《LET ME FOLLOW》♤ 8 ♤
Advertisement
🌟
□■□■□
دو تا تخم مرغ توی دستشو کنار ظرف روغن گذاشت , شعله رو روشن کرد و ماهیتابه رو روش گذاشت , روغن ریخت و منتظر موند تا کمی داغ بشه
تخم مرغارو داخل ظرف شکست که صدای در رو شنید ,چیزی مثل ور رفتن دسته کلید !
سریع گاز و خاموش کرد و دوید سمت اتاقش ساکشو از کنار تخت ورداشت و پنجره ی اتاقشو وا کرد
کاپشنشو ورداشت برگشت و در اتاقشو قفل کرد
ناگهی به پایین انداخت , و ساک و پرت کرد پایین , پنجره رو بست و دستشو به کناره ی ساختمون گرفت
از آبراهه پایین اومد و تو بالکن طبقه ی پایین نشست
کمی اطراف و نگاه کرد و سمت پله های اضطراری دوید
وقتی از پله ها پایین اومد دوید پشت ساختمون تا ساکشو پیدا کنه
داخل بوته ها افتاده بود دسته هاشو برداشت که حس کرد چیزی از ساک اویزون شده
ته ساکو نگاه کرد و دید بخاطر فشاری که بهش اومده تهش از هم باز شده
:لعنت به این شانس
لباسو برگردوند تو ساکشو دستشو دور ساک گرفت وقتی ماشین میراندی رو دید فهمید دیگه آخر خطه , اگه گیرش میاورد بخاطر کلی بدهی معلوم نبود چه بلایی سرش میاره , به آخر کوچه نگاه کرد جایی که ماشین ها و آدما در حال رفت و آمد بودن , نفس عمیقی کشید و تو همون کوچه سمت خیابون رفت
همه جا پر درخت های تزیین شده ی کریسمس بود ویترین های پر زرق و برق ... شکلات های رنگی و مرد های چاق لباس قرمز و ریش سفیدی که سبد و زنگوله به دست برای فقرا پول جمع میکردن
سرشو بالا گرفت دستشو رو معده اش گذاشت و فشارش داد تا درد کمتری بکشه , چند روز بود چیز درست حسابی نمیتونست بخوره , از ترس گیر افتادن دست فورد یا میراندی حتی نمیشد بدون ترس اون اطراف جایی رفت
ساکشو محکم تر گرفت و کمی خم شد تا راه رفتن شکمشو درد نیاره
انتهای اون خیابون رو دید ,جایی که یه دکه توش خیلی چشمک میزد , ولی کار خلاف!
نه اون نمیتونست باهاش کنار بیاد وجودش هیچ وقت همچین چیزی رو قبول نمیکرد
"لوبر تو یه فرشته ای کوچولوی من "
لویی سرشو تکون داد و تو یه قدمی اون دکه ایستاد ... به دیواره اش تکیه داد و رو زمین نشست
:هی پسر , بیا اینجا بشین
لویی سرشو چرخوند و نگاهی به پیرمرد یه چشم کرد
ساکشو ورداشت و رفت داخل , روی صندلی نشست و دستشو نزدیک چراغ نفتی که مرد داخل سالن کوچیک اونجا گذاشته بود برد
اوضاع شکمش داشت بهتر میشد , اون سرما داشت دل و روده اشو بهم گره میزد
پیرمرد برگشت پشت پیشخونش که دیوار شیشه ای داشت و فقط یه ذره ازش باز بود اونم برای گرفتن وسایلی که مردم برای تعمیر اونجا میاوردن
لویی هراز چند گاهی زیر چشمی بهش نگاه میکرد نمیدونست این درسته یا نه ولی شاید اگه فقط میفهمید اون مرد دقیقا چه کاری ازش میخواد بد نبود !
