《LET ME FOLLOW》♤ 1 ♤
Advertisement
🌟🌟
🚫
"
یگه ...
□■□■□■□
رو پشت بوم نشسته بود و دستاشو دور پاهاش پیچید
چونه اشو رو زانوهاش گذاشت و سعی کرد سرشو بین لبه های کتش مخفی کنه تا سرما کمتر اذیتش کنه
از کنار آنتن تلویزیون به چراغ های شهر نگاه کرد جایی که با خونه ی قدیمی و درب و داغونش خیلی فرق داشت
مچ پاهاش کم کم سرمارو بهش هشدار داد پس لبه ی جورابایی که کششون شل شده بودو باز بالا کشید
:لعنتی بی خاصیت کدوم گوری هستیییی
با شنیدن فریاد های پدرش سریع از جاش بلند شد و از پنجره ی پشت بوم خودشو پرت کرد داخل خونه مثل یه موش فرز سریع از پله ها پایین رفت و داخل نشیمن صاف وایساد
پدرش نگاهی بهش کرد و لیوان فلزیشو از آبجو پر کرد دستی به چونه ی نتراشیده اش کشید و کمی خاروندش
:کدوم گوری بودی?
پسر سرشو پایین انداخته بود و جرات نگاه کردن به پدرشو نداشت
دستاشو تو هم گره زده بود , به نوک کفشاش نگاه میکرد
:همینجا
مرد سرشو تکون داد و بعد اینکه لیوانشو خالی کرد با تمام نیروش اونو سمت پسر پرت کرد ولی پسر تکون نخورد و اجازه داد لیوان به شونه اش برخورد کنه و بیفته زمین
:خوبه ...خوبه
مرد که قیافه ی بهتری از پسرش نداشت با یه ژاکت کهنه و شلواری که هزارتا چین و چروک داشت سمتش اومد
دستی تو موهای ژولیده اش کشید و چند تا اسکناس از تو جیبش دراورد
یکیشو به پسر داد
:میری یه بسته ابجو و چندتا سیگار میخری ... مستقیم برمیگردی همینجا وگرنه شب و باید کنار سگای تو خیابون زوزه بکشی
سر پسر و هل داد و پسر هم بدون تلف کردن وقت درو باز کرد و از خونه زد بیرون
پله هارو دوتا یکی میکرد تا از اون ساختمون نحس بتونه خارج بشه
بلاخره وارد کوچه شد و دوید سمت مغازه ای که همیشه ازش ابجو و سیگار میخرید ... سهمش از این همه دویدن حتی اون ابنبات خرگوشی که همیشه بهش چشمک میزد هم نبود
البته خودشو قانع میکرد که اون یه دختر بچه نیست ,اون یه پسر 17 ساله ی شجاعه که ابنبات .... دوست نداره
آهی کشید و از آبنبات معروف ذهنش رد شد
پول رو روی پیشخون گذاشت و جیک رو صدا کرد
:مثل همیشه
جیک سرشو تکون داد و با دستش سیبیل های زرد و سرخشو کنار زد
پسر از پایین بالا رو نگاه میکرد و با توجه به قد بلند جیک میتونست سوراخ دماغ و موهای سیبیلشو ببینه!
پس سرشو پایین انداخت نگاهی به دستای خودش کرد که رو پیشخون گذاشته بود
با دیدن دور سیاه ناخن هاش سریع دستشو برداشت و تو جیبای سوراخش پنهون کرد
:بیا ... این دو سنتم برای خودت
Advertisement
با دهن باز به جیک و بعد به سکه های روی پیشخون نگاه کرد , هیچ وقت سکه ای باقی نمیموند !
:میتونم اون .... ممنونم
سرشو تکون داد و از فکر ابنباتی که میشد با اون پول خرید دراومد
نایلن خریدشو برداشت و سکه هارو تو دستش گرفت و سمت خونه دوید
نایلن و رو سینه اش گرفت و بدو بدو پله هارو بالا رفت دم در که رسید دستگیره رو چرخوند و درو پشت سرش بست
بطری ها و چند نخ سیگارو روی میز آشپزخونه گذاشت
نایلن رو تا زد و داخل یه نایلن دیگه که به یه میخ اویزون کرده بود گذاشت
پدرش یکی از ابجو هارو باز کرد و داخل لیوان فلزی که قبلا سمتش پرت کرده بود ریخت
:بیا .... میتونی اینو داشته باشی
با ترس به لیوان نگاه کرد و بعد به پدرش اگه نمیخورد کتکش میزد ,اگه میخورد بخاطر گشنگی معده اش میسوخت ... بلاخره دستشو دراز کرد و کمی ازشو چشید ,اون واقعا اگه زهرمار نبود , پس چی بود !
