《LET ME FOLLOW》♤ 4 ♤
Advertisement
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
صورت مرد لبخند ملایمی رو نشون میداد , اما دستاش , روی فولاد سرد اسلحه اش کشیده میشد
حقیقت اینه که هیچ کس تو اون سالن احساس امنیت نمیکرد , نه بخاطر اینکه اونو دیوانه بدونن مثل کسی که بی دلیل مغزتو به دیوار بپاشه ...نه !
کسی که اونجاست تو اوج عاقل بودن به جنون میرسه
:میخواین در مورد خرابکاری اخریتون الان بحث کنیم یا بدون بحث کردن بریم سر اصل مطلب ?
:قربان گروه ما در مدت نبود شما دو ماموریت داشت و هردو رو انجام داد
یکی دیگه از مرد های کت شلوار توسی جلو اومد
:ما وظایفمونو انجام دادیم , چیزی که مد نظرتونه رو درک نمیکنم
مرد از رو صندلی بلند شد
اسلحه اشو به غلاف پیچیده شده دور کتفو کمرش بست
پالتوشو مرتب کرد و آروم از پله ها پایین رفت
:همیشه احتمالات رو با یه درصد خطا در نظر میگیرن چون همه چیز احتمال یه اشتباه رو داره , اما سوال اینجاست ... آیا واقعا اینطوریه? یا اینکه اونقدر تنبل و احمق و کند هستین که میخواین روی کم کاریتون ماله بکشین ?
دستکششو دراورد و از جلوی صورت تک تک اون مرد های درشت هیکل ولی ترسیده رد کرد تا اینکه جلوی صورت دنیل برمبر رئیس یکی از گروه هاش متوقفش کرد
:پنجشنبه ساعت ۲۳و۱۳ دقیقه ی شب , توی انبار وقتی یه نفر از تو خیابون رد شد و تورو دید جیمز مورگن برادرزاده ی میشل از چپگراهای مجلس سنا رو کشتی ... بعد دو تا از احمق ترین موجودات کره ی زمین رو فرستادی برن دنبالش و از بخت بدش اونو پیدا کردن و درست ۱۲۰ متر پشت سر من رو زمین افتاد و تشنج کرد , توضیحی داری?
برمبر آب دهنش و قورت داد
:وقتی نداشتم ,باید زودتر خلاصش میکردم و اونجا همیشه خلوته هیچ کس اونجا رفت وآمد نمیکنه قربان , منو ببخشید
مرد انگشتاشو رو لبای دنیل کشید
:خفه شو برمبر , هرکدوم از دستاتو میخوای به همراه انگشت و میتونی انتخاب کنی
مرد بشکنی زد تا اینکه یکی از کنار سالن همراه جعبه ی چوبی سمتش اومد
برمبر محکم پلکاشو رو هم فشار داد ,نه جرات التماس داشت نه جرات طلب بخشش اون مرد از التماس متنفر بود
سمت چهار پایه ی چوبی رفت و دست چپشو اونجا گذاشت
برمبر بین انگشتای دستش نمیدونست چطور انتخاب کنه پس مرد در حالیکه یه اسکنه تو دستش بود
اسکنه *( وسیله ای که شبیه یه میخ آهنی بزرگ با ارتفاع ۳۰ سانت و قطر ۴ سانت , نوک آن پهن و شبیه کارد است گاهی برای پوسک کندن چوب به ته آن ضربه میزنند تا پوست چوب لایه لایه کنده شود)
کنارش ایستاد
:خیلی خب , بذار برات آسونش کنم , انگشت اشاره و شصتتو لازم داری , اگه بخوای چیز بزرگی و تو دستت بگیر اون کوچولوی فاکر و هم میخوای , میمونه بین انگشت حلقه ات و فاکت , تو که خودتو با اون انگشت بفاک نمیدی ?
