《Magical Vacation |teajin》part 15
Advertisement
نیشخندی روی صورتش نقش بست...کیم تهیونگ کسی نبود که بدی کسی رو بی جواب بزاره. از جنی خواهش کرد، التماس کرد اما اون رویش پا گذاشت و با تمسخر گذشت...اون بد بود اما جنی از اون بدتر بود. اگر تهیونگ کمی انصاف داشت، جنی حاضر بود برای منافعش هر چیزی که هست رو زیر پا بذاره...و الان سوجون رو قربانی قرار داد!!
تهیونگ دلیل بیشتری برای انتقام از جنی داشت. اون، فقط برای خودش انتقام نمیگرفت بلکه میخواست، دوست دوران بچگیش 'سوجون' زودتر بفهمه جنی چه شیطانیه...بفهمه جنی بهش علاقهای نداره و فقط برای پول بهش نزدیک شده...
روزها نقشه کشیده بود تا امشب درست عمل کنه...ابتدا یه قرار ملاقات با سوجون گذاشته بود. گذشتش و کارهایی که جنی کرده بود رو کامل شرح داد...به سوجون توضیح داد احتمالا به چه علت بهش نزدیک شده و برای اثباتش ازش فرصت خواست...سوجون هم قبول کرد و با تهیونگ همکاری کرد...
تهیونگ به سمت جنی رفت...دست ظریفش رو در دست گرفت و گفت:
"اره...دلم برات تنگ شده... برای همین همهی تلاشمو کردم تا دوباره اونقدری قوی بشم که بتونم پَسِت بگیرم.."
دست دیگرش رو روی صورت آرایش کرده جنی گذاشت و گفت:
"میدونی چقدر الان پولدار شدم...به نظرت پدر دوباره قبول میکنه دامادش بشم؟؟.. قبول میکنی مال من بشی؟؟"
سوکجین بی تاب روی صندلی نشسته بود و پاش ضرب گرفته بود...چشمهای سرکشش اطراف میگشت...سنگینی نگاه تهیونگ رو در ابتدای ورودشون حس کرد اما وقتی چشم برگرداند تا ببینتش، فهمید اشتباه کرده...خانوادهی عموش حضور داشت، پس حتما تهیونگ هم وجود داشت!!....زیر لب گفت:
"کجایی پس؟"
"جینی با من بودی؟؟چیزی گفتی؟"
به نامجون نگاه کرد و لبخندی زد. با لحنی ملایم گفت:
"نه...با خودم داشتم حرف میزدم.."
نامجون نوچی کرد و خندید...سوکجین دستش رو روی دست نامجون گذاشت و گفت:
"من یه لحظه میرم دستشویی و میام جوونی.."
نامجون سرش رو تکون داد و سوکجین بلافاصله از جا برخاست...به اطراف با دقت بیشتری نگاه کرد. نمیتونست پیداش کنه. در راه به کسی تنه زد. سریع برگشت و عذرخواهی کرد اما صدای اشنایی که شنید، باعث تعللش شد:
"اوه، اقای پارک...پسرم کیم سوکجین که در موردش قبلا با شما صحبت کردم..."
بار دیگر برای بی حواسیش و تنه زدن به پدرش عذرخواهی کرد. اقای پارک مشتاقانه بحث تجارت رو پیش کشید و از سوکجین سوالاتی پرسید. اما سوکجین بعد از هر پاسخ کوتاهی که میداد، کمی به اطراف نگاه میکرد تا تهیونگ رو پیدا کنه...این مدتی که به سئول امده بود، هر روز تهیونگ رو میدید و امروز با اتفاقاتی که بینشون افتاد، کمی ترسید...تهیونگ فهمیده بود دوستش داره و هیچ جوره نمیتونست این قضیه رو انکار کنه...
سوکجین،حتی یک لحظه هم تهیونگ رو فراموش نکرده بود...هر روز برای دلتنگیش گریه میکرد...هر روز خبرای مربوط به شرکت رو چک میکرد تا عکس تهیونگ رو ببینه و بفهمه حالش خوبه...هر روز میدیدش، اما نه خودش رو...عکسش و خاطراتش رو
اما الان که توجه تهیونگ رو به خودش دید، حرفهای جونگکوک رو باور کرد...جونگکوک میگفت تهیونگ واقعا دوستش داره. تهیونگ، تو یک سالی که نبوده، جونگکوک رو با دلتنگیش و سوالاتش کلافه کرده...و خب، خودش هم دید. برق توی چشمهاش رو...دست دست کردنِ تو حرفاش رو...صورتش که دلتنگیش رو بیداد میکرد. تمام اینها نشان میداد که جونگکوک و جیمین و حتی هوسوک در مورد تهیونگ درست میگفتند...تهیونگ واقعا سوکجین رو دوست داره...