شاید کار بدی نباشه, شاید بتونه بدون اینکه گناه کنه از شر این زندگی نکبت بار خلاص شه
مردی وارد دکه شد و ضبط صوت کوچیکی رو روی پسشخون گذاشت و از اون سوراخ رد کرد داخل
مرد عینکی که روی یه دونه چشمش داشت و بلند کرد , نگاهی به ضبط صوت و بعدم به مرد کرد,دستشو رو ضبط صوت زد
:باز که اوردیش , این عمرشو کرده
:یه کاریش بکن ماتیلدا آهنگای کریسمس و میخواد
Advertisement
پیرمرد اخماشو تو هم برد و ضبط صوت رو از هم باز کرد
:تو و زنت هردو دیوونه این , چه کریسمسی , عید وقتیه که تو یه نوشو بخری
مرد روی صندلی کنار لویی نشست و نگاه مختصری به لویی کرد
دستاشو رو راه های لاغرش گذاشت و دستای چروکیده از کهولت سنشو روشون کشید
:کاری نیست که من بتونم انجام بدم , من حتی نمیتونم سر پا وایسم
:خیلی خب بِر نه من وزیر کارم نه این بچه , فقط میتونم پول تعمیر این آهن پاره رو ازت نگیرم
بِر لبخندی زد و کلاهشو جا به جا کرد
:کریسمس مبارک پسر جون
لویی لبخندی زد , نمیدونست چرا اما حس خیلی خوبی بهش ست داد
:ممنونم آقا , کریسمس شما هم مبارک
بِر پلکاشو مالید و چند دقیقه همونجا موند تا اینکه اون پیرمرد صداش زد
:بیا , به ماتیلدا سلام برسون و لطفا بهش بگو این دیگه دفه ی آخرشه واقعا این دیگه درست نمیشه
بر لبخند زد
:بازم میشه ... بازم میشه
ضبط صوت و تو دستاش گرفت و از اونجا بیرون رفت
لویی بهش نگاه کرد
:اسمتون چیه آقا ?
:تو خودت کی هستی?
:لویی , لویی تاملینسون آقا
:خوبه , گرم شدی? حالا برو دیگه
لویی ساکشو برداشت
:ه... هوم ....
از جاش بلند شد و سمت در رفت نگاهی به آسمون کرد ,هوا اونقدر آلوده بود که نشه خوب اسمونو دید ولی میشد فهمید که داره شب میشه
سرشو چرخوند و نگاهی به داخل دکه کرد , ساکشو کوبید زمین و به اون پیرمرد نگاه کرد
:هوم هوم سویت هوم
پیرمرد سرشو بالا گرفت دستش از حرکت ایستاد و با تعجب به لویی نگاه کرد
:چ..چی گفتی?
:مطمئنم شنیدین آقا
.......................
جیک با سری بالا و سینه ای که همیشه رو به جلو بود مثل گارسون های تربیت شده از داخل راهرو رد شد , ولی زین اگه استخون بندی بدنش مانع نمیشد نوک سرش به نوک کفشاش میرسید
شل و وا رفته دنبال جیک بود
:پس اون شب هری تو بار فورد بود ?
:بله آقا اونجا بودن , همونجا هم این پسره رو دیدن
:چی! یه هو اونجا دیدش و بعد میخواد بیاد براش کار کنه?
:آقای مالیک بهتره از خودشون جریان رو بپرسین , از این طرف
جیک در اتاق رو باز کرد و منتظر شد تا زین وارد اتاق بشه
زین نگاهی به جیک کرد و بعد رفت تو و جیک هم پشت سرش داخل شد و درو بست
رو به روی سه تا مرد نشستن , زین لبخندی زد
:اقای فیشر ?
فیشر لبخندی زد
:اوه اقای مالیک واقعا باعث افتخاره شما رو میبینم , پس از اینکه تو گفتن اسمم با تردید رفتار میکنید رو نادیده میگیرم
زین پوشه ی دست جیک رو گرفت و جلوی دست فیشر گذاشت
:چون من هیچ وقت اسم کسی رو نمیگیرم , همیشه یه عکس بهم میدن
لبخند رو صورت فیشر با فهمیدن معنی حرفای زین خشکید , صداشو صاف کرد , خواست در پوشه رو وا کنه ولی زین دستشو روش گذاشت
:مشخصات عوض نمیشه , بعدا نگاشون کن آقای فیشر
:باشه ..باشه
پرونده رو دست یکی از اونایی که همراهش بود داد و به زین نگاه کرد
:از امشب کارتو شروع کن , فعلا بعنوان یه سورپرایز ازش اسم ببر تا وقتی بفرستیمش پیشت , فشرده ترین اموزش هارو ازت میخوایم
:چشم حتما فقط میشه بپرسم کی بهم تحویلش میدین?
