《LET ME FOLLOW》♤ 2 ♤

Advertisement

jump .

- you will go to hell !

+ where the hell was I until now?

+ میپرم .

- (خودتو بکشی) ميرى جهنم !

+ تا الان مگه کدوم جهنم بودم؟

■□■□■□■

دزدکی از بالای پله ها پایین و نگاه کرد ,پدرش رو دید که کتشو پوشید .

مثل هر دفه که از خونه میزنه بیرون آبی به موهاش کشیده و صورتشو تراشیده

شلوار جینشو پوشیده چون به اتوکشیدن احتیاج نداشت و اون کت ... انگار اونم ضد چروک بود .

وقتی پدرش درو بازکرد و از خونه بیرون رفت

پسر پلکاشو رو هم گذاشت و تکیه ی سرشو از میله های کنار پله برداشت .

اروم اروم اومد پایین , اخر هفته هایی که پدرش هیچ کاری برای انجام دادن نداشت توی خونه پر بطری های آبجو و بسته های سیگار میشد , پر ظرف های غذایی که لویی از رستورانا جمع میکرد و اخرشم خودش باید همه چیو مرتب میکرد .

از کیسه ای که آویزون کرده بود یه نایلن برداشت و شروع کرد به جمع کردن قوطی ها

هرکیسه رو که پر میکرد اونو میبست و کنار دیوار میذاشت , بعد ظرفهارو داخل هم گذاشت و باقی مونده های غذا رو داخل یه کیسه ی دیگه ریخت

حوله ی کهنه ای که روی لوله ی گرم آبگرمکن اویزون بودو برداشت , کمی نمدارش کرد و شروع کرد به پاک کردن کف خونه که یا لکه های غذا و فیلتر های سیگار یا نوشیدنی , اونجا ریخته بود

وقتی کاراشو تموم کرد از پله ها رفت بالا جوراباشو پوشید , کفش های آل استار فیکشو از زیر تخت بیرون کشید و پاش کرد

محکم بنداشو بست و پولیورشو تنش کرد

از پله ها پایین رفت , اسکاچ و برداشت و صابون و داخل ظرف آب انداخت کمی همش زد تا کف کنه و بعد صابونو برگردوند تو جا صابونی و اسکاچ و به آب و صابون زد

دستاشو تو سینک گرفت و شروع کرد به سابیدن پوست دستش و ناخوناش .

هر دفه که پوستشو با اسکاچ میسابید پلکاشو از درد محکم رو هم فشار میداد ولی مجبور بود تمیز باشه پس تحمل میکرد

وقتی کارشو تموم کرد اسکاچ و تو ظرف آب رها کرد , دوید سمت اجاق گاز و کمی از روغن یخ زده ی کنار موتور رو کند و نزدیک حرارت گرفت .

وقتی آب شد و دماشو تونست تحمل کنه اجاق و خاموش کرد و روغنو رو دستاش مالید

کمی ازشو سر گونه هاش و موهاش کشید و تو آینه ی شکسته ی رو شویی به خودش لبخند زد.

:سلام ,من لویی تاملینسون هستم

کمی به خودش خیره موند و کم کم لبخندش از بین رفت

سرشو پایین انداخت و کیسه های زباله رو دستش گرفت , از خونه بیرون زد و دونه دونه پله هارو با احتیاط پایین میرفت تا بتونه کیسه هارو بدون پاره شدن یا افتادن از دستش پایین ببره .

لبشو گاز گرفت و به پیشونیش چین داد

:هی لویی , بذار من رد بشم

لویی سرشو بالا گرفت

:سلام آقای بورمن

:سلام لویی , مراقب باش چیزی نریزی

:چشم آقا

لویی محکم تر انگشتای کوچیکشو دور دسته های کیسه ها فشار داد

چند دقیقه طول کشید تا به آخرین پله برسه , کمی ایستاد و خودشو عقب داد تا درد پشتشو کم کنه .

وقتی نزدیک سطل های بزرگ زباله رسید کیسه هارو داخلشون پرت کرد و نگاهی به کف دستاش کرد کثیف نشده بود و فقط بخاطر اسکاچ کمی سرخ شده بودن .

