《Magical Vacation |teajin》after story
Advertisement
"میشه نری؟...اخه توی سئول به اندازه کافی پیشرفت کردی برای چی میخوای بری؟"
نامجون لبخند زیبایی به سوکجین زد و گفت:
"میدونی، تا الان هم اگر موندم فقط به خاطر تو بود. فرهنگ شرقیها اذیتم میکنه...من توی امریکا راحت ترم، باور کن..."
سوکجین سرش رو تکون داد و با لب و لوچهای اویزان گفت:
"پس حتما بهم زنگ بزن...در مورد خودت بهم بگو...بعضی مواقع هم بیا سئول ببینمت"
"اینا رو نمیگفتی هم انجام میدادم...من تو رو ولت نمیکنم سوکجین..."
سوکجین لبخند دندان نمایی زد و دل بی تاب نامجون برای به خاطر سپردن لبخندش، از جا ایستاد...سوکجین دستهاش رو باز کرد و دور گردن نامجون حلقه کرد.بوی سوکجین رو نفس کشید و چشمهاش رو بست...این رایحه، تمام زندگیشه و مطمئنه که دیر یا زود دلش براش تنگ میشه...لحن ازرده سوکجین کنار گوشش پخش شد:
"مواظب خودت باش...غذای بیرون زیاد نخور...هر شب برات یه دستور غذا ویس میگیرم، سعی کن اشپزی یاد بگیری!!"
نامجون تک خندی زد و برای قطع نگاه های وحشیانه پسری که به ماشینش تکیه داده بود و بهش چشم غره میرفت، سوکجین رو از اغوش خود بیرون کشید...لبخندی بهش زد و گفت:
"چشم مامان سوکجین..."
"زهر مار...."
سوکجین با لبخند موهای نامجون رو به هم ریخت و لب زد:
"آرزو میکنم عاشق کسی بشی که دوستت داشته باشه و زندگی خوبی رو باهاش شروع کنی..."
نامجون لبخندی زد و دستان سوکجین رو در دست گرفت...به حلقه سفیدی که داخل دستش خود نمایی میکرد لبخندی زد و گفت:
"ارزوی محال نکن...تو سطح استانداردهامو به قدری بالا بردی که نمیتونم کس دیگهای رو قبول کنم..."
سوکجین نگاه عاقلاندر سفیهی به نامجون انداخت و لب زد:
"بگو کسی سمتم نمیاد!..."
"عههه، چطور میتونی به پسر خوشتیپی مثل من اینو بگی..."
سوکجین خندهای معصومانه کرد و قلب نامجون برای بار دوم ضربانی رو رد کرد...چطور میتونست فراموشش کنه؟!...اون همیشه داخل قلبش پادشاه میماند...
نامجون به ساعتش نگاهی کرد و با عشق به سوکجین نگاه کرد:
"داره دیر میشه جین...باید برم"
"عااا، پس زنگ بزنی حتما...چیزایی که گفتم رو فراموش نکن..."
"چیزی گفتی مگه؟؟کدومو فراموش نکنم؟"
سوکجین خندید و با مشت به کتف نامجون کوبید...نامجون خندهای کرد و عقب عقب گام برداشت. لب باز کرد:
"باشه...یادم میمونه."
تمام لحظاتی که باهاش گذروند، تمام حرفاش، تمام خنده هاش، تمام غرغرایی که سر هر موضوعی میکرد...هر چیزی که به سوکجین مربوط باشه یادش میموند!!
دستی برای سوکجین که مثل بچه ها با ذوق دست تکان میداد، بالا برد.نگاهش، سمت تهیونگ رفت و با سر ازش خداحافظی کرد...تهیونگ دستش رو بالا برد و لبخندی زد. پشتش رو به اون دو کرد و به سمت گیت پرواز رفت...اما دلش طاقت نیورد. چی میشه دوباره برگرده و سوکجینش رو ببینه...سرش رو چرخاند و به سوکجین نگاهی انداخت. هنوز هم سر جای اولش، با لبخند ایستاده...سوکجین با دیدن صورت دوباره نامجون بلند فریاد زد:
"غذای بیرون نخور..."
