《Magical Vacation |teajin》part 7
Advertisement
نمیدونست چندمین بوسه بود....سر سوکجین رو ارام روی پشتی گذاشت و دوباره صورتش رو جلو برد تا طعم لذت بخش لبهای سوکجین رو تجربه کنه....هر دو از لذت، بدناشون به هم پیچیده بود و ناله هایی کوتاه در دهان همدیگر میکردند....تهیونگ توی فکر تصاحب بیشتر دهان سوکجین بود و سوکجین، از خوشحالی اشک میریخت....
هر دو نفس نفس میزدند، تهیونگ زبانش رو داخل دهان سوکجین کرد و سوکجین، دستهاش رو بیشتر توی موهای فر تهیونگ کرد و با اون طرههای مشکی بازی کرد....تهیونگ لبهای سوکجین رو میمکید و لیس های کوچکی میزد که باعث خندهی سوکجین میشد....تهیونگ مثل یه پسری که عاشق بود رفتار میکرد....و باعث میشد سوکجین با لذت به دنبال ادامه رابطه باشه....
تهیونگ صورتش رو فاصله داد....متوجه شده بود سوکجین داره گریه میکنه، احتمالا این فکر رو کرده که بدون رضایتش بهش دست زده و الان سوکجین حس افتضاحی داره....دستش رو جلو برد و اشکِ روی گونهی سوکجین رو پاک کرد:
"چرا گریه میکنی؟؟میخوای ادامه ندیم"
سوکجین لبش رو داخل دهنش کرد و سرش رو تکون داد....نمیتونست جلوی اشکهایی که تند تند از چشماش میچکیدن رو بگیره:
" نه.....فقط...دارم از خوشحالی گریه میکنم..."
تهیونگ ابروهاش رو بالا داد و لبخند زد...واقعا میگفت یا اثر الکل بود؟؟....شاید هر دوش...اما تهیونگ دوست داشت باور کنه اشکای سوکجین از خوشحالیه...اما برای چی خوشحال باشه؟؟ صورتش رو جلو برد و بینیش رو به بینی سوکجین کشید:
"سوکجینا...لبات مزه گیلاس میده...."
لبهاش رو به لبهای سوکجین چسبوند و بوسه سطحی و ارامی روی لبهاش گذاشت....تا جایی که میتونست، بوسه رو ادامه داد...دوست داشت طولانیتر انجامش بده، اما دست نوازشگری که روی گردنش اومد مانعش شد و چشمهاش رو باز کرد:
"تهیونگ...نمیخوای بدنم رو امتحان کنی؟؟چون پسرم...نمیخوای رابطه داشته باشی؟؟"
تهیونگ سرش رو به معنای نه تکون داد اما سوکجین کمی ناراحت شده بود....تهیونگ، چند دقیقه پیش با شهوت به بدنش نگاه میکرد و هر چه سریعتر میخواست سوکجین رو روی تخت بخوابانه، اما الان کارهاش ارومتر شد و فقط به بوسه های سطحی اکتفا میکرد....اما تهیونگ بیشتر از هر لحظه بدن سوکجین رو میخواست، فقط به این خاطر متوقف شد از اشک های سوکجین ترسید....اون با پسرای زیادی رابطه داشت و مراعات هیچ کدوم از اونها رو نمیکرد....اما سوکجین....اون نمیخواست درد بکشه....بوسه سبک دیگری به لبهای سوکجین زد و گفت:
"منو میبخشی؟؟.....برای همهی ازارایی که بهت رسوندم؟؟"
با انگشت اشاره روی پوست صاف سوکجین کشید....سوکجین، دستش رو پشت گردن تهیونگ گذاشت و صورت تهیونگ رو جلو کشید، اونقدری فاصله رو کم کرد که لبهاشون به هم میخورد:
"خیلی وقت پیش بخشیدمت....الان فقط خفه شو و ادامه بده..."
🔞🔞🔞🔞
تهیونگ خندید و بوسهای طولانی به پیشانی سوکجین زد...سپس سمت گردن خوش تراشش رفت و شروع کرد به بوسیدن و مکیدن گردنش...از قسمتی به قسمت دیگه...انگار قسمت های شیرین بدن سوکجین برای تهیونگ تمامی نداره...تهیونگ بعد از مکیدن حسابی هر قسمت گاز کوچکی میگرفت و جای گازهاش رو لیس میزد....سوکجین هر لحظه صدای ناله هاش عمیق تر و بلندتر میشد و تهیونگ به این فکر میکرد که چقدر این صدا رو دوست داره....
