《Magical Vacation |teajin》part 9
Advertisement
متوجه اطراف نمیشد...فقط میخواست هوسوک رو بزنه...صداهای مبهمی مثل جیغ رزی یا داد و فریاد های جیمین رو میشنید...بارها مشتش رو بالا اورد و روی صورت هوسوک فرود اورد...حتی براش مهم نبود کجا میزنه...جین مال اون بود و کسی حق نزدیک شدن به جین رو نداشت، به جز خودش...
جونگکوک تهیونگ رو از روی هوسوک هل داد و تهیونگ به طرفی افتاد...عصبانی از کاری که جونگکوک کرده بود ایستاد و اینبار به سمت جونگکوک رفت...هر دو با خشم به هم نگاه میکردند. تهیونگ با فریادی که همه رو ترسوند، سر جونگکوک داد زد:
"وقتی چیزی به تو مربوط نمیشه دخااالت نکن..."
جونگکوک پوزخندی زد و با انگشت اشارش، پیشونی تهیونگ رو به عقب هل داد:
"اتفاقا به من ربط داره..."
تهیونگ سکندری خورد و چند قدم عقب رفت، جونگکوک جلوتر امد و اینبار دستش رو روی قفسه سینه گذاشت و تهیونگ رو هل داد...همینطور که جلو میرفت صداش رو بلندتر کرد:
"سوکجین برادرمه، هوسوکم دوستمه....این وسط تو چکارهای؟؟"
هل محکم تری به قفسه سینه تهیونگ وارد کرد و با فشار بیشتری تهیونگ رو هل داد:
"بگوووو....چکارشی؟؟ به چه جرئتی اعترافشو خراب کردی..."
تهیونگ با دندونای فشرده به هم، تهدیدوار درِ گوش جونگکوک صحبت کرد:
" اگر الان سوکجین اینجا نبود تمام استخوناتو میکشستم...نمیخوام بترسه.... تمامش کن"
جونگکوک پوزخند زد...پس تهیونگ با مرضی که به جون برادرش انداخته بود آشنا بود...هل محکمی به تهیونگ داد و تهیونگ روی زمین پرت شد...جونگکوک سریعا روی بدن تهیونگ نشست و به همون شکلی که هوسوک رو زد، شروع به زدن مشت به صورت تهیونگ کرد...مشت اول رو زد:
"این برای مریضی سوکجین.."
مشت بعدی رو زد، اون قدر محکم که صورت تهیونگ به طرف مخالف چرخید:
"این برای شکستنِ دلش..."
تهیونگ دیگه نمیتونست تحمل کنه...حتی برای سوکجین...فقط به این دلیل دفاع نمیکرد که جونگکوک دعوا رو تموم کنه و سوکجین دچار شوک عصبی نشه...اما الان که حتی برادرش مراعات سوکجین رو نمیکنه، دلش خواست یه درس حسابی به جونگکوک بده...مشت بعدی رو گرفت و دست جونگکوک رو پیچوند و با پاهاش جونگکوک رو از روی تنش به پایین هل داد...خون جلوی چشم هر دو رو گرفته بود و صدای فریاد افراد، در هم شده بود...جونگکوک بلند شد و تهیونگ به سمتش حمله کرد...با کُنده پا به شکم جونگکوک زد و وقتی جونگکوک از درد خم شد، مشتی به صورتش هدیه داد...جونگکوک وقتی منگ شد، ضربات پشت سر هم به شکمش رو شروع کرد...تهیونگ صورتش خونی بود اما عقب نمینشست...
جونگکوک به اندازه کافی ضعیف شده بود اما هنوز قوی بود، با نزدیک شدن تهیونگ لگدی به عضوش زد و وقتی تهیونگ حسابی بهم ریخت، سپس لگد محکمی به شکمش زد...تهیونگ از درد روی زمین افتاد و لگدهای پی در پی جونگکوک به تهیونگ شروع شد...فریاد جیمین به گوش جونگکوک رسید:
"جونگکوک...کافیه، سوکجین!!"
بلاخره جونگکوک متوجه حضور برادرش شد و عقب کشید...سوکجین، تمام بدنش میلرزید و صورتش، به رنگ سفیدی گچ شده بود....جونگکوک سریعا به سمت سوکجین رفت و بغلش کرد...چطور حواسش از حضور سوکجین پرت شد!!...چطور؟؟...تهیونگ گفت دعوا رو شروع نکنیم اما انقدر از کارای تهیونگ عصبانی شده بود که...