:خبرت میکنیم , حواستو جمع کن میدونی که داری با کی کار میکنی
:اره ... از طرف من خیالتون راحت باشه
:هرچی که لازمه تو اون پوشه هست , دیگه به خودت بستگی داره که گند بزنی و روز بعد و نبینی , یا موفق بشی و بتونی نفستو برای روز بعد نگه داری
Advertisement
فیشر نگاهی به گارد هاش کرد و بعد به زین
:ما کارمون اینجا تمومه مگه نه ?
زین از جاش بلند شد و نگاهی به جیک کرد
:ما میریم , شمام نیم ساعت بعد ما برین , هرچقد دیر تر بهتر
همراه جیک از اونجا بیرون رفتن , از ساختمون خارج شدن و سوار ماشین از اونجا دور شدن
:خوب بود ?
:منظورت چیه?
:طرز حرف زدنم با اون فیشر
:اگه منظورت اینه که آقا خوشش میومد یا نه , من نمیدونم
کلافه از گوشه ی چشم به جیک نگاه کرد و زمزمه کنان اخماشو تو هم برد
:پس تو به چه دردی میخوری
.........................
لویی نگاهی به اون دوتا مرد کرد ساکشو بیشتر بخودش نزدیک کرد , شیشه های مشکی ماشین اجازه ی دیدن رو بهش نمیدادن پس فقط سرشو پایین نگه داشت تا اینکه ماشین از حرکت متوقف شد
صدای باز شدن در توجه لویی رو جلب کرد , دست مردی که بیرون ماشین ایستاده بود رو گرفت و پاشو رو کناره ی ماشین گداشت و بعد پرید پایین نگاهی به ماشین انداخت , شبیه یه غول آهنی بود !
مرد دستشو به کمر لویی فشار داد
:از این طرف
لویی تند تند سمت در آهنی داخل پارکینگ رفت , لحظاتی بود که شک میکرد ایا کار درستیه یا نه و لحظه ی بعد به اینکه چیزی برای از دست دادن نداره فکر میکرد
در اسانسور باز شد و وارد یه سالن بزرگ شدن , از در های زیادی رد شدن تا اینکه جلوی یکی از اون اتاق ها ایستادن , مرد در زد و یه قدم عقب رفت
:برو تو
:خودم تنها ?
مرد هیچی نگفت و لویی رو به داخل اتاق هل داد , مثل کسی که وقتی برای تلف کردن نداره
لویی گیج و منگ وارد اتاق شد و اطراف و نگاه کرد , مبلمان , پنجره ی بزرگ کمد هایی که توش ظرف های قیمتی چیده شده بود داخل اون اتاق به چشم میخورد
همونجا دم در ایستاد و کمی اطراف و دید زد اما این بنظر عاقلانه نمیومد
خواست درو باز کنه که صدای پای کسی رو شنید , همونطور که دستش رو دستگیره بود سرشو چرخوند و با دیدن چهره ای اشنا دستشو برداشت
:لعنتی باید ۶۰ تا باهام میبست
:ها!
:بشین لویی
لویی سمت مبل رفت و روش نشست , اون مرد انگار مورد توجه خدا بود با شلوار گشاد کرمی و پیراهن مشکی مردونه , استین های تا زده که تاتو های بیشمارشو نشون میداد , گوشواره ی صلیبیش گردنبند بلندش که رو سینه ی لختش تکون میخورد
موهای خوشرنگ و کوتاهش , چشماش! ... معلومه که خدا وقت بیشتری برای خلق اون صرف کرده
:اگه تموم شد , میتونی ساکتو بذاری زمین پسر
لویی دستپاچه ساکشو کنار مبل رو زمین گذاشت , سرشو پایین انداخت و دستاشو بین پاهاش بهم قفل کرد
:آدم مذهبی ای هستی?
لویی سرشو بالا گرفت , مذهبی ! متوجه منظور اون مرد نمیشد اگه منظورش دعا کردن بود , باید میدونست این پسر خیلی وقته دیگه دعایی نداره
:تردید میبینم , انگار که تو منتظری خدا نجاتت بده ولی بذار تو همین لحظه خوب روشنت کنم بچه , وقتی پول نداری بفکر کاری میفتی تا اونو بدست بیاری , وقتی دوستی نداری سعی میکنی رازاتو پیش خودت نگه داری وقتی هیچ کس و نمیشناسی میری تو خونه و به پدر و مادرت نگاه میکنی , گرم میشی قوی میشی اما حدس بزن کی اینجا نه خونه داره نه مادر و نه پدر ... چند سنت داری لویی?
