《LET ME FOLLOW》♡ 5 ♡
Advertisement
🌟
□■□■□■□■□
زین نگاهی به ساعتش کرد , دستشو رو گوشش گذاشت
:پسر از اتاق خارج شد , کاملا سالم
بعد شنیدن پیام سرشو تکون داد و از اتاقش بیرون اومد , نگاهی به اطراف کرد و وارد اتاقی که لویی درشو باز گذاشته بود شد
نگاهی به جا کفشی کرد , اسلحه اشو با گارد بدنش به جلو گرفت و از دیوار جلوی اتاق رد شد
سمت تخت رفت و بالای سر مردی که اونجا خوابیده بود قرار گرفت
با تطبیق شدن قیافه ی مرد با عکسی که دریافت کرده بود , اسلحه اشو رو سرش گرفت و شلیک کرد
:چرا میگن مرگ با گاز مرگ خاموشه , پس خفه کن یه اسلحه چیکاره اس
:باشه , دارم برمیگردم
خفه کن اسلحه اشو باز کرد و جدا جدا اونارو تو کمربند چرم زیر کتش جا داد و در اتاق و بست و بعد وارد اتاق خودش شد
رو کش دور کفشاشو دراورد , دستکش هاشو دراورد , پلاستیکا رو تو هم مچاله کرد و داخل کاسه ی روشویی انداخت و فندکشو روشن کرد و پلاستیکارو آتیش زد
:انجام شد جیک , من میرم بخوابم دو روزه نخوابیدم دیگه بهم وصل نشو ..... حتما
..................
فیلیپ وارد انبار شد , لویی رو دید که به دیوار تکیه داده و با لباس های کارش خوابش برده
:هی ... لویی , بیدار شو
لویی با سردرد شدیدی پلکاشو باز کرد , با چشمای به خون نشسته به فیلیپ نگاه کرد
:ببخشید , خیلی خوابیدم ?
فیلیپ سرشو بلند کرد و از لویی فاصله گرفت , بسته های دستمال رو برداشت
:نه , ولی انگار دیشب نخوابیدی , حالت خوبه ?
:سرم درد میکرد , تا نصف شب بیدار بودم
فیلیپ سرشو تکون داد خواست از انبار بره بیرون که فیلیسیتی درو محکم باز کرد
:فیلیپ یه اتفاق بد افتاده زود باش بیا بیرون
:چی شده ?
:پلیسا اومدن , یکی اینجا مرده , به سرش شلیک کردن همه باید بازجویی بشیم
نگاهی به لویی که خشکش زده بود کرد
:حتی تو لویی , همه ما اونجا اثر انگشت داریم
فیلیپ که رنگ پریده ی لویی رو دید سمتش برگشت
:هی پسر ,اروم باش , الان سکته میکنی ...لویی ?
لویی کمی تکون خورد , فیلیپ کنار گردنش و ماساژ داد و تو چشماش نگاه کرد
:اروم باش نفس بکش ,من باهات میام , نگران نباش ...
لویی کم کم نفساش مرتب شدن , چند بار پلک زد و دستشو رو دست فیلیپ گذاشت
: اره اره ...خودشه اروم نفس بکش
فیلیسیتی که دستاشو جلوی دهنش گذاشته بودو فقط نگاه میکرد سرشو جلو اورد
:چش شده !
لویی سرشو پایین انداخت
:من .. من , متاسفم
:هی این مشکلی نداره , برادر منم اینجوری میشه لویی , فقط نترس همین
فیلیپ نگاهی به فیلیسیتی کرد تا اینکه اون دختر رفتار عجیبشو تموم کنه
لویی کمی رو زمین نشست تا اینکه کمی حالش بهتر شد , از جاش بلند شد و همراه فیلیپ و فیلیسیتی از انبار بیرون رفتن ,
با دیدن مامورای داخل راهرو لویی بیشتر خودشو به فیلیپ چسبوند , فیلیپ نگاهی بهش کرد و دستشو رو شونه ی پسر گذاشت .