نامجون خندهای کرد و سرش رو تکان داد. دوباره پشتش رو به عشقش کرد و به راه افتاد...زیر لب گفت:
"امیدوارم تا ابد خوشحال باشی...کیم سوکجین"
سوکجین بلاخره از جاش تکانی خورد و با ذوق به سمت تهیونگ دوید...تهیونگ اخمی به سوکجین کرد و بدون حرف در ماشین رو باز کرد. سپس به سمت صندلی راننده رفت و روی صندلی نشست...ماشین به راه افتاد و سکوت مرگ باری بینشان اتفاق افتاد...
سوکجین نیم نگاهی به صورت عصبانی تهیونگ انداخت و نتونست خندهاش رو کنترل کنه...با شنیدن صدای خندیدن سوکجین، نیم نگاهی به سوکجین کرد و گفت:
"بایدم بخندی!!...با نامجون شی هم خوب میخندیدی و گذوشتی زیر پای من بیچاره علف سبز شه...خیلی خوب مردای غریبه رو بغل میکنی!!"
Advertisement
سوکجین خندهاش رو جمع کردو گفت:
"مرد غریبه نه، نامجون دوست صمیمیمه...بعدش هم شما خیلی حسودی!!..."
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و با طلبکاری گفت:
"نخیر...از علاف شدن بدم میاد..."
و زیر لب شروع کرد به نق زدن:
"یه روز تعطیل داریم، میتونیم با هم خوش بگذرونیم، با نامجون هیونگش زد روزمون رو خراب کرد...مگه لازمه بریم بدرقش، پسرهی گنده...اصن حی..."
با قرار گرفتن جسم نرمی روی گونش، ساکت شد و لبخند ماتی زد...سوکجین در بیشتر مواقع بی بهانه اون رو میبوسید و نمیدونست تهیونگ از این کار چقدر لذت میبره...
سوکجین لبخندی زد و عقب رفت...دستش رو روی دست تهیونگ، روی فرمان قرار داد و با انگشتش، انگشت حلقه تهیونگ و رینگ سفید داخل انگشتش رو نوازش میکرد...با دیدن لبخند تهیونگ، لبخندی زد و گفت:
"بیا آشتی کنیم..."
"نه..."
"چرا؟؟"
"من اینجوری اشتی نمیکنم خودت هم میدونی..."
تهیونگ سر برگرداند و لبخند خبیثی به سوکجین زد...سوکجین قهقههای زد و گفت:
"اهان...فهمیدم..."
تهیونگ دست سوکجین رو بین انگشتهاش محبوس کرد و بالا برد...بوسهای به پشت دستش گذاشت و گفت:
"حلقهات رو کردی تو چشم نامجون هیونگت؟؟..."
"اینجوری نگو..."
"چرا؟؟ از این به بعد باید قبل از سلام کردن حلقهات رو بکنی تو چشم مردم..."
"اهااان، پس برا همینه با اقای جانگ بنده خدا گلاویز شدی؟؟..."
"اگه حلقهات رو بهش نشون میدادی باهاش گلاویز نمیشدم!..."
سوکجین خندهای زد و به منظره بیرون نگریست...دو هفته از با هم بودنشون میگذره اما اتفاقاتی که در این دو هفته افتاد بیش از حد برای سوکجینی که همیشه منتظر تهیونگش بود زیاده...هر روز مثل بچهها بحث میکردند، میخندیدند، قهر میکردند و دو دقیقه بعد اشتی میکردند، هم رو دیوانه وار میبوسیدند و قراری نانوشته بینشان بسته شده بود...این که هر روز به هم بگویند که چقدر هم رو دوست دارند. دست چپش رو بالا برد و حلقه خودش و دست تهیونگ رو بوسید...
