《LET ME FOLLOW》♤ 7 ♤
Advertisement
🌟
نمیدونست چند ساعته خوابیده ولی سرش سنگینی میکرد , پلکاشو باز و بسته میکرد تا بتونه با خواب الودگیش بجنگه
نه اینکه کسی باشه که معتاد خوابیدنه , نه
وقتی چند روز تو یه انبار رو کفپوش یخ زده اش به دیوار تکیه بدی و هر ساعت یه بار از خواب بپری , اینجا مثل یه تخت با پر قو میشه که فقط تو رویاهات روش دراز میکشی .
خمیازه کشید و دستاشو تو هوا کش داد , سمت در قدم برداشت , از پله ها پایین رفت نگاهی به اطراف کرد , اخمی تو هم برد و لباشو جلو داد
این تعجب اور بود که هیچ خبری از مارک نیست !
قبل اینکه دست و صورتشو بشوره سمت اتاق مارک رفت خواست در بزنه که با ضربه ی اولش در نیمه باز شد
لویی در رو بیشتر هل داد و وارد اتاق شد , اتاق همونجور که صبح دو روز پیش مرتب کرده بود مونده
ابروهاشو بالا برد و پلکاشو مالید
:یعنی کجاست!
از اتاق بیرون اومد , دست و صورتشو شست و نگاهی به داخل یخچال کرد , غذای نصفه ای که برای شام مارک گذاشته بود هنوز اونجا بود !
بیخیال خوردن شد دوید سمت اتاقش و شلوار جینشو پوشید هودیشو از سرش رد کرد , نشست کف اتاق دستشو زیر تخت برد , جوراباشو بیرون کشید , تند تند پاش کرد و کفشاشو پوشید .
پله هارو دوتا یکی پایین میپرید تا اینکه به اخرین پله رسید , دوید داخل کوچه
:هی لویی?
لویی سر جاش ایستاد
:اوه خ خانوم ...میر
:آروم باش بچه جون چرا از من میترسی? پدرت کجاست قرار بود امروز اجاره ی این دو ماه رو بده
لویی من من کنان اطراف و نگاه کرد
:نمیدونم من خونه نبودم و الان نمیدونم کجاست , میرم دنبالش زود برمیگ....
میراندی صاحبخونه ی درشت هیکل و سیاهپوستشون دست لویی رو سفت گرفت
:عااا فکر کردی من احمقم خودتو اون بابای کلاهبردارت میخواین در برین بازم منو ببرین و بیارین که تا ماه بعد غیبتون بزنه
:آخ آییی ... خانوم میراندی قسم میخورم دروغ نمیگم من تو بار آقای فورد کار میکنم میتونین برین بپرسین , شبا نمیذارن برگردم ... عاخ ... دستم خانوم
میراندی با عصبانیت بیشتر دست لویی رو پیچوند
:نه اینبار دیگه نه , با هم میریم دنبال بابات
:باشه ... باشه دستمو ول کنین
میراندی فشارش دور دست لویی رو کمتر کرد و اون بچه رو دنبال خودش سمت ماشینش کشوند
سوار ماشین شد و به لویی نگاه کرد
:خیلی خب آدرسو به میشل بگو
میشل پسر جوونی که ماشین رو روشن کرد از آینه با لویی چشم تو چشم شد
:از این خیابون برید من ... اسم هارو نمیدونم
میشل تا اخر خیابون رو رانندگی کرد و با رسیدن به هر دوراهی یا خیابونی لویی بهشون آدرس میداد تا اینکه به یه ساختمون آجری قدیمی رسیدن
میراندی دماغشو با دستمال گرفت
:اینجا کار میکنه?