پوزخندی زد و سمت چپ برمبر رفت
:اوکی , بین انگشت حلقه و انگشت فاک , دومی قوی تره پس انگشت حلقه گزینه ی مناسبیه ...مگه اینکه تو دلت تردید اینکه جقدر زنت دوس داره حلقه رو دستت ببینه تورو بسمت ضعف بکشونه ... اینطور نیست?
برمبر سریع سرشو بالا گرفت
:نه نن...یعنی , باشه , انگشت حلقه ...اونو... انتخاب میکنم
:همیشه عشق فدای قدرت میشه , ولی هیچ وقت متوجه نیستیم عشق بقدر کافی قوی هست
و با همون کلام آخر اسکنه رو روی انگشت برمبر فرود اورد و تنها چیزی که بعد صدای حبس شدن نفس اون افراد بگوش رسید
صدای افتادن تکه گوشتی بود که قبلا اسمشو میشد گذاشت
Advertisement
انگشت !
برمبر که از درد کم شدن ناگهانی خونش کمی ضعف پیدا کرد روی زمین نشست , مرد دستمالی بهش داد
:نصفه بریدمش , جای حلقه ات در امانه برمبر این بخودت بستگی داره که بعدا بخوای کل دستتو قطع کنم یا سرتو بزنم
برمبر دستمال رو دور انگشتش پیچید و از اونجا بلند شد ,و مثل قبل تو صف ایستاد
:آه , کی میشه وقتی برمیگردم انقدر خرابکاری نکنید و من راحت بکارام برسم ?
نگاهی به نوک بوتش کرد که یه قطره خون روشن افتاده بود
پلکاشو رو هم فشار داد
برمبر بیچاره با دیدن خون تپش قلبش بالا رفت
:الان ...ا..الان ت ..تمیزش میکنم منو بب..ببخشید قربان
:مرتیکه ی احمق , این خون خشک شده , مال اون مارتی احمقه , اگه زنده بود بخاطر این گندی که به بوتم زده میکشتمش ...
جیک سریع یه پارچه اورد و شروع کرد به پاک کردن بوت اون مرد و بعد کمی روغن روش کشید و از جاش بلند شد
:ممنونم جیک
:در خدمتم قربان
مرد دستشو تو هوا تکون داد و اون افراد سریع هرکدوم گروه گروه از در های سالن بیرون رفتن
:زین و خبر کن , تا بیست دقیقه ی دیگه تو دفترم باشه اگه دیر کرد بهش بگو یه تابوت بخره و حتما خودشو توش دفن کنه
جیک سرشو خم کرد
:چشم قربان
:۱۹ دقیقه
جیک سریع گوشی و از جیبش دراورد و به زین زنگ زد
:سلام قربان , تا ۱۷ دقیقه ی دیگه اینجا باشید اگه میخواید زنده بمونید , ساختمان فردریش
جیک تماس و قطع کرد و اخرین چیزی که از اون مرد دید پالتوی سیاهی بود که پشت درهای بزرگ اون سالن محو شد
.......................
لویی روی یه تخت نشسته بود , نگاهی به اطرافش کرد از رو تخت پایین اومد و سمت در اتاق رفت
:جایی میری?
لویی از ترس از جا پرید و جیغ کوچیکی کشید برگشت تا ببینه کی تو اتاقه
کنار پنجره و پرده های سلطنتی و بزرگ اونجا همون مرد ترسناک توی سالن رو دید که دستاشو به پشتش گرفته و بیرون و نگاه میکنه
:اخرینبار که چک کردم لال نبودی
:من ..من , فقط نمیدونستم کجام آقا
:اینجا جز املاک منه , بهش میگن ساختمون فردریش ...چیز بیشتری میخوای بدونی?
لویی سرشو به چپ و راست تکون داد
:ن ..نه , م.میشه ..ب برم? من باید ساعت 7 سر ..سر کارم باشم آقا
:البته میتونی بری لویی تاملینسون متولد ۳۱ دسامبر
۲۰۰۳, بولت تاون غربی , جوانا تاملینسون مادرته فوت ۲۰۰۹... و اصلا علاقه ای به گفتن اطلاعات درمورد مارک تاملینسون رو ندارم
لویی بهت زده به اون مرد خیره شد
:من ... منو می ... میکشی?