دستش رو زیر زانوهای سوکجین گذاشت و سریعا جسم ضعیف سوکجین رو به داخل ویلا برد...نمیخواست برادرش، به این وضع دچار بشه مخصوصا جلوی جنی...اما کار از کار گذشته بود و به شدت از کاری که کرده، پشیمون بود...از توی کیف سوکجین، قرص ارام بخش و امپول دیاپازوم رو در اورد...با زدن امپول ماهیچههای سوکجین از انقباض در اومد و راحتتر نفس میکشید...جونگکوک سریعا به سمت اشپزخونه دوید و لیوانی رو پر از اب کرد...به صورتای ترسیده افراد، که وارد ویلا میشدند نگاهی انداخت...الان سوکجین مهمتر بود...با لیوانی در دست، داخل اتاق رفت و قرص رو به سوکجین داد:
Advertisement
"هیونگ استراحت کن...یکم بخواب حالت خوب میشه"
سوکجین نمیتونست صحبت کنه اما چشماش رو ارام بست...جونگکوک به سمت در رفت، نیم نگاهی به چهره بی رمق برادرش کرد:
"منو ببخش...نباید اینکار رو میکردم..."
از اتاق بیرون امد، به تهیونگ که لنگان لنگان، سمت مبل میرفت نگاه کرد...جنی یک دست تهیونگ رو گرفته بود و تکیه گاهش شده بود...جنی تهیونگ رو روی مبل نشاند و پیشانی تهیونگ رو بوسید:
"میرم برات آب بیارم..."
تهیونگ سرش رو تکون داد و سپس به مبل تکیه داد...چشماش رو باز کرد و اولین کسی که دید، چهره جیمین بود...جیمین با شماتت بهش نگاه میکرد...رزی با دیدن وضعیت قمر در عقرب ویلا ، شب بخیر گفت و به داخل اتاقش رفت...جونگکوک نیم نگاهی به تهیونگ و به جنی که با عجله به سمتش میومد کرد..
پوزخندی زد و سعی کرد بغضش رو کنترل کنه...از همه چی خبر داشت...سوکجین همه چیز رو براش تعریف کرده بود...از ذوقایی که برادرش برای تغییر کردن تهیونگ کرد خبر داشت، از خوشحالی سوکجین برای اینکه تونسته توجه تهیونگ رو جلب کنه خبر داشت...از بوسشون و خوابیدنشون با هم خبر داشت، از ناراحتی و بی تابی داداشش برای تهیونگ هم همینطور...اما تهیونگ عوض بشو نیست...برادرش دل به ادم اشتباهی بسته بود...
"شب به خیر..."
جونگکوک با گفتن شب بخیر مسیرش رو منحرف کرد و به طرف اتاق هوسوک رفت...در اتاق رو باز کرد...هوسوک با کیسه یخی در دست، بهش لبخند زد...قسمتهایی از صورتش، کبود بود...جونگکوک به چمدانِ باز هوسوک با تعجب نگاه کرد...میخواست بره؟؟به همین زودی جا زد!!! :
"هی هوسوک کجا میری؟؟"
"بعد این دعوا نمیتونم اینجا بمونم...به هر حال که شما هم دو روز دیگه برمیگردید از این تعطیلات کوفتی..."
روی تخت هوسوک دراز کشید...واقعا که تعطیلات مزخرفی شده بود:
"ما هم اگه بشه زودتر میایم...حال هیونگم خوب نیست..."
به هوسوک نگاه کرد...میخواست عکس العملش رو ببینه اما هوسوک با صبر، به کارش ادامه داد:
"راستشو بگو هوسوکا...نکنه جا زدی؟؟"
"نه، رفتنم ربطی به اتفاقات الان نداره، از صبح تصمیم گرفتم برم شرکت و زودتر کارای قرار داد واگذاری سهامو انجام بدم...هر چند که میموندم هم چیزی عوض نمیشد...مگه نه جونگکوک؟؟ سوکجین هیچ وقت عشق تهیونگو بی خیال نمیشه..."
جونگکوک روی تخت نشست و پوزخندی زد:
"اره...اون لعنتی خیلی عمیق تو دل داداشم ریشه کرده...به هر حال...جی اون رو هم ببر...بعد از دیدن جین هیونگ توی اون حالت خیلی حالش بد شد..."