لویی که حتی خودشم متوجه اشک های شفافش روی گونه اش نشد با چکیدنش روی پشت دستش سریع دستشو رو صورتش کشید
:تردید توی این سن چند سالته لویی?
:ام ...امشب ۱۷ سال آ...آقا
:پس تولدته ! .... میدونی تنها کسی که نگرانته , دلش برات میسوزه , خودتی ,اگه خودت کاری نکنی میشی یه کارتون خواب که هیچ اهمیتی تواین ایالت ندارن
لویی حرفی برای گفتن نداشت از اونجایی که حرف های هری قوه ی تفکرش و درگیر کرده بودن
:بذر آخرت باش لویی , بذار امید بهت وجود داشته باشه
لویی متوجه اون حرفا نمیشد , اونا براش زیادی سنگین بودن به هری نگاه کرد و با بیچارگی ابروهاشو تو چین پیشونیش بالا برد
:از من ... از من چی میخواین
:تامی تاکر من شو
:تا...تامی تاکر !
هری از جاش بلند شد , از کنار لویی گذشت و دستشو رو موهای لویی کشید
بوی این عطر آشنا بود اما لویی بیاد نمیاورد کجا اونو حس کرده
:جنگ جهانی دوم , برای فروش اوراق قرضه تامی تاکر رو با لباس دخترونه رو صحنه میفرستادن تا براشون نمایش بده
به لویی نگاهی کرد
:اون یه سنجاب بود , اما کارشو درست انجام میداد , میخوای ثابت کنی از یه حیوون بهتری?
لویی که انگار توسط اون چشمای سبز که به نگاهش خیره شده بود جادو شده بود سرشو تکون داد , هرچند اصلا نمیخواست این کارو بکنه اما .... کرد
هری لبخندی زد , از اونایی بوی یه انفجار هالیوودی برای پربیننده ترین فیلم سال رو میداد
:به نمایش خوش اومدی ...تامی
................................
لویی همراه یه زن وارد اتاقی شد
:اینجا اتاق توعه , میتونی وسایل و جا به جا کنی یا هر کار دیگه ای , کتابخونه اینجاست , آشپزخونه نگران نباش هر هفته پنجشنبه ها یخچال پر میشه و غذا ظهر و غروب برات آورده میشه
زن در اتاقی رو باز کرد
:صبحانه هم با خودته میتونی از وسایل استفاده کنی ...اینجا اتاق خوابه , لباس با سایزت داخل کمد چیده شده اینجا اینترنت نداره , فقط یه لپتاپ هست , هر آهنگ فیلم یا بازی خواستی بهم بگو تا برات بریزم , تلفن نداری و همه ی کاراتو از طریق این پیجر انجام میدی
یه پیجر دست لویی داد
:دکمه اشو فشار بده بعدش من اینجا
زن خندید و دستشو رو شونه ی لویی اروم کوبید
:چیزی هست که بخوای بپرسی?
:ن..نه , ..آ... تا کی اینجام ?
:تا هر وقت که با اقای استایلز کار کنی
:استایلز?
:اوه پسر ,همون مردی که توی اتاق باهاش بودی
لویی سرشو تکون داد
:اسم کوچیکشون چیه?
زن نگاهی به لویی کرد
:وقتی بهت نگفته فکر میکنم تو درد سر افتادم اگه بفهمه اسم فانیلیشو بهت گفتم
:من چیزی بکسی نمیگم
زن لبخندی زد
:مشکلی نیست , چیزی دیگه ای نمیخوای?
لویی سرشو تکون داد
:ممنونم خانوم
:هلن , واکر
:ممنونم خانوم واکر
:اوه سوییتی , فردا زود بیدار شو ساعت کنار تختتو بذار رو هر زمانی که میخوای ولی حتما ساعت ۷ پایین باش
لویی سرشو تکون داد
:حتما خانوم
زن برای آخرین بار اطراف و نگاه کرد تا مطمئن بشه چیزی رو از قلم ننداخته
بشکنی زد و سمت در رفت
:خیلی خب من دیگه میرم
:خدانگه دار خانوم
:میبینمت سوییتی
لویی لبخندی زد و درو بست , این یه شروع جدیده یا یه پایان برای رسیدن به ته دره ...کسی نمیدونست , اما این لویی تصمیم گرفت تو لحظه زندگی کنه
..........................