لبخندی به گوشه لبش اومد...میخواست به تهیونگ فرصت بده. اتفاقات قبلی رو فراموش کنه و به تهیونگِ عاشق اعتماد کنه...تهیونگی که حالا میدید، دیگه دلش رو نمیشکست درسته؟؟...اون دوستش داره...دیگه قلبش رو تیکه تیکه نمیکنه...
Advertisement
"عذر میخوام اقای پارک...از مجالست و صحبت کردن با شما خیلی خوشحال شدم؛ اما الان کار ضروری برام پیش اومده که باید بهش رسیدگی کنم..."
"اووه...مشکلی نداره اقای کیم."
سوکجین به اقای پارک تعظیمی کرد و سریعا چشم گرداند...به طبقه بالا رفت و اتاق ها رو گشت...تهیونگ نبود و فقط چند خدمتکار رو در راهرو دید...هوفی کشید و با دیدن اخرین اتاق، ناامید در را بست. سویون، مادر جونگکوک و زن باباش رو دید که با عصبانیت بهش نزدیک میشد...با لحن تندی به سوکجین طعنه زد:
"چه نقشهای تو سرته؟؟ میخوای نامزدیه پسرم رو خراب کنی؟؟"
سوکجین بدون حرف تعظیمی کرد و به سمت راه پله رفت...از کنار زن باباش رد شد اما بازوش توسط دستهای استخوانی سویون گرفته شد. صدای پر از انزجارش رو کنار گوشش حس کرد:
"چرا از زندگی من گم نمیشی؟؟ برو همونجایی که این یه سال بودی...دست از سر جونگکوک من بردار..."
توی این یک سال جونگکوک دو یا سه ماه یکبار به جایی که سوکجین بود مسافرت میکرد تا مدتی پیش برادرش باشه...این قضیه، سویون رو به شدت عصبی کرد و بعد از اون، کارِ سرخود اقای کیم باعث دیوانگی سویون شد...بدون اطلاع ارثش رو بین دو پسرش تقسیم کرده بود و از جونگکوک خواسته بود مدارک رو برای سوکجین ببره تا مدارک رو امضا کنه و رسمی بشه...و در این بین سویون بدون هیچ پشتوانه مالی مانده بود و تنها داراییش جونگکوک بود...جونگکوکی که مرید برادرش بود و امکان داشت هر لحظه پشت مادرش رو خالی کنه....
سوکجین با دونستن تمام اینها حق میداد سویون این روزها عصبی باشه...برای همین بدون هیچ حرفی بازوش رو بیرون کشید و به سمت راه پله رفت...از راه پله پایین اومد و اینبار واقعا به سمت دستشویی رفت...حرفهای سویون عصبیش کرده بود و میخواست با پاشیدن اب سرد به صورتش، حالش رو بهتر کنه...
اما خب، همیشه ادم اون چیزی که توی فکرشه اتفاق نمیافته...وقتی تمام تلاشش رو کرده بود تا خاطرات ناراحت کنندهی قدیم رو فراموش کنه...وقتی اروم اروم تکههای قلبش رو جمع کرد و به هم دوخت تا دوباره یه قلب سر پا و سالم بشه و امادهی عاشقی کردن...جسم جنی رو دید که توسط تهیونگ محکم در اغوش گرفته شده بود....
دیگه قلبش نمیشکست، چون دیگه قلبش نمیتونست عاشقی کنه...عرق سردی روی پیشانیش شکل کرد و با دیدن تهیونگ در حال گفتن زمزمههای عاشقانهاش کنار گوش جنی، هالهای از اشک درون چشمهاش شکل گرفت...انگار این عادت قرار نبود تغییر کنه...هر روز باید برای تهیونگ گریه میکرد...برای دلتنگی...برای دلشکستگی...برای خیانت....