هوسوک خندید و با مشت به بازوی جونگکوک زد:
"اون زودتر از من چمدونشو بسته...الانم فکر کنم منتظره تو بری اتاقش..."
هوسوک چشمک خبیثانهای زد که باعث خنده جونگکوک شد...
تمام اعضای ویلا، توی اتاقشون رفته بود از جمله تهیونگ...سیگارش رو روشن کرد...به فیلتر قرمز رنگش نگاه کرد و یاد شبی که شرط بستن افتاد...
"بازی با اتش چه حسی داره تهیونگ؟؟هوووم؟؟"
نباید نزدیکش میشد...نباید احساسات سرکوب شدش رو به سوکجین اشکار میکرد...الان همه میدونن بین اون و سوکجین یه اتفاقاتی افتاده...حتی الان هم، از صلحی که هست تعجب میکنه...عجیبه!! هیچ کس، چیزی نمیگه...البته باید از تمام کائنات تشکر کنه چون، نمیتونست علاوه بر نگران بودن برای حال سوکجین، به چیز دیگری فکر کنه...
"چقدر وقته سیگار نکشیدی تهیونگ؟؟ چند وقته ارامشت این فیلتر قرمز نبوده؟؟"
از وقتی پا به این ویلا گذاشت و نقشه عاشق شدن سوکجین رو کشید...انگار سوکجین ارامشش شده بود و تمام دلخوشیش، جای این سیگار، سوکجین بود...در اتاقش باز شد...انگار منتظر بود...چشماش رو بست...میدونست قراره اتفاق بدی بیوفته...صدای جنی رو شنید، اما...دوست نداشت چشمش رو از پنجره بگیره و به جنی نگاه کنه، داشت به پنجره و همونجایی که اولین شب سوکجین و جونگکوک با هم اب بازی میکردند، نگاه میکرد...
Advertisement
" قرارمون چی بود تهیونگ؟؟"
جنی نزدیک تر اومد و بازوی تهیونگ رو سمت خودش کشید...دوباره سوالش رو تکرار کرد:
"قرارمون چی بود؟؟اون شب سر چی قمار کردیم؟؟چی ادعا کردی؟؟"
تهیونگ به زمین نگاه میکرد...با صدایی که از ته چاه میامد جواب داد:
"عاشقش کنم...راضیش کنم سهاما رو به من واگذار کنه...دلش رو بشکنم و ولش کنم..."
جنی بازوی تهیونگ رو فشار داد...پس یادش بود...همه چی رو یادشه!!!...جنی سوال بعدی رو پرسید:
" الان چی شد؟؟ قمار باز حرفهای!!...باختی یا بردی؟؟"
"عاشقش شدم...."
جنی ناباورانه به تهیونگ نگاه کرد...باورش نمیشد...حتی انکار نکرد...حتی مسخره نکرد...تهیونگ، با زبان خودش داشت اعتراف میکرد عاشق سوکجین شده...جنی خنده ناباورانهای کرد و دستش از روی بازوی تهیونگ ول شد...خندهاش شدیدتر شد...نمیتونست باور کنه چی شنیده:
"تهیونگ نخندونم...تو؟!!...واقعا عاشقش شدی؟؟ باورت نمیشه چقدر خندهام گرفته بود از کاری که بیرون ویلا انجام دادی...میخواستم ایستاده برات دست بزنم....واقعا بازیگر خوبی هستی..."
به صورت تهیونگ نگاه کرد، دنبال یه پوزخند یا هر چیز دیگه برای تایید فرضیهاش بود...اما با دیدن صورت تهیونگ شوکه شد...نیم رخ مرطوب تهیونگ که به زمین نگاه میکرد.
با مهر تموم شدن این بازی، تهیونگ نتونست اشکهاش رو نگه داره...تهیونگی که همیشه اشک بقیه رو در میاورد دیگه نتونست غم توی دلش رو نگه داره...میدونست جنی از رویایی قشنگی که درش بود بیرونش میاندازه...جنی عصبی شده بود...ناباورانه سرش رو تکان میداد:
"عاشقش شدی!!...عاشقش شدی!!"
تهیونگ به صورت جنی نگاه کرد...حتی اگر مجبور به التماس بشه، باید این کار رو بکنه...دستای جنی رو گرفت:
"خودم بهش میگم...خواهش میکنم...بزار...خودم بهش بگم"
جنی دستهاش رو از دستهای تهیونگ کشید و جلوتر امد:
"توی عوضی زدی زیر قولت...قرار نبود عاشق بشی...من بهت اعتماد کردم!!...من بهت اعتماد کردم و فرستادمت پیش اون..."