دستش رو نوازش وار روی پهلوی سوکجین کشید و سپس به سمت دکمه هاش رفت....شروع به باز کردن دکمههای لباسش کرد و سوکجین که بی تاب تر از قبل بود، دستای حلقه کردهاش دور گردن تهیونگ رو باز کرد و کمک تهیونگ، دکمههاش رو باز کرد....تهیونگ خندید....سوکجین قرمز شده بود و تمام بدنش داد میزد تهیونگ رو میخواد...البته تهیونگ، قطعا بیشتر تحریک شده بود اما سعی میکرد اروم پیش بره...
بلاخره دکمه های لباس سوکجین باز شد و تهیونگ به محض دیدن بدن سفید سوکجین از خود بی خود شد....سوکجین انتهای لباس تهیونگ رو گرفت و بالا کشید و تهیونگ سریعا لباسش رو کند و گوشهای از اتاق پرت کرد...
Advertisement
"خیلی خوشمزهای لعنتی"
به سمت دو جسم قهوه ای حمله کرد...با یکی از دستاش با نیپل قهوهای سوکجین بازی میکرد و با زبانش اون یکی نیپل رو لیس میزد....سوکجین به بدنش پیچ و تابی داد و باسنش رو بالا برد تا عضو به شدت تحریک شدش رو به پایین تنه تهیونگ بکشه....تهیونگ انگار اسباب بازی مورد علاقش رو پیدا کرده باشه، با ولع سینه های سوکجین رو میبوسید و لیس میزد....سوکجین با دهان باز ناله میکرد و با دستش، موهای تهیونگ رو به بازی گرفته بود:
"اهههه.....تهیونگ....بسه...اااااهههه"
تهیونگ دوست داشت داد بزنه 'لعنتی....خیلی میخوامش' اما بدون حرف فقط ادامه داد....برخلاف سوکجین که داشت التماس میکرد واردش بشه، تهیونگ میخواست تمام بدن سوکجین رو مزه مزه کنه....پایین تر رفت و صورتش رو توی شکم پنبهای سوکجین کرد و با بینیش روی پوست سفید و نرم شکم سوکجین کشید:
"چقدر نرمه...."
"تهیونگ....شروع کن...میخوام....واردم بشی....اااهههه"
تهیونگ بی توجه به سوکجین شروع به بوسیدن و مکیدن پوست شکم سوکجین کرد....سوکجین سرش رو به پشتی فشار داد....این مقدار لذت براش بیش از اندازه بود و عضو برامدش، توی باکسر بهش التماس میکرد این بیش تحریکی رو تمومش کنه....تهیونگ بلاخره به سمت شلوار سوکجین رفت...اروم زیپ شلوار رو شروع کرد به باز کردن، اما دستهای سوکجین، به سمت شلوار تهیونگ حمله کرد و زیپ شلوارش رو پایین کشید...دستش رو وارد باکسر تهیونگ کرد و عضو تهیونگ رو در دست گرفت....
تهیونگ با دهن باز ناله کرد و سرش رو با لذت به عقب برد....سوکجین داشت با شیطنت دستش رو روی کلاهک عضو تهیونگ میکشید و باعث شد تهیونگ از لذت چشمهاش برگرده و محکم لبش رو گاز بگیره....
سریع باکسر و شلوار سوکجین رو در اورد....این مقدار شهوت و خواستن برای تهیونگ بی سابقه بود...با این که سکس با دختر یا پسر تفریحش بود و افراد زیادی رو تجربه کرده....اما به نظرش این رابطه با بقیه فرق داشت....این رابطه، فقط برای رفع شدن نیازش نبود....بلکه، برای اروم کردن قلبش بود...برای اینکه سند قلب تهیونگ به اسم سوکجین زده بشه و برعکسش....البته تهیونگ نمیدونست، سوکجین از سالهای قبل، این سند رو فقط به نام تهیونگ زده بود....
