《Magical Vacation |teajin》part 6
Advertisement
چند دقیقه ای میشد که از آب بیرون اومده بودم....هر دو نمیتونستن به چشمای هم نگاه کنن....از خجالت نبود، بلکه از دودلی و شک بود.....تهیونگ نفهمیده بود چکار کرده و سوکجین نمیدونست چرا تهیونگ معذب شده....سوکجین با خودش فکر میکرد که تهیونگ دلش هنوز با جنی هست و الان بخاطر کاری که کرده، عذاب وجدان داره.....
تهیونگ روی ماسه ها نشسته بود و لباسش رو میچلوند تا اب داخلش بیرون بیاد.....سوکجین همینطور که با انگشتاش، بازی میکرد گفت:
"متاسفم......کنترل خودمو از دست دادم....مطمئن باش جنی چیزی نمیفهمه..."
تهیونگ از جاش بلند شد و گفت:
"برام مهم نیست بفهمه.....کات کردیم با هم دیگه....یادت رفته!!؟؟"
تهیونگ پشت به سوکجین کرد و به اطراف نگاه کرد:
"الان شب شده، نمیدونم کسی از اینجا رد میشه یا نه....به نظَ....."
با صدای خنده بلند سوکجین با تعجب سر چرخاند و با سوکجین خیره شد.....هر چقدر فکر میکرد چیز خنده داری وجود نداشت....سوکجین سعی کرد خنده اش رو کنترل کنه و گفت:
"ببخشید....اما....چون شلوارت خیس بوده، رو ماسه ها که نشستی بهش چسبیده...."
سوکجین دوباره خندش گرفت و صحبتش رو متوقف کرد....تهیونگ هنوز هم با تعجب نگاهش میکرد...وقتی از خنده های سوکجین کلافه شد پوفی کشید و گفت:
"خب اخه چیه این ماجرای مسخره خنده داره؟؟؟"
"اینجاییش خنده داره که چون باسنت فقط رو ماسه ها بود....ماسه ها رو باسنت شکل قلب چسبیدن"
تهیونگ با تعجب به پایین نگاه کرد و سوکجین به خنده اش ادامه داد....تهیونگ از خنده های سوکجین به خنده افتاد و گفت:
"تنها نخند، از پشتم عکس بگیر ببینم چطوریه؟؟"
جین سرش رو تکون داد و گوشیش رو در اورد....اما خندش قطع شد و با ناراحتی گفت:
"عهههه......شارژش کی تموم شد؟"
تهیونگ دست به کمر ایستاد و طلبکارانه به سوکجینی که با لب و لوچهی اویزون به گوشیش نگاه میکرد، نگاه کرد:
"گفتم با ماشین بیایم برا همینه....الان چه خاکی بر سرمون بریزیم؟؟هیچکی از اینجا رد نمیشه...."
"اخه من نمیخواستم شبو بیام ویلا.....تو یهو تصمیم گرفتی باهام بیای...."
تهیونگ کم اورد....به دریا نگاه کرد و سرش رو خواروند و گفت:
"حالا هر چی.....چیکار کنیم حالا؟؟"
"یه مسافر خونه این طرفا هست که من هر وقت میام اینجا، شب رو اونجا میگذرونم....دنبالم بیا...."
تهیونگ ناچار دنبال سوکجین راه افتاد و اروم پشت شلوارش رو تکان داد.....
بلاخره به مسافر خانه رسیدن.....طبقه پایین، یه کافه جمع و جور بود و طبقات بالا سوییت ها وجود داشتن....به محض باز کردن در، سوکجین با خوشحالی داد زد:
"عمو جورج.....من اومدم..."
از کنار پیشخوان چهره ای که اصلا شبیه کره ای ها نبود، ظاهر شد و با خوشحالی به سوکجین نگاه کرد....با لهجه ای عجیب کره ای صحبت کرد....تهیونگ متعجب به اون مرد نگاه میکرد، معلوم بود اون فرد ایتالیایی یا اسپانیایی هست....اون مرد از پشت پیشخوان بیرون اومد و سوکجین به طرف دوید....ان مرد سوکجین رو در بغل خودش سخت فشار داد و گفت:
"آیگو.....سوکجین خوشگل من اومده...."
