《Magical Vacation |teajin》part 5
Advertisement
سوکجین با ذوق روی عقب وانت پرید و نشست... تهیونگ به صورت منزجر کننده ای به وانت نگاه میکرد....به سوکجین که یه شلوارک لی و یه لباس سفید گشاد پوشیده بود نگاه کرد و گفت:
"کثافت از این وانت میره بالا....تو با این لباسای روشن میخوای اینجا بشینی؟؟"
تهیونگ دست سوکجین رو کشید و گفت:
"بیا پایین هر جا خواستی بری با ماشین میریم...."
راننده وانت با لحن عصبانی گفت:
"بپر پایین پسر......این دوستِ تیتیش مامانیت داره به وانت نازنینم توهین میکنه...."
تهیونگ نیش خندی زد و زمزمه وار گفت:
"هر چی ندارتر پروتر....."
سوکجین توی جاش نشست و به مرد تعظیم کرد....تهیونگ از تعجب چشماش گشاد شد....برای چی داره به همچین ادم فقیری تعظیم میکنه در صورتی که تو شرکت هزاران ادم بهش خدمت میکنن!!...
"سوکجی...."
سوکجین توی حرف تهیونگ پرید و گفت:
"عذر میخوام اقا.....دوست من نمیخواست توهین کنه فقط یکم به تمیزی حساسه...اگر اجازه بدید بشینه و ما رو لب همون جایی که گفتم پیاده کنید"
مرد که یکم نرم شد لبخندی زد و پشت ماشین نشست....تهیونگ به سوکجین چشم غره رفت و اروم گفت:
"من به تمیزی حساسم؟؟سریع بیا پایین...."
"میپری بالا یا نه پسر؟؟؟؟"
مرد راننده با داد گفت....تهیونگ که بهش برخورده بود رو به سوکجین گفت:
"من با لباسای مارکم سوار این قراضه نمیشم...."
سوکجین که از سوار شدن پسر عموش ناامید شده بود شونه ای بالا انداخت و گفت:
"هر جور راحتی......اقاااااا، بزن بریم"
مرد ماشین رو روشن کرد....تهیونگ که فکر میکرد سوکجین به حرفش گوش میده و پیاده میشه، از رفتار ناگهانی سوکجین غافل گیر شد....ماشین به راه افتاد....سوکجین به وانت تکیه داد و چشماش رو بست و نفس عمیق کشید....بعد ۵ سال، داره به مکان مورد علاقش میره و کمی هیجان زدس....
"صببببر کن....."
با تعجب چشماش رو باز کرد و به تهیونگ که سمت وانت میدوید نگاه کرد.....مرد راننده ایستاد و گفت:
"چرا اینقدر ناز میکنی....همون اول سوار شو دیگه!!!!"
تهیونگ چشم غره ای رفت و دست سوکجین که به سمتش دراز شده بود رو گرفت و از وانت بالا رفت....وقتی رو به روی سوکجین نشست و راننده راه افتاد گفت:
"دلم میخواست گردن این مرتیکه رو نصف میکردم..."
سوکجین خندید....تهیونگ به سوکجین نگاه کرد، نور خورشید توی صورتش میخورد و چشماش قهوه ای تر از قبل شده بودند.....لبای صورتیش به خنده باز شده بود و باعث شد تهیونگ مثل روزای قبل،صورت سوکجین رو تحسین کنه....
تهیونگ به خودش اومد....خیره شدن به سوکجین چیز خوبی نبود....مخصوصا برای ادمی که به فکر انتقامه....به زیر پاهاش نگاه کرد و هیش بلندی گفت
"اَه....لعنتی..... اینجا کاه میذاره سوکجین.....تازه این لگنش خیلی اروم میره...."
سوکجین به منظره پشت تهیونگ نگاه کرد و گفت:
"بهتر....."
"چی میگی؟؟؟میخوای زجرم بدی؟"
سوکجین خندید و گفت:
"مگه من مجبورت کردم باهام بیای...در ضمن.."
سوکجین دست تهیونگ رو گفت و سمت خودش کشید و گفت:
"بیا اینجا بشین تا بفهمی چقدر خوبه که اروم میره..."