جنی عصبی شده بود و این بدترین شرایط برای تهیونگ بود...جنی ادامه داد:
"از اولش که وارد این خانواده شدم میدونستم...همیشه داشتی در مورد سوکجین حرف میزدی...چه کار کرد، کجا رفت، با کی قرار گذاشت، چی گفت...همیشه تو حرفات سوکجین بود...همیشه چشمت دنبال اون بود...تو از اولشم اونو میخواستی...تو از اول چشمات اون رو میدید...با این که تمام تلاشمو کردم دوستم داشته باشی اما بازم اون حروم زاده تو....."
"خفه شو...بهش نگو حروم زاده...."
جنی خندهی عصبی کرد...اون واقعا عاشق شد:
"میگم بهش تهیونگ...بهش میگم چه اشغالی هستی..."
جنی صورتش رو چرخاند و به سمت در رفت...نباید میگذاشت بره...میدونست اگر جنی به سوکجین بگه، با چه ادبیات و چه لحنی میگه و در اخر چقدر دل سوکجین رو میشکنه...برای همین با تمام قدرتی که براش مونده بود، شروع به صحبت کرد:
"اره من تو این بازی باختم اما کامل نه...با هم قرارداد میبندیم...اگر چیزی نگی نصف سهامی که به دست میارم رو بهت میدم...تو از اولم همینو میخواستی، نه منو...سود شرکت برات مهمه، اینو خوب میدونم...با این کار میتونی زندگیتو تا اخر عمرت بیمه کنی...۵۰ درصد سود شرکت، علاوه بر حق رای، کم چیزی نیست..."
جنی ساکت به حرف های تهیونگ گوش میداد...تهیونگ ادامه داد:
"ارزش ۵۰ درصد سود میدونی چقدره؟؟ماهی ۲ میلیارد وون...فقط در ازای اینکه به سوکجین چیزی نگی...خواهش میکنم...به اون چیزی نگو، در عوض زندگیت رو به راه میشه..."
جنی بدون حرف سمت در رفت...تهیونگ مستاصل شده بود...نمیدونست چه پیشنهاد دیگهای بده تا جنی رو راضی کنه...فکری به ذهنش خطور کرد:
"باهات ازدواج میکنم...اگه دردت اینه من رو داشته باشی، خودمو بهت میدم...همسرت میشم...علاوه بر اون ۵۰ درصد...فقط چیزی به سوکجین نگو..."
بلاخره صدای جنی رو شنید:
"بهش فکر میکنم..."
خیالی از سر اسودگی کشید...مشخصه... بعد از سبک سنگین کردن، پیشنهادش رو قبول میکنه...سیگاری روشن کرد و به رفتن جنی نگاه کرد...
تازه متوجه حرفایی که به جنی زده بود شد، اما براش مهم نبود...معلوم نیست بعد از امشب باز هم بتونه سوکجین رو ببینه یا نه...باید میدیدش، میخواست ببینه حالش خوبه...حتی قسمتی از مغزش هم، به خاطر پیشنهاد سنگینی که داده بود مشغول نشد...در ازای نگفتن به سوکجین، حاضر بود بیشتر از اینها بپردازه
گوشیش رو در اورد صفحه پیغام سوکجین رو باز کردو شروع به تایپ کرد:
"حاضری بازی کنی؟؟...."
لبش رو جوید..سوکجین ازش ناراحت بود، پس به این راحتی نمیومد:
"من حقیقت رو انتخاب کردم...تو چی؟؟"
دوباره تایپ کرد:
"پشت ویلا...میخوام بازی رو شروع کنم!!"
سریعا به سمت همونجایی رفت که گفته بود...خدا خدا میکرد بیاد...فقط میخواست ببینتش...همینطور که عصبی قدم میزد، صدای پایی رو شنید...چراغ های ویلا روشن بودن و میتونست نیم رخ زیباش رو ببینه...لبخند زد، اما سوکجین جدی و نگران به رد زخم های روی صورت تهیونگ نگاه کرد...بدجور صورتش زخمی شده بود...حتی لبخند نصف و نیمهاش با لب های کبودش، برای سوکجین نگرانی داشت...