تهیونگ با اخم به ان مرد نگاه کرد و زیر لب با خود غر میزد:
"به چه جرئتی داره باهاش اینجوری حرف میزنه؟؟؟سوکجین خوشگلم؟؟اصن تقصیر سوکجینه که حد و مرز برای بقیه مشخص نمیکنه...."
در دل به ان مرد حسودیش شده بود....اره، حسودی....حتی برای خود تهیونگ هم عجیب بود....میخواست تمام نگاه های سوکجین، آغوشش، خنده هاش، همه و همه مال خودش باشه و الان که سوکجین رو در بغل مرد غریبه میدید، خون در رگهاش منجمد شده بود....با فکی منقبض جلو اومد و دستش رو جلو اورد....سوکجین با لبخند به تهیونگ نگاه کرد و مرد هم با لبخند مهربانی با تهیونگ دست داد:
Advertisement
"عمو جورج ایشون تهیونگه.....پسر عموی من..."
"تو تهیونگی!....تعریفت رو زیاد شنیدم....سوکجین وقتی اینجا می آید زیاد در موردت صحبت میکنه..."
اخم های تهیونگ در هم رفت....دست خودش نیست، نسبت به سوکجین مشکوکه و هر حرکتی از سمت اون برای تهیونگ حکم تهدید رو داره....با عصبانیت رو به سوکجین گفت:
"در مورد من چی به بقیه میگی؟؟؟"
قبل از اینکه سوکجین شروع به حرف کنه، آن مرد که به ظاهر اسمش جورج بود گفت:
"در مورد این میگفت که چقدر دلش برای پسر عمویی که با هم دوست بودن و مثل برادر با هم بزرگ شدن تنگ شده....سوکجین راس میگفت، باهاش خیلی سرد رفتار میکنی...."
تهیونگ به سوکجین نگاه کرد، سوکجین سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتاش بازی میکرد....ایندفعه از خودش ناراحت بود نه سوکجین....اون هر وقت مهلت پیدا میکرد شروع به اذیت کردن سوکجین میکرد اما فکرش رو نمیکرد سوکجین با این همه ازاری که از تهیونگ دیده بود، دلش برایش تنگ بشه.....تهیونگ به جورج لبخند زد:
"درسته من باهاش زیاد خوب نبودم....اما تصمیم گرفتم جبران کنم..."
جورج لبخند زد:
"پس چند شات مهمونمون کن..."
جورج پشت پیشخوان رفت....تهیونگ و سوکجین روی صندلی های کنار پیشخوان نشستند و سوکجین بدون اینکه توجه جورج رو به خودش جلب کنه، کارت بانکیش رو در جیب تهیونگ گذاشت....تهیونگ به سوکجین نگاه کرد و لبخند زد...سوکجین خوب میدونست تهیونگ چقدر مواقعی که کارت بانکیش نیست، معذب میشه.....جورج یکی از مشروب های خوبش رو اورد و روی پیشخوان گذاشت و لیوان اون دو رو پر کرد و رفت....تهیونگ به سوکجین نگاه کرد:
"سوکجینا، جورج چرا تو کره زندگی میکنه؟؟"
"چون از وقتی با همسر مرحومش ازدواج کرد، توی کره زندگی میکنه.....همسرش کره ای بوده...."
تهیونگ اهانی گفت و مشروبش رو سر کشید....سوکجین صندلی خودش رو به صندلی تهیونگ نزدیک تر کرد:
"میخوام یه چیزی بگم، اما ازت خواهش میکنم تا اخر گوش کن..."
تهیونگ به سوکجین نگاه کرد... همین مثل تاییدی بود برای ادامه دادن سوکجین:
"تا دو ماه دیگه، هلدینگ ها تبدیل به سهام خالص دریافتی میشن و دیگه لازم نیست کسی باشه تا سهامدارا رو مدیریت کنه....."
"چی میگی سوکجین؟؟؟"
"واضحه....دارم سهاما رو میخرم تا دیگه لازم نباشه برای خرید قطعات هزار و یک نفر رو قانع کنیم..."
"ههه.....یعنی داری سهام ها رو میدی به شرکت کل..."