کمی دیگه ازشو چشید , شاید این مزه ایه که به زندگیش میاد
اون نباید چیزیای خوب بخوره یا بنوشه چون ... شبیه زندگیش نیستن
لیوان و سرکشید و پلکای خیسشو بهم فشار داد
دلیل این اشکا غصه خوردن از زندگی بدش نبود , اون گلوش و معده اش بودن که باعث این اشک ها شدن
:آفرین پسر خوب ... حالا برو بگرد ببین چیزی برای خوردن پیدا میکنی یا نه , بدو گربه کوچولو
موهای پسر و بهم زد و پسر هم بدون مخالفت بازم از خونه بیرون زد , توی اون سرما هیچ احمقی بیرون نمیزد ,مخصوصا اگه لباساشم انقدر بد باشن
دیگه لازم نبود بدوعه پس اروم اروم پله هارو پایین رفت
از پارگی کنار شلوارش دو سنتی رو که از مغازه دار گرفته بودو دراورد و بهشون نگاه کرد .... میشد ابنبات خرید اما عادت کردن به مزه های شیرین برای زندگی تلخش عجیب بود
سکه هارو برگردوند تو پارگی کنار شلوارش و پاشو رو سنگفرش خیابون گذاشت ... شاید عجیب باشه وقتی از کوچه ی متعفن خونه اشون میزدی بیرون وارد یه خیابون مجللی میشدی که نور چراغ هاش از کل ساختمون اونها هم بیشتر بود
دستاشو تو جیبش برد و اروم اروم کنار خیابون قدم زد , ماشین هایی که از کنارش رد میشدن و باد سردی رو همراه خودشون به پسر میزدن باعث میشد بیشتر و بیشتر کتشو بخودش بچسبونه
اب دماغشو هر چند لحظه یه بار بالا میکشید و پشت دستشو به بینیش میمالید
وایساد تا چراغ سبز بشه ,تا بتونه به رستوران اون طرف خیابون برسه
بعد اینکه چراغ سبز شد وقتی از روی خط های سفید عابر رد میشد به این فکر کرد .... چرا وایساد ! چرا براش مهم بود که حتما چراغ سبز بشه!
مرگ! نه اون به این چیزا فکر نمیکرد , اون یه نوجوون بود که هنوز امیدشو از دست نداده
Advertisement
از در جلویی رستوران گذشت و پشت رستوران رفت جایی که سطل های بزرگ آشغال و در های آهنی مخصوص انبار اشپزخونه بودن
روی سکوی آجری اونجا چند لحظه نشست ولی خیلی زود پشتش یخ زد پس از جاش بلند شد دستشو جلوش دهنش گرفت و تا تونست 'ها ' کرد تا دستاشو گرم کنه
دور خودش میچرخید ,راه میرفت تا بدنشو گرم نگه داره تا اینکه بلاخره یکی از اون درها بیرون اومد و همراه دوتا کیسه ی پلاستیکی مشکی سمتش حرکت کرد
:بازم تو?
:سلام
:بیا , اونیکه گذاشتم تو اون ظرف یه بار مصرف و بردار ... اگه خواستی بقیه رو هم بگرد ,ولی زود از اینجا برو اگه کسی ببینتت برام دردسر میشه
پسر تند تند سرشو تکون داد
:میرم اون پشت میگردم توشونو , بعد آشغالاشو میندازم تو سطل نگران نباش
مرد اطراف و نگاه کرد ,سرشو تکون داد و برگشت داخل ساختمون
پسر کیسه ی پلاستیکی , همراه ظرف غذا رو برداشت و سمت کوچه ی پشتی دوید
ظرف و روی برامدگی کناره ی دیوار گذاشت و پلاستیک زباله رو وا کرد
دونه دونه ظرفا رو وا کرد و چند تاشونو برداشت خیلیا دست نخورده بودن بعضیام آب غذاهای دیگه ریخته شده بود روشون و اصلا نمیشد بازشون کرد اما ... داغی غذا ها حس خوبی بهش میداد ,دستای کبود شده شو گرم میکرد و همین باعث میشد بیشتر دلش بخواد اون زباله ها رو هم بزنه
وقتی مطمئن شد ظرفی نمونده که چک نکرده باشه همه ی آشغالا رو برگردند داخل کیسه و ظرف غذاهای بدرد بخورو چید رو هم , کیسه رو پرت کرد تو سطل آشغال و ظرفا رو بین دستاش رو سینه اش تکیه داد و برگشت سمت خونه
تو مسیر برای یه لحظه نگاهشو بالا گرفت و با دیدن خانوم میراندی صاحب خونه ی بی اعصابشون سرجاش خشکش زد
عقب عقب برگشت و پیچید تو یه کوچه ی فرعی , هرچند این کوچه شبیه یه کابوس تو جهنم بود اما از رو به رو شدن با خانوم میراندی بهتر بود
با ترس هر قدمی که ور میداشت دورو برشو چک میکرد که کسی تعقیبش نکنه , یا نخواد ازش اخاذی کنه
تند تند راهشو ادامه داد تا اینکه چشمش به یه ساختمون خورد که شیشه های شکسته اش باعث میشد کامل داخلشو بتونی ببینی
نگاهی به اطراف کرد , ... اینجا معمولا کسی پرسه نمیزنه , چون یه کوچه ی بن بسته و فقط از راه پشت بوم ها بهم وصل میشن
توی اون زیر زمین که پنجره هاش به پسر هشدار میداد یه مرد روی یه صندلی بسته شده بود
یکی با اسلحه رو به روش ایستاد و بعد اینکه گوشیشو داد دست یکی که پشت سرش ایستاده به سمت مرد روی صندلی شلیک کرد
پسر با چشمای درشت از کاسه در رفته , با دیدن اون صحنه هیسی کشید و نفسش بند اومد
دوید تا از اونجا دور بشه که یکی از غذاهاش از دستش افتاد اما جرات نکرد برگرده تا اونو برداره
دوید تا اینکه به پله های فلزی کنار ساختمون رسید دکمه ی کتشو بست و غذاهارو داخل کتش جا داد اروم اروم بالا رفت و بعد اینکه مشت بوم رسید چند تا ساختمونو رد کرد تا به خونه ی خودشون برسه
