《Magical Vacation |teajin》part 5
Advertisement
سوکجین با ذوق روی عقب وانت پرید و نشست... تهیونگ به صورت منزجر کننده ای به وانت نگاه میکرد....به سوکجین که یه شلوارک لی و یه لباس سفید گشاد پوشیده بود نگاه کرد و گفت:
"کثافت از این وانت میره بالا....تو با این لباسای روشن میخوای اینجا بشینی؟؟"
تهیونگ دست سوکجین رو کشید و گفت:
"بیا پایین هر جا خواستی بری با ماشین میریم...."
راننده وانت با لحن عصبانی گفت:
"بپر پایین پسر......این دوستِ تیتیش مامانیت داره به وانت نازنینم توهین میکنه...."
تهیونگ نیش خندی زد و زمزمه وار گفت:
"هر چی ندارتر پروتر....."
سوکجین توی جاش نشست و به مرد تعظیم کرد....تهیونگ از تعجب چشماش گشاد شد....برای چی داره به همچین ادم فقیری تعظیم میکنه در صورتی که تو شرکت هزاران ادم بهش خدمت میکنن!!...
"سوکجی...."
سوکجین توی حرف تهیونگ پرید و گفت:
"عذر میخوام اقا.....دوست من نمیخواست توهین کنه فقط یکم به تمیزی حساسه...اگر اجازه بدید بشینه و ما رو لب همون جایی که گفتم پیاده کنید"
مرد که یکم نرم شد لبخندی زد و پشت ماشین نشست....تهیونگ به سوکجین چشم غره رفت و اروم گفت:
"من به تمیزی حساسم؟؟سریع بیا پایین...."
"میپری بالا یا نه پسر؟؟؟؟"
مرد راننده با داد گفت....تهیونگ که بهش برخورده بود رو به سوکجین گفت:
"من با لباسای مارکم سوار این قراضه نمیشم...."
سوکجین که از سوار شدن پسر عموش ناامید شده بود شونه ای بالا انداخت و گفت:
"هر جور راحتی......اقاااااا، بزن بریم"
مرد ماشین رو روشن کرد....تهیونگ که فکر میکرد سوکجین به حرفش گوش میده و پیاده میشه، از رفتار ناگهانی سوکجین غافل گیر شد....ماشین به راه افتاد....سوکجین به وانت تکیه داد و چشماش رو بست و نفس عمیق کشید....بعد ۵ سال، داره به مکان مورد علاقش میره و کمی هیجان زدس....
"صببببر کن....."
با تعجب چشماش رو باز کرد و به تهیونگ که سمت وانت میدوید نگاه کرد.....مرد راننده ایستاد و گفت:
"چرا اینقدر ناز میکنی....همون اول سوار شو دیگه!!!!"
تهیونگ چشم غره ای رفت و دست سوکجین که به سمتش دراز شده بود رو گرفت و از وانت بالا رفت....وقتی رو به روی سوکجین نشست و راننده راه افتاد گفت:
"دلم میخواست گردن این مرتیکه رو نصف میکردم..."
سوکجین خندید....تهیونگ به سوکجین نگاه کرد، نور خورشید توی صورتش میخورد و چشماش قهوه ای تر از قبل شده بودند.....لبای صورتیش به خنده باز شده بود و باعث شد تهیونگ مثل روزای قبل،صورت سوکجین رو تحسین کنه....
تهیونگ به خودش اومد....خیره شدن به سوکجین چیز خوبی نبود....مخصوصا برای ادمی که به فکر انتقامه....به زیر پاهاش نگاه کرد و هیش بلندی گفت
"اَه....لعنتی..... اینجا کاه میذاره سوکجین.....تازه این لگنش خیلی اروم میره...."
سوکجین به منظره پشت تهیونگ نگاه کرد و گفت:
"بهتر....."
"چی میگی؟؟؟میخوای زجرم بدی؟"
سوکجین خندید و گفت:
"مگه من مجبورت کردم باهام بیای...در ضمن.."
سوکجین دست تهیونگ رو گفت و سمت خودش کشید و گفت:
"بیا اینجا بشین تا بفهمی چقدر خوبه که اروم میره..."