خودش رو پشت دیوار قایم کرد اما با چشمهای اشکی به تهیونگ و جنی نگاه میکرد...تهیونگ چیزی کنار گوش جنی گفت و جنی رو به خنده انداخت...تهیونگ با ملایمت، جنی رو از اغوشش بیرون کشید و درِ اتاقی که در کنار سرویس بهداشتی قرار داشت رو باز کرد...رو به جنی گفت:
"بیا بریم توی اتاق، یکم خلوت کنیم...صدای اهنگ نمیزاره درست صدات رو بشنوم..."
قطرهی اشکی پایین چکید و خاطره ای زنده شد...مگه تهیونگ پشت گوشی نگفت میخوام صدات رو بشنوم؟؟...مگه اون صحبتش نبود که سوکجین رو به دوباره با او بودن امیدوار کرد...مگه کسی که میخواست صداش رو بشنوه سوکجین نبود؟!!...صدای تهیونگ در گوشش پیچید:
اون شب تا صبح گریه کرده بود...تا صبح گوشی رو در اغوشش گرفته بود. حتی نامجون از واحد خودش به خانهاش امد تا کمی ارومش کنه...اما اون اروم نمیشد، اون تهیونگ رو میخواست...دلش میخواست پر بکشه به سمتش اما قلب شکستهاش نمیگذاشت...کارهای ناتمامش نمیگذاشت...غرورش نمیگذاشت...
با وارد شدن اون دو به اتاق انگار روح سوکجین از بدنش خارج شد. روی پاهاش سر خورد و به زمین افتاد...سرش رو به تیغهی دیوار گذاشت و زیر لب گفت:
Advertisement
"دیدی دوستت نداشت...دوباره داشتی اشتباه میکردی."
از طرفی تهیونگ، به خاطر جلو رفتن نقشهاش خوشحال بود...چراغ های اتاق خاموش بود و صدای ارام جنی رو شنید:
"کلید برق کجاست؟؟"
"نمیدونم عشقم...حتی دلم نمیخواد یک لحظه ولت کنم و دنبالش بگردم..."
جنی دستهاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و گفت:
"منم همینطور عشقم...منم همینطور"
صورت جنی جلوتر امد. میتونست بازدم گرمش رو روی صورتش حس کنه...کمی صورتش رو عقب برد که به خاطر خاموش بودن، جنی متوجه نشد. تهیونگ به حرف امد:
"حالا که دوباره شرکتمون راه افتاده...با من میمونی؟"
جنی لبخندی زد و دستش رو داخل موهای نرم تهیونگ کرد:
"اره عشقم...تا اخر دنیا کنارت میمونم"
"اما...تو نامزد داری. چجوری میتونی با من باشی؟؟"
جنی صورتش رو به تهیونگ نزدیکتر کرد و گفت:
"اون یه احمقه...ازش جدا میشم عزیزم. هیچی نمیتونه سر راه ما قرار بگیره..."
تهیونگ لبخندی زد و پیشانیش رو به پیشانی جنی تکیه داد...لب زد:
" من رو دوست داری اره؟؟...بگو که هنوز دوستم داری"
"همیشه دوستت داشتم..."
جنی صورتش رو خم کرد و جلو رفت...میتونست حس کنه تا چند ثانیه دیگه لبهای تهیونگ، روی لبهاش قرار میگیره و دوباره اونها رو حس میکنه...اما چراغ اتاق روشن شد و با عقب کشیده شدن صورت تهیونگ، جنی چشمهاش رو باز کرد. صدای اشنایی به گوش جنی خورد و انگار سطلی پر از تکه های یخ، روی بدنش ریخته شد
" باورم نمیشه اینقدر حقیر باشی!!..."
جنی سریعا به سوجون نگاه کرد و اتوماتیک دستهاش از گردن تهیونگ جدا شد...چند قدم جلو رفت و گفت:
"عزیزم توضیح میدم..."
"لازم نیست...همه چی تموم شد..."
جنی سمت تهیونگ رفت و کتش رو گرفت...با دندان هایی فشرده شده گفت:
"عوضی اشغال...سوجون این عوضی با من دشمنی داشت...میخواست ازم انتقام بگیره."
سوجون پوزخندی زد و گفت:
"حتما میخوای بگی برای گفتن این حرفا هم چیز خورت کرده!!!."
تهیونگ خندید و به سوجون نگاه کرد...سوجون نگاه قدردانی بهش کرد و نوبت تهیونگ بود که صحبت کنه:
"خب، من دیگه میرم تا سوجون شی بتونه بهتر برای سوپرایزت، ازت تشکر کنه..."