سوکجین لیوانش رو سر کشید و سرش رو به معنی تایید تکان داد....تهیونگ با صورتی که حیرت درش دیده میشد به سوکجین نگاه کرد....اگر هلدینگی وجود نداشته باشه، پس سوکجین میخواد چکار کنه؟؟مدیریت کل رو به دست بگیره؟؟به یاد حرفهای جنی افتاد....نباید به سوکجین اعتماد کنه، اون توی تجارت...مثل کفتار پیر میمونه....
سوکجین انگار ذهن تهیونگ رو خواند، برای همین حرفش رو ادامه داد:
"بعد از دادن سهاما به مدیریت کل، فقط یه امضا میمونه که همه دارایی به مدیریت کل شرکت انتقال پیدا کنه، و بعد از امضا فقط یه سری قرارداده که به امضای من نیاز پیدا میکنه.....و اون موقع میتونم به شغلی که دوست دارم مشغول بشم"
"ههه، حتما شغلی که میخوای جایگاه منه...."
"نه، شغلی که میخوام اصلا توی شرکت پیدا نمیشه.....من از کار ثابت بدم میاد خودت میدونی....از دبیرستان تجارت رو دوست داشتم"
تهیونگ شکه شد....یعنی تمام سهام ها برای شرکت کل میشه و سوکجین هم از شرکت بیرون میره....یعنی حتی بدون این قمار مسخره، تمام خواستهای که داشت بعد دو ماه تو چنگش بود؟؟؟تهیونگ ناباورانه پوزخند زد....چقدر این چند روز نقشه های جورواجور برای حذف سوکجین می کشید، غافل از اینکه سوکجین قرار بود خودش رو حذف کنه....
اما چیزی به قلب تهیونگ فشار اورد....یعنی دیگه سوکجین رو توی شرکت نمیبینه؟!!!.....
Advertisement
چند مشتری وارد شدند و جورج به پیش خوان اومد، اما نیم نگاهی به اون دو پسرعموی کله شق کرد....سوکجین داشت ویسکی درصد بالا میخورد، و تهیونگ انگار که در طوماری از افکار غرق شده، به سوکجین خیره شده بود.....
جورج سوکجین رو نگاه کرد و با لبخند گفت:
"هی پسر اینجا بیخودی نشین....با پیانو درب و داغون عموت یه قطعهی اسرار امیز برامون بزن...."
سوکجین متوجه پیانوی سفیدی که همیشه اینجا میومد و برای عمو جورج، قطعه مورد علاقه اش رو میزد افتاد....انگار که چیزی یادش افتاده باشد،به جورج نگاه کرد و گفت:
"راستی عمو یه ساکسیفون داشتید کجاس؟؟؟"
تهیونگ با شنیدن اسم ساکسیفون چشم هاش برق زد....همیشه دوست داشت هنری که با هزار تلاش و جون کندن پیدا کرده رو به بقیه نشون بده.....پدرش برای اینکه اجازه بده تهیونگ به کلاس اموزش ساکسیفون بره، حسابی براش شرط گذاشته و تهیونگ با تلاش زیاد یکی یکی شرط های پدرش رو انجام داده بود....البته پدرش دوست داشت تهیونگ هم مثل سوکجین پیانو یاد بگیره اما تهیونگ ایندفعه رو پیروز شد و تونست کلاس مورد علاقه اش رو دنبال کنه....جورج ساکسیفون قدیمی و خاک گرفته ای رو از انباری بیرون اورد....از خاک زیادی که روش نشسته بود سرفه کرد:
"چون کسی بلد نبود بزنه تو انباری گذاشتم...(سرفه)...فکر کنم دیگه کار نکنه...(سرفه)"
سوکجین به تهیونگ که دودل به ساکسیفون نگاه میکرد، نیم نگاهی انداخت و دستش رو پشت کمر تهیونگ گذاشت:
"عمو، یکی اینجا هست که با گوش کردن به صدای زدن ساکسیفونش، عاشق ساز ساکسیفون میشی..."
جورج به تهیونگ نگاه کرد و لبخند زد:
"پس برم تمیزش کنم که یکم برام بزنی....بعد مرگ همسرم، دیگه سمت ساکسیفون نرفتم،دوست دارم دوباره صداش رو بشنوم...."
