《Magical Vacation |teajin》part 13
Advertisement
هوای ازاد باعث بهتر شدن حالش شد...مغزش به صورت خودکار عکسی که دیده بود رو با عکس مادر سوکجین مطابقت میداد...خودش بود، حتم داشت خودش بود. روی یکی از نیمکت های اونجا نشست و بدن خمیدهاش، خم تر شد. موهاش رو در دستهاش گرفت و کشید...با نالهی خفهای کرد و زمزمه کرد:
"چرا...چرااا چراااا چراااا....چرا اون زن باید مادر سوکجین باشه؟؟"
تا کاملا دیوانه نشده باید با پدرش صحبت کنه...باید راز پدرش رو میفهمید تا میتونست به زندگی ادامه بده. حتما پدرش میتونست اون رو از جنجال ذهنیش نجات بده...حتما میتونست دلیل قانع کنندهای برای داشتن اون عکس لای کتابش داشته باشه...
"وقتی اینقدر برات سخته که بیای؛ چرا میای؟؟"
با صدای جونگکوک، کشیدن موهاش رو متوقف کرد و بهش نگاه کرد. از روی نیمکت بلند شد:
"برام سخت نیست...فقط یکم حالم بده..."
جونگکوک در بطری آب رو باز کرد و روبهروی تهیونگ گرفت:
"با این که میخوام سر به تنت نباشه، نمیدونم چرا دلم برات میسوزه..."
تهیونگ تشکر زیر لبی کرد و روی نیمکت نشست. جونگکوک هم کنارش نشست. تهیونگ اهسته اب خنک داخل بطری رو سر کشید...حالش رو جا اورد و الان مغزش از هجوم افکار راحتتر شد...صدای جونگکوک امد:
"خیلی رقت انگیزی...."
"میدونم..."
"مشخصه هیونگمو دوست داری...اما چرا اینقدر اذیتش کردی؟؟ مشکل عصبی داری؟؟یا دیوونهای؟؟ نکنه عقدهای چیزی هستی؟؟"
تهیونگ نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و دوباره به رو به رو خیره شد:
"شاید همشون..."
جونگکوک پوزخندی زد و گفت:
"این یه سالی که هیونگمو ندیدی شاعر شدی...."
تهیونگ لبخند ماتی زد و سرش رو پایین انداخت:
"شاید اگه...اگه یه بار به درد و دلهام گوش میداد، شاعر نمیشدم..."
"تو نخواستی گوش بده...میدونی از کی عاشقت بود؟؟"
تهیونگ بی صدا به جونگکوک نگاه کرد و جونگکوک، جواب سوال خودش رو داد:
"یه روز یادمه انداختیش توی استخر عمارت...درسته شنا بلد بود، اما یادمه اینو بهش گفتی'کاش میتونستم همینجا خفهات کنم...'...وقتی رفتی، سریع اومدم کمکش و کلی سرش غر زدم که چرا اینجوری رفتار میکنی، چرا حسابشو کف دستش نمیزاری؟ چرا هیچی بهش نمیگی؟؟...اونموقع بهم گفت دوستت داره... بهم گفت از تو انتظاری نداره اما قلبش ازش انتظار داره...گفت حتی اگر حرفت رو عملی کنی و بکشیش، از اینکه حرف قلبش رو گوش داده ناراحت نیست...اما روز اخری که ازش در مورد تو پرسیدم، یه جمله گفت...گفت وقتی میگفتی میخواستی بکشیش، وقتی باهاش بد رفتاری میکردی، بیشتر دوستت داشت چون بهش دروغ نگفتی...اما وقتی به دروغ گفتی دوستش داری، اونموقع بود که نتونست جواب این همه انتظارش رو بده..."
حرفی برای گفتن نداشت...حرفاش، پشت این همه بغض مخفی شده بود...با بلند شدن جونگکوک از روی نیمکت بغضش شکست و کت مشکی جونگکوک رو با دستش گرفت:
"براش جبران میکنم..."
"احمق، نفهمیدی چی گفتم؟؟..اون حتی انتظار جبران هم از تو نداره..."