کمی اون بالا صبر کرد تا اینکه دیگه صدای داد و بیداد پدرش و خانوم میراندی تموم شد
از پنجره پرید تو , از پله ها پایین رفت و غذا هارو روی میز آشپزخونه چید
ضربه ی محکمی که به پس سرش خورد باعث شد به میز کوبیده بشه و بخوره زمین و بعد کلی لگد و مشت دیگه
:پسره ی احمق , میراندی رو تو کشوندی اینجا ... مگه نگفتم حواست باشه , بدرد نخور , مفت خوررر
پسر هیچی نمیگفت و دستاشو برای دفاع از سرو صورتش جلوی خودش گرفته بود
اما کسی نبود بگه اون زن راه خونه ی خودشو بلده و لازم نیست دنبال اون راه بیفته تا بیاد به خونه !
................
مرد دستی به دماغش کشید
:خب , تونستی بگیریش?
:نه قربان تا رفتم اونجا هیچکسی رو ندیدم ولی این ظرف غذا رو اونجا پیدا کردم
مرد ظرف و گرفت و نگاهی بهش کرد
:بگرد ببین این مارک کدوم رستورانه .... و برو بپرس دیشب کی غذاشو خودش برده خونه
:چشم قربان
مرد اسلحه اش رو نگاه کرد و اونو رو میز چوبی جلوش گذاشت
:این جنازه رو از اینجا ببرین , همه چیزو تمیز کنید , انگار یه مهمون دیگه داریم
افرادی که اونجا بودن سریع جنازه ی مرده رو از رو صندلی وا کردن , یکی خون رو پاک کرد و چند نفر جنازه رو بردن تا یه جایی سر به نیستش کنن
وقتی انبار خالی شد مرد اسلحه اشو برداشت و از پنجره ی شیشه شکسته ی انبار بیرونو نگاه کرد
:موش کثیف
.................
با خوندن هر فن فیکشنی , تاثیراتی وجود داره
تو این فن فیک روابط خیلی پیچیده است , اگر فکر میکنید توان خوندن روابط پیچیده رو ندارید
این فیکو شروع نکنید
تومه داشته باشید این ها همه اش زاده ی تخیل منه و هیچ چیزی واقعی نیست , امکان وجودش هم از صفر کمتره
لطفا هر بار که ففی رو میخونید بخودتون بگید که این ها واقعی نیست
🍺😐🔫
لازمه یکی منو از برق بکشه واقعا
سلام بچه ها , امیدوارم همگی لذت برده باشید
این فیک جدید منه
لری کاپل
هری تاپ
هپی اند
هر قسمت تقریا ۱۵۰۰ کلمه
بشخصه بین همه ی فیکام اینو بیشتر دوس دارم
امیدوارم بازتاب خوبی داشته باشه و انگیزه که بتونم بقیه اشم بنویسم
Advertisement
- In Serial36 Chapters
Old Man's Adventure
A plane flying over the Atlantic Ocean suddenly loses power and prepares to make a water landing. Yet as they crash into the ocean the passengers suddenly find themselves on land. A message greets them, stating that a System has taken over the world and that monsters will begin to spawn in two hours. Due to their circumstances, they have been transported to a special zone, away from the rest of civilization. Amongst the passengers is an old man named Frank Wolfe. At seventy-nine years old, his best days are far behind him. But when the System arrives, he realizes that regaining his youth is possible. The System might bring devastation to the population, but for Frank, it's a chance to have a second go at life in this new world. If he and his fellow passengers can survive, that is. Author's note: I am also participant in the Royal Road Writathon challenge :)
8 503 - In Serial29 Chapters
Legacy of Terra: Forgotten
First, I would like to thank you all for enjoying this story! Now I have some interesting news. A fully edited version of Forgotten, book 1 of Legacy of Terra, is now available on Amazon as an ebook and paperback! (Link should be working now) Lucas, codename Helix, is the combat techno-medic of Demon squad. It was their task to protect Station 37-H and project Goliath. All Lucas is certain of is that something went terribly wrong in what was going to be their last stand. He was prepared to meet them on the other side. Instead, he finds himself in a familiar place surrounded by faces he has never seen before. His last memory separated by centuries from the present. His first priority is to find his squad. His second one is to keep the secrets of Goliath. His third priority is to figure out how to achieve the previous two because he and the entirety of Demon squad have become nothing but spectres in the annals of history. He has become forgotten.