لویی سرشو تکون داد و خواست درو وا کنه که میراندی لباسشو گرفت
:کجا کجا
رو کرد به راننده اش
:همینجا وایسا ما برمیگردیم
:بله خانوم
میراندی بدون ول کردن لویی بسختی همراهش از ماشین پیاده شد و سمت در ورودی رفت
میراندی سرشو بالا گرفت و سردر اون ورودی رو خوند
:کارخونه ی بازیافت , آره بایدم آشغالی مثل اون اینجا کار کنه
لویی هیچی نگفت تا اینکه نگهبان اونجا جلو اومد و پشت در وایساد
:با کی کار دارین?
لویی خواست حرف بزنه که میراندی اونو عقب کشید دستمالشو از جلوی صورتش کنار زد
:مارک تاملینسون اینجا کار میکنه?
:مارک... مارک ..آره آره , ولی فکر کنم اخراجش کردن امروز اینجا ندیدمش
میراندی با دهن باز به اون مرد خیره موند , انگار تمام پولی که تو تصورش توسط مارک براش آماده شده بود یک باره بر باد رفت و تمام امیدشو از دست داد
Advertisement
لویی آب دهنشو قورت داد و حس کرد دست میراندی شل شده , تنها چیزی که تو اون لحظه بذهنش رسید فقط یه چیز بود
فرار !
چرخید و با آخرین سرعتش از دست میراندی فرار کرد
مثل تیری که از کمان رها شده باشه از کنار ماشین رد شد و نه داد و بیداد های میراندی براش مهم بود نه صدای ماشینی که حتما میشیل اونو راه انداخته بود چون اون نزدیکا کوچه ی تنگی بود که پیچید داخلش و هیچ ماشینی ازش رد نمیشه
کوچه رو رد کرد و وارد خیابون اصلی شد اطراف و نگاه کرد که فکری بذهنش رسید
سمت بولتون غربی دوید , طولی نکشید که دکه ی بزرگ اونجا رو دید
سریع داخلش دوید و روی زمین نشست
نفس نفس زنان دزدکی بلند میشد و اطراف و دید میزد
:کسی این اطراف نیست بلند شو
لویی با شنیدن صدایی پشت سرش سریع چرخید سمتش ولی از جاش بلند نشد
پیرمرد دماغشو خاروند و دوباره مشغول کارش شد , دل و روده ی یه ساعت رو ریخته بود بیرون و با انگشتای زمختش داشت اونارو سر جاش برمیگردوند
کمی چرم مشکی دور دستش پیچیده شده بود ,موهای نامرتب و سفید و مشکی بلندی رو صورتش ریخته بود , و .... یه چشم بند داشت
:چیه ? چیزی تو صورتم پیدا کردی?
:متاسفم
لویی سرشو پایین انداخت و از جاش بلند شد , نه هنوز به ته راهش نرسیده که بخواد دنبال اون قاتلا راه بیفته
با احتیاط از اونجا بیرون اومد
نمیدونست کجا بره , حتی بار , میراندی حالا دیگه میدونست اونجام کار میکنه و حتما منتظره تا با گرفتنش پولشو نقد کنه
وارد کیوسک تلفن شد
کارتشو کشید و شماره ی پدرشو وارد کرد
بعد چند بار بوق خوردن تلفن قطع شد
لویی با تعجب به تلفن نگاه کرد و دوباره شماره رو گرفت
اما اینبار حتی بوق هم نخورد و تنها چیزی که شنید پیام خاموش بودن تلفن بود
:چی? چرا خاموشش کرد !
تلفن و گذاشت سر جاش و کارتشو بیرون کشید , تو خیابون راه افتاد تا نزدیک خونه
وقتی رسید اونجا پشت دیوار وایساد , با دیدن ماشین میراندی سریع پشت دیوار قایم شد , کمی منتظر موند و باز اونجا رو نگاه کرد که آقای بورمن رو دید
نمیدونست دارن چی میگن اما داد و هوار میراندی رو بلند کرد , طوری که اون زن مثل دیوونه ها سر بورمن داد میزد و بعدم سمت ماشینش شد و از اونجا رفت
لویی کمی منتظر موند تا اونا کاملا از دید خارج شدن
دوید سمت ساختمون و بورمن و صدا زد
:آقای بورمن اقای بورمن
بورمن با شنیدن صدای لویی سمتش برگشت
:لویی تو حالت خوبه پسر ?