"میدونم...میدونم...اما چرا یه طرفه در موردم فکر میکنی...تا حالا نگاهای بابام رو به سوکجین دیدی؟؟اگه بابات تو رو هیچ حساب کنه و همیشه یکی رو تو سرت بزنه چی کار میکردی؟ اگه والدینت ازت بخواهند همهی زندگیت سایه یه نفر باشی و هر کاری اون کرد رو بکنی...اگه همیشه نقل صحبت سر میز یا هر جای خونه خراب شدهات یه نفر باشه چی؟؟...اگه با خوشحالی یه روز بیای خونه و بخوای در مورد یکی از موفقیتات صحبت کنی...اما ببینی، پدرت سرت داد میکشه و میگه مایه شرم منی چی؟؟...اون موقع نسبت به اون آدمی که همه ازت میخوان شبیهش باشی، چه حسی پیدا میکنی؟؟...بگو جونگکوک...بگو...جای من بودی از سوکجین متنفر نمیشدی؟؟ دلت نمیخواست ازش جلو بزنی و نابودش کنی؟؟...بگو لعنتی...بگو جا من بودی چیکار میکردی؟؟اگه تو زندگی بودی که همیشه محکوم و شکست خورده بودی چیکار میکردی؟؟"
Advertisement
تهیونگ ساکت شد، نه به خاطر اینکه دیگه حرفی نداشت..بلکه هق هق گریههاش بهش اجازه صحبت نمیداد...جونگکوک گوشه کتش رو کشید تا بلاخره کتش رو از دستهای تهیونگ نجات داد...چند قدم جلوتر رفت و لب باز کرد:
"هفتهی دیگه به سئول میاد...سعی کن توی راهاندازی شرکتش کمکش کنی. همونطور که میدونی دو هفته دیگه نامزدی منو جی اونه...کمکت میکنم باهاش صحبت کنی..."
جونگکوک سرعت قدمهاش رو بیشتر کرد و از تهیونگ دور شد...تهیونگ سریعا اشکهاش رو پاک کرد و اهنگ برخواستن کرد...به سمت ماشین رفت و سوار ماشین شد. جونگکوک راست میگفت، الان وقت اه و ناله نبود..الان باید فکر میکرد چه کار کنه تا سوکجین اون رو ببخشه....
وقتی به خانه رسید، از خلوتی خانه تعجب کرد. از خدمتکار پرسشی کرد و متوجه شد مادرش به مهمونی رفته...بعد از چند ساعت سرگرم کردن خودش، بلاخره پدرش وارد خانه شد و طبق معمول، به اتاق کار خودش رفت...با شنیدن صدای بسته شدن در، سریعا از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق پدرش رفت...با باز کردن در، پدرش کتاب داخل دستش رو بست و گفت:
"چی شده تهیونگ..."
تهیونگ چند قدم جلو امد و روی صندلیه مقابل میز نشست. لب به سخن باز کرد:
"چیزی نشده...فقط تازگیها متوجه چیزی شدم."
پدر تهیونگ، با تصور اینکه بحث مربوط به شرکته. کتاب رو روی میز گذاشت و دستهاش رو به میز تکیه داد:
"بگو پسرم..."
آب تلخ داخل دهانش رو قورت داد و با ناباوری، از روی صندلی بلند شد. کتاب روی میز رو قاپید و بازش کرد. صدای فریاد پدرش رو شنید:
"تهیونگ چه غلطی میکنی؟؟کتاب رو پس بده..."
لبهای پدرش با دیدن عکس داخل دستهای تهیونگ، بهم دوخته شد...تهیونگ عکس رو به طرف پدرش گرفت و گفت:
"چه جالب...یه عکس از هه جی شی(زن عموش)...عههه، انگار یه چیزی هم پشتش نوشته شده...ببینم چی نوشته!!! My love...یه تاریخم پایینشه که فکر کنم تاریخ گرفته شدن عکسه...درسته پدر؟؟"
صورت پدرش برافروخته و قدش خمیده بود...تهیونگ، عکس رو روی میز گذاشت و با جدیت به پدرش نگاه کرد:
"باید بهم جواب بدی...."
پدر تهیونگ، بدن سستش رو روی صندلی گذاشت و دستهاش رو با صورتش گرفت...دستهاش اروم به سمت موهاش حرکت کرد و صدای ضعیف پدرش رو شنید:
"چی میخوای بدونی؟؟"
"همه چیز..."
" باشه میگم...اما به مادرت...به مادرت چیزی نگو..."