8 71 - In Serial15 Chapters
City of Champions Online
Having found the tragic truth that an art degree is worth less than the paper it is printed on, Jacquelyn Jones is frustrated with her dead end work as a graphic designer for a marketing firm, finding new ways to try and convince people that this week's 50 cent off sale is actually worth driving to the store. She's tried other VRMMORPGs, but they've all been fantasy-based, with a couple sci-fi games thrown in. But she wants something more, something Super. Superhero VRMMOs have had a... subpar reception in the past, in part due to the fact that the nature of most MMOs makes for fairly unheroic tales. After the couple hundredth time blasting the same group of mooks from the same faction on the same street corner of the same city, using the same powerset as everyone else because you only have a few options, it is hard to think of yourself as a hero anymore. But then she heard about City of Champions Online. For the first time, a developer partnered with a tabletop RPG maker to use their system to create a VRMMORPG, and it was one of the systems designed to be used with superhero games! And despite the name, there was no getting stuck in the same city as all the other players. The game world was a detailed replica of the real world, down to having some of the same shops and restaurants in town. She could be whoever she wanted, whatever she wanted. Now, she just has to find a way to become the heroine she's always wanted to be.
8 348 - In Serial19 Chapters
Rabid Animals, Fantastic!
After an apocalyptic end to WWII, the remnants of the world have grown strange. Our current story is set in Paris, where a violinist named Loren Dames who preaches political activism is going to be throwing a large concert in the city and gets a strange note warning him of a target on his head by a mysterious hitman named Jackal. At the same time, a group of revolutionary anarchist terrorists decide this violinist needs to be taught a lesson, while a shady cabal pays a group of assassins to take out Dames themselves. Finally, a selfish woman wants to make Dames her sugar daddy, and a mysterious man with a wolf tattoo shows up. All of this convoluted mess plays out in the streets, and nobody will ever forget the epic night that awaits them. WARNING: This is a sequel to Kidnapping, Fantastic!, and while the stories have no relation to each other other than a few characters, your reading experience will be far greater if you finish that first. Thank you!
8 181 - In Serial9 Chapters
Felix's sister?!?! (Cauis love story info)
Amilla is a girl who's a strange vampire. She still has a beating heart and blood running through her veins. But no one, not even the Volturi knows about her because three of the members think she had died. And she'll soon have to show herself to the world that she wants to forget even though that she has been alive for near 2000nd years.
8 53 - In Serial27 Chapters
Universe Dysphoria
Release Schedule: Tuesdays & Fridays @ 10AM PST This work has cannon LGBT themes, characters, and situations but does not have explicit sexual content. Originally started in 2005 as a form of self-therapy writing has helped heal many of my wounds. The world grew until the concept of it being self-therapy did not contain it anymore. I scrapped what I had written to that point using it as an outline and started over, building it into a novel format. Containing stories of a diverse population and multiple lead characters each chapter centers on the perspective on the main character in the chapter. Blurb & Section Information Set five hundred years into Earth's future is this sci-fi political space opera. After a solar system fractured by conservative vs. liberal politics begins to settle, humanity is on the cusp of an amazing breakthrough in understanding the universe around them. Who knows what is out there? Part 1: Separation (10 Chapters) – The main players find themselves separated from the life they knew, unwittingly dragged into something larger. Part 2: Freedom (11 Chapters) – The first actions are taken, and choices are made that will impact the universe as a whole to drag it out of its state. Part 3: Knowledge (13 Chapters)
8 104

