرشو تکون داد
:بهتره این عادت و ترک کنی لویی تکون دادن سر همیشه باعث عصبانیت سفارش دهنده ها میشه , خب شروع کنیم ?
:با من چیکار ...میکنن?
:بستگی به سلیقه ی طرفت داره , بعضی ها فقط دوست دارن آهنگ بذارن و کسایی با بدن تو براشون برقصه , بعضیا فقط لباس تنت میکنن , خیلیا نگات میکنن تا خودتو بفاک بدی و حتی بهت دست هم نمیزنن , اما
خودکارشو به کارتابل کوبید
:خیلی هام ممکنه بلوجاب بخوان , محض اطلاعت دهنتو بفاک میدن , خیلی ها ... میشه پاهاتو بهم نشون بدی
لویی کف پاهاشو بالا اورد
:خوبه عالیه ,بعدا ارزیابی بدنی میشی و بهت نمره میدن ولی حتما تورو به مرکز میکرو میبرن تا با مواد اونجا پوستتو نرم کنن , به هر حال , هر سوراخی که داری مال اوناس ... نگفتی قبلا سکس داشتی یا نه
لویی صورتشو مچاله کرد و خواست سرشو تکون بده اما یاد حرف دنیز افتاد پس آروم زمزمه کرد
:نه
:چی?! چند سالته? ۱۴ ? ۱۳?
:امروز دومین روز از ۱۷ سالگیمه
دنیز با دهن باز به لویی خیره موند
:هیچ کس اینو باور نمیکنه پسر جون , راستشو بگو ۱۴ سالته درسته?
لویی سرشو بالا اورد
:قسم میخورم راستشو گفتم
:اوک..اوکی ! واو عام خب این عالیه بنظرم حالا که فهمیدی چرا اینجایی میشه بریم سراغ اموزش ?
..........................
زین با دیدن هری از جاش بلند شد
:کجا بودی?
:باید به تو جواب پس بدم ?
:ن ..نه , میگم این ۳۰ تای شرط
هری نگاهی به پول ها کرد
:بدش به جیک , چیزی دیگه ای هست?
:شنیدم بابای لویی مرده !
:خب?
:اگه نمیمرد اون بازم میومد اینجا?
:اره میومد
:از مردن باباش پس ... چیزی نمیدونی?
هری از حرکت وایساد و سمت زین برگشت
:امروز یه چیزی کشف کردم , وقتی دستمو رو سر یکی میذارم افکارشم میتونم بخونم
دستشو رو سر زین برد
:اوه اینجا یه مغز معیوب داریم ...اوه میگه بخاطر بردن ۳۰ تا هری رفته بابای لویی رو کشته , اوه اینجا رو اون فکر میکنه من نقشه کشیدم تا حتما این کارو انجام بدم
هری سر زین و به عقب هل داد و دستشو پس کشید
: از اسلونی که برگشتم تو خیابون بولتون دیدمش دنبالش رفتم و از اینکه مقصدمون یه جاست تعجب کردم , بعد اینکه دیدم داره مشروب های اتاق هارو خالی میکنه از متیو و جنی خواستم اونو بفرستن سمت اتاق من , وقتی وارد اتاقم شد اونقدر وحشت زده بود که منو نشناخت , تو بار فورد دیدمش و مطمئن شدم این همون پسریه که لازمش داریم , لهجه بریتیش , خنگ , معصوم , دستپاچلفتی و البته اون بدن و صورتی عالی داره
در اتاقشو باز کرد و بدون بستنش وارد اتاق شد
:پدرش از کارخونه اخراج شد و به جیک گفتم بهش بگه با یه مبلغ توافقی پسرشو به ما بده اما اون مرد مثل دیوونه ها سمت خیابون دوید و یه ماشین بهش زد و بعدش ... جنازه اش کنار خیابون افتاد
زین آب دهنشو قورت داد
:م... متاسفم
:اگه بخاطر قولی که به پدرت دادم نبود بخاطر چرندیاتی که تو سرته قطعا میفرستادمت پیش پدرش تا خودش برات مرگشو توضیح بده
زین چیزی نگفت , سرشو پایین انداخت و منتظر موند تا ببینه هری چی میخواد
:فردا یه ملاقات داریم با لوفنگ
:همون مرد گنده چینیه?