تهیونگ سرش رو اطمینان بخش تکون میده و روی صندلی روبهرو میشینه...از اولش هم قرار نبود مادرش چیزی بدونه...پدرش به صندلی تکیه میده و چشمهاش رو میبنده:
"من و عموت با هم دو سال اختلاف سنی داریم...برای همین مثل سوکجین و جونگکوک، همه جا به هم وصل بودیم...دوستای مشترک زیادی داشتیم و اکثر مواقع، قرارامون دسته جمعی بود...هه جی، هم دانشگاهیم بود. با هم دوست شدیم و اون رو با دوستهام آشنا کردم. هِی... روزگار خوبی بود. هر پنجشنبه، بعد کلاسامون تو کافه جمع میشدیم و با هم حرف میزدیم...هه جی، لبخند قشنگی داشت مثل سوکجین...و من دلباختهاش شدم.اون شخصیت به شدت مهربونی داشت، مثل صورتش گرما بخش بود...امید دهنده...به شدت عاشقش شدم و راه برگشتی برام نبود. تا اینکه...تا اینکه نگاههای زیر زیرکی عموت رو به هه جی دیدم، لمس دستهاشونو، شوخی کردناشون رو...و فهمیدم عموت هم عاشق هه جی شده...
اما میدونی بدترین قسمتش چی بود؟ هه جی عموات رو دوست داشت...اون من رو فقط یه دوست دوران دانشجویی میدید و با اینکه عموت ۲ سال ازش کوچکتر بود، با هم وارد رابطه شد...من بخاطر هه جی عقب ایستادم. اره، تا وقتی حال هه جی خوب بود، چی اهمیت داشت؟؟...اون کنار برادرم میخندید و حالش خوب بود...و من واقعا خوشحال بودم، اون میتونست هه جی رو خوشبخت کنه...توی دوران دل شکستگیم، مادرت رو دیدم. اون شروع کرد روی دلم مرهم گذاشت، بهش گفتم دلم شکسته اما اون پیشم ایستاد و محبتش رو بیشتر کرد...مادرت بی قید و شرط من رو دوست داشت، بی قید و شرط بهم محبت میکرد، بی قید و شرط اوقات تلخیام رو تحمل میکرد...من با مادرت تونستم سر پا بایستم تهیونگ...من هه جی رو دوست داشتم اما ازش گذشتم، و به خاطر از خود گذشتگیم، خدا مادرت رو بهم داد...بعد از مدتی هه جی از عموت جدا شد. من واقعا ناراحت شدم...باهاش صحبت کردم اما اون حاظر نبود بگه چی شده...تصمیم گرفتم لبخندرو روی صورت عموت و هه جی برگردونم، اونها بدون هم، مثل اسکلت بدون روح بودند...بعد از مدتی تعقیب و گریز، فهمیدم هه جی بیماری قلبی داره.به عموت گفتم و عموت قبول کرد با وجود بیماری هه جی باهاش زندگی کنه...عموت هه جی رو واقعا دوست داشت...دکترها گفته بودند ۶ سال زنده میمونه، اما وضعیت با باردار شدن هه جی بدتر شد. دکتر ها گفتند بچهاش رو سقط کنه، اما اون قبول نکرد، با وجود اینکه میدونست شانس زنده موندنش، ۱۰ درصده...روز به روز شکم هه جی بزرگتر میشد و زمان زنده موندش کمتر...عموت تمام تلاشش رو کرد تا هه جی رو زنده نگه داره. اونموقع اینقدر پولدار نبودیم، برای همین چند شیفته کار میکرد و هه جی رو پیش مادرت میگذاشت. بعد از فهمیدن خبر بارداری مادرت، خیلی خوشحال شدم...به هه جی حرفای امیدوارانه میزدم. اینکه تو باید زنده باشی و وقتی بچههامون با هم بازی میکنند رو ببینی. اما هه جی همیشه لبخند میزد و به رویاهام گوش میداد...
Advertisement
تا وقتی که زمان زایمانش نزدیک شد. توی بیمارستان بودیم. عموت هول شده بود و نمیدونست چیکار کنه. هه جی من رو صدا کرد و بهم گفت 'قول بده مواظب بچهام باشی...قول بده مثل بچهات دوستش داشته باشی'...این اخرین چیزی بود که هه جی به من گفت. و بعد از اون فوت کرد. تقریبا همه خودمون رو برای مواجهه باهاش اماده کرده بودیم؛به جز عموت..اسم سوکجین رو مادرش انتخاب کرد. به معنای 'هدیهی بارزش'...