لباش شروع کردن به لرزیدن , احساس ضعف داشت دیدشو تار میکرد ولی بسختی رو پاهاش وایساده بود
:جایی که کار میکنی امشب یه مهمون داره اتاق B32 درو برای یکی از مردای من باز بذار , در جاکفشی رو باز کن و بیا بیرون , همین ...ساعت ۲۲ اونجا کاملا سوت و کوره ,اتاق ها ۲۱ و ۳۰ دقیقه تمیز و دست نخورده منتظر مشتریشونن ۲۱ و ۵۵ برو درو باز کن , کسی تو اتاق کنترل دوربین نیست پس نگران چیزی نباش مثل همیشه ات کارتو بکن
:خب .. خب در بزنین
مرد سرشو چرخوند به پسر نگاه کرد و سمتش حرکت کرد , از کنارش رد شد و سمت در رفت
:۲۱و۵۵ ...یادت نره
با بسته شدن در لویی روی زمین نشست
دستاشو رو سرش گرفت , به پاهاش نگاه کرد و تازه یادش اومد هنوز کفش نخریده و نمیدونست تا اون بار لعنتی چقدر فاصله داره
از جاش بلند شد ولی یه هو سرش گیج رفت , سرشو خم کرد و کم کم بیناییش طبیعی شد
Advertisement
سمت در رفت و اونو باز کرد ,هیچ کس اونجا نبود نمیدونست کدوم سمت بره
پس فقط راه رفت , سمت راست راهرو رو دوید اطراف و نگاه کرد اونجا مثل یه کاخ بی سرو ته بود ولی انگار خالی از سکنه
برگشت و دوید سمت پله ها ازشون پایین رفت وقتی از اون بالا اون مرد سیاه پوشو دید تند تر از پله ها پایین رفت
:آقا ...آقااااا
کم مونده بود از رو پله ها سر بخوره ولی سریع دستشو به محافظ کنار پله گرفت و دوباره شروع کرد به دویدن
اون مرد اصلا واینساد , سمت درهای خروجی ساختمون رفت تا اینکه لویی بهش رسید و دستشو به پالتوی مرد گرفت
مرد سرشو چرخوند و به دست اون پسر نگاه کرد,اونقدر ترسناک بود که لویی سریع دستشو بکشه و سرشو پایین بندازه
:من , نمیدونم کجام و تا حالا جایی جز اطراف خونمون نبودم و ... باید یه جفت کفش بخرم ولی باید برم خونه و اگه ساعت 7نرسم اخراجم میکنن و نمیتونم کاری که گفتین و انجام بدم
:اون ماشین و اونجا میبینی?
:بله آقا
:این سویچشه برو بشین داخلش تا بیام
لویی فقط برای اینکه سویچ زمین نیفته سریع دستاشو سر راهش گرفت و به سویچ تو دستش نگاه کرد
مرد بدون تلف کردن سمت اتاقک شیشه ای نزدیک در رفت ,اونجا نشست و مردی رو, رو به روش دید که موهای سرش تراشیده بود و عینک دودی روی صورتش داشت
لویی ترسید که مرد بهش نگاه کنه و بخاطر فضولیش تنبیه بشه , پس وقتو تلف نکرد و سمت ماشینش دوید
نگاهی به سویچ کرد , اون هیچ فلزی نداشت که اونو داخل مغزی قفل ماشین کنه , یه صفحه ی لمسی بود و هیچ دکمه ایم نداشت
:خراب نشه ! چیکارش کنم ! اگه همینجا کنار ماشین وایسم عصبی میشه? ... ایشششش
اروم انگشتشو هر قسمتی از اون ماسماسک میزد ولی افاقه نکرد ناخود آگاه انگشتشو رو صفحه نگه داشت و صدایی از ماشین بلند شد که لویی از جا پرید
چراغ های اطراف ماشین چند بار چشمک زدن و تصویر یه ماشن رو مکعب کوچیک دست لویی اومد , زد رو صفحه ولی اتفاقی نیفتاد , انگشتشو کشید رو صفحه و دید تو هر اسلاید یه قسمت از ماشین رو علامت زده , وقتی در هارو قرمز دید زد رو صفحه و بلا فاصله صدای دیجیتالی ضبط شده ی ماشین بگوشش رسید
"در های خودروی شما باز شد "
لویی لبخندی زد انگار که بزرگترین جایزه ی دنیا رو برنده شد ,سوار ماشین شد و در رو بست رو صندلی کمی جا به جا شد و داخل ماشین و نگاه کرد , دستشو رو روکش های نرم و خوش فرمش کشید .