تهیونگ حس هیجان داشت....خیلی دوست داشت برای بقیه هم ساکسیفون بزنه، اما همیشه خودش بود و خودش...الان احساس میکرد که خوشبختی رو پیدا کرده....توی هتل آنچنان گرونی نبود، یا مشروب گرونی رو با استایل گوچی گرون قیمتش در دست نداشت، اما احساس میکرد خوشحاله....احساس بی نهایت بودن، احساس....خوشبختی....چیزی که توی پارتی های شبانه و کلاب و فروشگاه های لوکس دنبالش میگشت....جورج رفت ساکسیفون رو تمیز کنه و تهیونگ با لبخند به سوکجین نگاه کرد....از اینکه مثل احمقا بخنده، خوشش نمیومد و همیشه سعی میکرد پوزخند بزنه تا خاص باشه.....اما الان میفهمید خاص بودن به خوشحال زندگی کردنه....اونجوری میتونست خاص باشه
"سوکجین هیونگ، از کجا میدونستی من ساکسیفون میزنم"
سوکجین از لفظ هیونگ ذوق کرد....صدا کردن سوکجین به این حالت، اون رو به گذشتهی شیرینش میبرد....سوکجین به لبخند دوست داشتنی تهیونگ نگاه کرد....مثل بچگیهاشون، ساده و پاک...بدون ذره ای تمسخر یا توهین....باورش نمیشد داشت با تهیونگ اینجوری حرف میزد:
"خب میدونی.....وقتایی که فکر میکردی کنسرتت تک نفرس، یه نفر پشت در اتاقت می نشست و به صدای ساکسیفونت گوش میکرد...."
جورج اومد، دیگه از اون ساکسیفون خاکی و کثیف خبری نبود....تهیونگ با ذوق ساکسیفون رو از دست جورج گرفت...سوکجین از جاش بلند شد و سمت پیانو رفت....به تهیونگ نگاه کرد:
"بیا به افتخار جورج، اهنگ جورج مایکلو بزنیم.."
(اهنگ carless whisper حتما شنیدین، همون اهنگ انشرلیه)
۴ نفری که توی کافه قرار داشتن به همراه جورج فریاد شادی سر دادند....تهیونگ با لبخند به سوکجین نگاه کرد و سرش رو معنای موافقت تکون داد....استرس داشت...خیلی استرس داشت...
همزمان با دمیدن تهیونگ در ساکسیفون، رقص انگشتان سوکجین روی کلاوه های پیانو هم شروع شد....سوکجین با لبخند به تهیونگ در حال نواختن نگاه کرد و هماهنگ باهاش جلو میرفت....مشتری ها لیوانای مشروب هاشون رو با اهنگ تکون میدادن....اون اجرا مسحور کننده بود، بی نظیر....و مشتری ها و جورج باید خوش شانس باشند که بدون پول دارند به نواختن این دو اسطوره گوش میدند.....
جورج به یاد نواختن ساکسیفون توسط همسرش افتاده بود و گریه میکرد.....هیچ کس نتونسته یاد همسرش رو اینقدر براش زنده کنه....اخرین بار همسرش هم اهنگ جورج مایکل رو براش نواخته بود....
بعد از تمام شدن قطعه، همه افراد ایستاده تشویقشون کردن....سوکجین از افراد داخل اون کافه کوچولو که بالا پایین میپریدن و تقاضا میکردن دوباره قطعه رو بزنند خندش گرفت، اما تهیونگ محو تصویر رو به روش شد....تصمیم گرفت از این به بعد تهیونگ دیگه ای باشه...تهیونگی که به خودش فکر میکنه، نه اینکه دائم برای رضایت دیگران تلاش کنه....
جورج با تبسم به تهیونگ نگاه میکرد و بعد از پایین اومدن از سِن، به سمت تهیونگ رفت و اون رو در اغوش گرفت:
"ازت ممنونم....با نواختن ساز، تونستی منو یاد همسرم بندازی....خیلی ازت ممنونم"
تهیونگ لبخند زد و از اغوش جورج بیرون اومد....در واقع اون از سوکجین و جورج ممنون بود....چون داشتن بهش یاداوری میکردن زندگی واقعی باید چطوری باشه.....