عموت یک ماهِ تموم حتی اسم سوکجین رو نیورد. درگیر تدفین هه جی بود، و بعدش هم امادگی دیدنش رو نداشت...من طبق قولی که دادم از سوکجین مراقبت کردم. البته مادرت بود که مواظب سوکجین بود؛اما من دلبسته اون پسر کیوت شدم... تا اینکه وضعیت عمومی عموت بهتر شد و سراغ سوکجین رو گرفت. براش شناسنامه گرفت و به خونه خودش برد. اما من...برای من سوکجین مثل بچهی اولم بود. بیشتر مواقع پیش عموت بودم و ازش مراقبت میکردم. حتی وقتی تصمیم گرفت با سویون ازدواج کنه...نمیتونستم رهاش کنم. اون یادگاری هه جی بود..."
پدرش بلاخره از قعر خاطراتش بیرون امد و به تهیونگ نگاه کرد. تهیونگ ساکت، روی صندلی نشسته بود و به پدرش گوش میداد. ادامه داد:
"تهیونگ، من مادرت رو دوست دارم. درسته یه زمانی عاشق هه جی بودم، اما مادرت شکل جدیدی از عشق رو بهم یاد داد...عشقی که دو نفر درش دخیل باشن...اون به من زندگی دوباره داد.مطمئن باش حتی یک لحظه هم از اینکه با مادرت ازدواج کردم پشیمون نیستم...پس بزار، راز گذشته توی گذشته باقی بمونه...مادرت نمیدونه کسی که عاشقش بودم، هه جی بوده...."
تهیونگ هیچ احساسی نداشت...سرش رو تکون داد و از روی صندلی بلند شد. به سمت در رفت، اما سوالی که در تموم عمرش داشت رو باید میپرسید:
"چرا اینقدر سوکجین رو دوست داشتی؟؟به خاطر قولی که دادی، یا برای اینکه شبیه هه جیه؟؟"
نگاه پدرش روی قاب عکس روی میز کشیده شد:
"اون، خیلی شبیه مادرشه...حتی اخلاقاش، پشتکارش، مهربونیش، صحبتای دلگرم کنندش...اولش فکر کردم، اینجوری هه جی رو کنار خودم دارم...همچنین، اینجوری میتونم به قولی که بهش دادم عمل کنم...اما هر چی بزرگتر شد، بیشتر دلم میخواست اون پسر من باشه...برای همین..."
"برای همین سعی کردی از من برای خودت یه سوکجین جدید بسازی؟؟..."
حالا همه چیز رو فهمیده بود. سوکجین، برای پدرش مثل هه جی بود. عشقی که مدفون شده بود رو به پسرش داد...اون، قربانی عشقی شد که پدرش به هه جی داشت...الان که همه حرفها رو شنیده بود، دیگه نیازی به حسادت نبود...پدرش بود که اشتباه کرده...اون بود که به واسطه عشقی که داشت، زندگی تهیونگ رو خراب کرده بود...تهیونگ، همه چیز رو فهمید، دیگه سوالی نداشت با اینحال کلماتی که در ذهنش بود، روی زبانش جاری شد:
"تو تمام این سالها از خودم یه سوال پرسیدم...چرا برای پدرم کافی نیستم؟...اما حالا جوابم رو گرفتم...چون شبیه هه جی نیستم..."
رو به عقب گام برداشت و اخرین چیزی که میخواست به زبان بیاره رو گفت:
" ازت متنفرم پدر....ازت متنفرم...تو با خودخواهیت زندگیمو نابود کردی"
از اتاق پدرش بیرون امد و به اتاق خودش رفت. طبق معمول سیگار و الکل بودند که میتونستند اون رو به خلسهای که میخواست ببرند...
__________________
شرکت در تکاپو بود. مشخصه برای چی...کیم سوکجین داره میاد. با هزاران جون کندن یک هفته گذشت. پدر تهیونگ، از اون روز سعی میکرد بیشتر تهیونگ رو درک کنه و بیشتر به خواستههاش احترام بگذاره...در واقع میخواست تمام این سالها رو جبران کنه اما ظرفی شکسته ای که بهش چسب بزنیم، مثل روز اولش میشه؟؟نه..قطعا نمیشه...