تهیونگ نمیتونست از منظره رو به روش دست بکشه....باورش نمیشد این پسر کیوت که از قضا بدن بینظیری داره، پسر عموی جذاب و جدیش باشه....به پایین تنه سوکجین با حیرت نگاه میکرد و باعث شد سوکجین از خجالت سرخ بشه....سوکجین دستهاش رو روی پایین تنهاش گذاشت، اما تهیونگ سریعا دستهاش رو برداشت:
"دستتو بردار.....لعنت....خیلی خوبی..."
تهیونگ رانهای سوکجین رو روی شونهاش گذاشت....به ورودی صورتیش نگاه کرد...اون برای پسر بودن زیادی زیبا بود، تا به حال کسی رو اینجوری ندیده بود؛یا شاید....توجه نکرده بود...تهیونگ سرش رو کج کرد و به ران تپل و سفید سوکجین بوسه زد....سوکجین تمام تلاشش رو کرد اما نمیتونست ناله هاش رو خفه کنه، برای همین بلندتر از قبل ناله کرد...تهیونگ که تصمیم گرفته بود این قسمت رو هم مزه مزه کنه شروع به مکیدن پوست رانش کرد.....
سوکجین داشت دیوانه میشد...از شدت بیش تحریکی سرش رو به چپ و راست تکون میداد و بار دیگه با التماس از تهیونگ خواست شروع کنه....اما تهیونگ باز هم گوش نمیداد....میخواست اونقدر به خودش و سوکجین لذت بده تا امشب براشون یک شب فراموش نشدنی بشه:
"تهیووونگ....شروع کن دیگه....دیگه نمیتونم خودمو تحمل کنم"
"جدی؟....چون الان تازه شروع کردم...."
تهیونگ با اینکه با باکسر مرطوب و خیس از پریکام بود، اما باز هم میخواست سوکجین رو مزه کنه.....یادش می امد که وقتی کسی براش ساک میزد واقعا دوست داشت و تقریبا از شدت لذت، دیوونه میشد....با اینکه از این کار چندشش میشد، دهنش رو باز کرد و عضو سوکجین رو وارد دهنش کرد....سوکجین از لذت، ناله بلندی کشید و سرش و عقب تر برد....
Advertisement
تهیونگ اروم سرش رو بالا و پایین میبرد و زبونش رو روی شکاف عضوش میکشید....سوکجین دیگه نمیتونست نالههاش رو کنترل کنه و بلند بلند ناله میزد....
"ااااهههه.....تهیونگ....تندتر...."
تهیونگ سرعتش رو تندتر کرد و هر لحظه سوکجین به لحظه اوجش نزدیکتر میشد....تهیونگ بعضی مواقع زبونش رو روی کلاهک میکشید و سوکجین رو بیشتر از قبل تحریک می کرد...سوکجین بدنش رو بالاتر برد تا کامل عضوش وارد دهن تهیونگ بشه....تقریبا نزدیک به اوجش بود:
"تهیونگ دارم میام....ااااه"
تهیونگ سریع عضوش رو بیرون اورد و گفت:
"الان نه....با هم میایم...."
سوکجین پایین تنش رو بالاتر برد:
"پس زود باش....به فاکم بده کیم تهیونگ"
تهیونگ عضوش رو روی ورودی سوکجین گذاشت و با هل محکمی وارد ورودی سوکجین کرد....سوکجین از درد زیادی که بهش وارد شده بود فریادی زد و دستاش رو مشت کرد....از شدت درد از چشمان سوکجین قطرات اشک شروع با اومدن کردند....تهیونگ با تعجب گفت:
"اولین بارت بود؟؟؟"
سوکجین سرش رو تکون داد و شروع به گریه کرد....تا به حال تجربه سکس نداشت....تمام این سال ها منتظر تهیونگ بود و حتی بارها این صحنه رو تصور کرده بود....اما دردش بیشتر از مقداری بود که فکر میکرد...
سوکجین به هق هق افتاد و تهیونگ به شدت ناراحت شد....نمیخواست اسیبی بهش بزنه....برای اولین بار نمیخواست....و هیچوقت هم توی سکس های قبلی، با کسایی که بار اولشونه تجربه نداشت....همیشه محکم و با قدرت وارد میشد و حتی این کار باعث لذت بیشتر پسرا میشد:
"سوکجینا.....گریه نکن....اصلا الان میام بیرون و یه جور دیگه ادامه میدیم..."