تهیونگ کنار سوکجین نشست....سوکجین راست میگفت، منظرهی ابی که نور خورشید توش انعکاس پیدا کرده، همراه با گلای کنار جاده، مثل گرونترین پرتره ی باب راس رو به روشون قرار داره....اون دو اونقدر محو دیدن منظره بودند که یادشون رفت دستاشون رو به هم گره زدن....سوکجین به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
"قشنگه؟؟؟"
تهیونگ بدون اینکه چشمش رو از منظره رو به روش بگیره لبخند زد و گفت:
"عاااا خیلی خوشگله....اگه میدونستم همچین منظره ای هست، اینقدر توی ویلا نمی خوابیدم"
سوکجین لبخند زد و گفت:
"این منظره رو وقتی داشتی با ماشین به سمت ویلا میومدی هم دیدی، اما بهش توجه نکردی....خیلی چیزا رو وقتی بهشون توجه میکنی، میفهمی چقدر قشنگن...."
Advertisement
تهیونگ به سوکجینی که موهاش به وسیله باد اینطرف و اونطرف میرفت و چشمای قهوه ایش که خیره به منظره بود و با لبخند زیبایی به جلو نگاه میکنه زل زد و گفت:
"اره....راس میگی...."
بقیه راه توی سکوت گذشت، هر دو داشتن از زیبایی محسور کننده طبیعت لذت میبردن...بعد از حدود نیم ساعت، راننده وانت نگه داشت و سوکجین از وانت پایین پرید.....تهیونگ هم از وانت پایین اومد و راننده به راه افتاد....
اینجا کجاست؟؟در حقیقت تهیونگ نمیدونست و تصمیم گرفت سوکجین رو دنبال کنه....بعد از دور شدن راننده کامیون، سوکجین به سمت تهیونگ برگشت و دستش رو گرفت....
"میخوام با یه بهشت اشنات کنم...."
به سمت مزرعه گل افتاب گردون رفتن....تهیونگ اول باورش نمیشداما وقتی دید به وسیله سوکجین داره به همون سمت کشیده میشه سعی کرد دستش رو از دستای سوکجین جدا کنه....
"هیییی هییی، نگو میخوایم بریم تو این مرزعه؟؟ ایندفعه واقعا نابود میشه شلوارم..."
سوکجین لبخندی زد و گفت:
"بهم اعتماد کن قول میدم پشیمون نمیشی...."
تهیونگ توی دلش گفت'تمام پشیمونیای زندگیم به خاطر تو بوده حالا میگی بهت اعتماد کنم؟؟'....اما بر خلاف میل باطنیش تصمیم گرفت به حرف سوکجین گوش بده....
وقتی نزدیک مزرعه شدن سوکجین سرش رو سمت تهیونگ چرخوند و گفت:
"یادته قبلنا سرعتم ازت بیشتر بود؟؟اخخخ همیشه ازم میباختی...."
تهیونگ با خشم به سمت سوکجین برگشت و گفت:
"چرت نگو سوکجین.....تو همیشه تو بازی ها یه بازنده بودی"
سوکجین با بی خیالی شونه هاشو بالا برد و لبخند شیطونی نثار تهیونگ کرد و گفت:
"پس منو بگیر...."
سوکجین شروع به دویدن کرد و تهیونگ هم با جدیت دنبالش کرد.....
"عمرا بزارم ببری...."
سوکجین بلند میخندید و میدوید و تهیونگ هم.....نمیدونست چرا اما مسابقه جدیش با سوکجین، مثل گرگم به هوای دوران بچگیش شد و شروع به خندیدن کرد....سوکجین با خنده گفت:
"نتونی بگیریم قلقلکت میکنم...."
تهیونگ هم با خنده مستطیلیش که دیگه نمیتونست پنهانش کنه گفت:
"نمیذارم قسر در بری....میگیرمت"
هر دو از بین مرزعه گلهای افتاب گردان رد میشدند....تهیونگ سرعتس رو زیاد کرد و خندید، سوکجین هم نیم نگاهی به پشت انداخت و داد کشید که باعث خنده بیشتر تهیونگ شد.....اما تهیونگ سرعتش رو بیشتر از قبل کرد و همزمان با تمام شدن مرزعه آفتاب گردون، پیراهن سوکجین رو گرفت و با خنده گفت:
"گرفتمت...."
اما حواسش از سوکجین به منظره جلوش جلب شد....نیمکتی کنار ساحل بود و چوب های شکلاتیش، به وسیله خورشید میدرخشید...
چون عصر شده بود، خورشید اسمان رو با پرتوهای خودش نقاشی کرده بود....و عجیب تر از همه گلهای رز زردی بودند که دور تا دور نیمکت روییده بودند....
"وااااو....کشورمون اینقدر جاذبه طبیعی داره؟؟"
سوکجین لبخندی زد و گفت:
"این یه قسمتشه....منو جونگکوک جاذبهی طبیعیای نیست که توی کره فتح نکرده باشیم...."