📉
بخاطر یه سری صحبت ها من تصمیم گرفتم لویی۱۷ سالش باشه
لذت ببرید لاولی های من
شبتون بخیر
Advertisement
- In Serial8 Chapters
Vampire Life: Sara
This is a short story based on the character from my main book that is still in progress. The question that caused me to write this and other one to come was simple.... if you can't die, live forever, and interact with the human world, what do you do when something happens that you can't anticipate. In this book, Charles gets hit by a car.
8 129 - In Serial6 Chapters
Weak 'Heroes'
James and his class mates were transferred over into a fantasy world! The king expects them to slay the Demon King? How can they do that when the so called 'Heroes' are unbelievably weak! "I'm in a fantasy world expected to kill a Demon King in 11 years, except everyone is disgustingly weak? What in the fuck this isn't how novels are supposed to go! GET ME OUT". "I just want to be a Teacher". James sniffles uncontrollably. Follow James and his friends uncover mysteries of this new world and to become strong enough to slay the Demon King.
8 188 - In Serial12 Chapters
The Final Countdown
Alice and her friends, John and Maria, are average teens in an average world. Well, until Alice has a vision of the end of it. Now, they're working together to stop the end of the world and Alice's little brother from getting in the way. Oh, I forgot to mention! Her dad's the president!
8 111 - In Serial9 Chapters
Witnesses Speak
In a semi-utopian universe with people living in upmost comfort there are only few that go out of their way to murder and steal. Most of them are not threatening everyday life, but there are a few that are powerfull enough to cast fear in people's minds. Most powerful of them being Adalie. Our main character-Arnold unfortunately encounters her. She decides to spare his existence but transports him into a world full of war, a crippled world, our world. The year is 1939 and WW II has just started. He was reincarnated as a soldier with special abilities. He can still use magic, but his existence in our world comes at a cost. Every time he dies he is reborn as a soldier in a random nation. Those who were once his comrades may now very well be his enemies... Image was taken from Google images. If you are the author of this image and want to take it down, please message me. There may be some historical inaccuracies due to compromisation for the plot progression. Also due to the nature of this fiction, the historical genre will shift more into alternative history.
8 99 - In Serial8 Chapters
Saga of the Space Marines
HARVEST! BUILD! DESTROY! Total war until annihilation. This is the story of the end of the human race. If it sounds like fun it’s because it is. The Saga relates the events and personal histories of the men of the 3rd Marine Space Expeditionary Force and their bitter MAXWAR (mutually assured eXtinction war) against the alien Krag Subjugation. Told from the view point of the warfighters on the front lines, the blue collar workers who build and maintain the infrastructure that supports them, and the scientists and engineers who develop the technologies that power their victories on the battlefield. This mission, The Maggot Colony, relates the first part of the adventure, where their capital ship, The Good Shepherd, is critically damaged, and a small force is sent to establish an outpost on the surface of a nearby planet to secure much needed emergency supplies and fuel. The situation is desperate, the fighting is brutal and the technical challenges both in space and on the planet surface seem insurmountable. Fans who enjoy the intellectual challenges and intricate storylines from real-time-strategy games such as Starcraft II or the pure destructive awesomeness of first person shooters such as Doom, Halo and Gears of War are encouraged to check out the Space Marines. It’s not for everyone, but it might be just what you are looking for. Best of luck in choosing your next read, and if you don’t pick the Saga of the Space Marines today please consider us next time because reading great stories is time well spent. See you in the comment section everybody!
8 104 - In Serial6 Chapters
After Dark {Jonah Marshall/Adam Marshall}
TW; W33d use, bl00d, d34th, v0m!tEDIT: I HAVE BEEN INFORMED THAT TY IS NO LONGER COMFORTABLE WITH SHIPPING ADAM AND JONAH AND I WILL RESPECT THAT. I AM KEEPING THIS FIC UP SOLEY FOR THOSE WHO WISH TO KEEP READING, HOWEVER PLEASE DO BE AWARE OF HIS FEELINGS ON THE MATTER AND BE RESPECTFUL. I WILL NOT MAKE ANY MORE CONTENT REGARDING JONADAM.THANK YOU FOR READING.
8 120