تهیونگ کنار سوکجین نشست....سوکجین راست میگفت، منظرهی ابی که نور خورشید توش انعکاس پیدا کرده، همراه با گلای کنار جاده، مثل گرونترین پرتره ی باب راس رو به روشون قرار داره....اون دو اونقدر محو دیدن منظره بودند که یادشون رفت دستاشون رو به هم گره زدن....سوکجین به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
"قشنگه؟؟؟"
تهیونگ بدون اینکه چشمش رو از منظره رو به روش بگیره لبخند زد و گفت:
"عاااا خیلی خوشگله....اگه میدونستم همچین منظره ای هست، اینقدر توی ویلا نمی خوابیدم"
سوکجین لبخند زد و گفت:
"این منظره رو وقتی داشتی با ماشین به سمت ویلا میومدی هم دیدی، اما بهش توجه نکردی....خیلی چیزا رو وقتی بهشون توجه میکنی، میفهمی چقدر قشنگن...."
Advertisement
تهیونگ به سوکجینی که موهاش به وسیله باد اینطرف و اونطرف میرفت و چشمای قهوه ایش که خیره به منظره بود و با لبخند زیبایی به جلو نگاه میکنه زل زد و گفت:
"اره....راس میگی...."
بقیه راه توی سکوت گذشت، هر دو داشتن از زیبایی محسور کننده طبیعت لذت میبردن...بعد از حدود نیم ساعت، راننده وانت نگه داشت و سوکجین از وانت پایین پرید.....تهیونگ هم از وانت پایین اومد و راننده به راه افتاد....
اینجا کجاست؟؟در حقیقت تهیونگ نمیدونست و تصمیم گرفت سوکجین رو دنبال کنه....بعد از دور شدن راننده کامیون، سوکجین به سمت تهیونگ برگشت و دستش رو گرفت....
"میخوام با یه بهشت اشنات کنم...."
به سمت مزرعه گل افتاب گردون رفتن....تهیونگ اول باورش نمیشداما وقتی دید به وسیله سوکجین داره به همون سمت کشیده میشه سعی کرد دستش رو از دستای سوکجین جدا کنه....
"هیییی هییی، نگو میخوایم بریم تو این مرزعه؟؟ ایندفعه واقعا نابود میشه شلوارم..."
سوکجین لبخندی زد و گفت:
"بهم اعتماد کن قول میدم پشیمون نمیشی...."
تهیونگ توی دلش گفت'تمام پشیمونیای زندگیم به خاطر تو بوده حالا میگی بهت اعتماد کنم؟؟'....اما بر خلاف میل باطنیش تصمیم گرفت به حرف سوکجین گوش بده....
وقتی نزدیک مزرعه شدن سوکجین سرش رو سمت تهیونگ چرخوند و گفت:
"یادته قبلنا سرعتم ازت بیشتر بود؟؟اخخخ همیشه ازم میباختی...."
تهیونگ با خشم به سمت سوکجین برگشت و گفت:
"چرت نگو سوکجین.....تو همیشه تو بازی ها یه بازنده بودی"
سوکجین با بی خیالی شونه هاشو بالا برد و لبخند شیطونی نثار تهیونگ کرد و گفت:
"پس منو بگیر...."
سوکجین شروع به دویدن کرد و تهیونگ هم با جدیت دنبالش کرد.....
"عمرا بزارم ببری...."
سوکجین بلند میخندید و میدوید و تهیونگ هم.....نمیدونست چرا اما مسابقه جدیش با سوکجین، مثل گرگم به هوای دوران بچگیش شد و شروع به خندیدن کرد....سوکجین با خنده گفت:
"نتونی بگیریم قلقلکت میکنم...."
تهیونگ هم با خنده مستطیلیش که دیگه نمیتونست پنهانش کنه گفت:
"نمیذارم قسر در بری....میگیرمت"
هر دو از بین مرزعه گلهای افتاب گردان رد میشدند....تهیونگ سرعتس رو زیاد کرد و خندید، سوکجین هم نیم نگاهی به پشت انداخت و داد کشید که باعث خنده بیشتر تهیونگ شد.....اما تهیونگ سرعتش رو بیشتر از قبل کرد و همزمان با تمام شدن مرزعه آفتاب گردون، پیراهن سوکجین رو گرفت و با خنده گفت:
"گرفتمت...."