:اره , روس ها دیگه به این ایالت اسلحه نمیفروشن , میخوام با اون وارد معامله بشم
.......................
کمی بعد از بیرون رفتن زین از اتاق هری لویی همراه هلن وارد اتاقش شد
:فردا هم ساعت هفت پایین باش
:چشم خانوم
:لویی ما با هم صحبت کردیم , تو قبول کردی این کارو بکنی
:این ...این , من نمیدونم چی درسته
:داشتن یه زندگی خوب درسته لویی , به هر قیمتی تو از کسی دزدی نکردی کار خلافی انجام نمیدی , بدن تو تنها سرمایه ایه که داری و ازش استفاده میکنی
:باید ,... یه چیزی رو بهتون بگم
هلن با کنجکاوی منتظرحرف لویی موند
:من , صبح بخاطر ادب گوشیتونو پس ندادم ... من تو خوندن کلمات , مشکل دارم
:یعنی چی?
:من ... یعنی پدرم پول نداشت و سال سوم منو از مدرسه بیرون اورد
:آوه سویت هارت , متاسفم
لویی واقعا درک نمیکرد چرا اما هر بار که اون زن با الفاظ شیرینی اونو خطاب قرار میداد دوست داشت اونو بغل کنه و اشک بریزه
کاری که همین الانشم داشت انجامش میداد
:من با اقای استایلز صحبت میکنم , حتما این مشکل و حل میکنیم , پس نگران هیچی نباش , باشه سویت پای?
لویی سرشو بالا گرفت
:بله خانوم
هلن لباشو بهم فشار داد و دستشو چند بار به پشت لویی کوبید
:خوب استراحت کن هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره , از وقتی از اونجا اوردمت تا اینجا فقط برات توضیح دادم پس بایدکامل متوجه شده باشی که این فقط یه سکسه و قرار نیست بمیری پس بفکر بعدش باش ,جایی که اقای استایلز به خواستش برسه و هرچیزی که الان ازش استفاده میکنی مال تو میشه بعلاوه ی حساب بانکی که درموردش حرف زدیم
لویی دستاشو رو صورتش کشید
:ممنونم ...هلن
هلن گونه ی لویی رو کشید
:خدای بزرگ تو قلب منو آب میکنی , من دیگه باید برم پسرم
لویی نگاهی به هلن کرد ,شاید برای بقیه شنیدن کلمه ی پسرم هیچ معنایی نداشته باشه اما برای لویی یه انقلاب بود , جوشش حس داشتن افرادیکه کنارتن و مراقبت
وقتی هلن از اتاق بیرون رفت لویی جلوی آینه رفت نگاهی به خودش انداخت , بیاد تمام اتفاق هایی که توی مرکز اموزشی افتاده بود نمیدونست چرا اما دستشو سمت لباسش برد اروم اونو از سرش باز کرد و روی تخت انداخت دستشو رو بدنش کشید
انگشتشو رو نوک سینه اش تکون داد
:عاممم
دستشو بر داشت و چند بار پلک زد از جلوی اینه کنار رفت و از داخل کمد یه حوله برداشت تا شاید با حمام کردن عقلشو سر جاش بیاره
..................
هلن نگاهی به هری کرد
:نقطه ضعفشو درست حدس زدی , اون واقعا بخاطر داشتن یه نفر کنارش به هر کاری دست میزنه , وقتی رفتم دنبالش توی رختکن داشت گریه می کرد ,کلی باهاش حرف زدم تا اینکه راضی شد انجامش بده
هری پوزخندی زد
:پس ادامه بده بذار بهت عادت کنه , همیشه همراهش باش ازش فاصله نگیر هر وقت لازمت داشت اونجا باش
:باشه , من دیگه میرم
هری چیزی نگفت ولی همراه هلن از اتاقش بیرون اومد
نگاهی به راه پله ها کرد جایی که هلن کم کم داشت ازش پایین میرفت و از دید خارج میشد
نگاهی به انتهای راهرو کرد و سمت اتاق لویی رفت
به در صربه زد ولی صدایی نشنید پس درو باز کرد و وارد اتاق شد
................