تهیونگ جلوتر رفت و سوکجین چند قدم عقب...تهیونگ معذب به سوکجین نگاه کرد...نمیخواست ناراحتش کنه...امشب فقط میخواست باهاش حرف بزنه:
"سوکجینا...چرا از وقتی به ویلا برگشتیم...عجیب شدی؟؟"
سوکجین بلاخره به حرف افتاد...از رفتارهای تهیونگ دلش شکسته بود:
"چون تو عجیب شدی...جوری تظاهر میکنی انگار هیچ اتفاقی بینمون نیوفتاده"
"تو فرصت بهم ندادی...هر وقت خواستم باهات حرف بزنم یا توی اتاق بودی یا فاصله میگرفتی...حتی میخواستی جلوی من هوسوکو ببوسی...توقع داری چطوری رفتار کنم؟؟"
" چرا نزارم بهم اعتراف کنه...یا ببوستم؟؟"
چند قدم جلو اومد و از فاصله نزدیکتر به تهیونگ نگاه کرد:
"مگه تو بهم اعتراف کردی؟؟یا حرفی زدی که بفهمم دوستم داری؟؟منو وسط یه بلاتکلیفی گذاشتی...تو فقط...برای رابطه شبانت باهام مهربون بودی"
"اینطور نیست..."
سوکجین فریاد زد:
"پس چطوریه؟؟ میخوای بگی متاسفم که دوباره جنی رو دیدم و هوش از سرم پرید..."
"نه...میخوام بگم متاسفم که دیر فهمیدم عاشقت شدم"
تهیونگ بازوی سوکجین رو به شدت جلو کشید و زمان انتظارش رو پایان داد...لبهای خوش فرم سوکجین رو بین لبهای خودش قفل کرد و با ولع مکید...مثل همیشه بدنش خنکی خاصی داشت که تهیونگ رو حریصتر میکرد..لب بالایی سوکجین رو داخل دهنش برد و مکید...تاج لبش رو لیس زد و دستش رو پشت گردن سوکجین گذاشت...سوکجین هنوز هم شوکه بود، از اعتراف تهیونگ و بوسهای که غافل گیرش کرده بود...بلاخره به خودش اومد و دستش رو روی قفسه سینه تهیونگ گذاشت. هل ارومی داد، ولی دستش بوسیله دست تهیونگ متوقف شد...
تهیونگ بوسه رو متوقف کرد و سوکجین رو بیشتر به خودش چسباند، سرش رو کنار گوشش برد و چند بوسه ارام روی لاله گوشش کاشت:
"دوستت دارم سوکجین...خواهش میکنم خودتو ازم دور نکن..."
سوکجین با شنیدن این جمله، فشار دستش، روی قفسه سینه تهیونگ کم شد و پارچه لباسش رو فشرد...تمام بدن سوکجین هیجان شده بود...تهیونگ بهش اعتراف کرده بود، و این ارزویی بود که شب تولد واقعیش...همون شب رویایی که تهیونگ براش تدارک دیده بود کرد...سوکجین چشمهاش رو بست و سرش و کمی خم کرد
با خم شدن گردن سوکجین و دسترسی بیشتر، تهیونگ گردن سوکجین رو از پشت گرفت و بوسه محکمی به گردن خوش فرمش زد...نفس عمیقی کشید، این بو از این به بعد، عطر مورد علاقشه...سوکجین از خوردن بازدم تهیونگ به گردنش خندش گرفت و سرش رو به سمت تهیونگ برگرداند...تهیونگ با خنده دستاش رو دور صورت سوکجین قاب کرد و بهش نگاه کرد:
" ممنونم که اعترافمو قبول کردی...دوستت دارم...خیلی دوستت دارم..."
سوکجین دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت...تهیونگ دیگه از نرمی بدن سوکجین تعجب نمیکرد، اما فکر وسوسه کننده تجربه تنش باز هم مثل خوره بهش چسبیده بود...سوکجین به چیزی نگاه کرد و توجهش جلب شد...تهیونگ محکم بغلش کرده بود، دوست نداشت ازش جدا بشه...اما سوکجین خودش رو از تهیونگ جدا کرد و به سمت گل های سفیدی که کنار ساحل در اومده بود رفت:
" حالا که دوستم داری، به عنوان یادگاری یه چیزی باید از طرف من داشته باشی..."