اما حواسش از سوکجین به منظره جلوش جلب شد....نیمکتی کنار ساحل بود و چوب های شکلاتیش، به وسیله خورشید میدرخشید...
چون عصر شده بود، خورشید اسمان رو با پرتوهای خودش نقاشی کرده بود....و عجیب تر از همه گلهای رز زردی بودند که دور تا دور نیمکت روییده بودند....
"وااااو....کشورمون اینقدر جاذبه طبیعی داره؟؟"
سوکجین لبخندی زد و گفت:
"این یه قسمتشه....منو جونگکوک جاذبهی طبیعیای نیست که توی کره فتح نکرده باشیم...."
یک لحظه تهیونگ توی دلش به جونگکوک حسادت کرد....دو ساعتیه که با سوکجین میگذرونه، اما اندازه هزاران پارتی و مست کردنای تا صبح و سکس های طولانی مدت لذت برده....الان میفهمه چرا همه سوکجین رو دوست دارن....چون کنارش که باشی، بهت خوش میگذره....
سوکجین جلو رفت و یه چوب برداشت و با خودش بلند حرف زد، انگار کسی رو مخاطب قرار میداد....همینطور که به هانگول اسم تهیونگ رو مینوشت گفت:
"سلام مامان....حدس بزن کی رو اینجا اوردم....باورت میشه تهیونگ باهام به اینجا اومده؟؟!!"
بعد از اسم تهیونگ، اسم خودش رو هم نوشت....تهیونگ به سوکجین نزدیک شد و اسم های روی شن های ساحل رو نگاه میکرد....سوکجین با لبخند رو به تهیونگ گفت:
"بابا میگفت مامانم عاشق اینجا بود.....برای همین با اینکه بیماری و حاملگیش اذیتش میکرد.....از بابا میخواست به اینجا بیارتش، تا غروب افتابو از اینجا ببینه.....شاید به خاطرهمینه عاشق اینجام"
Advertisement
تهیونگ سرش رو تکون داد و به اطراف نگاه کرد....سوکجین اروم اروم داشت تو خودش میرفت و تهیونگ میخواست به عنوان تشکر، حال و هواشو عوض کنه.....یه تریا کوچیکِ ساحلی با فاصله اونجا بود....تهیونگ لبخند مستطیلیش روی لبش اومد و به سوکجین گفت:
"صبر کن....الان میام"
"تهیونگاااا.....پول داری؟؟"
نه نداشت....اینقدر اونموقع نگران سوکجین شده بود که هیچی همراهش نیورده بود....سوکجین از جیبش کارت بانکیش رو در اورد و رمز کارت رو بهش گفت....تهیونگ با سرعت به تریا رفت و دو لیوان قهوه برای خودش و سوکجین گرفت....با اینکه دستش میسوخت اما هر دو رو گرفت و به سمت سوکجین دوید....
سوکجین روی ماسه های نرم ساحل نشسته بود و دستاش رو دور زانوهاش قفل کرده بود....با اومدن تهیونگ، سوکجین چهارزانو نشست و قهوه رو از دست تهیونگ گرفت.....تهیونگ دوست نداشت شلوارش کثیف تر از این بشه، اما دیگه براش مهم نبود و روی ماسه ها کنار سوکجین نشست و پاهاش رو دراز کرد....
"چقدر خورشید این منظره قشنگ تر از بقیه وقتاست...."
تهیونگ با لبخند گفت و سوکجین از اینکه تونسته تهیونگ رو خوشحال کنه لبخند زد....خیلی وقت بود لبخند تهیونگ رو ندیده بود.....تهیونگ ادامه داد:
"یادته تولد ۱۸ سالگیم پیشنهاد دادی به بوسان مسافرت کنیم؟؟اونموقع دلم میخواست خفت کنم چون دورهمی منو دوستامو به هم ریختی......اما بعدش که شهربازی رفتیم نظرم درمورد مسافرت عوض شد، اون سفر واقعا به من خوش گذشت"
سوکجین با لبخند به تهیونگ نگاه میکرد تهیونگ انگشت اشارش رو جلو اورد و گفت:
"البته جونگکوک خیلی رو اعصاب بود...."