جورج سمت پیانو رفت و در بین راه گفت:
"از اونجایی که امشب برام شب خاصیه....میخوام شما رو با یه اهنگ ایتالیایی مهمون کنم...."
مشتری ها و سوکجین و تهیونگ با لبخند دست زدن....جورج شروع به خوندن کرد و زوج هایی که اونجا قرار داشتن، دو به دو ایستادن و با ریتم اروم اهنگ میرقصیدن....
تهیونگ به سوکجین نگاه کرد...میخواست به سوکجین پیشنهاد رقص بده اما خجالت میکشید....سوکجین هم سرش رو پایین انداخته بود و طبق معمول داشت با انگشتهاش بازی میکرد....تهیونگ پوفی کشید تو دلش گفت:
"هی...هر چی شد، شد تو فقط پیشنهادتو بده"
و این کار هم به کارای عجیب تهیونگ اضافه شد...پیش قدم شدن....همیشه بقیه پیشنهاد رقص بهش میدادند، همیشه بقیه پیشنهاد رابطه میدادند...همیشه اونا دوست داشتن باهاش باشن.....
تهیونگ دستش رو اروم جلو برد و گفت:
"به پیشنهاد رقص نه نمیگی که؟؟هووم؟؟"
سوکجین سرش رو بالا اورد و به دست تهیونگ نگاه میکرد....تهیونگ تغییر کرده....اون داره سعی میکنه رابطش رو با سوکجین بهتر کنه و سوکجین تعلل نکرد...دست تهیونگ رو گرفت و ایستاد:
"تهیونگا.....اما من بلد نیستم..."
تهیونگ دست ازادش رو بالا برد و روی گونه سوکجین گذاشت و با انگشت شست، دایره وار گونه سوکجین رو نوازش کرد:
"بیا با هم یاد بگیریم..."
تهیونگ بلد بود سالسا برقصه، اما خودش رو به نابلدی زد....دوست داشت با سوکجین برقصه حتی اگر ساده و بدون هیچ تکنیک خاصی باشه....انگشتاش رو بین انگشتای سوکجین قفل کرد و دست دیگر سوکجین رو با دستش گرفت و روی شونه اش گذاشت...خودش هم دست ازادش رو روی کمر سوکجین گذاشت و شروع به حرکات اروم کردند....سوکجین به قدمای تهیونگ نگاه میکرد که چطور ماهرانه حرکت میکنند و سعی کرد هماهنگ باهاش قدم برداره....
تهیونگ دیگه عطر اشنای سوکجین رو، وقتی نزدیکش میشد میشناخت....عطری که مستش میکرد و باعث میشد برای نزدیک شدن دنبال بهانه های مختلف باشه...تهیونگ سرش رو جلوتر برد و کنار گوش سوکجین برد....سرش رو به سر سوکجین تکیه داد....الان اینقدر نزدیک بودند که انگار هم رو بغل کردند، اما با قدم های کوتاهی که حرکت میکردند، انگار عاشقانه میرقصیدند....
"سوکجینا....میخوام چند تا اعتراف کوچولو بهت بکنم..."
سوکجین لبخند زد و گفت:
"چیه؟؟همش رو بگو...میشنوم"
"یادته یه مدت سر عروسکات جدا میشد و نمیدونستی چرا؟؟"
سوکجین خندید و صدای خنده هاش ملودی شد زیر گوش تهیونگ:
"خب؟؟"
"کار من بود......"
هر دو خندیدند.....تهیونگ ادامه داد:
"اهان....اونو یادته که تختت فنرش در اومده بود؟؟"
"(با خنده) اونم کار تو بود؟؟"
"اوممم....یادته لوستر عمارت توی مهمونی بزرگ عمو پایین افتاد؟؟فکر کنم تولد تو بود..."