یکی از گلای سفید رو با دستش چید...مطمئن شد ساقش، انعطاف پذیری لازم رو برای کاری که میخواست باهاش بکنه داشته باشه...به سمت تهیونگی که متعجب به سوکجین نگاه میکرد پیش رفت...
ساقهاش رو پیچید و سعی کرد گره بزنه...با اینکه سخت بود اما تونست، حالا اون گل مثل یه حلقه شده بود...لبخند دندون نمایی زد و به تهیونگ نگاه کرد:
"اگه یه چسب بهش بزنیم...انگشتر خوشگلی میشه"
تهیونگ دست چپش رو بالا برد و با لبخند مکعبیش، به دستش اشاره کرد:
"دستم کن..."
سوکجین اروم انگشتر رو جلو برد و وارد کوچکترین انگشتش کرد:
"فکر کنم اگه چسبیده بشه، بتونی تو انگشت حلقهات هم بکنی"
تهیونگ با لبخند به انگشتر نگاه کرد:
"خیلی چیزا رو وقتی بهشون توجه کنی، میفهمی چقدر قشنگن...همین شکلی خوشگله..."
جلوتر رفت و دوباره لبهاش رو، رو لبای گوشتی سوکجین قرار داد...
*********************
با اینکه از عشق بازی دیشب خسته بود، اما نمیتونست از عروسکی که کنارش به خواب رفته بود بگذره...باورش نمیشد، لذت سک*سی که با سوکجین داشت، صد برابر بیشتر از افراد دیگه بود...توی تجربه های قبلی، فقط خودش رو میخواست خالی کنه، اما توی رابطش با سوکجین، میخواست بهش لذت بده...و همین باعث لذت خودش هم میشد...
دستش رو تکیه سرش کرد بود و با لبخند به صورت خفته و زیبای سوکجین نگاه میکرد...ساعت ۵ صبح رو نشون میداد.
کم کم باید از روی تخت بلند میشد و به اتاق خودش میرفت...برای همین، برای اخرین بار به چهره سوکجین نگاه کرد...دلش هوس بوسیدن دوبارهاش رو داشت..اما سوکجین خواب بود...با خودش گفت:
"فقط یه بوس کوچولو..."
جلو رفت و بوسه سطحی اما طولانی به لبهای سوکجین زد...دوست داشت توی همین فاصله اینقدر بمونه تا بمیره...عشق این پسر، اونقدری تو دلش ریشه کرده که انگار یه عشق قدیمی و با قدمته...با دستش گونه سوکجین رو نوازش کرد و بینیش رو به بینی نرم سوکجین مالید...صدای خنده ظریفی به گوشش خورد:
"اوووه...متاسفم سوکجین، بیدارت کردم؟؟"
سوکجین چشمهاش رو نیم باز کرد و لبخند زد..با صدای گرفتهای که به خواطر خواب الودگی بود گفت:
"دوست دارم اینجوری بیدار شم...."
تهیونگ خندید و موهای روی پیشانی سوکجین رو فوت کرد...سوکجین اخم ظریفی کرد و گفت:
"نکن، دهنت بو میده..."
تهیونگ دوباره فوت کرد و سوکجین صورتش رو با خنده سمت مخالف تهیونگ چرخوند و تهیونگ از فرصت استفاده کرد...لاله گوش سوکجین رو بوسید و موهاش رو بو کشید:
"اخییییش...از اینکه نمیتونستم بهت دست بزنم داشتم میمردم...."
سوکجین یکی از چشمهاش رو مالید و گفت:
"مگه ساعت چنده؟؟"
"۵صبح؟"
"چرا نخوابیدی؟؟"
"چون میخواستم جینی رو ببینم"
سوکجین از لحن لوس تهیونگ خندهاش گرفت...اما ته دلش ذوق زده و خوشحال بود...تهیونگ داشت 'جینی' صداش میزد...تا به حال کسی اینجوری صداش نکرده بود...و حالا که فکرشو میکنه، اینجور صدا شدن رو به شدت دوست داره...تهیونگ با انگشت اشارهاش گونه سوکجین رو نوازش داد و لب به سخن باز کرد:
"جین، چرا این چند روز اینقدر بهم بی محلی کردی؟؟میدونی چی به حالم گذشت؟؟"
"میدونی از وقتی عاشقت شدم، چقدر بهم بی محلی کردی؟؟اما من همش رو بخشیدیم...چون تو نمیدونستی من دوستت دارم پس نباید ازت توقع داشته باشم...ولی وقتی بهت گفتم دوستت دارم، توقع داشتم دیگه بهم بی محلی نکنی...اما تو با جنی..."