اروم عضوش رو عقب اورد، اما سوکجین دستش رو گرفت:
"نه تهیونگ.....بیا ادامه بدیم....باید عادت کنم"
تهیونگ علارقم میل باطنیش سرش رو تکون داد...در عوض سوکجین رو کمی بالا کشید و شروع به بوسیدنش کرد....لبهاش رو به بازی گرفت و می مکید تا ورودی سوکجین به بزرگی عضوش عادت کنه....بعد از مدتی که از بوسیدنشون گذشت، سوکجین صورتش رو فاصله داد و گفت:
"حرکت کن..."
تهیونگ با ارامش حرکت کرد، سعی میکرد فشاری بهش وارد نکنه....اما تنگی سوکجین باعث شد بیش از بیش تحریک بشه....لبش رو به دندون گرفت و نالهای زد:
"خیلی تنگی....ااااهههه....لعنتی خیلی خوبه"
کمی سرعتش رو بیشتر کرد و سعی کرد پروستاتش رو پیدا کنه... وقتی صدای ناله پر از لذت سوکجین رو شنید، لبخندی زد و محکم تر از قبل ضربه زد....سوکجین داشت لذت میبرد، اما دو برابر از قبل....هر چقدر تهیونگ قدرتش رو بیشتر میکرد، اون بیشتر لذت میبرد:
"ااااهههه.....همین جا.....تهیونگ...محکم تر ااااهههههه"
تهیونگ طبق خواسته سوکجین محکم تر و سریع تر بالا و پایین میرفت....از لذتی که سوکجین بهش میداد در تعجب بود...شاید میلیون ها بار در ذهنش اعتراف کرد که تا به حال سکسی اینقدر عالی نداشته....لذتی که سوکجین بهش میداد، بی نهایت بود....
تهیونگ به لحظه اوجش نزدیک شد، دوست داشت با هم ارضا بشن برای همین عضو سوکجین رو در دست گرفت و هماهنگ با ضربه زدن خودش، دستش رو بالا و پایین میبرد....
هر دو با ناله بلندی به لحظه اوج رسیدند....تهیونگ در داخل سوکجین و سوکجین روی خودش خالی شد....هر دو نفس نفس میزدند...سوکجین مایع گرمی را داخل بدنش احساس کرد و لبخند زد که از چشمان تهیونگ مخفی نماند...تهیونگ با لبخند گفت:
"چیه؟؟"
"بلاخره مال من شدی....خیلی خوشحالم"
تهیونگ لبخند زد...در حقیقت عاشق این حرف سوکجین شد...حرفی که زد معنی عشق میداد، نه تملک یا چیز دیگه ای
چند تا دستمال برداشت و خودش و سوکجین رو تمیز کرد...سوکجین با لبخند به تهیونگ نگاه میکرد، اون واقعا پسر با ملاحظهایه....با اینکه خودش هم خستس اما نمیخواد سوکجین احساس بدی داشته باشه....سوکجین دو برابر تهیونگ خسته شده بود و به همین خاطر، سریع به خواب رفت....
تهیونگ به سوکجین نگاه کرد...حتما خیلی خسته شده بود....برای همین بی سر و صدا، به طرف حمام رفت و بعد از یه دوش مختصر کنار سوکجین به خواب رفت....
****************
با حس نور خورشید از خواب بیدار شد....امروز بر خلاف بقیه روزها حس خیلی خوبی داشت....حسی مثل حس سبکی، حس خوشحالی و خوشبختی....
چشماش رو باز کرد....و به رو به روش نگاه کرد، یه تخت خالی و یه پنجره که باز شده بود و باد تابستانی داشت به داخل اتاق رفت و امد می کرد....
تهیونگ دستش رو روی پشتی کنارش گذاشت....دیشب سوکجین کنارش به خواب رفته بود، اما الان کجا بود؟؟خمیازهای کشید و روی تخت نشست:
"سوکجییناااااا..."
اما صدایی نمیومد، از روی تخت بلند شد و در دستشویی رو زد:
"سوکجینا....اینجایی؟؟"
اما صدایی نیومد...ناگهان نگرانیهای عجیب غریب توی ذهنش نقش بست:
"یعنی کجاس؟؟نکنه رفته باشه ویلا؟؟....نه منو نمیذاره و بره..."