رو دستگیره های عجیب و غریبش , جلوبندی عجیب تر , این شبیه یه صفینه ی فضاییه که هیچ وقت از نزدیک ندیده بود سرشو عقب برد تا سقف و نگاه کنه که صدای در ماشین نشیخندشو از بین برد , صاف و بدون حرکت رو صندلی تو خودش جمع شد .
:من بی دلیل کسی و نمیکشم انقدر نترس
واو چقدر کمک کرد ! اما لویی جرات حرف زدن نداشت , واقعا جرات تکون خوردن هم نداشت
مرد ماشین و روشن کرد و اونو راه انداخت
:کار ... بدی که نکردم ? ماشین و ...خراب ...نکردم ?
:نه , لقمه ی آماده ادمو تنبل میکنه , وقتی خودت بهش برسی حس بهتری داره
لویی سرشو تکون داد
:بله آقا
لویی چیزی نگفت , توی مسیر که انگار داشتن از املاک اون مرد بیرون میرفتن تا رسیدن به شهر فاصله ی زیادی نبود
کمی بعد وارد یه پارکینگ شدن ,مرد از ماشین پیاده
شد و درو بست ,لویی هم سریع کمربندشو باز کرد و از ماشین برون رفت
دنبال اون مرد راه افتاد ,از اسانسور بالا رفتن و بعد غرفه های مختلف اون مال رو دید
لویی سر جاش خشکش زد و سرشو تکون داد
:اوه نه آقا ... من اینجا نمیتونم چیزی بخرم , نه
مرد بدون توجه به پسر در یکی از غرفه هارو باز کرد
و لویی به ناچار دنبالش رفت , میخواست بهش دست بزنه , تا متومهش کنه که اون نمیخواد ... بهتره بگه نمیتونه چیزی از اینجا سفارش بده
:آقا ... اووم ...آقا !
مرد سرشو چرخوند و به لویی نگاه کرد
:سایز پات۴۰?
لویی ابرهاشو بالا برد و سرشو تکون داد , زیر لب زمزمه کرد
:من ... پول ندارم
مرد بازم توجهی نکرد
:ممنونم همونارو بدین
زن سفارش اون مرد رو اورد
:برای این پسر لطفا
زن سرشو تکون داد و جلوی پسر کفش ها رو جفت کرد و یه جعبه ی کارتنی کوچیک هم کنار کفشا گذاشت
:بفرمایید آقا , امتحان کنید
لویی سرشو پایین انداخت آب دهنشو قورت داد ولی بلاخره خم شد تا بند کفشاشو باز کنه
زیر چشمی نگاهی به مرد وبعد به اون زن کرد , هرچی معتل میکرد انگار فایده نداشت
:خانوم , میتونید بکارتون برسید
زن لبخندی زد
:بله حتما ,اگه کاری داشتید منو صدا کنید
مرد سرشو تکون داد و نفسشو با بی حوصلگی بیرون داد
:عجله کن اون جعبه توش جورابه , بپوش فکر کنم دیگه بهونه ای نداری
لویی کفشاشو دراورد و سعی کرد با خم کردن انگشتای پاش دوخت جورابشو مخفی کنه , خیلی سریع جوراباشم دراورد و شروع کرد به پوشیدن جوراب های نرم و ابریشمی , انقد راحت بودن که خودش براحتی راه پوشیده شدن دور پاتو پیدا میکردن
کفش های چرم و مشکی رو که اون مرد براش انتخاب کرده بودو پاش کرد ... کاملا اندازه !