Advertisement

دستاشو تو جیباش برد , تند تند مسیرشو طی کرد مثل همیشه سرش پایین بود نه صدای بوق ماشینا نه صدای داد و بیداد ادما باعث نمیشد اون سرشو بالا بگیره

تنها چیزی که این کارو میکرد , چک کردن گه گاه آدرسی بود که باید اونجا میرفت .

سرازیری تقریبا تندی رو رد کرد و چند جا از کوچه هارو از پله ها پایین رفت

بعد به اطرافش نگاه کرد مطمئن نبود جایی که پدر مستش بهش ادرس داده واقعا همینجاست یا اون اشتباه اومده .

با یه نفس عمیق , دستاشو تو صورتش کشید و سمت در رفت

دودره چوبی و بزرگ اونجارو به داخل هل داد و وارد بار بزرگ و شیکی شد که هیچ ارتباطی با سبک زندگی خودش و پدرش نداشتن !

:هی ... اینجا چی میخوای?

لویی با دهن نیمه باز چرخید تا مردی که خطاب قرارش داد و ببینه

کاغذ تو دستشو بالا گرفت و مرد بلند قد و هیکلی که یه پیراهن سفید و جلیقه ی مشکی همراه یه پیشبند داشت و نگاه کرد .

:تو پسر مارکی?

هرچند شنیدن اسم پدرش از زبون یه ادم درست و حسابی کاملا شوکه اش کرده بود ولی این امید رو بهش داد که اشتباه نیومده

:بله آقا

مرد پشت پیشخوان رفت و با دست به لویی اشاره کرد تا دنبالش بره

:اسمت چیه?

لویی تند تند پاهاشو حرکت داد و دنبال مرد رفت

:لویی تاملینسون آقا

مرد سرشو تکون داد طوری که انگار داشت چیزی رو بیاد میاورد

:مارک بهت گفته قراره چیکار کنی?

لویی کنار مرد ایستاد , دستاشو رو هم گذاشت

:نه آقا , فقط بهم گفت میتونم اینجا کار کنم

:خیلی خب , راست گفت که 18 سالته? بنظرم تو 13 سالت باشه

لویی خواست راستشو بگه اما بهتر دید چیزی بگه که موقعیتشو حفظ کنه

:نه آقا من 13 سالم نیست من بزرگم فقط .. جثه ی کوچیکی دارم , باعث میشه بقیه اشتباه کنن

مرد لبخندی زد

:خیلی خب , دنبالم بیا

لویی از کنار پیشخون و لیوان های بیشمار کوتاه و بلند , مشروب های رنگارنگی که به دیوار چوب بلوطی پشت بار چیده شده بود ردشد

در باز شد و وارد یه راهروی تاریک شد , از کنار در های رو به روی هم رد شد تا اینکه راهرو تموم شد و در دیگه ای باز شد

دست چپ پیچیدن , مرد در فلزی رو باز کرد و کنار در ایستاد .

:داخل لباس میپوشی , پیشبندتو میبندی , سطل رو ور میداری و تموم اتاق هایی که از کنارشون رد شدیمو پاک میکنی , اون اتاقا و وسایلشون به اندازه ی جون تمام خانوادنت ارزش دارن پس حواستو جمع کن , لازم نیست وسایلو گرد گیری کنی یا چیزی رو جا به جا کنی , اونجا فقط شیشه های مشروب رو داخل اون سطلای مخصوص میچینی و میای بیرون , فهمیدی?

لویی محکم جواب _

:بله آقا .

صاف وایساد تا اگه حرفی مونده مرد اونو تموم کنه

:برو حاضر شو , اتاق اول و خودم بهت یاد میدم , بقیه اشو خودت انجام میدی , بعدش اگه رئیس از کارت راضی بود میذاره اینجا کار کنی

:چشم آقا

وقتی اون مرد رفت

لویی دیگه معتل نکرد , لباس هایی که اونجا داخل طبقه های مربع شکل کوچیک چیده شده بودن رو ورداشت و رو بدنش گرفت تا ببینه کدوم اندازه اس

یه پیراهن سفید شلوار مشکی رو به تن کرد و شروع کرد به بستن پیشبندش , نگاهی به گفشاش کرد , اونا اصلا به این لباسا نمیومد