به سمت در رفت و صدای جیغ جنی که در صدای اهنگ غرق شد، به گوشش رسید:
"بیچارهات میکنم عوضی...حروم زاده"
در را بست و نمادین دستش رو داخل گوشش کرد و تکان داد...صدای جیغش خیلی زیر بود و گوش های نازنینش را اذیت کرده بود.انگشتاش رو بهم قفل کرد و کش و قوسی به بدنش داد...با لبخندی که روی لبش خونه کرده بود، زیر لب گفت:
"بلاخره این هم تموم شد...."
هنوز از راهرو کاملا بیرون نیامده بود که دستش طرفی کشیده شد...با تعجب دهن باز کرد اما با دیدن جونگکوک دهانش بسته شد...جونگکوک با تشر گفت:
"کدوم گوری رفته بودی؟؟"
"همین جاها بودم...چیه؟"
"برو اتاق سوکجین طبقه بالا و منتظرم باش...اوکی؟"
تازه یادش افتاد که جونگکوک بهش گفته بود میخواد توی مراسم نامزدیش فرصتی فراهم کنه تا با سوکجین حرف بزنه...سریعا سر تکان داد و از راه پلهی پشتی عمارت به سمت بالا رفت...جونگکوک نگاهی به برادرش که داشت با کلافگی جامش رو پر میکرد انداخت...فقط یه چیز به مغز جونگکوک رسید:
"نباید بزارم هیونگ مست کنه..."
سریعا به سمت سوکجین قدم گذاشت و کنارش نشست...دستش رو جلو برد و جام رو از دستش کشید و به سمت لبهای خودش برد...مشروب داخل جام رو کاملا سر کشید و گفت:
"هیونگ حق نداری مست کنی!! امشب یعنی نامزدیمه!!"
"هووممم...پس چرا اینجایی؟؟برو پیش جی اون...خیلی خوشگل شده زن داداشم..."
با شنیدن لفظ زن داداش و گره خوردن چشمهاش به چشمهای جی اون که در اون لباس سفید، مثل فرشته ها شده بود، لبخندی زد و روی به جین گفت:
"هیونگ...من که الان با دیدن جی اون اینقدر هول میشم...تو عروسی که لباس عروس میپوشه چه خاکی بر سرم کنم؟؟"
سوکجین به ذوق برادر کوچولوش که داشت با اشتیاق زیادی به همسرش نگاه میکرد، لبخندی زد و با دستش موهاش رو به هم ریخت...جونگکوک لب به اعتراض گشود:
"هیونگ نکن...عهه..."
نامجون با ظرفی پر از موچی برگشت و با خنده گفت:
"دوباره چی شده داری نق میزنی؟؟"
جونگکوک گرهی اخمش رو باز کرد و رو به نامجون گفت:
"هیچی...فقط نذار هیونگم تو خوردن مشروب زیاده روی کنه.."
نامجون سرش رو تکون داد و جونگکوک از روی صندلی بلند شد...همینطور که از میز دور میشد رو به سوکجین گفت:
"قول دادیا!!..."
سریعا به طرف راه پلهها و اتاق سوکجین رفت...باید برای برادرش یه کاری میکرد. میدونست هنوزم تهیونگ رو دوست داره و میخواست برادرش رو از عذابی که درش قرار داره نجات بده...از طرفی این یکسال جداییش از سوکجین به قدری سخت گذشت که دیگه حاضر نیست هیونگش از کشور خارج بشه...دیگه نمیتونست دوری هیونگش رو تحمل کنه...
به اتاق رسید و در رو باز کرد...تهیونگ روی تخت سوکجین نشسته بود و با باز شدن در، حواسش از کشیدن خطهای نامعلوم روی پتوی سوکجین پرت شد.
نگاهش رو به جونگکوک که با عجله وارد اتاق شد داد. جونگکوک با دیدن تهیونگ چند قدم سمتش امد و تهیونگ از روی تخت بلند شد. جونگکوک سریعا لب زد:
" تو اینجا بمون...یه چیزایی هست که باید بدونی. بعد از یک ربع نیم ساعت به بهونهای سوکجین رو میفرستم اتاقش..."
با سر تکان دادن تهیونگ ادامه داد:
"به نفعته درست انجامش بدی چون من دیگه نمیتونم کمکت کنم..."