به این فکر کرد که ممکنه سوکجین طبقه پایین باشه....اره...حتما طبقه پایین بود...به سمت در رفت، اما تازه یادش افتاد لباس نپوشیده، برای همین لباس رو تنش کرد و از اتاق خارج شد....با سرعت به سمت پله ها رفت، ولی وقتی صدای خندهی سوکجین رو شنید سرعتش رو کم کرد و با حالت معمولی قدم زد...
کمی سرعتش رو کمتر کرد تا صدای سوکجین رو بشنوه:
"عمو، ولی باید بیای به من سر بزنی....قول میدم ضرر چند هفتتو بدم...."
جورج خندید و گفت:
"معلومه میام....اگه قراره مثل این چند سال پیدات نشه و من مجبور باشم سراغتو بگیرم...چه بهتر که بیام مسافرت و ضررم رو تو بدی...."
"سلام..."
جورج و سوکجین به تهیونگ نگاه کردند....سوکجین با لبخند سرش رو تکون داد و جورج خندید و گفت:
"خب....کیم تهیونگ هم اومد، حالا اجازه میدی صبحونه بخوریم..."
تهیونگ کنار سوکجین نشست. سوکجین جلو اومد و گونش رو بوسید:
"صبح به خیر....گفتم برات پنکیک درست کنن که دوست داری"
تهیونگ سرش رو تکون داد و به سمت مخالف سوکجین نگاه کرد و لبخندی که سعی میکرد پنهان کنه رو نشون داد....راستش وقتی سوکجین این کار رو کرد، قلب تهیونگ اونقدر تند زد که صداش در گوشهای تهیونگ اکو میشد.....جورج امد و سوکجین بلند شد تا به جورج کمک کنه....تهیونگ به نیم رخ عالی سوکجین نگاه کرد....چقدر این صورت براش دوست داشتنی شده بود....شاید هم اون رو....دوست داشت؟؟....اره...دوست داشت...دیگه نمیخواست انکار کنه....اون عاشق شد....عاشق کسی به نام کیم سوکجین....
اون پسر تونست قمار بازی که تو هیچ مسابقهای نباخته رو شکست بده....اما تهیونگ به این فکر میکرد که باید چیکار کنه....غرورش اجازه نمیداد بگه باخته....بگه هیچکاری نکرده و بلکه کسی که این بازی رو برده سوکجین بوده.... چون اون قلب تهیونگ رو دزدیده....
سوکجین کنار تهیونگ نشست.... و شروع به خوردن صبحانه کرد....با ولع تمام صبحانه میخورد و لپ های سرخش بالا و پایین میرفت....تهیونگ به سوکجین نگاه کرد و لبهاش رو از هم باز کرد...میخواست بگه راجب دیشب...دیشب فقط هوا و هوس نبود....اما غرورش اجازه نداد و به جاش جورج بود که سوکجین رو صدا کرد:
"سوکجینا.....دیشب خیلی مست بودی...یادت میاد چقدر چرت و پرت گفتی؟؟"
سوکجین خندید و با تعجب گفت:
"جدی...وای معذرت میخوام....من وقتی مست میشم خزعبلات زیاد میگم..."
تهیونگ به سوکجین نگاه کرد....نکنه...نکنه از رابطه دیشب چیزی یادش نباشه....سوکجین ناگهانی به تهیونگ نگاه کرد اما از دیدن تهیونگی که خیره به او بود جا خورد...میخواست چیزی بگه، ولی هم زمان لبهای هر دو با هم باز شد:
"تو اول بگو تهیونگ...."
"نه تو بگو سوکجین....چیزی که میخواستم بگم مهم نبود..."
سوکجین تصمیم گرفت حرف بزنه:
"بچه ها خیلی نگرانمون شدن....گوشیم رو صبح روشن کردم حدود ۲۰۰ تا میس کال افتاده...بیا بعد صبحونه سریع بریم..."
تهیونگ سرش رو تکون داد و مشغول خوردن صبحانه شد....اما سوکجین هنوز منتظر بود تا چیزی که تهیونگ میخواست راجع بهش صحبت کنه رو بگه:
"تهیونگ...اون چیزی که گفتی زیاد مهم نبود رو بگو..."
"گفتم که....زیاد مهم نبود..."