سوکجین خندش گرفت و با صدای ارومی خندید و تهیونگ با افتخار به صورت خندون سوکجین نگاه میکرد....باورش نمیشد تونسته سوکجین رو بخندونه....جیمین اگر اینجا بود حتما چشماش می افتاد رو ماسه ها
نسیم خوبی شروع به وزیدن گرفت و تهیونگ چشماش رو بست....واقعا اینجا حس خوبی به تهیونگ میداد....تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
"دوست دارم اینجا بمونم....دیگه حال شرکتو ندارم"
"چرا؟؟"
"واقعا شرکت خسته کنندس"
سوکجین مثل تهیونگ پاهاش رو دراز کرد.....خیلی وقت بود میخواست بهش پیشنهادی بده اما مطمئن بود تهیونگ از حرفاش سوء برداشت میکنه....اما الان شرایط فرق میکرد...شاید به حرفش گوش بده...
"تهیونگا، تو هوش عملیت واقعا عادیه....حس میکنم توی پست مدیریت اجرایی بهتر عمل کنی تا مدیریت کل....مدیریت کل باید همش با یه سری اعداد سر و کله بزنن اما مدی...."
تهیونگ پوزخندی زد و حرف سوکجین رو قطع کرد....با هر کلمه سوکجین درجه عصبانیتش بیشتر شده بود و داشت میترکید....با عصبانیت لیوان قهوه رو روی زمین کوبید و از جاش بلند شد....
"خیلی وقیحی سوکجین...فکر نمیکردم به ریاست کل چشم داشته باشی....الان این حرفا رو میزنی که من بگم اره راس میگی و ریاست کلو تقدیم کنم به تو؟؟"
سوکجین سرش رو تکان داد و گفت:
"تهیونگ من هیچ سِمَتی توی شرکت نمیخوام....من فقط میخواستم....."
"هههه جالبه....میگی هیچ سِمَتی توی شرکت نمیخوای و اینقدر سر سهاما حرص میزنی!!....فکر میکنی نمیدونم داری چه غلطی توی شرکت میکنی...."
"تهیونگ من اون سهاما رو به این خاطر میخرم که...."
سوکجین با داد تهیونگ ساکت شد...تهیونگ اینقدر عصبانی شده بود که لیوان قهوه اش رو با پاش پرت کرده بود و هیچ کنترلی روی کاراش نداشت و سر سوکجین فریاد میزد....
"خفففففه شوووو......خفه شوووو عوضی.....کاش میشد این چهرتو به بابام نشون بدم.....منو احمق فرض کردی؟؟"
تهیونگ سمت ساحل رفت و پاهاش رو روی امواج ساحل گذاشت...سوکجین لیوان قهوه به دست جلو رفت.....اما تهیونگ جلوتر رفت اونقدری که پاهاش تا زانو توی اب بود....سوکجین با اینکه میخواست چیزی نگه اما نتونست استرسش رو کنترل کنه...
"تهیونگ....خواهش میکنم از آب بیا بیرون..."
تهیونگ نیم نگاهی بهش کرد و پوزخند زد....یه قدم جلو تر رفت و سطح اب بالاتر اومد....با حالت مسخره ای گفت:
"چیه؟؟؟میترسی؟؟"
سوکجین لرزش دستاش شروع شده بود و پاهاش رو به هم قفل کرده....تهیونگ به لیوان قهوه که تو دستش میلرزید نگاه کرد و نیشخند زد....یک قدم جلوتر رفت....صدای لرزون و اروم سوکجین رو شنید...
"تهیوونگ....بیا بیرون....حالم....داره بد میشه"
سوکجین به آبی که اروم اروم داشت پیشروی میکرد نگاه کرد....تهیونگ برای اینکه صحنه ی دیدنی ضعف سوکجین رو از دست نده، چرخید....حالا بدنش سمت سوکجین بود ،اما دو قدم دیگه عقب تر رفت و گفت:
"بزا توام احساس ترس کنی....چرا فقط من باید این احساسو داشته باشه"
"ته...تهیونگ.....خواهش میکنم....خطر...خطرناکه"
تهیونگ بلند خندید و عقب تر رفت و گفت:
"نه خطرناک نیست....ولی تو خطرناکی...تو..."