دستش رو زیر چونهی تهیونگ گذاشت و کمی سرش رو بالا برد و شروع به ارزیابی دماغ تهیونگ کرد...تهیونگ با تعجب لب زد:
"چیکار میکنی؟؟"
"اوووم...دماغت به نظر خوب میاد. میخوام اگه ایندفعه دلشو شکستی جاییتو بشکونم که دیگه درست نشه..."
لبخندی زد و تهیونگ سرش رو از کمی تکون داد تا دست جونگکوک از چونهاش رها بشه و گفت:
"خیلی خنده دار بود...هرررر خندیدم"
جونگکوک لبخندی زد و سمت میز سوکجین رفت...کشوی زیر میز رو کشید و در حالی که یه نوار رو داخل دستگاه میگذاشت گفت:
"اینو یهویی تو خونش پیدا کردم...با خودم فکر کردم تو گوش بدی، خیلی کمکت میکنه که هیونگم رو درک کنی..."
نوار را داخل دستگاه گذاشت و به سمت در رفت...لب باز کرد:
" دکمه پلی رو بزن..."
با بسته شدن در، به سمت دستگاه رفت و دکمه شروع رو زد. با پخش شدن صدای سوکجین در اتاق تعجب کرد:
___________
بعد از حدود نیم ساعت اماده شد تا نقشهاش رو عملی کنه...به سمت برادرش رفت و در کنارش ایستاد. برادرش داشت خیلی رسمی با افرادی که مشخص بود اشخاص مهمی هستند صحبت میکرد...جنی و خانوادش حدودا یک ربع پیش از مهمونی با یه عذرخواهی کوتاه خارج شدن و خیال جونگکوک رو بابت جنی راحت کردند...میترسید با حرفهاش، دوباره زخم دَلِّه بسته سوکجین رو تازه کنه...
به لیوان داخل دست هیونگش نگاهی انداخت و لبخندی شیطانی زد...با رد شدن کسی از کنارش، خودش رو روی هیونگش انداخت و شربت داخل لیوان روی لباس سوکجین ریخت...نامجون با بهت و پدرش با سرزنش به جونگکوک نگاه میکردند...با اینکه خندهاش گرفته بود، خودش رو کنترل کرد و هول شده گفت:
"وای..هی_هیونگ عذر میخوام کسی بهم تنه زد..."
سوکجین بدون اینکه نگاهش رو از روی لباسش برداره گفت:
"اشکال نداره، الان میرم عوضش میکنم..."
همونطور که لباس رو با انگشتش بالا گرفته بود، تعظیمی کرد و به سمت اتاقش روانه شد...جونگکوک لبخند پیروزی زد اما با دیدن صورت پدرش که با عصبانیت بهش نگاه میکرد، لبخندش جمع شد و پوفی کشید...به احتمال زیاد بعد از این مهمونی سخنرانیای با موضوع منزلت اجتماعی در انتظارش بود...
تهیونگ تمام نوار رو گوش داد...باورش نمیشد سوکجین از دوران دبیرستان عاشقش بود و رفتارهاش، حتی کوچکترینش روی سوکجین اینقدر اثر گذاشته...لبخندی زد و اشک داخل چشمش رو با انگشت اشارهاش گرفت و زیر لب گفت:
"جینیِ من..."
زمانی که دبیرستان بودند رو خوب به یاد داشت...سوکجین بیشتر از همیشه میخورد و کمی تپل شده بود. هر وقت تهیونگ رو میدید هول میشد و همیشه تهیونگ رو بابت این رفتارهاش متعجب میکرد...اما تهیونگ با اینکه سعی میکرد خودش رو از سوکجین بیزار نشون بده، به کیوتیش میخندید و سعی میکرد دوستش داشته باشه...البته تا قبل از اینکه سوکجین به خاطر نجات شرکت از برشکستگی، ادم برجستهای بشه!!!
صدای لولای در امد و سوکجین با عجله وارد اتاق شد...تهیونگ لبخندی زد و بهش خیره شد. کتش را سریعا در اورد و گوشهای پرت کرد. دستش به سمت دکمههای لباسش رفت و سه دکمه اول لباسش رو باز کرد...به دکمه چهارم رسید که صدای چیزی توجهش را جلب کرد. صورتش را برگرداند و با تهیونگی که نیمی از صورتش به خاطر نور ماه مشخصه رو به رو شد. تازه متوجه شد از عجلهاش چراغها رو روشن نکرده...
تهیونگ یک قدم جلو امد و نوار داخل دستش رو تکان داد:
"چرا همونطور که گفتی، این نوارو به عنوان هدیهی تولدم بهم ندادی؟؟"
"از...اتاقم برو بیرون!..."