"خب اوکی...اما بگو....نزار چیزی تو دلت بمونه"
تهیونگ نیم نگاهی به جای خالی جورج کرد....حتما داخل اشپزخونه بود:
"تو....نکنه دیشب رو یادت رفته؟؟چی گفتیم، چی شد، چیکار کردیم...یادت رفته؟؟"
سوکجین به تهیونگ خیره شد، اما اخم ریزی کرده بود که از دید تهیونگ پنهون نماند....کمی لبش لرزید و چشمهاش رو از تهیونگ گرفت:
"به نظرت این قضیه مهم نیست؟؟"
"چی میگی؟؟؟یه سوال سادس جواب بده"
"تو گفتی زیاد چیز مهمی نبود....به نظرت اینکه من چیزی به یاد نیارم مهم نیست؟؟"
تهیونگ میخواست جواب بده ' از کل زندگیم مهم تره'، اما امان از زنگ موبایلی که بی موقع زده میشه....تهیونگ چشمش رو به صفحه گوشی سوکجین دوخت...سوکجین سریع گوشی رو برداشت و سمت در کافه رفت:
"ببخشید باید جواب بدم...."
تهیونگ با دیدن اسمی که روی صفحه سوکجین بود، عصبانی شد....البته این حس جدید عصبانیت نبود بلکه....حسادت بود....چند وقتی بود که تهیونگ این حس مزخرف رو تجربه میکرد....و الان با دیدن اسم 'نامجوووون' روی صفحه گوشی سوکجین، بیشتر از قبل حسادت میکرد...جورج چند ثانیهای اومده بود و داشت به تهیونگی که به چوب های کف کافه خیره بود نگاه میکرد...
"هی تهیونگ...صبحانه رو دوست نداری..."
تهیونگ توجهش به جورج جلب شد و سرش رو با لبخند تکون داد:
"نه خیلی عالیه....اما الان یه کاری برام پیش اومده.ببخشید"
از روی صندلی بلند شد و به سمت در کافه رفت....باید میفهمید نامجون با سوکجین چکار داشت...روی پله کافه دست به سینه ایستاد و به سوکجینی که با گوشی حرف میزد و روی ماسه ها با چوب، خط های نامعلومی میکشید نگاه کرد:
"اره خوبم....تو چطوری؟؟کارهای شرکت خوب پیش میره؟؟"
تهیونگ نزدیکتر شد...دندانهاش رو روی هم فشار میداد و دستش رو مشت کرد...توی ذهن خودش با سوکجین دعوا میکرد:
"برای چی داری اینقدر صمیمی حرف میزنی....نمیدونه نامجون چقدر دوستش داره؟؟....احمق....مشخصه اینجوری بازم میخواد مخت رو بزنه "
به گوش دادن یواشکیش ادامه داد
"نامجونا....تموم سهاما رو فروختم...کم کم دارم خودمو از شرکت جدا میکنم..."
دوباره اون حقیقت تلخ یادش اومد...سوکجین قراره از شرکت بره...اما...برای چی اینها رو به نامجون میگه...
سوکجین خندهی زیبایی کرد و تهیونگ رو متعجبتر کرد....مگه نامجون چی داشت میگفت که اینجوری خندید....اما تهیونگ به خودش تشر میزد که براش مهم نباشه و داخل کافه بره....ولی از بدنی که به حرف مغزش گوش نده،فرمان صادر میشد اما بدن تهیونگ از جاش تکون نمیخورد....سوکجین لبخندی زد و گفت:
"دل منم برات تنگ شده...البته، تو بهترین دوست منی جووونی"
تهیونگ کم کم رگه هایی از خشم و عصبانیت روی صورتش مشخص شد...برای چی اینقدر راحت باهاش صحبت میکنه....چرا اسم مخففش رو میگه...اگه اینقدر دوستش داره، چرا باهاش قرار نمیگذاره...
یاد خاطرهای در دانشگاه افتاد، سوکجین روی نیمکتی نشسته بود و کتاب میخوند و تهیونگ هم روی نیمکت کناریش نشسته بود....داشت به این فکر میکرد امروز چکار میتونه بکنه که سوکجین رو اذیت کنه که صدای نامجون اومد:
"جینااا....."