Advertisement

سطل هارو گرفت و از اتاق بیرون رفت , وقتی وارد راهروی اتاق ها رفت مرد رو دید که کنار در اولین اتاق ایستاده

مرد با دستکش های دستش رمزی رو وارد کرد و در اتاق باز شد

:برو داخل ... نه صبر کن

لویی با شنیدن صدای مرد سرجاش خشکش زد برگشت و به مرد نگاه کرد

:کفشات ... درشون بیار , گند میزنی به همه چی اگه بری تو, حتما یه جفت کفش خوب بخر... اگه گذاشتنت اینجا کار کنی

لویی سطلا رو رو زمین گذاشت و سریع کفشا و جوراباشو دراورد چون اصلا نمیخواست پینه وصله های جوراباش از این بیشتر تحقیرش کنه .

کفشاشو کنار در گذاشت و سطلارو ورداشت

مرد وارد اتاق شد و درو نگه داشت تا لویی وارد بشه و بعد در بسته شد

کم کم نور ضعیفی دور تا دور اتاق رو روشن کرد و بعد نور به سقف رسید .

لویی با دیدن این اتاق جادویی دهنش باز موند ! مگه همه نباید لامپ داشته باشن? اینجا انگار دیوارش نور میداد !

کفت اتاق یه تیکه فرش بود با دوتا صندلی چوبی , یه مبل سلطنتی و یه تخت بزرگ با مخمل های بنفش که فضای تیره تری به اتاق میداد , پارچه های که از تخت به سقف اویزون شده بودن

هیچی از این اتاق رو نمیفهمید , همه چیز خیلی عجیب بود .

:لویی? اونا رو باید ورداری , تو سطلا اینجوری بچینی اگه چیزی از مشروبا باقی مونده باید با شیشه ای بذاری تو این سطل ,اینجوری , بعدم اونارو به انبار میبری که بعد اینکه اینارو جمع کردی بهت نشونش میدم ... فهمیدی?

:بله آقا ... اوم اگه شیشه ای دست نخورده باشه چی?

:اونا رو دست نزن , شماره اتاق و بنویس و به من بده ... من فیلیپ هستم , میتونی منو لیپه صدا کنی

لویی لبخند کوچیکی زد

:چشم آقا

فیلیپ دستی روی سر کاملا تراشیده شده اش کشید , نگاهی به اطراف کرد

:چیز دیگه ای نیست , فقط میمونه شبا که آشغالای این اتاقا رو جمع میکنی .... سوالی داری?

:بله آقا ... آشغالا هم قابل تفکیکن ? یعنی من باید چیز خاصی و وردارم ?

:نه , ملافه ها و پارچه ها با یکی دیگه اس , که وسایلو مرتب میکنه , برای اتاق های شرقی فیلیسیتی و برای اتاق های غربی رُز , بقیه ی آشغالا رو تو جمع میکنی , و تو کیسه های مخصوص میریزی , مراقب باش خودتو زخم نکنی چون ممکنه بیماری بدی بگیری پس جدا حواستو جمع کن بچه جون

لویی تند تند سرشو تکون داد

:چشم آقا

لویی سطل هارو ورداشت و سمت اتاق رو به رویی رفت

:آقا , من که رمزارو نمیدونم

فیلیپ کارتی از جیبش دراورد

:از بس خودم رمزارو وارد میکنم یادم رفت تو اونارو نمیدونی , اینو جلوی این دستگاه بگیر ,در هارو وا میکنه , حواست باشه لویی درسته داخل دوربین نداره ولی جلوب همه ی این در ها دوربینه , خطایی ازت سر بزنه دودمانتو به باد میدی , رئیس اینجا با هیچ کس شوخی نداره

لویی کارت رو گرفت

:ممنونم که بهم اعتماد میکنید آقا , قول میدم فقط کاریو که گفتیدو انجام بدم

فلیپ سرشو تکون داد , دیگه اونجا کاری نداشت پس یه دستشو تو امتداد بدنش صاف نگه داشت و دست دیگه اشو جلوی شکمش گرفت و رفت

لویی کمی به راه رفتن فلیپ فکر کرد , سرسختی یا انضباط معلوم نبود , شاید این تاثیر رئیس ترسناکشه!

در رو باز کرد و همونطور که یاد گرفته بود بطری روی کمد کوچیک کنار تخت رو برداشت و داخل سطل گذاشت .