تهیونگ حرفاش رو با دادی که سوکجین زد خاتمه داد.....لیوان قهوه از دست سوکجین افتاده بود و سوکجین روی زمین افتاد و دستای لرزونش رو روی گوشاش گذشت...مثل بچه ای که منتظر صدای بلندی باشه....گریه میکرد و با داد صحبت میکرد...
"خوا_هش میکنم.....تهیون...بی-بیا....ب-ب-بیرون....تهیون"
اب تا شانه های تهیونگ رسیده بود اما در مقابل تعجبی که از رفتار سوکجین کرده بود چیزی نبود...اون دلش میخواست ضعیف بودن سوکجین رو ببینه...میخواست اون رو ذره ذره نابود کنه و الان به وضوح قرمز شدن صورت سوکجین رو از نفس تنگی میدید....سوکجین از نفس تنگی سرفه میکرد و با مشت به قفسه سینش میکوبید....
اگر تهیونگ قبل بود، شاید با خنده به منظره مقابلش خیره میشد اما این تهیونگ، بی اختیار به سمت سوکجین دوید و اون رو به بغل گرفت....دلش برای سوکجین سوخته بود؟؟نمیدونست....فقط این رو میفهمید که دیگه مثل قبل از اذیت سوکجین لذت نمیبره....
سوکجین به محض حس کردن جسم تهیونگ، محکم بغلش کرد و به پیرهنش چنگ زد...با گریه حرفی نامفهوم میزد، اما برای تهیونگی که بغل گوشش زمزمه میکرد 'اروم باش'، صدای سوکجین شنیده میشد....
"نرو...ته-تهیون....نرو....تو ک-کابوسامم...اینج-جوری...از دستت دادم"
سوکجین به پهنای صورتش اشک میریخت و تهیونگ سعی در اروم کردنش کرد
"باشه....فقط گریه نکن...سوکجینا ببخش منو.....دیگه این کارو نمیکنم....قول میدم....گریه نکن"
سوکجین رو اروم از خودش جدا کرد و با انگشت اشاره اش اشکاش رو پاک کرد....
"دیگه گریه نکن....هوم؟؟قول بده سوکجین؟؟"
اشکای سوکجین دست خودش نبود...حمله عصبی بود اما سعی کرد به خودش مسلط بشه....سوکجین با آستینش بقیه اشکاش رو پاک کرد اما خجالت میکشید به صورت تهیونگ نگاه کنه...برای همین سرش رو پایین انداخت با انگشت اشارش روی ماسه ها علامت میکشید....
تهیونگ از شدت کیوتی سوکجینی که لب پایینیش رو داخل دهانش کشیده و مثل بچه ها خجالت میکشید لبخند زد و گفت:
"خجالش نداره که......سرتو بگیر بالا.....اصن دستاتو بده منو چشماتو ببند....مثل اونشب"
سوکجین هنوز توی همون وضعیت باقی موند که تهیونگ با شتر و شوخی گفت:
"چشماتو ببند دیگه جین هیونگ"
سوکجین اروم چشمامو بست و تهیونگ دستای سوکجین رو گرفت و عقب عقب سمت ساحل رفت، سوکجین با حس کردن آب زیر پاهاش،چشماش رو سریع باز کرد. تهیونگ با خنده گفت:
"آب که ترس نداره ببین..."
و مشتی اب روی سوکجین ریخت.....سوکجین از آب ننیترسید، اون میترسید آب تهیونگ رو ازش بگیره....سوکجین دستش رو جلوی بدنش برد و با خنده گفت:
"نکن تهیونگ...."
اما تهیونگ با هر دو دستش شروع به اب پاشی کرد و سوکجین هم شروع به پاشیدن اب به تهیونگ کرد......از عصبانیت و ناراحتی چند دقیقه پیش هیچ خبری نبود و قهقهه های بلندشون فضا رو گرفته بود.....
تهیونگ اروم اروم عقب تر میرفت و سوکجین هم همراه اون عقب تر رفت تا زمانی که آب تا کمرشون اومد....تهیونگ هنوز آب پاشی میکرد اما سوکجین دست از بازی برداشت و با نگرانی بازوی تهیونگ رو گرفت....