وقتی به دفتر جیسون فورد رسیدن اومد عصبی بود , مدام دور خودش میچرخید و از بودن پلیس اونم با این حجم مامور شکایت داشت
:میفهمم چه اتفاق کوفتی افتاده , من در ورودی رو هم بستم ولی اون ماشین های فاکیتون داره وجه ی منو خراب میکنه , دیگه کی میخواد همچین جایی باشه , بهتره زودتر این و تمومش کنید
Advertisement
پلیسی که با فورد صحبت میکرد سرشو تکون داد و نگاهش به فیلیپ و لویی افتاد
:بیاید تو , اقای فورد لطفا برید بیرون
فورد عصبی دستاشو بهم کوبید
:مزخرفه ... مزخرفه
فیلیپ همراه لویی وارد اتاق شدن و فورد از کنارشون رد شد و اتاق و ترک کرد
همرا لویی روی صندلی نشستن بازرس پلیس , با تعجب به لویی نگاه کرد
:من بازرس مورن هستم ...عا .... این بچه چند سالشه!?
به فیلیپ نگاه کرد و بعد به لویی چشم دوخت
:اسمت چیه? اینجا کار میکنی?
فیلیپ که دید لویی ترسیده بجاش جواب داد
:بله , اینجا کار میکنه اسمش لوییه , لویی تاملینسون و بخاطر بدهی پدرش اینجا کار میکنه
:من از شما سوال نکردم
:این بچه دچار حمله شد آقا , فکر کنم اگه بهش فشار بیارین کارش به جاهای باریک بکشه اگه اجازه بدین من اینجا بمونم و تا جایی که میشه سوالاتونو جواب بدم
مرد نگاهی به رنگ پریده ی لویی کرد
:اینجا چه کارایی میکنی ?
نگاهی به فیلیپ کرد
:من ... آشغالای توی اتاق هارو جمع میکنم , بعد ... بعد اینکه رز و فیلیسیتی تخت هارو مرتب میکنن
:اوه , چه شغل آرومی , فکر نمیکردم اقای فورد اینجا خیریه راه انداخته , دیگه چیکار میکنی?
:فقط بیرون آوردن آشغالا قربان , و گذاشتن بطریا تو انبار
مرد سرشو تکون داد
:چطور وارد اتاقا میشی? دیدم که رمز داشتن
:من یه کارت دارم
:میشه کارتتو ببینم
لویی سرشو تکون داد و کارتشو که به لباسش وصل بودو جلو اورد تا به اون مرد نشون بده
:خوبه , چه ساعتایی اشغالا رو جمع میکنی?
:صبح وقتی مشتریا میرن بعد کارای رز و فیلیسیتی معمولا چون خوابم فیلیپ ... میاد و بیدارم میکنه و منم به کارام می رسم شب هم , ساعت خب تا قبل ۲۲ ما کارامونو تموم میکنیم
:خیلی خب , دیشب چیز مشکوکی ندیدی?
لویی سرشو تکون داد
:نه , مثل همیشه بود
بازرس مورن سرشو تکون داد
:میتونی بری
لویی از جاش بلند شد نگاهی به فیلیپ کرد و سمت در رفت تا اینکه صدای مورن باعث شد ضربان قلبش دیوانه وار بالا بره
:داخل اتاق ها دوربین داره ?
:نه آقا , فقط داخل راهرو
:خوبه
لویی آب دهنش قورت داد و دستشو به دیوار گرفت تند تند سمت انبار حرکت کرد , باید هر چه زودتر از اونجا میرفت , حتما دوربینا تصویرشو ضبط کردن , چقدر احمق بود , با اون کاری که کرده حتما میبردنش زندان
خواست در کمدشو وا کنه که فورد در کمدشو کوبید بهم
:چی ازت پرسید ?