"وااااو....نگو که اونم کار تو بود؟؟؟"
تهیونگ خندید و سرش رو تکون داد....سوکجین سرش رو از تهیونگ فاصله داد و گفت:
"همیشه برام سوال بود روز فارق التحصیلیم چرا اونکارو کردی؟؟؟"
تهیونگ خنده اش جمع شد وبه یاد گذشته افتاد....چرا اینکار رو کرد....مشخص بود، چون از مقایسه شدن متنفر بود:
*فلاش بک*
"تهیونگ دسته گل بزرگی گرفته بود....سعی کرد بیشتر گلهای رز بخره، چون میدونست سوکجین خیلی دوست داره....جیمین هم همراهش بود:
"تهیونگ چرا اینقدر دسته گلتو بزرگ انتخاب کردی؟؟"
تهیونگ با لبخند گفت:
"چون سوکجین از دسته گلای بزرگ خوشش میاد....میخوام دوباره مثل برادر، دوستش داشته باشم....به نظرت قبول میکنه؟؟"
جیمین دستش رو دور گردن دوست صمیمیش انداخت و گفت:
"چرا قبول نکنه؟؟مطمئنم اون هنوزم مثل داداش کوچولوش دوستت داره...."
جیمین موهای فر تهیونگ رو پخش و پلا کرد....بعد هم از تهیونگ خداحافظی کرد و کمک پدرش که بزرگترین گل فروشی سئول رو داشت رفت.....تهیونگ سوار ماشین شد و رو به راننده گفت:
"لطفا حرکت کنید...."
امروز جشن فارق التحصیلی پسر عموی بزرگش بود و تقریبا تمام خانواده کیم در این فارق التحصیلی هستند...حتی خانواده های دیگه هم به خاطر وجود سوکجین به جشن می ایند، هر چی باشه پسر شایسته خانواده کیم داره فارق التحصیل میشه!!!
تهیونگ یک سال کوچکتر از سوکجین بود و سال دیگه فارق التحصیل میشد...اون و سوکجین، با اینکه خیلی وقت بود با هم کاری نداشتن اما الان اوضاع کمی فرق کرده بود.....سوکجین تونسته بود به کمک پدر و عموش، شرکتشون رو از برشکستگی نجات بده و این افتخار رو به اسم تهیونگ زده بود....البته تهیونگ هم کمک کرده بود، ولی اون پسر ۱۸ ساله بود که با سیاست خودش، شرکت رو نجات داد....خانواده کیم برای تشکر، تصمیم گرفتند تهیونگ رو در ۲۰ سالگی رئیس عامل کل کنند....
با اینکه تهیونگ میترسید پسر عموش راز بزرگی که بین اونها بود رو برملا کنه، اما سوکجین هیچ وقت اینکار رو نکرد....حتی وقتی سکه برگشت و آزار و اذیت تهیونگ صد برابر قبل شد.....
تهیونگ به مدرسه رسید...نفس عمیقی کشید و اون رو با صدا بیرون داد....وارد مدرسه شد و دنبال سوکجین گشت....سریع تونست پیداش کنه، جونگکوک داشت از سوکجین توی اون لباس زیبای فارق التحصیلی عکس میگرفت....تهیونگ دوید و گفت:
"جونگکوکی صبر کن..."
سوکجین با لبخند به تهیونگ نگاه میکرد....تهیونگ دسته گل رو به دست سوکجین داد و گفت:
"حالا بگیر...."
جونگکوک از برادرش عکس گرفت و گفت:
"واااو هیونگ چجوری تو همه عکسات بی نظیر میشی؟؟؟"
سوکجین لبخند خجالت زدهای زد و گفت:
"تهیونگ خوش اومدی باورم نمیشه تصمیم گرفتی بیای...."
تهیونگ جلو رفت و سوکجین رو بغل کرد...یه بغل واقعی نه مثل قبل پر از نفرت:
"سوکجینا ما از این به بعد مثل برادریم....من و جونگکوک رو برادرای خودت بدون"
جونگکوک با عصبانیت ساختگی گفت:
"بیخود کردی، سوکجین فقط هیونگ منه..."
عمو و پدر سوکجین هم امدند....همه کسانی که اونجا بودند، به خانواده کیم نگاه میکردند و پچ پچ میکردند...حتما در مورد خوشبختی این خانواده حرف میزند!!!
سوکجین با نامیدی به عمو و زن عموش نگاه کرد و گفت:
"سویون راضی نشد بیاد؟...."