تهیونگ انگشت شستش رو روی لب سوکجین گذاشت:
"اسم اون رو نیار...."
انگشتش رو به حرکت در اورد و روی لب سوکجین کشید...حس خیلی خوبی بهش میداد...سوکجین شروع به حرف زدن کرد و انگشت تهیونگ، از روی لبش سر خورد:
"تهیونگ...نکن...دیگه بهم بی محلی نکن...دیگه اذیتم نکن...من، دیگه نمیتونم اون تهیونگ سابق رو تحمل کنم"
تهیونگ جلو رفت و پیشانی سوکجین رو بوسید..از اینکه سوکجین رو در اینده ناراحت کنه ترسید:
"اگر یه روزی ناراحتت کردم، یا هر اتفاقی افتاد که ازم دلخور شدی...بهم فرصت بده...بزار برات توضیح بدم...قول بده بهم فرصت بدی..."
"سه بار خوبه؟؟سه بار بهت فرصت بدم، خوبه؟"
تهیونگ لبخند زد و سرش رو به نشانه تایید تکان داد...روی تخت نشست و به سوکجین نگاه کرد...باید ازش دل میکند و جدا میشد:
"من برم توی اتاقم بخوابم...به خاطر تو نتونستم یه لحظه چشم به هم بذارم"
سوکجین لبخند زد و پتو رو روی بدن نیمه عریانش کشید:
"لوس نشو...برو بخواب"
تهیونگ تا نزدیک در رفت اما یاد انگشترش افتاد، برگشت و ازروی میز اباژور، انگشتر رو برداشت. سوکجین یکی از چشماش رو باز کرده بود و به تهیونگ نگاه کرد...تهیونگ توی دلش گفت، اگر یک بار دیگه بوسش کنم لوس میشه؟ اما بدنش زودتر از مغزش عمل کرد و جلو رفت...بوسهای نرم روی گونهاش گذاشت:
"شب بخیر جینی من"
و از اتاق خارج شد.....
************
چشمهاش رو باز کرد...خواب دیشب یکی از بهترین خوابهای عمرش بود...باور نمیکرد کنار تهیونگ خوابیده...روی تخت نشست، انتظار داشت مثل دفعه پیش، درد زیادی زیر شکمش پخش بشه اما ایندفعه، درد کمی داشت...خیلی کمتر از دفعه قبل...شاید بخاطر ملایمت بیش از حد تهیونگ بود
ساعت، ۷ و نیم رو نشون میداد و اکثر افراد ویلا خواب بودند...از اتاق بیرون رفت و با دیدن چهره هوسوک تعجب کرد..چمدان به دست داشت از پله ها پایین میامد:
"هوسوکا...میخوای بری؟؟"
هوسوک لبخندی زد و سرش رو تکون داد...با صدای ارومی گفت:
"وضعیت شرکت به هم ریخته...باید برم..."
هوسوک چمدانش رو کشید و بیرون از ویلا رفت...باید منتظر جی اون هم میشد، و البته الان که سوکجین رو دید دوست داشت بیشتر باهاش صحبت کنه...هوسوک به سوکجین نگاه کرد...امروز عجیب زیبا شده بود:
"امروز خیلی خوشگل شدی سوکجین.."
"این حرفا رو نزن...خجالت میکشم"
" اعترافم رو دیشب شنیدی...جوابت چیه؟؟"
سوکجین لبخندی زد و یکی از دستاش رو جلو برد:
"تو برام یه دوست فوق العادهای پس....بیا دوستِ هم باقی بمونیم..."
هوسوک دستش رو مثل سوکجین دراز کرد و باهاش دست داد:
"خیلی خوب سوکجین شی...با این که دوست نداشتم این جواب رو بشنوم، اما دوست میمونیم"
سوکجین لبخند زد:
"ازت میخوام وقتی از شرکت رفتم، مراقب تهیونگ باشی...اوضاع از الان هم بدتر میشه پس....کنارش بمون"
هوسوک تعجب کرده بود که چطور سوکجین از شرکت مطلع شده بود، اما نشان نداد و با لبخند دستش رو فشرد:
"حتما...مطمئن باش..."