تهیونگ قدمی جلوتر برداشت...سوکجینش امشب بی حد و مرز زیبا شده بود و زیر نور کمرگ ماه، با دیدن قفسه سینهی سفیدش و گردنبند داخل گردنش، هیجان بی نهایتی را حس کرد...لبخندی روی لب اورد و با صدای بمی گفت:
"تو عاشقمی سوکجین...تا کی میخوای انکار کنی؟؟"
" نه الان...نه دیگه عاشقت نیستم.."
تهیونگ نیشخندی زد و جلوتر امد...سوکجین دستش رو جلو برد و روی قفسه سینه تهیونگ گذاشت و با لحنی دستوری لب زد:
"جلو نیا....."
"چرا؟؟ چرا اینجوری میکنی؟"
"چون تو هنوز عوض نشدی...چون تو هنوزم یه دروغ گویی..."
تهیونگ شوک زده به سوکجین نگاه کرد...پر شدن چشمهای سوکجین از اشک، حتی با وجود نور کمی که در اتاق بود، واضح دیده میشد...سوکجین با صدایی پر از بغض ادامه داد:
"خودم دیدمت...دیدم جنی رو بغل کرده بودی...دیدَم..."
تهیونگ دست روی قفسه سینهاش رو گرفت و یه قدم جلوتر رفت.سریعا لب باز کرد:
"نه، نه...دوباره داری در موردم اشتباه میکنی...این نقشهام بود برای اینکه جنی رو گیر بندازم و به نامزدش ثابت کنم چه شخصیتی داره..."
سوکجین تک خندی زد و دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید...چشمهایی که دیگه ذرهای از اشک درش قرار نداشت و الان از عصبانیت پر شده بود رو به تهیونگ دوخت و گفت:
"ههه، تو هنوزم تغییر نکردی...حاضری برای انتقام هر کاری بکنی..."
"چ_چی میگی؟؟متوجهی درباره کی حرف میزنیم؟؟..جنی هیچ رحمی نداره..."
"تو چی؟ تو رحم داری؟؟توام شبیه جنی هستی هیچ فرقی برای من نداری...توام فقط خودت رو میبینی و هر کسی جلوت قرار بگیره رو نابود میکنی...توام اگر کسی بهت ضرری رسوند ازش انتقام میگیری و اذیتش میکنی...توام عشقو فقط وسیلهای برای رسیدن به ارزوهای خودت میدونی..."
هر چقدر سوکجین بیشتر میگفت، تهیونگ بیشتر ازرده خاطر و عصبانی میشد...با خشونت دست چپ سوکجین رو بالا برد و انگشت نامزدیش رو به دست گرفت...با ناخن چند ضربه به حلقه فلزی داخل دستش زد و همراه با پوزخندی لب باز کرد:
"تو چی؟؟تو که داری نامجون رو گول میزنی چی؟؟ من رو دوست داری اما حلقهی نامجون توی دستته..."
سوکجین عصبی چشمهاش رو بست و نفس محکمی کشید...باز شدن چشمهاش مصادف شد با کلمات ناراحت کنندهای که از زبانش جاری شد:
" بهت قبلا هم گفتم...خیلی وقته هیچ حسی به تهیونگی الان جلوی من وایستاده ندارم... من با نامجون شی نامزد کردم و ماه بعد همراهش به امریکا میرم...دی...."
حرفش با تکان شدیدی که به بدنش وارد شد قطع شد...دور گردنش میسوخت...تهیونگ گردنبد رو در دست گرفته و با دست دیگرش به مچ دست سوکجین فشار وارد میکرد...صورت سوکجین از درد جمع شد...صدای با تحکم تهیونگ رو شنید:
"تو منو دوست داری عوضی و گرنه این گردنت نبود...داری مثل سگ دروغ میگی...هیچ جای فاکی هم بدون من نمیری...من اجازه نمیدم، فهمیدی؟"
جملهی اخر رو با داد گفت و چشمهای سوکجین ناخوداگاه بسته شد...تهیونگ، بی اختیار به سمت لبهاش حمله کرد و اونها رو به اسارت کشید...دلتنگی، خشم، و حسادت تمام اینها باعث شد حریصانه لبهای سوکجین رو به داخل دهانش بکشه و مکهای محکمی بزنه...همکاری سوکجین اصلا براش مهم نبود، حتی صدای اعتراض خفهای که انجام میداد...گردنبندی که برای هدیه تولدش خریده بود رو محکم چنگ زده بود و داخل مشت گره کردهاش محفوظ نگه داشته بود...