جونگوک سرش رو پایین انداخت و اخم کرد....عموی سوکجین بغلش کرد و گفت:
"ما خانوادتیم....مادرت هم اومده جشن، مطمئن باش داره نگاهت میکنه..."
سوکجین به زن عموش نگاه کرد و لبخند زد:
"همین که زن عمو اومده برام کافیه..."
تهیونگ هم لبخند زد...سوکجین زود ناراحتیش رو پنهان میکرد، همین اخلاق سوکجین، خیلی مواقع تهیونگ رو نجات داده بود....تهیونگ میخواست بمونه، اما احساس کرد اگر دستشویی نره میترکه....برای همین از جمع عذرخواهی کرد و به سمت دستشویی رفت...داخل دستشویی رفت، اما صدای پچ پچی، حواسش رو به خودش جمع کرد:
"هی شنیدی کارخونه رو قراره بدن دست کیم تهیونگ؟؟"
"جدی میگی؟؟این پسره که هیچی حالیش نمیشه....مطمئنم ثروت خانوادشو به باد میده..."
"هی چی میگی؟؟مگه نشنیدی شرکتشونو از برشکستگی نجات داده؟؟"
"ههه....هه جون باور نکن، من معلمشم....اون حتی نمیتونه یه دیفرانسیل ساده رو انجام بده....همه حواسش به سالن موسیقی و رقص و آوازه....مطمئنا سوکجین اینکارو کرده..."
"اره راس میگی.....احتمال اینکه سوکجین اینکارو کرده باشه بیشتره....پارسال بود که خبرش پخش شد با ۴ تا شرکت بین المللی قرارداد بسته....باورم نمیشد، تا وقتی دیدمش...."
"اره بابا....اینا سیاست شرکتشونه....تهیونگ رو میزارن مدیر کل، اما نخ تهیونگ دست سوکجینه....اون فقط یه عروسک خیمه شب بازیه مطمئن باش....اینجوری تهیونگ در خطره و همه هجمه ها روی اونه اما سوکجین در امانه و بدون دغدغه به کارای شرکت میرسه..."
هر دو اون مردا خندیدن....یکی از صداها گفت:
"هی....ببین چی میگم....من یه دختر دارم که تصمیم گرفتم به سوکجین بدم....به نظرت پدرش قبول میکنه"
اون مرد خندید و گفت:
"عمرا....به پسر رئیس جمهور میخواستی پیشنهاد بدی، شاید امکان پذیر بود اما اون پسر یه تیکه طلاست"
صدا دورتر و دورتر میشد...اون دو مرد با خنده در مورد سوکجین حرف میزدند، اما تهیونگ در افکار خودش غرق بود....
"اره راس میگن....من هیچوقت نمیتونم مثل سوکجین باشم، برای همین طعمه قرارم دادند و منه ساده، بخاطرش خوشحالم...."
تهیونگ با ناراحتی از دستشویی خارج شد....بعضی از مواقع ادما احساسشون رو میکشن، و تهیونگ این کار رو کرد....تصمیم گرفت نسبت به پدرش، سوکجین و عموش دیگه حسی نداشته باشه....دیگه نمیخواست از اونا ضربه بخوره....
"اره....من یه عروسک خیمه شب بازیم.....بابام......اون همه دار و ندارش سوکجینه برا من دل نمی سوزونه"
تهیونگ به نزدیک در مراسم رسید، همه داخل رفته بودند، اما جونگکوک و سوکجین بیرون از سالن ایستاده بودند و با هم صحبت میکردند....تهیونگ تصمیم گرفت بگرده..چرا باید مراسم فارق التحصیلی رقیبش رو بیاد؟؟.....برگشت و موبایلش رو از جیبش در اورد تا به جیمین زنگ بزنه......
"تهیونگاااا....."
سوکجین با لبخند خاص خودش به سمت تهیونگ دوید:
"هی....منتظر بودیم تا بیای....کجا رفتِ......."
تهیونگ با عصبانیت دسته گل رو از دستش گرفت و پایین انداخت.....سوکجین با تعجب به چشمای تهیونگ نگاه کرد، چشمهاش از عصبانیت قرمز شده بود....تهیونگ پاهاش رو روی دسته گلی که براش گرفته بود میکوبید.....گل های قرمز رز، با هر کوبیدنه پای تهیونگ پر پر میشد....سوکجین با تعجب به زمین نگاه میکرد:
"چیکار داری میکنی تهیونگ...."