دو روز پیش بود که خانهی عموش دعوت شده بودند و تهیونگ جلوی همه زانو زد و ازش خواستگاری کرد...به نظرش این اتفاق فقط در فیلما اتفاق میافته...فکر نمیکرد تهیونگ غرورش رو زیرپا بگذاره. حتی تصور نمیکرد اینقدر سریع بهش پیشنهاد ازدواج بده!..اما تهیونگ جلوی همه اقرار کرد میخواد تا اخر عمرش با سوکجین باشه و تصمیم گرفته هر چه زودتر همه چیز رو رسمی کنه چون تحمل نداره لحظهای از سوکجین جدا بمونه...حتی این دو روز به خانهی سوکجین نقل مکان کرده تا با هم زندگی کنند!!
و خب عکس العمل ها خنده دار بود...جونگکوک و جی اون با نیش تا اخر گشوده شده، عمو و زن عموش با لبخند، پدرش با دهان باز و نامادریش با نفرت به سوکجین و تهیونگ نگاه میکردند...در همون شب پدر تهیونگ پیشنهاد داد همه با هم به هاوایی چند روز سفر کنند و اونجا مراسم ازدواج کوچکی بگیرند...و از اونجایی که کسی حق اعتراض نداشت تصویب شد...
با این که یک هفته از سفرشون از ایتالیا و رابطشون گذشته بود، انگار هزار ساله با هم ازدواج کردند... زندگی فوق العادهای رو تشکیل دادند...همه چیز جادویی پیش میرفت، انگار توی دنیای شاه پریان بودند...
"عشقم، پیاده شو..."
با صدای تهیونگ، سوکجین از افکارش خارج شد و از ماشین خارج شد...وارد خانه خودشون شدند...الان اتاق خوابشان، البته اتاق خواب سوکجین؛ با عکس های ریز و بزرگ خودشان پر شده...عکسی که کودکی گرفته بودند، هنوز بزرگترین عکسی بود که در اون اتاق بین ان همه عکس به چشم میخورد.
تهیونگ به محض ورود به اتاق خواب، لبش رو به دندان گرفت و از پشت سوکجینی که با دقت به کمدش نگاه میکرد را در اغوش کشید...گردن و لالهی گوش سوکجین را بوسید و با لحنی ارامی لب باز کرد:
Advertisement
"حالا وقت اشتی کردنه..."
"نه عزیزم، الان میخوام برم حموم..."
"خب داخل حموم مراسم اشتی کنون رو اجرا میکنیم..."
سوکجین خندهای کرد و تهیونگ بیشتر سوکجین رو در اغوش کشید...شانه سوکجین را بوسه باران کرد و با کنجکاوی به کارهایی که سوکجین انجام میداد زل زد. هر دو به سمت حمام رفتند و تهیونگ در را بست...صدای نازک جین را با شیرینترین حالت شنید:
"اولین باریه که داخل حمام س*کس میکنیم...استرس دارم"
موهای بلند شدهی سوکجین رو بوسید و لگنش رو به لگن سوکجین چسباند...با لحنی ارام اما بم جواب داد:
"وقتی استرس داری سکسیتر میشی..."
"این حرفا رو نزن سرخ میشم!!..وان رو پر کنم؟؟..."
"اره زندگیم..."
سوکجین با قلبی پر ضربان به سمت وان رفت و شیر را کمی باز کرد...بعد از تنظیم کردن گرمی اب، لب باز کرد اما بدنش توسط تهیونگ به سمتی کشیده شد...هین بلندی کرد و با قرار گرفتن پشتش به دیوار سرد حمام لرزی کرد...تهیونگ لبهای خوشرنگ سوکجین رو بوسید و دستش سمت باز کردن شیر اب رفت...دوش باز شد و روی صورت و بدنهاشون ریخته شد. نفس سوکجین حبس شد و با دهان باز و چشمانی بسته شوکه شده بود...تهیونگ خط فک سوکجین رو با بوسه های پی در پی، پیمود. کم کم نالههای کوتاه سوکجین شروع شد و ارامش به بدنش برگشت...بوسه های تهیونگ به کنار گوش سوکجین رسید و به ارامی زمزمه کرد:
"وقتی قطرههای اب روی بدنت به رقص در میان، هوش از سرم میپرونی"
🔞 اگاه بخوانید😅😂
همراه بوسه های داغش بر روی بدن سوکجین، لباس های خودش و سوکجین رو کند و با ملایمت سوکجین رو به پشت برگرداند...تهیونگ بدن برهنهاش رو به بدن سوکجین چسباند و با حرارتی بیشتر مشغول بوسیدن شانه های پهن سوکجین شد...صدای منقطع و نالان سوکجین به گوش رسید:
"از کجا میدونی...زیر اب سکسیتر میشم..."