نگاهی به اطراف کرد , اتاق های بهم ریخته , معلوم نبود اینجا چطور مسافر خونه ایه ! شایدم فقط وزیر ها و سفیر ها برای خواب و عیش و نوش به اینجا میان !

لویی چیزی نفهمید البته زیاد هم براش مهم نبود

سطل رو برداشت و دم در گذاشت و سمت در بعدی رفت

....................

به دیوار انباری تکیه داد چشماش داشت سنگین و سنگین تر میشد تا اینکه دیگه از اطرافش و سردی کف انبار چیزی نفهمید

با شنیدن صداهایی اروم اروم پلکاشو وا کرد

:من بهت گفتم حواستو جمع کنی نه اینکه هر کسی بتونه سرشو بندازه پایین و بیاد تو این خراب ... ببین داره نگاه میکنه , اوه موش کوچولو بیدار شدی?

لویی سریع سر پا ایستاد

:اینجا چیکار میکنی?

:من .. من اینجا کار میکنم

مرد دستاشو به کمرش زد چند قدم جلو تر اومد

:پس من چطور تورو ندیدم ?

:امروز ... اینجا , شروع به کار کردم , ازم خواستن تا اخر شب همینجا ب..بمونم و بعد ... اتاقارو تمیز کنم آقا

مرد سرجاش ایستاد و کمی فکر کرد

:برو فلیپ و پیدا کن ... یالااا

مرد دیگه ای که مثل فیلیپ لباس پوشیده بود چشمی گفتی و سریع از انبار بیرون رفت

اما مرد کت شلواری به لویی خیره موند

:تو ... اسمت چیه?

:لویی ... لویی تاملینسون قربان

:هاه ... اون مرتیکه ی عوضی , میدونی چرا اینجایی?

مرد انگشت اشاره اشو تکون داد و سمت لویی خم شد

:پدر آشغالت رو یکی از بهترین مشتریای من بالا اورد ... میدونی قیمت کتی که پوشیده بود چقده ? ...

مرد کمرشو صاف کرد و پشت به لویی ,انبار رو قدم زد

:البته که نمیدونی , تو باید یه مدت مثل سگ اینجا کار کنی تا شاید پول کت اون مرد و در بیاری بعدم خسارت آبروی رفته ی من و بدی .... حالا فهمیدی?

لویی دستاشو بهم گره زد و سرشو پایین انداخت

:بله آقا , بله

مرد ابروهاشو بالا انداخت

:تو مطمئنی پسر اون مرتیکه ای?

لویی تندی سرشو بالا اورد و به مرد نگاه کرد ولی سریع پشیمون شد

:ا...اگه منظورتون ... ما..مارک تاملینسونه ... بله

مرد کتشو مرتب کرد

:استخدامی ... ارزششو داری که بجای کندن پوستت , اینجا کار کنی , از ادمایی که مطیعن خوشم میاد ... مرده ی تو و اون عوضی بدردم نمیخوره

مردی که سراغ فلیپ رفته بود همراهش برگشت

فیلیپ :بله آقای فورد , با من امری داشتین?

جیسون فورد یه تای ابروشو بالا داد

:استخدامش کن , شبم حق نداره برگرده خونه اش بذار تو انبار بخوابه و شیفت صبح رو انجام بده

فلیپ کمی مکث کرد ولی بعدش چشمی گفت , منتظر موند تا اقای فورد و جیمی که همکارش بود از اونجا برن

برگشت و نگاهی به لویی کرد

:چه اتفاقی افتاد ?

لویی سرشو تکون داد

:فکر کردن من ... بدون اجازه اومدم اینجا , رئیس اونه ?

فیلیپ سرشو تکون داد

:و تشنه به خون پدرته , حواستو جمع کن لویی , فکر نکن قانون های ایالتی علیه پولدار ها هم کار میکنن , جدی میگم , ... حواستو جمع کن

لویی آب دهنشو قورت داد و سرشو تکون داد

و همراه فلیپ از انبار بیرون رفت .

.............................

🌟🌟🌟🌟🌟🌟

مطمئن شید که ووت میدید لاولی ها

🍺🍺🍺🍺🍺🍺

    people are reading<LET ME FOLLOW>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click