:س..سنم , اینکه چیکار میکنم
:نباید اجازه میدادم اینجا کار کنی تو درد سری تو و اون پدر احمقت
:اونجا , یعنی اون بنظر نمیومد با کار کردن من اینجا مشکلی داشته باشه
:مهم نیست , میتونی بری
لویی دستپاچه لباساشو از کمد بیرون اورد و با بیرون رفتن فورد از اتبار شروع کرد به عوض کردن لباساش
اونارو تا کردو سر جاشون گذاشت , از انبار بیرون اومد و نگاهی به پلیس های اونجا کرد , وقتی مورن رو دید که از اتاق بیرون اومده صداش زد
:ببخشید آقا
:بله ?
:من باید برای پدرم غذا ببرم , میتونم برم ?
مورن لبخندی زد
:البته , میتونی بری فقط از شهر خارج نشو
لویی سرشو تکون داد و از اون بار لعنتی بیرون رفت , از پله ها بالا رفت و وارد خیابون شد , خووست از رستوران رد بشه ولی ترسید اگه ماموری اونو تعقیب کنه و بفهمن که دروغی در کار بوده پس پیچید پشت رستوران و جلوی انبار ایستا , به دیوار تکیه کرد و وقتی کیسه های زباله ی آویزون از سطلارو دید فهمید دیر اومده
Advertisement
بلوک کنار دیوار رو کشید سمت سطل و ازش بالا رفت , دستشو به پلاستیک زباله ها گرفت و اونو بیرون اورد
طرف ها رو باز کرد و بعد کلی گشتن دوتا ظرف دست نخورده لبخند و تو این روز داغون رو لباش اورد
سریع کیسه رو برگردوند تو سطل و ظرف هارو برداشت و سمت خونه دوید برعکس همیشه که هیچ وقت اطراف و نگاه نمیکرد از قدمی که برمیداشت هر صدایی که میشنید دلشو از ترس به لرزه مینداخت
از خیابون بیرون رفت و جلوی ساختمون کهنه ی خونه اش سمت پله های فلزی کنار ساختمون رفت و تند تند اونا رو بالا رفت
:هی لویی , کجا بودی?
لویی با دیدن آقای بورمن سلامی کرد
:کار .. میرم سر کار آقای بورمن
:اوه خدای بزرگ , حواستو جمع کن دیشب پدرت مدام داد و بیداد میکرد
:مم..ممنونم اقای بورمن
بورمن از پله ها پایین رفت و لویی آهی کشید , بدتر از قاتلای اون بیرون زجری که میکشید پدری بود که هیچی حالیش نیست
جلوی در خونه ایستاد , دستشو دور دستگیره گرفت و صورتشو مچاله کرد , با تمام توانش سعی کرد بدون سرو صدا اون در لعنتی رو باز کنه
صدای اروم قیژ مانندی با چرخیدنش رو پاشنه لویی رو به داخل برد , خبری از پدرش تو سالن نبود
سمت آشپزخونه رفت و اطراف و نگاه کرد , ظرفارو رو میز گذاشت و پاورچین پاورچین سمت اتاق پدرش رفت
در نیمه باز بود , پدرش رو تخت دمر افتاد و بطری های خالی و نیمه خالی آبجو سر تا سر کفپوش چوبی اتاق و گرفته بود
سرشو تکون داد و برگشت تو آشپزخونه , قرص مسکن رو اورد و همراه یه لیوان آب رو میز گذاشت
دستشو رو پشت پدرش گذاشت
:پدر? ... پدر?