جیمین از دیدن تهیونگی که عرض اتاق رو ۱۰۰۰ بار طی کرد، ستوه امد و تشر زد:
"هی...راه بری زودتر نمیاد...فقط خودتو خسته میکنی..."
"میدونم...اما نمیدونی از دیشب تا حالا بهم چی گذشت. نگذاشتن برم استقبالش...باورت میشه از وقتی شنیدم اومده سئول نخوابیدم!!!..."
جیمین با چشمای از حدقه بیرون امده، از روی صندلی بلند شد:
"نخوابیدی؟؟"
"نتونستم...."
جیمین بازوش رو کشید و روی مبل نشاندش...دستهاش،رو روی شونه تهیونگ قرار گرفت و شروع به ماساژ شونههاش کرد:
"اگه نتونی خودتو اروم کنی، چطور میتونی باهاش حَرف...."
"رئیس...اقای کیم امدن..."
تهیونگ مثل فنر از روی مبل بلند شد و گفت:
"راهنماییشون کنید به اتاق کنفرانس...."
منشی تعظیمی کرد و در رو بست...تهیونگ از ذوق زیادی که داشت دست جیمین را فشار داد که باعثِ داد جیمین شد:
"اخخخخ، دستمو به گا دادی...."
"اومدش جیمین...."
جیمین چند بار دستش رو بازرسی کرد و شروع به ماساژ کرد:
"این همه نقشه ریختیم که تو اخرش اینجوری کنی؟"
"نگران نباش حرفامون سر جاشه..."
کتش رو درست کرد. سریعا از اتاق خارج شد. جیمین پا به پای تهیونگ میامد...میدونست زودتر از سوکجین به اتاق کنفرانس میرسه. پدرش، عموش، رزی، هوسوک و جونگکوک ایستاده بودند. تهیونگ و جیمین هم به انها ملحق شدند و ایستادند...جیمین با ارنج ضربهای به بازوی تهیونگ زد و با اروم ترین صدای ممکن گفت:
"نیشت رو ببند..."
تهیونگ تازه متوجه لبخندش شد. سریعا جمعش کرد و سرش رو بالا گرفت. نیم نگاهی به جونگکوک انداخت. جونگکوک، سرش رو تکون داد و لبخندی مات زد. تهیونگ هم متقابلا همین عمل رو انجام داد و منتظر ماند. دقیقا ۳۰ ثانیه بعد، اسانسور ایستاد و سوکجین خارج شد. نگاهش از کفش هاش، به سمت بالا امد و بلاخره به صورتش رسید.
دلش تنگ شده بود.نه...این جمله برای حجم دلتنگیش کم بود. دلش براش پر پر میزد. حاضر بود همین الان بمیره اما دوباره از دیدن صورتش محروم نشه. پدرش صف رو به هم زد و برای در اغوش کشیدن سوکجین جلو رفت. سوکجین رو بغل کرد و ضربههای ارومی به کمرش میزد:
" پسر خوشگلم...آیگو...نمیگی این پیرمرد تو چشم انتظاری میمیره..."
صداش اومد و تهیونگ، فقط چشمهاش رو بست..چشمهاش رو بست تا بتونه تک تک کلمات رو داخل مغزش سیو کنه. سوکجین با خنده گفت:
"عمو جان...لطفا...اینجا شرکته باید رسمی باشم...."
"گور بابای همه...سوکجین من برگشته..."
تهیونگ لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت...حتما دل پدرش خیلی تنگ شده که مراعات هیچ چیز رو نمیکنه...سوکجین از اغوش پدر تهیونگ، بیرون کشیده میشه و به ترتیب با همه دست میده. هر چقدر به تهیونگ بیشتر نزدیک میشه، قلب بی تاب تهیونگ محکم تر میزنه. وقتی توقف کفش های سوکجین رو روبهروی خودش دید. چشمهاش رو از زمین گرفت و به صورت سوکجین نگاه کرد. تنها کلمهای که به ذهنش رسید این بود...'خوشگلتر شده!..'