تهیونگ عضوش رو روی ورودی نبض دار سوکجین کشید و به نیم رخ صورتش و لبهای نیمه بازش که نالهای کوتاه کرد خیره شد...به ارامی عضوش رو داخل برد...در این دو هفته هر روز رابطه داشتند و ورودی سوکجین نیاز به امادگی نداشت...با قرار گرفتن عضو تهیونگ داخل ورودی سوکجین، هر دو اهی کشیدند...تهیونگ با حرکات ارامی به جلو و عقب رفت و از بوسه باران کردن شانه و صورت سوکجین لحظهای درنگ نکرد...با لحنی که بم و تحریک شده بود لب زد:
"تصورت کردم...اما همیشه از تصوراتم قشنگتری..."
عضوش رو سریع تر حرکت داد و ادرس پروستات سوکجین رو سریعا پیدا کرد...صدای ناله های از سر لذت سوکجین را که شنید عضوش رو برای ضربه زدن به همان نقطه تنظیم کرد و سینه ی پهنش رو به سوکجین چسباند. لبهای نیمه باز سوکجین که به شدت ناله میزند و صورت و بدن خیس شده از ابش به قدری تحریک کننده بود که تهیونگ رو با چند ضربه به لذت بی سابقهای رساند...کمی جلو رفت و شدت ضربههاش رو بیشتر کرد...هم زمان، دستش رو به عضو سوکجین رساند و با حرکاتی هماهنگ روی عضو سوکجین حرکت داد...سوکجین از بیش تحریکی ناله بلندی زد و به شانه تهیونگ تکیه زد...سرش رو بر روی شانه تهیونگ گذاشت و با دهان باز و چشمهای بسته به اوج ارگاسم رسید..
تهیونگ کمی سرعتش رو بیشتر کرد و با ناله لب زد:
"اسمم رو فریاد بزن..."
سوکجین با فریاد اسم تهیونگ کام شد و تهیونگ بعد از چند ضربه محکم، پس از سوکجین داخل بدنش خالی شد...تهیونگ بینیش رو داخل موهای سوکجین کرد و سپس بوسهای به شقیقهی عرق کردهی سوکجین زد...زیر لب زمزمه کرد:
"دوستت دارم جینی من...دوستت دارم زندگیم"
___________________________
جیمین با ناراحتی پوفی کشید و به هوسوک نگاه کرد...انگار که تمام بدبختیهاش تقصیر هوسوک باشه، شروع به غر زدن کرد:
"چرا باید روز تعطیل تو این شرکت فاکی کار کنم؟!!"
"تقصیر من چیه، منم مثل تو دارم بدبختی میکشم..."
هوسوک به منشی نگاه کرد و گفت:
"بگید شماره بعدی بیاد.."
دوباره غر غر جیمین رو شنید:
"چرا تهیونگ و سوکجین الان استراحتن؟..."
"چون اونها رئیس بخشن...مسئول استخدام شرکت زیر دستاشونن..."
نفر بعدی وارد شد و روی صندلی نشست...جیمین با دیدن مرد روبهروش، ساکت شد و با دقت به مرد نگاه کرد...مرد روبهروش با سر پایینی تعظیم کرد و لب باز کرد:
"سلام، مین یونگی هستم...این هم رزومهام..."