دستش رو مشت کرده و به قفسه سینهی تهیونگ میکوبید...اره اون تهیونگ رو دوست داشت، بهش دروغ گفته بود...اما این تهیونگ نه...تهیونگ دوران دبیرستانش، تهیونگی که بدون هیچ کینه و نفرتی نسبت به اطرافیانش زندگی کنه و تنها دغدغهاش چاق نشدن به خاطر خوردن بستنیه زیاد باشه...اون تهیونگی که برای انتقام هر کاری بکنه رو نمیخواست...اون تهیونگی که همه رو زیر پاش قرار میداد تا به خواستهی دلش برسه رو نمیخواست...فکر میکرد عوض شده، اما نشده بود...حتی الان با زور، مجبورش کرد بوسهای که دوست داشت با رمانتیک ترین حالت ممکن اتفاق بیوفته، انجام بشه...
نامجون همیشه براش یه دوست بود و این رو نامجون قبول کرده بود...روزی که به سئول رسیدند نامجون بهش گفت ماه بعد به امریکا میره...برای زندگی کردن...بهش گفت میدونه مثل دوست برای سوکجین باقی میمونه، اما اگر خواست همراهش بیاد، مثل یک دوست باهاش همراهی میکنه...مثل یکسال گذشته...اون دو همیشه برای هم دوست باقی ماندهاند با اینکه سوکجین میدونست نامجون حسش تغییر نکرده و هنوز عاشقشه...اما نامجون کسی بود که خوبیه عشقش رو میخواست، پس اون رو به هیچ چیزی مجبور نکرد...حتی پیشنهاد حلقه رو سوکجین داد و نامجون قول داد او را حمایت کنه...
قدرت مشت هاش رو به قفسه سینه تهیونگ بیشتر کرد و با هولی که داد تهیونگ رو از خودش دور کرد...تهیونگ به سمت عقب پرت شد و با صدای پاره شدن گردنبند سوکجین، بند دلش پاره شد...گردنبندی که در دستش بود رو پاره کرده بود و حالا، صورت ناراحت و چشمهای پر از اشک سوکجین بود که باعث بی تابیش میشد...دستهاش کنار بدنش افتاد و به ارومی زیر لب گفت:
"متاسفم...."
سوکجین تازه متوجه گردنبند پاره شدش گشت و چشمهای اشکیش رو به تهیونگ دوخت...چند قدم جلو امد و مشتی به صورت تهیونگ زد...تهیونگ که شوکه شده بود، هیچ دفاعی نکرد، فقط بدنش رو سفت گرفته بود که روی زمین نیوفته...مشت های بعدی و بعدی دوباره به قفسهی سینهاش فرود امد. دردش مهم نیود، اما حرفهای سوکجین، شهری رو روی سر تهیونگ اوار کرد
"ازت متنفرم...ازت متنفرم تهیونگ...متنفرمممممم"
سوکجین، سریعا به سمت در اتاق رفت و از اتاق خارج شد...با پیچیدن صدای وحشتناک کوبش در، تهیونگ به خودش امد و قدم به سمت در برداشت..
سوکجین از راه پله پایین امد و با چشمهایی که از اشک پر بود، به محیط تاریک شدهای که فقط رقص نور در آن جولان میداد نگاه کرد...تمام زوج ها روی استیج دو به دو میرقصیدند و زمزمههای عاشقانه میکردند. چشمهاش رو چرخوند و به نامجونی که با لبخند به استیج نگاه میکرد خیره شد...به سمتش دوید و نگاه نگران نامجون رو روی خودش حس کرد...خودش رو داخل اغوش نامجون پرت کرد و مثل گربهای بارون خورده، داخل آغوشش مچاله شد...صدای بم نامجون رو شنید:
"چی شده؟؟جینی؟؟"
قطره اشکی ریخت و سرش رو از روی سینه ستبر نامجون برداشت...لب زد:
"منم باهات میام امریکا..."
"چی؟؟"
"میخوام باهات بیام...و ازت میخوام منو ببوسی..."