سوکجین با لبخند به نامجون نگاه کرد...نامجون، دسته گلی که پر از گلهای کوچک رز بود به دست داشت و به محض رسیدن به سوکجین، رو به روش گرفت:
"همسترا گل دوست دارن....مگه نه.؟؟"
سوکجین خندش گرفت و گفت:
"دوباره.... برای من؟؟؟"
نامجون سرش رو تکون داد و تهیونگ نیش خندی زد....به سمت جیمین برگشت و ادای صحبت کردن سوکجین رو در اورد:
"دوباره..برا من؟؟"
جیمین خندش گرفت، اما خندش رو با دیدن منظره رو به روش خورد....البته تموم دانشگاه داشتن نگاه میکردند و تهیونگ هم صورتش رو به سمت اونها برگردوند....نامجون از بین گلها، انگشتری بیرون اورد و دست سوکجین رو گرفت:
"جینا....از وقتی دیدمت....از وقتی دیدمت عاشقت شدم....باهام قرار میزاری؟؟"
تمام بچه ها دست میزدند، بعضی ها هم با لبخند نگاهشون میکردند و بعضی هم سر تکان میدادن...اما سوکجین، سرش رو به طرف تهیونگ چرخوند و با ناراحتی به او نگاه کرد....تهیونگ پوزخندی زد و از جاش بلند شد و دست زد:
"مبااارک باشه....واقعاااا ناراحت بودم که پسر عموی گیام تنها بمونه.....اما انگار احمق تو این دنیا زیاد پیدا میشه....مبارکه"
انگشت فاکش رو به اون دو تا نشون داد و به سمت مخالف جایی که سوکجین ایستاده برگشت و به راه افتاد، صدای 'هووووو' جمعیت رو شنید و پوزخندش وسیع تر شد...دیروز متوجه شده بود سوکجین به دخترها گرایش نداره و توی بهترین لحظه، زهرش رو بهش ریخت....دستش رو بالا برد و خمیازه ای الکی کشید:
"خب.... این هم از اذیت امروز....."
از فکر گذشته بیرون اومد و به سوکجین که هنوز داشت با نامجون صحبت میکرد نگاه کرد....سوکجین لبخندی بر لب داشت که تهیونگ میخواست پاک کنه...برای همین جلو رفت و گوشی سوکجین رو از دستش کشید...نامجون با خنده داشت صحبت میکرد:
"حتی دلم برای خنده هاتم تنگ شده..."
"منم دلم برای دعواهامون تنگ شده نامجون هیووونگ"
تهیونگ با عصبانیت گفت و سوکجینی که سعی میکرد گوشی رو از دستش بگیره رو هل داد...نامجون با عصبانیت گفت:
"تهیونگ ادم باش و گوشی رو بده به جین"
"بسه دیگه دلبری کردن....سوکجین و من باید جایی بریم"
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و با عصبانیت رو به سوکجین گفت:
"بجای لاس زدن، زودتر یه ماشین بگیر تا بریم ویلا"
سوکجین با حالت گنگ به تهیونگی که با گوشی موبایلش به سمت جاده میرفت نگاه کرد....بلند فریاد زد:
"صبر کن....بزا از عمو جورج خداحافظی کنم.."
"دیر بیای میرم....زود باش"
تهیونگ با اعصاب خوردی گفت...سوکجین که به شدت از رفتارهای تهیونگ عصبی شده بود به داخل کافه رفت و با جورج، خداحافظی سریعی کرد....تهیونگ سریع یک تاکسی رو پیدا کرد و منتظر سوکجین بود...سوکجین با امدنش، به راننده تاکسی گفت بدون اونها حرکت کنه و همین باعث داد بعدی تهیونگ شد:
"دیوونه شدی؟؟؟....چرا ردش کردی بره؟؟"
"تا وقتی جواب منو ندی جایی نمیریم....جدی برات مهم نیست من اتفاقات دیشب رو یادم نیاد؟؟"
تهیونگ پوزخندی زد و گفت:
"عااا....برام مهم نیست....اما اگر یادت افتاد بدون همش با رضایت خودت بود..."