"تهیونگ بسه خیلی عمیق شده دیگه بیا برگردیم"
اما تهیونگ بازوی سوکجین رو گرفت و به سمت خودش کشید و سوکجین رو محکم بغل کرد و گفت:
"با هم جلو میریم.....هر وقت ترسیدی محکم تر بغلم کن....فقط باید هماهنگ جلو بریم"
چند قدم جلوتر رفتن و سوکجین، تهیونگ رو محکم تر بغل کرد.....تهیونگ سرش رو توی گودی گردن سوکجین کرد و نفس عمیقی کشید که باعث شد سوکجین کمی بلرزه.....
"آروم باش سوکجین من پیشتم...."
دو قدم جلو تر رفتم و حالا اب، تا نزدیک شونه هاشون اومد....سوکجین، محکم تر تهیونگ رو بغل کرد و گفت:
"تهیونگ دارم میترسم بیا بریم...."
تهیونگ چیزی نگفت....اون که از بوی بدن سوکجین داشت دیوانه میشد و بوی بدنش با مرطوب شدن، بیشتر هم شده بود، دیگه نتونست تحمل کنه و سرش رو توی گودی گردن سوکجین کرد و گردنش رو بوسید....
سوکجین شوکه شده بود، ترسش رو یادش رفت....دمای بدنش داشت بیشتر میشد و قلبش تندتر از قبل میزد....از طرفی نیاز به نوازش های تهیونگ داشت و از طرفی میترسید که حرفایی جونگکوک زده بود واقعیت باشه....یاد حرفایی که جونگکوک زده بود افتاد
"هیونگ.....بهش اعتماد نکن...اگه، فقط اگه نیت بدی داشته باشه...."
سوکجین تهیونگ رو هل داد، اما سریع ترسش غلبه کرد و شروع به دست و پا زدن کرد و تهیونگ جلو اومد و بازوی جین رو گرفت و در اغوشش گرفت....تهیونگ در فاصله ۵ سانتی متری از صورت سوکجین، بهش زل زده بود و به نفس های تند سوکجین گوش میداد....لبای سوکجین چند بار باز و بسته شد و همون کافی بود برای خیره شدن تهیونگ به اون لبای قلوه ای
"من برای تو چیَم تهیونگ؟؟؟تو چه احساسی نسبت بهم داری؟"
بوی مست کننده تن سوکجین توی بینی تهیونگ پیچیده بود و صورتِ نزدیک سوکجین باعث شد قلبش محکم توی سینش بکوبه...برای اولین بار تهیونگ متوجه قلب دیوونش شد....به چشمای سوکجین نگاه کرد....آب دهنش رو قورت داد و گفت:
"تو برام مهمی.....خیلی مهمی"
سوکجین براش مهم بود، از خیلی وقت پیش و ذهن تهیونگ بارها این رو انکار کرده بود....به صورت ناگهانی سوکجین، بعد از شنیدن جواب تهیونگ جلو اومد و لبهاش رو روی لبهای نیمه باز تهیونگ کوبید....بوسه کوتاهی زد و صورتش رو فاصله داد....اما نمیدونه با این کار، چه به روز تهیونگ اورد
در سراسر وجود تهیونگ فقط هیجان دیده میشد و.....ضربان قلبی که صداش توی گوشهاش پخش میشد...اون صدا رو دوست داشت چون....شاید بار اولیه که اینقدر محکم اون رو میشنوه....
تهیونگ دستش رو روی گونه سوکجین گذاشت و صورتش رو جلو اورد، سوکجین از استرس چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید و وقتی حس نرمی لبهای تهیونگ رو حس کرد، نفسش رو بیرون داد....
تهیونگ دیوانه وار شروع به مکیدن لب های سوکجین کرد.....بعد از مدتی سوکجین هم همراهی کرد و باعث داغتر شدن بوسه بود....تهیونگ با شدت میبوسید و سوکجین ناله های عمیقی رو توی دهن تهیونگ میزد....تهیونگ بوسه اش رو اروم تر کرد تا بتونه ناله های سوکجین رو بهتر حس کنه....اروم اروم زبونش رو وارد دهن سوکجین کرد و جای جای دهن سوکجین رو شروع به تست کرد....سوکجین تعادل بدنش رو دست تهیونگ داد و تهیونگ بدن سوکجین رو در اغوش گرفت و کمی تن سوکجین رو بالا تر کشید....و تهیونگ به این فکر میکرد که این بوسه، حتی از اولین بوسه زندگیش هم پرشورتره.....