موهاش قهوهای بود، اما الان به رنگ شکلاتی در اومده. یکی از ابروهای سوکجین بالا رفت و بلاخره چشمهاش از دستش جدا شد و به چشمان تهیونگ نگاه کرد:
" دست نمیدی؟"
تهیونگ هول شده، دستش رو بالا برد و دست سوکجین رو گرفت...پوست نرمش رو دوباره حس میکرد. رویا نبود. توی رویاهاش اینقدر همه چی دقیق نبود. نمیتونست این نرمی رو حس کنه...سوکجین دستش رو کشید و تهیونگ از رویاش بیرون کشیده شد.سوکجین به جیمین نزدیک شد و با لبخند بهش دست داد. در کنفرانس باز شد و اول پدرها و سپس جونگکوک و سوکجین وارد شدند. رزی سمت تهیونگ برگشت و گفت:
"تهیونگا، حالت خوبه؟؟."
تهیونگ سرش رو تکون داد و صدای تشر گونه جیمین، اون رو به خودش اورد:
"حواستو جمع کن تهیونگ..."
تهیونگ سریعا سرش رو تکون داد و وارد شد. صدر میز برادران کیم، سمت راست سوکجین و جونگکوک و صندلی های خالی سمت چپ جای تهیونگ و جیمین بود. خیلی خوبه که دیگه سهام دارانی نیستند که همهمه کنند. الان فقط ۲۰ نفر نیروی اصلی در هر جلسه بود. به سوکجین نگاه کرد. غرق صحبت با برادرش بود. با نگاه، به مژه های پرش که با هر پلک رقصان بالا و پایین میرفتند محو صورتش شده بود ولی دوباره سقلمهای که جیمین بهش زد به واقعیت برگرداندش:
"تهیونگ برای بار اخر میگم...حواستو جمع کن"
هوسوک به عنوان ارائه دهنده ایستاد و شروع به توضیح در مورد شرکت تازه تاسیس سوکجین کرد. سپس به طرح پیشنهادی سوکجین رسید:
"همونطور که توضیح داده شد؛ اقای کیم به سئول اومدن تا شعبه اصلی شرکت رو توی سئول بنا کنند. و از این جهت که شرکت تازه تاسیسه و هم چنین شعبه سئول اداریه، میخواستند شرکت kots باهاشون همکاری داشته باشه و یکی از ساختمانهای شرکت رو در اختیار ایشون و تیمشون قرار بده."
پدر تهیونگ نظرش رو گفت:
"هر چند به نظر من مستقل باشی و ساختمان شرکتت از شرکت ما جدا باشه بهتره، اما خوشحال میشیم که بتونیم کمکت کنیم..."
سوکجین لبخندی به عموش زد. از گوشهی چشمش میتونست تهیونگ رو ببینه. شاید فقط چند ثانیه نگاهش رو از روی سوکجین برداشته بود. با نگاه های خیرهاش، جو معذب کنندهای رو برای سوکجین درست کرده... با صدای جونگکوک کنار گوشش، خندهای دندان نما زد که از چشمهای تهیونگ دور نموند:
"پووووف، این جلسات مزخرفی که میگیرن این یک سال تموم موهام رو سفید کرد. این چرت و پرت رو بهش میگید کار؟؟..تازه بابا هر دفعه بهم تشر میزد میگفت مودب باش...سرویس شدم"
سوکجین لبخندش رو خورد و با اخم ساختگی گفت:
"ساکت باش و مودب باش!!"
سپس، به ادامه حرفهای هوسوک گوش سپردند.تقریبا جلسه تموم شده بود و فقط پیشنهاد شراکت شرکتها مونده بود. هوسوک ادامه داد:
"شرکت korean export and import (kei)، حاضره رایگان قطعاتتون رو صادر و وارد کنه. اما همینطور که میدونید تجارت هزینه هنگفتی لازم داره، به همین جهت شرکت kei تمام سود حاصل از فروش صادرات رو برای خودش بر میداره. این پیشنهادی بود که اقای کیم سوکجین برای همکاری شرکت ها دادند"
همه با دقت داشتند صحبت گوش میدادند. بعد از تمام شدن صحبت هوسوک، رزی به عنوان منشی مالی ایستاد و هزینه های صادرات، واردات و سود سالانه حاصل از آن رو بیان کرد. پدر سوکجین، این بار به حرف امد:
"پسرم، هزینه واردات و صادرات، نصف هزینهای که از سود کسب میکنی هم نیست...به نظر پیشنهادت خودخواهانه نیست؟..."