یونگی جلو امد و پروندهاش رو روی میز گذاشت... با دیدن صورت جیمین یخ زد...دیدن یک دوست قدیمی، که از قضا مدت زیادی با هم ارتباط نداشتند، برای یونگی هم ناراحت کننده بود و هم خوشحال کننده!!!
ناراحت کننده، چون از اون موقع تا الان جیمین باهاش قطع ارتباط کرده و حتی شمارهاش رو داخل بلاک لیست قرار داده و خوشحال کننده به این خاطر که بلاخره دوستش رو دیده!!
یونگی اروم به عقب گام برداشت و روی صندلی نشست...با شنیدن صدایی، قلبش با شدت به قفسه سینهاش کوبیده شد:
"سلام...اقای مین یونگی...من جانگ هوسوک هستم مشاور واردات و صادرات این شرکت و ایشون که کنارم نشستهاند وکیل جانگ هستند، وکیل حقوقی شرکت...ایشون هم، پارک جیمین هستند مدیر مالی شرکت kots..."
یونگی شاید یک دهم از حرفهای کسی که انگار، اسمش داخل قلبش هک شد رو نشنید...از خودش سوال میکرد پس عشق در یک نگاه اینه؟؟ این پسر...جانگ...هوسوک، چرا وقتی میخنده انگار میخوام بمیرم...چرا قلبم اینقدر دیوانه وار تالاپ و تولوپ میکنه؟!! باورش نمیشد حتی حضور جیمین، دوست قدیمیش رو فراموش کرده بود و نگاهش، با دهانی نیمه باز به لبخند جانگ هوسوک دوخته شده بود...زیر لب گفت:
"جانگ...هوسوک؟؟"
صورت هوسوک سوالی شد اما با حرفی که جیمین زد، یونگی سعی کرد به خودش مسلط باشه...اولش برای او چندان قبولی در این شرکت مهم نبود اما با دیدن هوسوک تصمیم گرفت هر طور که شده شایستگی هاش رو نشان بده...برای همین با دقت به حرفی که جیمین زد گوش داد:
"بهتره نفر بعدی رو صدا کنیم هوسوک..."
هوسوک با تعجب گفت:
"چرا؟؟"
"رزومهاش چیز خاصی نداره، الانم که میبینی چقدر منگ تشریف داره..."
جیمین با جدیت به یونگی نگاه کرد و گفت:
"بفرمایید بیرون اقا..."
اقای جانگ لحظهای بعد، به حرف در اومد:
"اما جیمین، ایشون رو اقای کیم تهیونگ به شرکت معرفی کردن...رزومهاشون هم خیلی پر باره..."
یونگی، صداش رو صاف کرد و گفت:
"اقای پارک، لطفا به خاطر خصومت شخصی من رو رد نکنید...من واقعا برای این شرکت مفیدم..."
جیمین ابرویی انداخت بالا و دست به سینه شد...با لحن معترضانهای گفت:
"ههه، خصومت شخصی!!!...ببخشید اما این شرکت برای ادمای دعوایی مثل شما مناسب نیست..."
هوسوک با تعجب به یونگی نگاه کرد و لب زد:
"دعوایی...خیلی کیوته که!.."
یونگی لبخندی به هوسوک زد و سریع نگاهش رو به جیمین داد:
"اقای پارک، خود اقای کیم تهیونگ من رو دعوت کردند و همونطور که میدونید ایشون هم سابقهی خوبی توی قلدری ندارند...ایشون به شدت تغییر کردند، درست مثل من...من بعد از دانشگاه سریعا جذب بازار کار شدم و تجربه زیادی دارم...در ضمن خیلی نسبت به دوران دانشگاهم تغییر کردم و ادم دیگهای شدم...لطفا من رو قضاوت نکنید..."
اقای جانگ عینکش را بعد از مطالعه رزومهی یونگی برداشت وگفت:
"به هر حال من نظرم مثبته...ما به نیروی متخصصی مثل اقای مین نیاز داریم..."
هوسوک هم لبخندی زد و گفت:
"من هم نظرم مثبته..."