***************
سلام بچه ها....چطورید💝💝
یه اسپویل کوچیک درباره پارت بعد میدم....قراره توی پارت بعد قسمتایی از گذشته داشته باشیم اما ادامه این تیکه از داستان هم داریم.....
تهیونگ کم کم داره میفهمه چقدر در مورد سوکجین اشتباه میکرده و امیدوارم درست تر رفتار کنه....
راستی دیدید چارتی به خرگوشکم چی گفته بود...اخه جونگکوک با تو قرار بزاره!!!....قیافه جین رو اونموقع که به چارلی میگه بیا برو تو کووچِه، بیبی من فقط مال منه رو خریدارم😂
عذر میخوام دوباره رگ کوکجینی بالا زد....امیدوارم از این پارت لذت ببرید، این پارت کوتاه تره چون باید اینجا تموم میشد.....
نظر هم در مورد این پارت بدید و برید😘
خیلی دوستتون دارم، مواظب خودتون باشید❤️
Advertisement
The Precipice of Power
This story is dropped. I'm sorry. In short: Weak to strong, but there's always someone stronger. Wholesome twins try to navigate a cruel and selfish world. When a mystic has reached the peak of their world’s growth, they are able to ascend, leaving it behind in favor of a higher, more potent plane. Since the dawn of existence, ambitious prodigies have pushed the boundary of what seems possible, ascending beyond countless worlds in search of the peak. Hong Tang Kiro… is not one of those geniuses. However, his twin sister just might be. Secluded on a border world and selected for their talent in fire mana, the siblings are unknowing participants of a centuries-long experiment, hosted by a powerful eccentric on the verge of immortality. Follow the twins as they learn of and attempt to escape their predicament, before venturing out into the wider world(s).
8 160Exuperius [DISCONTINUED]
Terravest. The northernmost continent of the world known by many names of legend, but is most commonly reffered to as Athora, has, for eons, served as the land of exiles. Human criminals, dark elves, grayskinned orcs and dwarves that preffer mining with machinery over the traditional pickaxe alike, have come to call this half-frozen hellhole their home. It is a land of great strife, calamity and crisis, where one legendary tale ends only to begin the next, heroes fall down and villains find themselves thrown into lava. Around seventy years ago, a legendary figure appeared out of seemingly nowhere and conquered three human nations, forming a kingdom worthy enough of being called a small empire. However, at the eve of his heirs ascension, the legend breathed his last, leaving this same bloated, chaotic realm without the pillar that kept it together. Already, the carrion nobility, still spiteful for being denied their "rightful" place below the sun, rise up and gather at the court, each eager to consolidate their own power in these troubled times. Tempers flare, power is exercised without restraint and no one expects the hedonistic prince to succeed at keeping the realm together. Alas, as is often the case with such tales, not everything seems to be as it might at first appear and the vain lords of the realm may yet come to regret their carrion will. --- The Content Warnings are there for a good reason. ---
8 188Goddesses are out of Heroes, so it's up to Me to Save an Isekai World! [Poll Story]
Even outside of Japan no one is safe from being reincarnated to become a hero in a fantasy world. And while our hero was ready to become the typical hero he was meant to be, things start out not even close to how he would have hoped. The story will be guided by the choices readers vote on. P.S. Writing this story as a challenge, Expanding on the idea I read on the forum by DivineEternal1. P.P.S. The art of the cover is not made by me, don't know who the artist is.
8 72Thirsty for Blood
"Will the whole world treat us as something different just because of someone pushed us into becoming this monstrous thing" In the world of Linderal, there exist two beings who are unable to accept what they are. This is their journey of acceptance towards themselves and the troubles that come with it.- Story by Rin Scarlet from Archives of Stories
8 10050 shades of Ethan Dolan e.d
8 79anybody else | wilbur soot fanfiction
they could only ever be best friends. that is until one night they want to be pretend to be somebody else. anybody else in the whole world, and they choose lovers."do you ever just want to be somebody else for a night?" I ask him as he takes another sip of his drink. He makes a face as the alcohol slides down his throat. "All the time, why?""Right now I don't really want to be me." I sigh."Then pick someone else," he shrugs, "Anybody else in the whole world and be them tonight."
8 106