سوکجین توضیح داد:
"نه پدر، در واقع علاوه بر هزینه صادرات و واردات که از شرکت kots گرفته نمیشه، من توی سفرهام متوجه شدم هزینهای که باید برای قطعات وارداتی بپردازیم، تقریبا سه برابر مقدار واقعی قطعهاست...من با کسانی اشنا شدم که همون قطعه ها رو با هزینه کمتر و کیفیت عالی تولید میکنند. هزینه قطعه های وارداتی هم شرکت من پرداخت میکنه. همینطور که گفتم واردات و صادرات کاملا رایگانه و هزینهی قطعه های وارداتی توسط شرکتم داده میشه. در این صورت به قضیه نگاه کنید، برداشتن سود صادرات کاملا عادلانهاس"
تهیونگ، بلافاصله بعد از اتمام سخنان سوکجین، شروع به صحبت کرد:
"اما اگر تمام سود رو به شرکت دیگهای بدیم، صادرات دیگه برای ما معنی نداره...چرا سعی کنیم کالای با کیفیتی درست کنیم و با هزار مشقت و سختی اون رو صادر کنیم وقتی سودی این وسط نباشه...داخل کشور پخشش میکنیم و توسط مردم خودمون استفاده میشه. به این دلیل صادرات انجام میدیم که سود خوبی برای شرکت داره، اگر اون سود از بین بره دیگه نیازی به صادرات نیست..."
انگار گفتن این چند جمله، اندازه یکسال طول کشید. نگاه کردن به چشمهای سوکجین و صحبت کردن در مورد کار به جای دلتنگی های یک سالش، کار به شدت سختی بود. اما انگار برای سوکجین مخاطب فرقی نمیکرد؛ همون قدر با صلابت صحبت میکرد که انگار تهیونگ یک رقیب کاری محسوب میشه...سوکجین با خنثی ترین حالت صورتش، سخن رو اغاز میکنه:
"انگار شما متوجه صحبت های من نشیدید اقای کیم..."
تهیونگ با لفظ اقای کیم جا میخوره. از کی تهیونگ براش اقای کیم شده بود. یعنی الان باید حسرت گفتن اسمش رو داشته باشه؟؟ سعی کرد حواسش رو متمرکز روی حرفای سوکجین کنه:
" قطعاتی که شما میخرید هزینه سه برابر داره. یعنی هزینه وارداتتون سه برابر بیشتر از وقتیه که من واردات شرکت رو به دست بگیرم. اگر سود شرکتتون توی جیب شرکت های دیگه بره راضی میشید؟؟چون دقیقا مقدار هزینهای که برای واردات انجام میشه با ۷۰ درصد سود صادرات مساویه...خیلی برام جالبه که حاضر نیستید حرف های من رو قبول کنید..."
تهیونگ به صندلی تکیه داد و پوزخندی روی لبهاش تشکیل شد. سوکجین خیلی باهوشه...لعنتی. جوابی نداشت، اما نمیخواست این دوئل رو تموم کنه و شکستش رو اعلام کنه:
"افرین پسر خوب...خودت میگی ۷۰ درصد سود صادراتمون میپره...اما تو تموم سود رو میخوای. الحق که جاهطلبی..."
جونگکوک با عصبانیتی که از دندان های به هم فشرده مشخص بود رو به تهیونگ گفت:
"چرا گوش نمیدی؟....میگه هزینه واردات صادرات رو نمیگیره و شرکت خودش پرداخت میکنه!!!...اَلدنگ"
تهیونگ کم اورد. اینطور که مشخص شد این معامله حتی به سود شرکتشان تمام میشه. پدر تهیونگ اوهومی کرد و گفت:
"لطفا ادب را رعایت کنید. اینجا جلسه کاریه نه خانوادگی..."
سوکجین سعی داشت جلوی خندهاش رو با قرار دادن دستش بگیره، اما جونگکوک متوجه لرزش برادرش شد و با صدای ارومی گفت:
"ببین منو تو چه وضعیتی قرار دادی!!...بایدم بخندی اقای کیم..."
سوکجین خندهاش شدیدتر شد اما با دیدن نگاه مشتاق تهیونگ روی خودش، هول شد و سریعا خندش رو خورد و به حالت جدی در اومد. پدرها با هم، و بقیه افراد جلسه هم به شور و مشورت پرداختند. در اخر نوبت رای گیری بود که باید انجام میشد. همه افراد رای هاشون رو در صندق قرار دادند. پدر تهیونگ رای ها رو باز میکرد و هوسوک روی وایت برد علامت میزد.