جیمین که از سقلمه زدن به هوسوک خسته شد، پوف کلافهای کشید و گفت:
"اما من هنوز نظرم با اقای مین موافق نیست...منشی، لطفا بگید شماره بعدی بیاد.."
منشی نگاهی به لیست کرد و گفت:
"ایشون نفر اخر هستند قربان..."
جیمین فوش زیر لبی داد و با یبسی به صندلی تکیه داد...اقای جانگ به یونگی، لبخندی زد و گفت:
"حرفهای جیمین رو به دل نگیرید...شما استخدامید...ورودتون رو به شرکت kots تبریک میگم..."
یونگی لبخندی زد و ایستاد...دو طرف تعظیم کردند و یونگی به ترتیب به همه اعضا دست داد...البته اگر جیمین که داشت با فشار دستش، مچش رو میشکوند در نظر نگیریم!!
افراد بیرون رفتند و یونگی با لبخندی به هوسوک، باهاش خداحافطی کرد...ناگهان با صدای شیرینی که شنید، بدنش اتوماتیک متوقف شد:
"اقای مین، نظرتون با یک شام به افتخار همکاری جدیدمون چیه؟"
باز هم اون پسر عجیب...نمیدونست چطور با صحبت های معمولیای که هوسوک میکنه اینقدر قلبش به سینهاش میکوبه...یونگی سر چرخاند و با دیدن لبخند هوسوک، ناخوداگاه گفت:
"فکر کنم عاشقش شدم..."
خدا رو شکر میکرد که با صدای عصبی جیمین، حرفی که بی اختیار از لبهاش خارج شده بود شنیده نشد...الان فقط صدای جیمین در اتاق اکو میشد:
"هیونگ گفتی شام رو با من میخوری..."
هوسوک بدون برداشتن نگاهش از یونگی گفت:
"خب چه اشکالی داره...اقای مین هم حضور داشته باشن..."
جیمین با تخسی خاصی گفت:
"من نمیام..."
هوسوک بدون نگاهی به جیمین سر تکان داد و به سمت یونگی رفت...با هر قدم، قلب یونگی بیچاره بی تاب و بی تاب تر میشد...هوسوک رو به روش ایستاد و لبخندی زد. ناخوداگاه چشم یونگی به سمت لبخندش کشیده شد...نمیتونست جلوی زمزمهی لبهاش رو بگیره:
"خیلی...خوشگله..."
"چیزی گفتید اقای مین؟..."
با شنیدن حرف هوسوک هول شد و من من کنان گفت:
"اممم، گفتم...خیلی..خوبه...که با هم اشنا بشیم..."
هوسوک لبخندی زد و گفت:
"همینطوره، من هم خوشحالم که به عنوان همکار جدید، شما رو در کنارمان خواهیم داشت.."
هوسوک یونگی رو به سمت در راهنمایی کرد و در حال گفت و گو از اتاق خارج شدند...جیمین که با تعجب و ناراحتی به در نگاه میکرد، فریاد زد:
"هوسوکا...صبر کنید منم بیام..."
کتش رو از روی صندلی برداشت و به سمت انها دوید...شاید بهتر باشه به یونگی فرصت دوباره بده!!..شاید میتونستند دوباره دوستان خوبی برای هم بشن!! شاید تهیونگ راست میگفت، نفرت همون عشقه، فقط صدمه دیده!!
_____________________
Start: 26 may 2022
End: 12 september 2022
Advertisement
The Legendary Ghost Hunter
Thousands of years ago, the First Expungement came. The world changed, and humanity was nearly wiped out. Thankfully, with the paracausal power of Angelicas, humans was able to push back the Ghost tide and rebuild their civilization. Now, however, it was time for the Second. Finn Thresher was just a normal university student at first. He, like the rest of the public world, had no idea what was coming for them — but sometimes, just because you don't know, doesn't mean you can't be harmed. His family... his sight... his purpose. All lost to the paranormal. It was time to abandon his beliefs. To throw away his morals. After all... if these creatures weren't human anyway, there was no point in showing them humanity. In the first battle of this war, the Ghosts won, nearly driving the human race to extinction. In the second, the humans fought back with the power of Angelicas and managed to secure a victory. Now, the third and final round was approaching — and this time, it's personal.