تهیونگ فریاد کشید، با تمام توانش:
"خفههههه شووووو......اسم منو صدا نکن...."
تهیونگ جلو اومد و بادستش فک سوکجین رو فشرد:
"ازت متنفرم....فهمیدی؟؟...صورت منو خوووب به یاد بسپر، قراره ملکه عذابت بشم"
جونگکوک تهیونگ رو با شدت هل داد:
"چته وحشییییی......."
تهیونگ با چشم غره به جونگکوک نگاه کرد و سریع از اون ها دور شد.......
*پایان فلاش بک*
ترجیح داد در مورد اتفاقی که اون روز افتاد حرفی نزنه....نه به خاطر اینکه با گفتنش عصبانی میشه و همه چیز رو به هم میریزه....بلکه به این خاطر که میترسید دراین مورد هم اشتباه کرده باشه....در این مورد هم اشتباه قضاوت کرده باشه و انگشت اتهامش رو به سمت ادم بیگناه این قصه نشانه رفته باشه.....
تهیونگ و سوکجین به رقصشون ادامه دادند....الان، با هم هماهنگ جلو و عقب میرفتند و رقصشون به چشم بقیه، زیبا بود....سوکجین بعد از مدتی، دستش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و همینطور که با حرکات ارام تکون میخوردند، به چشماش خیره شد....
Advertisement
Abyssal Road Trip
Julia is a practical person. All she wanted was a home and family to call her own, a small piece of the world she could say was hers.Instead of arriving home one evening, Julia finds herself in the Abyss. Now she's not only far from home, she's trapped inside a cursed body. The curse may have caught her, but she certainly wouldn't let it or anyone else tell her how she has to live. It's not a hero that you have to watch out for, it's the practical person when you're in the way of their freedom. Hell is a place for the organised torment of the guilty in life while the Abyss is its sociopathic disorganised cousin.There’s darkness in the Abyss, and darkness within her that might draw it in. But she'll need to risk its strength, for to get out, she'll need to become strong enough to descend to its deepest reaches. Yet it's in those places that the most dangerous secrets lie in wait. These aren’t the type of secrets that are valuable, or that anyone wants to be found. These secrets destroy. Image by Comfreak from Pixabay This is my first story, and a work in progress. Feel free to point out any errors, and I will gladly fix them. The ending and the major plot points are all planned out. Julia's story is more of a slow burn, and she won't always be in trouble. There will be breathers between the action. Though the story is about Julia, she is not the only force in play. Her actions will affect others, and the actions of others will affect her as well. Chapter Releases presently on Tuesday and Friday - 18:30 Sydney Time (AEST)
8 130Misfits [Naruto/Gamer]
To fit in, is to belong. To be a part of a whole. Growing up an experiment with people far more broken than himself, Naruto was never given that gift. Armed only with a strange talking seal and the demons of his past, Naruto will have to carve his place in a world far larger than he is used to. Will the misfit find his family, or will the world find a monster? Gamer Elements. AU.
8 209After I Lost to the Demon King
A beleaguered adventurer enters a bar in the dead of night. By the next morning, he’s become a public menace as the new town drunk. But what circumstances led him to give up his sword for the drink? And what’s with that ominous title on the cover of this book? ______________________________________ I wrote this for the January Resolution Contest on RRL and figured I may as well upload it to the site as well.
8 123Where Giants Roam
Adventure is enticing and it opens people's eyes. Change is therefore inevitable and while faith grounds people, acceptance is often the hardest challenge.
8 213Sad poetry
Poems that hurt or heal the soul
8 160Crazy Little Thing Called Mate
All Weres grow up knowing that one day they find their mates, someone hand selected for them buy the fates.But as most high ranking were families know, it's either find your mate by your 22nd birthday or be placed in an arranged marriage.Everest is no different, knowing fully well that her mate is out there somewhere, she is also up against the clock, as her 22nd birthday draws near. Will Everest be able to find her mate or will she be married off to someone she doesn't even know?
8 182