جی اون و جونگکوک هم اومدند...جانگکوک با اخم و لب و لوچه اویزون به هوسوک نگاه کرد:
"میشه جی اونو نبری؟؟"
"به من چه، از خود جی اون بخواه"
جی اون خندید و توی بغل جونگکوک خودش رو جا داد:
"جونگکوک، خودت میدونی مرخصیم تموم شد...بعدشم دیگه حال و حوصله ادمای این ویلا رو ندارم..."
جی اون به سوکجین نگاه کرد و لبخند زد:
"اوپا...حالت خوبه؟؟"
سوکجین لبخند زد و سرش رو تکون داد...جی اون از بغل جونگکوک بیرون اومد و ایندفعه خودش رو داخل بغل برادر بزرگتر انداخت:
"مواظب خودت باش...با تهیونگ هم کاری نداشته باش"
سوکجین خنده دندانمایی زد و با انگشت اشارهاش، به دماغ جی اون زد:
"اوکی...نونا(خواهر) کوچولو"
Advertisement
Alfheimr Renaissance
This is a story about a somewhat normal human, on a hike on Hardangervidda in Norway, that end up walking out in Alfheimr instead of Earth. Alfheimr is one of the nine realms of the old Norse religion, home of the light elfs. Its quite a culture shock, and he don't really know the language, culture or religion. The decisions he make have consequences, and some will change Alfheimr. He decide that if he's ever going to get back to Midgard he have to travel to a bigger town, try to find information, make money and so on. So he's trying to be smart, and pretends to be a mysterious wandering magician. Should be easy to fake right? ... and thats the first decision with gigantic consequences, since he doesn't know that only women do magic. A man doing magic is automatically unmanly. Oops. Be warned; English isn't the Authors primary language, and its mostly written in first person view. The story progress will be slow.
8 454Be a Steam Player
They didn't move for a thousand years... "Admiral Grant," the King suddenly shouted. The soldier's head snapped up in surprise. "Yes, Your Majesty?" "Wake the Giant." The rust peeled off like dead skin, falling into the ocean and revealing the shining metal body beneath. The ground shook as the gears began to turn, their grinding heard for miles. Story based in the same universe as my other story, Gamer's Guide to Waking up as a Dinosaur.
8 202To the End
In his second year of high school, young critic and amateur writer Terrezia Guls finds himself in another world. Certain tags pending.
8 77Through the Motions
Through the Motions is the story of Deanna Richardson, a young artist from the quiet suburban town of Sharonia. After visiting a nearby consignment shop to sell one of her paintings, she runs into a young witch-in-training who goes by the name “Sol”. When Sol asks for help in activating her new magic wand, Deanna accepts the offer and is eventually given the wand as a gift. Driven by curiosity and an artist’s innate thirst for inspiration, Deanna strives to learn more about her new powers and the ins and outs of magic in general. **** This story can also be read at my personal website, or on places like Wattpad and Archive of Our Own. New chapters are added every other Friday unless I post otherwise. "Volume 1" (Chapters 1-21) was completed on December 5, 2019. "Volume 2" started in January 2020, but has been on hiatus since February 2020. **** (Cover artist: @phasmonyc)
8 144EvE oF EvOlVe
The story is about mythical beasts and the summoners(mages) who uses various types of grimnoir and warriors.
8 187The Crossing Vol. 2
Life isn’t always fair. While most have the blessing of having two loving parents, Glacia Weiss is living another reality. The Gardenia, a warrior whose soul is half dragon, was murdered in the dead of night. This warrior was Glacia’s mother. Who witnessed the murder at only eight years old. The man who committed murder was none other than her father, Wiley Weiss. Unknowing of what would happen to her, she escaped the estate and fled the city into the darkness of the night as the dragon’s soul bound itself to its offspring. Days later, she was found in the wild by a woman named Lavia Achilles, the leader of an order called the Tarragon, who took her in. For reasons she didn’t understand, the Tarragon never returned her, and the details of her mother’s death never went beyond her being murdered to the public. Over ten years, the scene of her mother’s death had replayed day after day as the only one who knew what really happened that night. Driving her to escape the order and find her father, only to fail repeatedly. It wasn’t until the day she became one of them where freedom felt possible. On orders, she’s sent to the edge of the Elysia border. Miles from where, a year prior, the port town of Morath was burned to the ground from a dragon attack. Now haunted by what’s believed to be a fragmented being of the fire deity: The Ash of Ebon. To her, it looks more of an opportunity to earn her freedom. To confront her mother’s murderer and do the same justice unto him.
8 175