چهره ی نگران بورمن باعث تعجبش شد ولی سرشو تکون داد
:دنبال پدرم میگشتم که خانوم میراندی دنبالم کرد , نمیدونم کجاست
:عا..بیا ...بیا بالا تو خونه ی من
بورمن دستشو پشت لویی گذاشت اونو از پله ها بالا برد , وقتی وارد خونه اش شدن لویی روی مبل نشست و بورمن براش یه فنجون قهوه اورد
:ممنونم آقای بورمن
لویی فنجون و گرفت و شروع کرد به خوردن
:خب , میدونی اگه کرایه رو ندین کجا رو داری که بری?
:پدرم به خانوم میراندی گفته پولشو میده
:خب .. خب فکر کن نده , بعدش چی?
:اوم ,... میرم پیشش
:جز این جای دیگه ای تو فکرت نیست ? کجا کار میکردی?
:اونجا ... یه اتفاقی افتاده که فعلا کار نمیکنه
بورمن سرشو تکون داد و دستشو به صورتش کشید
:نمیدونم چطور بگم لویی ولی تو باید بدونی یعنی حقته که بدونی ... یه ساعت پیش به اینجا زنگ زدن
:کی? پدرم ? چرا بهش فکر نکردم ما فقط شماره ی خونه ی شمارو داریم
Advertisement
:نه ... پلیس
لویی فنجون رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد
:چرا? گرفتنش! پدر من که خلافکار نیست
:میدونم لویی میدونم
بورمن بلند شد و دست لویی رو گرفت
:پ..پدرت و زخمی و یخ زده کنار, کنار ... خیابون بولتون, همین جا پیدا کردن
:پ..پیدا کردن?
:متاسفم لویی پدرت ...مرده
لویی شروع کرد به پلک زدن , چیزی که حس میکرد کوبیده شدن قلبش به سینه اش بود , فشار مویرگای صورتش به گونه هاش , گرمای عجیبی که ذره ذره دور سرشو احاطه میکرد و یخ زدگی انگشتای دست و پاش
صدای بورمن که با صورت رنگ پریده اش صداش میزد !
میدید که اون مرد بلندش کرده و از خونه دوید بیرون , از پله ها پایین بردش و سوار ماشینش کرد
مدام داد میزد میشد فهمید , چون لباش تکون میخورد صورتش ترسیده بود
اما این حس آب و آتش توی سر لویی داشت خفه اش میکرد
مثل این میمونه که دستات یخ زده باشه و بعد اونو تو تشت آب داغ ببری
مثل بریده شدن دست با شمشیر , مثل شکستن استخون تو یخبندون , زدن میله ی آهنی به بلور یخ
.....................
لویی داخل خونه شد و سمت اتاق پدرش رفت , پنجره رو باز کرد و توی بالکن کنار گلدون سفالی نشست شاخ و برگای گل خشک شده رو گرفت و اونو همراه خاک خشک شده ی دورش بالا کشید
دستشو داخل گلدون برد و یه ظرف شیشه ای که مثل یه قوطی بود و بیرون اود و گل و مثل اول سرجاش گذاشت
از جاش بلند شد و سمت اقای بورمن رفت
:این , همه ی چیزیه که من دارم
بورمن شیشه رو تو دستش گرفت و لویی چشمش به دو سِنتی افتاد که یه روزی قرار بود باهاش آبنبات بخره!