:چطور ...فهمیدین
:من شرلوک هلمز نیستم , این فقط دقت من تو جزئیاته , اینا خوبن ?
: آره , عالی ان ولی من ....
مرد روی پیشخون ضربه زد و بسته ای لوله شده از دلار رو روی پیشخون گذاشت زن فروشنده سریع سمتشون اومد
:کفشای خودشو بذارید تو یه نایلن
رو به لویی کرد
: کفشارو دیگه در نیار
:چشم آقا
زن نایلن آل استار های لویی رو دستش داد
:اینم باقی ....
:من نه بدش به این پسر
زن پولو سمت لویی گرفت
:بفرمایید
لویی با تردید دستشو بلند کرد , پولو از زن گرفت و همراه مرد از اونجا بیرون رفتن
:چیز دیگه ای میخوای?
لویی سرشو تکون داد و پولو سمت مرد گرفت
:بفرمایید آقا
:نگهش دار
:ولی این مال من نیست و براتون کاری هم نکردم
:قراره بکنی پس , نگهش دار
لویی پولو با ناامیدی تو جیبش گذاشت
:میکشینش?
:هر اتفاقی برای اون مرد بیفته , تقصیر منه , من تورو تهدید کردم , بهت پول دادم و براش یه قاتل میفرستم پس مثل احمقا نباش
دکمه ی اسانسور رو زد تا به پارکینگ برسه
................
لویی با نفس به شماره افتاده توی راهرو رو به روی اتاق ایستاد
اطراف و نگاه کرد و زبونشو رو لبای خشک شده اش کشید , کف دستاش عرق کردن و بازوهاش گز گز میکردن
با دست لرزون کارتشو بالا گرفت و درو باز کرد , اتاق مثل همیشه تاریک بود , اروم در کمد جاکفشی رو باز کرد و از اونجا زد بیرون
تند تند سمت انبار رفت و درو بست بدن خودشو به در تکیه داد و سعی کردن نفس هاشو منظم کنه
نباید کسی چیزی میفهمید وگرنه حتی اگه از دست اون مرد در میرفت از دست جیسون فورد نمیتونست در بره
....................
Advertisement
In Umbra Hasta
A blue marble floated in the unending void. On that marble, billions went about their lives, unaware that somewhere else, something had changed. Some requirement was met, and suddenly, a new type of energy saturated the universe. A mother closed her car's door and lifted a bag of groceries in an arm before vanishing into nothingness. Across the world, a teenager disappeared mid-word from a conversation with friends. In eastern America, Captain Octavius J. Asher of the US Army vanished from a mountain trail with no witnesses. People all over the Earth disappeared simultaneously. Such a thing would normally cause mass panic across the globe were it not for the fact that there wasn't a single person left on the globe to panic. Congratulations! Your universe has joined the System. Note: I wanted to read another litrpg apocalypse novel but couldn't find one. Thus, I decided to write one. The MC will be strong for a human but insignificant on a cosmic scale. No destroying worlds with a spell on chapter 25 in this novel. He will face challenges and be forced to make hard decisions. This serial now on hiatus for the time being :( Please rate and review. Constructive criticism is welcome!
8 163The Soul of MorningStar
MorningStar is a player in a virtual reality game and a mystery some people will pay a lot of money to unravel. He got the world in an uproar when he appeared in the middle of a war and single-handedly change the tides. He looks just like an angel with his feathery red wings and his gorgeous face. But wait! he says that he isn't an angel. Then, What is he? Read as he tells the story of his life and the many hardships that led him to become who he is. Beware! strong language, maybe mature content in the distant future.
8 317Antagonist's Sidekick Becomes the Hero!