۱۵ رای موافق و ۵ رای مخالف...پیشنهاد سوکجین قبول شد و از این به بعد میتونست با شرکت kots همکاری داشته باشه. پدرها ایستادند و با سوکجین دست دادند. پدر سوکجین گفت:
"تبریک میگم پسرم. بهت افتخار میکنم..."
کمی سوکجین رو جلوتر کشید و در گوشی صحبت کرد:
"از اینکه برگشتی و برادرت دیگه مجبور نیست بیاد شرکت هم متشکرم...ابرو و ادب خانوادگیمون رو زیر سوال برد"
سوکجین خندید و سرش رو تکان داد. با عموش هم دست داد و حالا باید با تهیونگ دست میداد. از این به بعد متاسفانه باید با تهیونگ چموش سر میکرد. میدونست که یکی از رایهای منفی، به خاطر رای تهیونگه چون تنها کسی که مخالفت کرد؛ اون بود...
تهیونگ دستش رو دراز کرد و دست سوکجین رو در دست گرفت:
"تبریک میگم اقای کیم، همکاری خوبی میشه..."
Advertisement
The Tests in Life
Degen Vasir is being tested. He just doesn't know it. After death, he was given another chance at life. In his new life, he has the power to make a difference. The problem is living long enough to change the world. In a world with gods and monsters, death is always a looming threat. Can Degen survive without losing sight of who he is, or will he be forced to cover his hands in blood? Will he stand out or become like all the others who were given the same chance? Disclaimer: This is mainly just a test of commitment, to see how long I can keep this going. I'm not a particularly good writer and I'd appreciate criticism. This is set in the DC Universe
8 122HALCYON: Playground of the Gods
Before The Rapture, Candice, the Werewolf, used to hunt other monsters in an eternal quest for revenge against her maker. Now, trapped in a world she barely understands, there is something that has not changed: Kill or be killed, and survival of the fittest. So what will she do once Bob, the Necromancer and his army of the dead attack the last place she had called home? She has discovered where the enemy is hiding, but is she willing to get involved in such a large-scale conflict? Paladin Joseph, the only person she cares about, has accepted this suicidal mission… What will you decide, Candice? This mess of a world truly is a playground for the Gods. *** NOTE: ALSO AVAILABLE IN scribblehub.com UNDER THE USERNAME 'REYEZWRITING'
8 151The First Horseman
(Discontinued.) CJ is a 13 year old girl without many aspirations in life. She enjoys the simple things, like procrastinating on homework, reading crappy romance novels, or watching reality TV. But after one day, after innocently making honest money by selling test answers, she gets chased and trapped in the sewer. Then she gets nearly eaten by a tentacle monster and is thrown into an almost literal shit fest of monsters. She'll make it through, but she will be changed. In many ways. Updates whenever I finish a chapter.
8 184A beautiful mistake
...It's funny though to think her one night stand would lead to her joy, her very existence, her son! Being duped by her groom at the altar, is all it takes for Mikaella Sandoval to sacrifice her virginity to a complete stranger who swoops in at the right time and at the right place leading to the most beautiful mistake she ever made, her precious son, Seth Sandoval!! Meet Roman Cervantes, a stinking rich billionaire who despises Mikaella for being a slut or so he thi nks. When he finds out he has a son with Mikaella, he has two options for her; Either marry him and make a complete happy family in the eyes of the media... Or reject his first offer and he'll take Seth away from her... Join in on the drama as it unfoldsᕙᕗ IMPRESSIVE RANKINGS #3 in New adult ~ 24/6/22#1 in possessive ~ 25/6/22#4 in billionaire ~ 26/6/22#6 in hot. ~ 28/6/22#1 in Wattpad ~30/6/22#3 in wattpadauthors~ 30/6/22
8 498Paladin: Underworld (Reboot)
Beyond the mundane life of pushing pencils, mowing lawns, and fixing cars lay a world of shadows. A realm of dark dealings that will drag you down with it. In this "Underworld" one name is known throughout in fear: The Paladin. And this is her story as she battles threats too dangerous to be left unchecked.
8 98Flashback {Toruka}
■Toruka one-shots; not related■This book contains some Toruka one-shots. The two love birds in their happy and sad times,helping each other through pain and trouble,or overcoming their fears together. Some chapters talk about their dates▪︎Note:not all settings and events are accurate;some are modified to fit the sequence of the chapter
8 156