سرشو پایین انداخت اون بزرگ شده گریه نمیکنه ,نه بخاطر نداشتن مادر ,نه بخاطر نداشتن پدر ,... بخاطر نداشتن خونه , بخاطر نداشتن پول , بخاطر... کلی حسرت که اگه شروع کنه به شمردن باید تا آخر عمر حرف بزنه
:آم ... من فقط پول درشتای داخلشو ور میدارم و کمی هم خودم روش میذارم تا خرج کفن و دفن پدرت بشه , اگه پول کافی داشتم حتما خودم همه اشو میدادم لویی , متاسفم
:نه ... شما مرد خیلی خوبی هستین , همیشه بهم کمک کردین حتی الان این وظیفه ی شما نیست ... ممنونم اقای بورمن
بورمن سرشو تکون داد و دلار های داخل شیشه رو ورداشت و سکه هارو داخل شیشه جا گذاشت , در قوطی رو سفت بست و اونو به لویی برگردوند
:میخوای بیای?
لویی سرشو تکون داد و شیشه رو تو دستاش گرفت
:من باید , باید ... یه کاری بکنم
بورمن لباشو بهم فشار داد , دستشو رو سر لویی کشید و از بالکن بیرون رفت
اما لویی همونجا نشست میدونست هر لحظه ممکنه میراندی با مستاجر جدید بیاد و بی سرپناهش کنه اما هیچ کاری نمیتونست بکنه .
نه دوستی ,نه خانواده ای , نه فامیل وآشنایی ... هیچ کس .
بعد چند لحظه دستشو رو کفپوش چوبی بالکن گذاشت و از جاش بلند شد
سکه هارو تو جیبش ریخت و سمت اتاقش رفت ساکشو از تو کمد دراورد و لباساشو توش مرتب کرد , کفشای چرمشو از زیر تخت بیرون اورد و داخلش چید
زیپ ساک و کشید و اونو کنار تخت رو زمین گذاشت
تو اتاق پدرش چیز بدرد بخوری پیدا نمیشد حتی لباساش بدرد هیچ کس نمیخورد
قاب عکس خانوادگیشونو ورداشت نگاهی به اتاق کرد , زیر تخت زیر بالش , هر جایی رو گشت شاید اون مرد چیزی از خودش جا گذاشته باشه اما ... نه اون بدبخت تر از این حرفا بود
روی تختش دراز کشید
:اوکی , تا وقتی بندازنت بیرون , اینجا هنوز یه خونه اس
...................
هری از ماشینش پیاده شد که زین سمتش اومد
:ماشینش شناسایی شده , ولی وقتی تعقیبش کردن رفته تو یکی از مسیر های زیر زمینی و بعد غیبش زده
هری تند تند قدم هاشو ور میداشت و در هارو یکی بعد دیگری باز میکرد
وقتی وارد اتاق جلسه شد نگاهی به جیک کرد
:کی دنبال ماشینشون بود ?
جیک با دست به راننده اشاره کرد
:سیمون قربان
هری دستشو بالا اورد و سمت خودش تکون داد تا بهش اشاره کنه که بهش نزدیک بشه
سیمون با ترس افراد کنارشو نگاه کرد و با تردید سمت هری رفت
هری لبخندی زد
:زین اسلحه اتو بده بهش
زین تعجب کرد ولی سریع اسلحه اشو دراورد میدونست اگه چیزی بپرسه این هری ممکنه اسلحه اشو دربیاره و یه گلوله تو مخش خالی کنه
سیمون اسلحه رو با دست لرزونش گرفت , نگاهی بهش کرد و بعد به هری چشم دوخت
:خیلی خب چند دقیقه دنبال اون کامارو بودی?