"Do you find yourself bored, with nothing to do? Have you ever wondered why you don't live an eventful life, like the main characters in stories? Then look no further than Rise to Prominence, the latest game coming to the JoyBox this summer! Fight monsters, beat bad guys, and win the girls' hearts! Work your way up the social ladder within the Academy and become the most popular student! Gain a fan club and sweep the girls off their feet! Heck, get some of the guys as well! With Rise to Prominence, your life will be nothing, if not eventful! Buy it now, for $39.99! While supplies last." ___________________________________ A strange selection, an enigmatic setting, and an ever growng amount of stuff to do. These are what he must deal with, after being reborn as an unfortunate person destined to be single and alone, in a world of magic and mystery. Will he throw off his mantle of loner? Most likely. Will he become the best? Sure. Will he get a girlfriend? Duh, he's the MC. But what if there are others in a similar situation as him?
8 359The Ruins of Rimnir
The full story can be found at RuinsofRimnir.com/TheAlchemist --- It's hard being the poor kid at a rich suburban school, and Darren Karofski knows that all too well. He's ostracized, alone, and wants nothing more than to help out his struggling family. And he has finally found a way. The Ruins of Rimnir, an advanced, technical marvel of a game which allows players to trade game currency for real world dollars, is the teen's answer. Darren has a plan: go into the game, work hard, and reap the rewards. But it all changes when Darren is the first to find a rare, elite World Perk. And now, everyone is after him. --- Sign up for our mailing list!
8 421The Awakened One, Book 1: Remnant
Earth is an incredibly peaceful and beautiful World home to the amazingly intelligent Humans that live upon its surface. Upon these many, many Humans that live on the bright blue planet, only a single one of them is exceptionally gifted leaps and bounds ahead of the rest, and it is this gift that is nestled in the chest of this being that brings power, pain, love, truth, and Destiny into his life. (Y/N) is the 18-year-old college student who is fated for greatness. An unknown past shrouded in confusion, a mental intellect far above those of his World locked behind monotony, and unbelievable power slumbering in his Soul, all factors that kept this man from becoming all the things that he was meant to become, but soon these factors will be null and void. One ordinary morning, the Sky seems to crumble underneath itself, inviting Devilish Monstrosities and Demonic Beasts into his World, and a senseless slaughter soon begins as (Y/N) is forced to use all of his Will to Survive. Under intense pressure by the beings that seem to stalk after his life the moment they spawn, will this exceptional life be consumed by the foe's that detriment his new life? Or will he live long enough to destroy the enemies in his path, conquering all that faces him, and fulfil his potential, becoming the Awakened One Volumes: Volume 1: Awakening; Prologue~Chapter 7Volume 2: Vale; Chapter 8~Chapter 20Volume 3: The Demon Clan; Chapter 21~Chapter 30Volume 4: The Underworld; Chapter 31~Chapter 38Volume 5: Fairy Tales; Chapter 39~Chapter 48Volume 6: Beacon of Hope; Chapter 49~Chapter 56Volume 7: ??????? Volume 1 has been rewritten so it is much, much, much better than before! So, if you haven't read that I recommend that you do so :) This is essentially just an OP, LitRPG (Gamer), Reader insert, harem story, so if you aren't into that, then you are more than likely not into this unfortunately, but if you want to try it out anyway feel free!
8 78Plaguesbane
'Daisy is our only hope!'Red Plague has broken out in the kingdom of Frailing, introduced by dark sorcerer and Wise Woman hater, Morwain. The only cure is the Plaguesbane fruit that grows in a forbidden garden in the heart of enemy territory. Trainee Wise Woman and Shape-Shifter, Daisy must undertake a perilous journey to retrieve it and save her kingdom. Before it's too late.Book Two of the Annifer Trilogy but you don't have to have read the first book to understand it#19 in Fantasy 1st March 2021#1 in Action 3rd October 2020, 1st February 2021#3 in Unicorn 3rd April 2020#10 in Mystery 4th October 2020
8 147