8 178God of Thieves
Matsumoto Kunio was just an average human living a boring life in Tokyo, Japan. That was the case until he died and was reincarnated to another world! Armed with a System and tasked with a mission to save the world, watch as Matou, the new name he was given, sets off on an epic adventure! …Or at least, that should have happened? “All right, hand me the thingamabob, you’re no longer the main character! Now, how does this thing work? Ah. “My name is Kayden, and witness my ascendance to the God of Thieves! None shall be safe from my hands, not even your beloved System! Muahahahaha!” This can’t be happening… Author’s note. Hi, this novel is a LitRPG novel. In case you are confused, both Kayden and Matou are main characters, but the ‘protagonist’ would be Kayden. The novel is pretty slow-paced (in my opinion), so do keep that in mind when reading. This is my first novel, so do leave reviews and comments on how to improve my writing. Be nice about it. Also, I recently added the profanity tag. There is some swearing but it's not excessive or anything. Adding it just in case. Taking a one week break! Basically until my exams are over.
8 84The First Primordial [DROPPED]
[Story dropped until further notice, I don't currently plan on restarting the story but will leave it as a possible option] During the Creation and before the inception of the Realms, there were 3 beings. Known as Primordials, beings even the God's knew little about that were rumoured to be myths or legends. Follow one of such beings that, given the unflattering name Arthur and the species of Demon, must figure out his place within the realms and find his fellow Primordials. Spending the beginning of creation within what will be called The White Realm then spending an unknown amount of time screwing around in the Demon Realm. Once he finally begins his story, he will be acquainted with a world full of grand vistas, religious nuts and floating rocks which will remove whatever little common sense he had remaining. Of course, there will be no shortage of trouble that will complicate things that (due to a poor ability in making good first impressions) will cause more than a few worlds changing events. These events include the destruction of a church and minor religion, including the death of that religion's God, messing with the reincarnated people and even introducing his own reincarnators along with the slight involvement of a war between the Demon Realm and the Creation Realm. Slow burn story; expect the story to be long with plot being introduced as it goes along. The story will include a main character with an actual mind and personality that will create, learn, and even destroy as the story progresses with an emphasis on what experiencing the other side of most novels, a perspective on that one whimsical god that brings the protagonist from one world to another that is only ever mentioned in the starting chapter. [PS- This will be my first time writing, so advice, tips and critiques will be appreciated. The release schedule is a bit iffy and unreliable but will mostly be every Sunday]
8 99NCo (Title TBD)
Garem wakes up in what seems to be a prison and immediately begins to assess the situation. During the assessment, something seems off- his way of thinking. The people who break him out of his confinement, the flashbacks he constantly has, his misplaced anger, and that voice... Conditions have been met? Corruption? As Garem searches for answers, more questions keep swarming his mind and distracting him from his goal, however he is not the only one experiencing things that don't make sense... Welcome to the Chaos where Atonement is unreachable Character Designs by Julia Jasińska (cherry chan)Chapter illustrations by mimi (omayma zarar) [Art being added as I go. Working on editing the chapters I have already written/ typed up, but I will spend the next couple of days getting the artwork added as well. Apologies.] story is also posted on https://www.wattpad.com/story/242913998-nco-title-tbd
8 227Zach's Secret Babies
After taking a drug that really enables men to get pregnant, Sam run off to Chicago with his 2 months old belly. After 5 years, he returned with his 4 years old twins thinking of reliving his life with the twins but little did he knew the peaceful loving life he dreamed of, he'll find with the man he run off to 5 years ago. A story of past misunderstandings, love and family. * * * A/N: I'm not good at writing intro so i hope you give this book a chance.
8 135Sinner
Random stories na nabasa ko
8 210