:ا..از از تقاطع بروکلین تا خروجی 29ام , پی...پیچید تو زیر گذر و بعد وقتی اونجا رفتم ناپدید شد
هری انگشتشو رو لبش گذاشت و بالا رو نگاه کرد
:اگه سرعتت و با رعایت قوانین در نظر بگیرم تو 49 دقیقه دنبالش بودی که البته یه جاهایی اشتباه محاسباتی هست پس من اینو 55 دقیقه در نظر میگیرم
با انگشت رو اسلحه ی دست سیمون کوبید ,دیگه از اون صورت خندون که با تمسخر و بازیگوشی محاسبه میکرد خبری نبود
ابروهاشو تو هم برد و با چشمای سبزش به سیمون نگاه کرد
:15 دقیقه بهت وقت میدم این اسلحه رو غیب کنی
با توجه به حجمش در مقابل یه کامارو زمان منصفانه ایه مگه نه ?
:ق ..قربان , این اینبار دیگه نمیذارم در برن قول میدم قول میدم مثل سایه دنبالشون باشم ...
:پس داری میگی نمیشه اینو غیب کرد ?
سیمون سرشو پایین انداخت و به اطراف تکونش داد , با حالت زاری و التماس بالا رو نگاه کرد
:یه فرصت دیگه فقط یه فرصت
:تو شنیدی من چی گفتم ?
:ب..بله , نمیشه غیبش کرد متاسفم قربان
:خوبه و نمیشه این فاکی رو وقتی جلوی چشم ماست غیبش کنی ولی حدس بزن وقتی من چشمامو ببندم تو میتونی حتی خودتم غیب کنی
سیمون نا خواسته دستاشو رو سرش گذاشت و حالت دفاعی بخودش گرفت اما هری ازش دور شد
:هر دفه که کاری بهتون میدن مطمئن بشید جوری انجامش میدین که انگار این اولین و اخرین فرصتتونه
به جیک نگاه کرد
: نیکلاس رو بفرست همراه سیمون , اگه اینبارم چیزی جلوی چشماش غیب شد حتما بگو از طرف من یه گلوله تو مغز پوکش خالی کنه
زین اسلحه اشو پس گرفت و دنبال هری از اونجا بیرون رفت
:میخوای چیکار کنی? از اون لویی هم که خبری نیست
هری پوزخندی زد از گوشه ی چشم به زین نگاه کرد
:فردا با پای خودش میاد اینجا
:اینجا? اون? مطمئنی!
:پسر عجیبیه , برای همین اطمینان ندارم اما حسش میکنم
:شرط ببندیم ?
:میخوای ببازی?
زین لبشو یه طرف داد و کمی فکر کرد
:پسری که من دیدم یه ترسوی , ریسک گریز و خجالتی بود , چی میتونه اونو به اینجا بیاره ... بذار این کارو بکنید
هری پوزخندی زد و دستکشش رو از دستش دراورد , دستشو سمت زین گرفت
:۶۰ باکس
:واو واو واو , چه خبره , ۳۰ تا
هری سرشو تکون داد
:چیپ ... قبوله
.............................
Advertisement
Haven in a Dangerous World (Old)
Devin McMullen. Female. 18. Single dad. Dead mom. Good in fights and little else. No friends. Or, at least, that's what she's always been. Now, she's not sure exactly what she is. She's never been one for reading fiction, or anything for that matter, but this feels like something straight out of a fantasy. Her newly acquired instincts, however, scream dungeon core. Whatever that is. Unlike most dungeon cores, though, she's missing something very important. A dungeon. Stuck out in the open, above ground where she's definitely not supposed to be, with not a cave in sight, or any other land form besides miles and miles of ice and snow, Devin's not sure if she can survive. Update: Big caveate, though, just so you know. Started with this one idea and ran with it as far as I could. Characters and plot suffer from it, but I'm proud that I wrote as much as I did. I will rewrite this at some point and make it so it actually has plot. Check out my wordpress © [koallary] and [Haven in a Dangerous World], [2017]. Unauthorized use and/or duplication of this material without express and written permission from this site’s author and/or owner is strictly prohibited. Excerpts and links may be used, provided that full and clear credit is given to [koallary] and [Haven in a Dangerous World] with appropriate and specific direction to the original content.