:هوووم
:بیدار شو , باید ... باید بری سر کارت
مرد دستشو به عقب پرت کرد با صدای گرفته ای که فقط از یه عفونت شدید سینه خبر میداد زیر لب غر غر کرد
:گم شوو
:اگه بیدار نشی خونه رو از دست میدیم پدر
خونه , تنها چیزی که براشون مونده بود حتی اجاره ای
کار همیشه اش بیدار کردن پدر مستش از خواب بود
, سرشو تکون داد و سعی کرد دستاشو دور بدن پدرش بگیره تا بلندش کنه
:پدر ترو خدا بلند شو
مارک سرشو از تو بالشت بلند کرد و دستشو رو صورتش کشید , نگاه عصبی به لویی کرد ولی سردردش نذاشت چیز دیگه ای به اون پسر بگه
:فاک , فاک
:اینجا , براتون قرص آوردم
لویی رو هل داد و قرص رو لیوان اب و برداشت و خوردش و آب و سر کشید
:کدوم گوری بودی ?
از جاش بلند شد , با اخمای تو هم کشیده و بی تعادلی , از اتاق بیرون رفت
لویی با فاصله دنبالش راه افتاد
:تو بار ... اونجا دارم بجای بدهیت کار میکنم , هیچی بهم نمیدن
مرد در یخچال رو باز کرد وقتی هیچی توش پیدا نکرد درشو کوبید بهم
:من گشنمه تن لش , دو روزه گم ...
با دیدن ظرفای غذا سمتشون رفت و درشون باز کرد
روی میز گذاشت و با دست بهشون حمله کرد
:اووم , پس چند روزه از اینا میخوری که ... تن لشتو نمیاری خونه
لویی به دیوار تکیه داد
:من هیچی نخوردم
مارک نگاهی بهش کرد
:بیا , اون یکی برای تو
لویی ظرف دیگه رو ورداشت و شروع کرد به خوردن
مارک زیر چشمی نگاهی بهش کرد
:وقتی میری اونجا اول بشین سیر بخور بع اینا رو بیار احمق , اونجوری این ظرف هم برای شام میموند ... تو خیلی احمقی
لویی دست از خوردن کشید و دهنشو پاک کرد , ظرف و جلو آورد
:نصفش مونده , برای شامت کافیه ?
مارک زد تو ظرف غذا و از جاش بلند شد , خواست بره بیرون ولی باز برگشت به لویی نگاه کرد اطراف و نگاه کرد و بعد پاشو کوبید به سطل زباله و پرتش کرد
:بس کن ... بس کن لویی , نمیبینی من یه بدبخت بدرد نخورم من هیچی نیستم هیچی
دستشو رو سرش گذاشت و رو زمین نشست , سرشو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن
:دیگه هیچی درست نیست , چند روزه هیچ کاری نیست , دیگه خسته شدم
لویی از جاش بلند شد نگاهی به مارک کرد و بعد سمت در رفت , اگه به اختیار خودش بود حتما پدرشو بغل میکرد , حتما بهش امید میداد حتما مثل مادرش تمام وجودشو میذاشت تا حال پدرش بهتر بشه اما .... مارک متنفر بود
متنفر بود از اینکه پسر کوچیکش داره جور بی عرضه بودنشو میکشه , پس بجای موندن و کتک خوردن , از خونه زد بیرون
نمیدونست باید چیکار کنه , یاد پدرش میفتاد دلش میسوخت و یاد اون بار لعنتی که میفتاد تپش قلب و استرس تنها چیزی بود که وجودشو میگرفت
خواست از خیابون رد بشه که بوق یه ماشین باعث شد سر جاش بایسته
شیشه ی ماشین پایین اومد و مردی رو دید که قبلا هم دیده بود
:بپر بالا پسر
لویی اطراف و نگاه کرد بدون هیچ حرکتی باز به اون مرد نگاه کرد , که حالا عینکشو دراورده بود و با چشمای عسلیش بهش نگاه میکرد
:بیا بالا قبل اینکه یه گلوله حرومت کنم
و انگار همین کافی بود تا اون پسر بخت برگشته سمت در ماشین بره و اونقدر دستپاچه بشه که دستشو مدام به در بکوبه و نتونه اونو باز کنه
زین رو صندلی خم شد و در و باز کرد
:هی سکته نکن حالا
لویی رو صندلی نشست و زین نگاهی بهش کرد و چشماشو چرخوند سمتش خم شد و کمربندشو بست
:با ارده کشتن فرق داره , اینطوری ماشینمو به گند میکشی پس همیشه کمربندتو ببند
:چشم ..چشم آقا
:زین
:ها?