نامجون گیج شده بود. با قرار گرفتن دست سوکجین روی گونهاش، نگاهش نرم شد و با جمله بعدی سوکجین قصدش برای بوسیدن عشق چندین و چند سالش بیشتر شد:
Advertisement
- In Serial10 Chapters
Viceroy's Pride
This story could be about the Tellask Empire, ruler of a thousand suns and faced with imminent peril at the hands of the Orakh hordes. It could be about Paltai Amberell, the scion of a noble elven House, fallen upon hard times and seeking to find the key that will restore his family's name and save the Empire itself. It could be the story of his voidship, The Viceroy's Pride, powered by magic and crewed by a team of crack marines as they search for adventure and the solution to the Empire's myriad problems. Instead, this is the story of Daniel Thrush, human electrical engineer, befuddled researcher and survivor of the debacle that was first contact with a spacefaring civilization. Due to a combination of luck, magic, hard work, and more luck he is thrust into the center of events as Earth is shoved onto a much larger stage rife with semi-immortal elves and magical kingdoms that predate the Earthly invention of agriculture. Earth is outnumbered, and we have precisely one wizard. Dan. He's not very good at it, but he's going to have to learn in a hurry or watch everything he knows get torn apart by massive spacefaring empires straight from the pages of a fantasy novel. ---------- Some readers have noted that the MC tends to be weak willed and pushed around a bit. A significant portion of the story is his character growth into not being a pushover (i.e. him being passive is in the early chapters on purpose). I'm just including this caveat/warning to make sure that readers aren't surprised/upset and that they stick with it until he learns to stand up for himself. His arc begins to crystallize around chapters 25-27. If that's too long to wait, I get it, I'm just trying to do my due diligence and warn you that the character development is a bit of a slow burn. This is NOT a harem novel. Nothing against them, just not what it is. --------- Updates Monday, Wednesday, and Sunday Feel free to bother me on our discord- Discord!
8 167 - In Serial7 Chapters
The overgrown mansion
The main character returns to her deceased recluse uncle's home to get his effects in order. This is the beginning of a lovecraftian story inspired by somebody telling me about the Brombeermonster, a particulary nasty blackberry shrub overtaking her family's abandonned home. A backdrop for a story about eery and unexplained things if I ever heard about one. I will post the two parts I already posted on reddit; more maybe if there is interest from the community.
8 96 - In Serial12 Chapters
The Virtual Apocalypse
For twenty years Terra suffered endless torment, death infiltrated every nook and cranny of the once beautiful planet. Under the tyranny of a mad king, the Southern Continent declared war on all who opposed its treachery; leaving in its wake, two decades of blood shed. Under the threat of extinction, man was compelled to make advancements in technology, several research units and groups were commissioned. Included in the most vital research programmes was one of the earliest programmes to be commissioned, the Personality and Neural Enchancement Programme (PNE). The programme promised heightened sensory and intellectual abilities, it was a race against time to vindicate mankind. Pain, an orphaned baby on the brink of death, obtained salvation in the PNE programme. However, before the programme was shut down, the lead researcher, Dr. Dante Bell mysteriously disappeared along with Pain. 17 years later, Pain and Dr. Bell make their majestic appearance, albeit under new identities, leading to a chain of events that will forever change the course of mankind's destiny!
8 155 - In Serial12 Chapters
Trials of a Babysitter
Anna expected an easy babysitting gig, but when one of the kids disappeared she definitely did not expect him to be in another world. Still, she was supposed to keep an eye on him, so with his five-year-old sister in tow she made her way across dimensions to look for him. Hopefully she would find him before bedtime so she didn’t get her pay docked...
8 77 - In Serial18 Chapters
Misteri Tuala Wanita
Masalah yang sering dialami oleh wanita dalam menguruskan sebuah benda yang dipanggil 'pad' atau bahasa sopannya iaitu 'tuala wanita'. Agak sedikit kotor bila terbayang jenis cecair pekat berwarna merah yang harus dibasuh dan dilumatkan sampai bersih. Tapi, itulah wajib dilakukan untuk kaum hawa yang mengalaminya pada setiap bulan. Jika dibiarkan, maka benda yang lain akan berlaku. Betul ke?Sesuatu di luar jangkaan atau itu dianggap perkara biasa?Jadikan ia satu pengajaran, bukannya satu permainan.
8 173 - In Serial11 Chapters
Sarth
A story about a young man that reincarnated in a fantasy world. Given a second chance he decides to live his life the way he couldn't in his previous one. This is my first story. English is not my first language so sorry for my bad grammar.WARNING: Mature content (mostly foul language)
8 154