8 147Gaijin
Gaijin means outsider or foreigner. That goes doubly so for David Wyatt after he found himself in a world being chased by something that looked eerily like a stereotypical Japanese Oni. Now, he has to figure out how he can find his place in a world where most people dislike him on principle. At least everything is also out to eat him in some way… wait, that’s a not a positive. This is a Eastern Fantasy GameLit story. It is primarily told from the main character's perspective with the very common trope of an isekai. There will be my own spin on things, so facts I pull from eastern mythology and legends will be drastically different in some aspects. In the end, this story is just for your and my enjoyment. There will be guaranteed chapters every Friday at 15:00 CST, and I will randomly post chapters at other times when I get in the mood for writing or when I like a particular scene.
8 459Of Righteous Evil
To wield the magical Arts. The power to manipulate nature itself. Follow Silas on his journey as he learns what it means to be a Mage. With war brewing on the horizon, Silas' plan to become a hero clashes with the harsh reality of conflict. Torn between contradicting emotions, he will have to reconsider his perceptions of both good and evil. Does the end truly never justify the means? Note from author (13.09.20): Sentences have been shortened, less commata used. Paragraphs have been split up. Meant to be "realistic" fantasy, with no overpowered protagonist or evil sorcerer trying to destroy the world. The focus lies on the characters, their progressions and their inner conflicts, coupled with an intricate magic system. Constructive criticism is highly appreciated! HIATUS Updates: 12.12.20 Chapter 1 & 2 are written together. The backstory of the parents will be integrated into one of the later chapters. 20.12.20 Prologue has been rewritten, fight added. Will now continue writing the chapters until the first arch is finished. 19.01.21 Chapter 15 is written. Will hopefully be able to write more from now on, university has been kinda rough these days. 08.04.21 Chapter 16 & 17 has been written. Beginning will be rewritten (again) to start with chapter 3. Chapter 1 & 2 will be shown through reocurring dreams / nightmares. 10.08.21 Rewriting of the first arc is complete and has been proofread twice. Plot of rest of book one is 80% complete. Will publish chapters once first book is finished and proofread. 06.12.21 Second arc is finished (chapter 24/31-33). First draft will likely be finished around February, after which I will edit a few suggestions of my beta readers and publish it on RR. Release schedule: Once a week on Sunday, chapters are around 3000 words long. (HIATUS, see last chapter for more info) Cover art by Riverman09
8 71Midara: Paradox
A young princess on a diplomatic mission has to deal with a rebellions enslaved demon, multiple assassinations, and a city burning down around her. That was day one. Embark with me in the novelization of a game plot I created as I attempt to recapture the experiences of my favorite childhood games, like Chrono Trigger and Planescape: Torment.
8 112Little Rebel
Jordyn Lawley, is Kian Lawley's little sister. They were really close, until he moved to California with Our Second Life. He promised to Skype and call, but as time went on, the calls were further and further apart, until they stopped. Since then, Jordyn has done drugs and just become a bad person. She dyed her hair many times and gotten multiple piercings. Tired of her attitude, Jordyn's parents send her to California for the summer to live with Kian. While there, she meets the lovely Cameron Dallas, can he, Kian, the rest of O2L and Nash Grier bring back the old Jordyn?
8 149The Alpha Heist: Paranormal Shifter Romance
Stealing one gem? How hard could it be?From the moment Mel takes the assignment, she knows that it should be impossible. But for the supernatural world's foremost thief, impossible is an irresistible challenge. Especially when the payment for this job will get her one step closer to the one thing she desperately needs. When the jobs goes belly up, she finds herself in the lion's den and facing off with the sexiest man she's ever met.The alpha keeps what's his...No one steals from Luke Torres. His fortress is legend and his pack of lions are deadly, ready to face any threat. When Luke meets Mel, she knocks his socks off with a scorching kiss, but when they meet again, they are captor and captive in a deadly gave of cat vs. cat.One alpha, one thief, and an adventure of a lifetime.
8 116