"
Advertisement
- In Serial6 Chapters
Grazing the Sky
Aspiring musician Lance awakes one night to hear a voice. Someone warning him of danger to come. Someone telling him to start running, now. Lance has no choice but to shrug off the event as something of his own imagination, but upon falling unconscious, he is kidnapped and injected with deadly cells from a race kept hidden from humans, a race kept secret. Zidane is a crossbreed of Razalek and Spiro, a breathing hybrid that shouldn't exist. There's too much hatred between the races; there's too much bad blood in his veins. But he needs to save Lance's life. He has too much death on his hands already. However, Lance isn't so easy to trust him. So, with a question, he's teleported into Zidane's mind and introduced to a world of magic, racism, and everlasting love. Memory by memory plays, giving Lance answers to his question. Giving him every reason to trust.He has no choice, after all. [THIS NOVEL CONTAINS SWEARING, VIOLENCE, & ABUSE] [Written from 2010 - 2017]
8 185 - In Serial59 Chapters
The tales of the Omnidragon
The Omnidragon is a legendary creature, equipped with untold power and mastery over all the elements, then paired with the might of a dragon and the wisdom of the ages. Only a single member of their kind can exist at the same time, and all of them share the same soul. Each time they incarnate, the world is warped with a significant shift in power between monsters and mortals, who both desire the power of this being for themselves... or to take it away from others by any means necessary. Nashariel is the latest incarnation of this incredible being. Born in the city of Andriel, devoted to Astill the Goddess of Compassion, she is torn between the teachings she received and her draconic instincts that push her to fight more and more dangerous beings to return to her old glory. Seen as either a threat or a resource, Nashariel will soon find herself playing pawn in the board of the strong. Will she be able to rise above it? Or will the omnidragon be chained to other's will, and need another incarnation to reach the top? A few notes: 1-This is my first ever novel, and English is not my main language. I'm open to corrections and suggestions! 2- This novel will have a slow start, for a few chapters. 3- The chapter's length varies between 3.500 and 5.000 words, every Monday. There may or may not be a bonus one on Thursdays. 4- Have fun reading! The tales of the Omnidragon Discord Cover artist: sharprock_art (Instagram) - sharprock (Artstation) [participant in the Royal Road Writathon challenge]
8 153 - In Serial14 Chapters
Taken to Another World by Mistake
I was once a typical high schooler. Then those horrible godesses abducted me to their world and made me a hero. Sounds great being a hero doesn't it? Well, my super power, my cheat is to be able to see what those horrible goddesses think of my current stats. Yea, uh if you ever figure out how to make that useful please let me know. In exchange they cursed me...repeatedly. Something about trying to get rid of some negative energy. With my best friend, George the termite, I will crawl up from the bottom and live the good life. If I can avoid all the adventures that come my way since I am a "hero". Author's Note: This is my first time. Go easy on me. :) Criticism and thoughts are always very welcome. I have already written the first 20 chapters. I will release at least a chapter a week and hopefully one a day for the first few weeks.
8 227 - In Serial8 Chapters
His New Instinct "An August Walker And Mission Impossible Fallout fanfic"
You won August but I have no place in your new world.Natasha White, a girl who was looking to persue a job in CIA fell in the beautiful trap set by August Walker a CIA agent unaware of what was going on his mind.
8 181 - In Serial23 Chapters
Joker's Running Wild (Deltarune, Super Paper Mario, Kirby Super Star)
Inspired by an idea from @LuigiDaisy2, Please please PLEASE check them out! Seriously, they're great and have some really good stories!!!What happens when you find out everything is not what it seems. Your world is a fantasy. What will people think of you? Will they call you crazy, insane? Jevil is a simple jester, who's job is to entertain and perform for others, but what happens when he comes across someone who understands him?
8 204 - In Serial17 Chapters
Heart and Soul (Stingsu, Sting X Natsu)!
What happens when Sting and Rogue are beaten by Natsu in the grand magic games?! Well... we've seen that! What happens when they were beaten so horribly they were knocked out for days instead of hours and aren't cleared to return to their inn? Well that's where things go sidestep and start rolling in a different direction. No close calls with death for lector, and a whole lot of new friends and family for Sting and Rogue! Some characters are a little out of character because I'm a pretty shitty author, and I created my own idea for how to portray them somehow so... yeah!(Sting X Natsu)Any Rogue X Erza vibes, and jokes, aren't a ship but rather something quite devious that was cooked up for another relationship, *wink wink* *cough* Jellal *cough*
8 182