:اسمم , زینه منو آقا صدا نکن
زین دنده رو جا انداخت
لبخندی زد , پاشو محکم کوبید رو گاز و از اونجا رفت
...............
.............
Advertisement
RPG Immortal
Over the years, humanity spread its fingers over the surface of Earth. They left nothing untouched. Now, they can only build upward, leaving behind the poor and unfortunate to struggle on the forgotten ground below. Once a person from those upper areas who lived in bliss during his youth, Sigmarus Grayson gradually lost everything and was banished to the streets below. Eight years into his suffering, he discovers a briefcase holding the item that will change his life forever. Thus begins the journey of the RPG Immortal.
8 148Of Swords & Gems
Ranun saved his kingdom, Soucrest, from an evil tyrant. But that was years ago when he was healthy. Now, he is a shell of his former self, fragile when kings are supposed to be the strongest warrior in their domain. How will he protect his country from Corolla, a crime lord hell-bent on introducing a strange, mystical drug to his people? West of Soucrest’s border, a young girl is tributed to a powerful lord, who conducts deadly experiments on his victims in the search for power. Usually fatal, she survives, with a power unlike anything seen before. Will she accept the destiny handed to her since birth or will she carve her own with the help of some friends? Contains multiple viewpoint perspectives. Cover Art by Jefferymoonworm
8 177All of The Angels
Heaven and Hell are at war. New Gods must be chosen -or the fight will last forever. God has left. The Devil has disappeared. Questions have become worthless as no one has the answers. Lexi Valentine is one of the dead. Forced into the fight between Heaven and Hell she must win the game and become the Devil, or risk losing everything. Paradise has been destroyed and two sides remain. Power is governed by special abilities called 'Talents'. Players that die respawn and must find a way to make an impact again. This is a story about regret and prosperity and a fight for what is right, even when everything points towards wrong. It is a story about a character's journey into herself through death, through betrayal, and through the game of war that will ultimately shape who she becomes. Everyone is an Angel in the world of Heaven and Hell, and at the same time, all of the Angels are gone.
8 164False Dendrite -heaven shouter-
Holder of a Branch of the Tree of Knowledge. Demon-possessed. Cursed soul. [weed] All of these titles stem from the same misfortune, and all of them describe him equally well. However, there is only one that he holds in any importance: Private Detective.
8 120The Shadow of the Moon
In the boundless place,from which mere glimpses emerge,striking only the corner of the eye. Where the immobile frolic and dance,and the silent whisper,sweet songs of mute beauty. The favoured haven,of forgotten memories slipped on silver scales,from the minds of the innocent. There lies the shadow of the moon. A collection of fantasy short stories Cover art by https://www.instagram.com/chari_sweetsourtofuu/
8 90Tempered Edge
[Participant in the Royal Road Writathon challenge] Authors note: Good news, from now, until the end of the Writathon challenge, I'll be upload one chapter every three days. It'll be tough, but I want to test myself and see if I'm a competent writer. Synopsis The story of Tempered Edge takes place in an alternate version of present day earth, where science and technology have launched mankind many years ahead of the earth you know. Kiochi Suzuki is the captain of a black ops unit who serve a secret organization known as the council. His job is to preserve the order the council is working so hard to maintain. However, things take a drastic turn when Kiochi's men are slaughtered by strange dark beings during a routine mission. Kiochi somehow manages to escape and he must now seek out the truth of those dark beings. Volume 2 Update!! Mankind's day of reckoning fast approaches and Kiochi must find a way to prevent it at all costs. But just how deeply embedded are mankind's sins? Is mankind able to steer away from it's dark yet integral nature?
8 69