ماشین دیگری داشت نزدیک میشد، تهیونگ انگشت شستش رو بالا گرفت اما بازوش به شدت کشیده شد و به سمت سوکجین برگشت... سوکجین با چشمهایی که مقداری تَر شده بود گفت:
"اما برای من مهم بود....و اینو بدون که من اصلا مست نبودم....فقط....مثل مستا رفتار میکردم"
تهیونگ با تعجب به سوکجین نگاه کرد...سوکجین قطره اشکی که داشت از چشمش به پایین میافتاد رو با دستش پاک کرد و گفت:
" من دوستت دارم تهیونگ.....از خیلی وقت پیش...نمیدونم....نمیدونم کی شروع شد.....تنها چیزی که یادمه همیشه تلاش کردم که بهت نشون بدم اما تو نزاشتی....الانم داری خاطره خوب دیشبمو خراب میکنی....مثل همیشه"
سوکجین دستش رو برای تاکسی که نزدیک شده بود تکون داد و تاکسی ایستاد....سوکجین سوار شد..تاکسی منتظر تهیونگ موند تا سوار بشه....تهیونگ مات و مبهوت به جای خالی سوکجین نگاه میکرد....سوکجین بهش اعتراف کرده بود!!....سوکجین زودتر عاشقش شد!!!....یعنی این بازی رو برد؟؟؟...نه، نه این مهم نیست...تنها چیزی که برای تهیونگ مهم بود اینه که سوکجین هم اون رو دوست داره...
Advertisement
The Law of Averages
What young boy doesn’t crave adventure? What young man doesn’t wish to be a superhero?But time marches on, and life grows dull with responsibility. Is it any wonder that old dreams are forgotten?Welcome to The Law of Averages: In which a man is dragged solidly out of his comfort zone. Be careful what you wish for, you never know when it will come true.This story follows Daniel Newman as he adjusts to a strange new world. One where superpowers are for sale, where heroics are frowned upon, and where life is constantly defying Daniel’s expectations. Dan always thought that he was destined to be normal, but one world’s normal is another world’s special.
8 277Virtuous Sons
The saying goes that when a man is born the Fates weave his destiny and swaddle him in it. Then one day the man dies, and the swaddle becomes a shroud. Heaven moves on. It is audacity to question the Fates. Olympus is Olympus. The land of men is the land of men. To transgress that, to cross the line of divinity and scale Olympus Mons? To defy the Fates and cast off their threads? That is hubris. It’s a mark that every philosopher bears plainly on their soul. [participant in the Royal Road Writathon challenge]
8 242Claiming Worlds
Claiming Worlds is a series set in a universe teeming with life. At some point in the past some all knowing entity appears to have decided that seeding all habitable worlds with human life is a fantastic idea. This led to an enormous shortage of space for expansion, when the time of interstellar flight arrived for one of these worlds. But humanity always finds a way to thrive.. Fast-forward to the present: The Empire of Faron is the largest political entity in the known galaxy. Over the last two thousand years of its existence it has added more than three thousand systems to the realm of her majesty, the Empress. But how? You ask? Well, that's where this story begins: World Claimers. What are your options when faced with the want for expansion, but no habitable space? You take someone else's space and when you do it often enough and the colonized are about as advanced as ants compared to you, you turn it into a sport, a game. The galaxies most watched game: Making unwitting civilizations think that they wanted to join you from the beginning. And from the beginning is often not all that far from the truth....
8 128The Axe Master
He lived his life stuck in jobs that he hated, and at the age of 35, his body gave in to stress, and he spent more than twenty years in a hospital bed, abandoned by his family and friends. And finally, he died, regretting how he lived his life. However, that was not the end, as a god from another world took piety of him, and decided to take his soul to another world to help him with a task, and as a reward, give him something of his wish. However, he surprises the god with his wish: A healthy and young body. The god agrees, but in the end, just that would be lame, and his soul can still handle more, so he decides to give a few more…
8 189Witch's pet
A lone cursed catser, used as a weapon by nobles, wanted revenge. He got it, but the price was ... unexpected? The great witch who lent him power turned him into a witch's beast. And now he have to live again as a cat? monster? ... at least he got his revenge.
8 168Ishq Bulava - MoRan FF (Completed)
This is a MoRan fanfiction ( only centred towards them)All the character names are same as in the show Ziddi Dil Maane Na (New characters will be introduced with time)Plot is somewhat similar to the showKaran Shergill - Special Agent Monami Mahajan - Doctor (This ff will be in Hinglish)Hope you like it!!!Highest Ranking #1 - MoRan#2 - Ziddi Dil Maane Na
8 189