یک لحظه تهیونگ توی دلش به جونگکوک حسادت کرد....دو ساعتیه که با سوکجین میگذرونه، اما اندازه هزاران پارتی و مست کردنای تا صبح و سکس های طولانی مدت لذت برده....الان میفهمه چرا همه سوکجین رو دوست دارن....چون کنارش که باشی، بهت خوش میگذره....
سوکجین جلو رفت و یه چوب برداشت و با خودش بلند حرف زد، انگار کسی رو مخاطب قرار میداد....همینطور که به هانگول اسم تهیونگ رو مینوشت گفت:
"سلام مامان....حدس بزن کی رو اینجا اوردم....باورت میشه تهیونگ باهام به اینجا اومده؟؟!!"
بعد از اسم تهیونگ، اسم خودش رو هم نوشت....تهیونگ به سوکجین نزدیک شد و اسم های روی شن های ساحل رو نگاه میکرد....سوکجین با لبخند رو به تهیونگ گفت:
"بابا میگفت مامانم عاشق اینجا بود.....برای همین با اینکه بیماری و حاملگیش اذیتش میکرد.....از بابا میخواست به اینجا بیارتش، تا غروب افتابو از اینجا ببینه.....شاید به خاطرهمینه عاشق اینجام"
Advertisement
تهیونگ سرش رو تکون داد و به اطراف نگاه کرد....سوکجین اروم اروم داشت تو خودش میرفت و تهیونگ میخواست به عنوان تشکر، حال و هواشو عوض کنه.....یه تریا کوچیکِ ساحلی با فاصله اونجا بود....تهیونگ لبخند مستطیلیش روی لبش اومد و به سوکجین گفت:
"صبر کن....الان میام"
"تهیونگاااا.....پول داری؟؟"
نه نداشت....اینقدر اونموقع نگران سوکجین شده بود که هیچی همراهش نیورده بود....سوکجین از جیبش کارت بانکیش رو در اورد و رمز کارت رو بهش گفت....تهیونگ با سرعت به تریا رفت و دو لیوان قهوه برای خودش و سوکجین گرفت....با اینکه دستش میسوخت اما هر دو رو گرفت و به سمت سوکجین دوید....
سوکجین روی ماسه های نرم ساحل نشسته بود و دستاش رو دور زانوهاش قفل کرده بود....با اومدن تهیونگ، سوکجین چهارزانو نشست و قهوه رو از دست تهیونگ گرفت.....تهیونگ دوست نداشت شلوارش کثیف تر از این بشه، اما دیگه براش مهم نبود و روی ماسه ها کنار سوکجین نشست و پاهاش رو دراز کرد....
"چقدر خورشید این منظره قشنگ تر از بقیه وقتاست...."
تهیونگ با لبخند گفت و سوکجین از اینکه تونسته تهیونگ رو خوشحال کنه لبخند زد....خیلی وقت بود لبخند تهیونگ رو ندیده بود.....تهیونگ ادامه داد:
"یادته تولد ۱۸ سالگیم پیشنهاد دادی به بوسان مسافرت کنیم؟؟اونموقع دلم میخواست خفت کنم چون دورهمی منو دوستامو به هم ریختی......اما بعدش که شهربازی رفتیم نظرم درمورد مسافرت عوض شد، اون سفر واقعا به من خوش گذشت"
سوکجین با لبخند به تهیونگ نگاه میکرد تهیونگ انگشت اشارش رو جلو اورد و گفت:
"البته جونگکوک خیلی رو اعصاب بود...."
سوکجین خندش گرفت و با صدای ارومی خندید و تهیونگ با افتخار به صورت خندون سوکجین نگاه میکرد....باورش نمیشد تونسته سوکجین رو بخندونه....جیمین اگر اینجا بود حتما چشماش می افتاد رو ماسه ها
نسیم خوبی شروع به وزیدن گرفت و تهیونگ چشماش رو بست....واقعا اینجا حس خوبی به تهیونگ میداد....تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت:
"دوست دارم اینجا بمونم....دیگه حال شرکتو ندارم"
"چرا؟؟"
"واقعا شرکت خسته کنندس"
سوکجین مثل تهیونگ پاهاش رو دراز کرد.....خیلی وقت بود میخواست بهش پیشنهادی بده اما مطمئن بود تهیونگ از حرفاش سوء برداشت میکنه....اما الان شرایط فرق میکرد...شاید به حرفش گوش بده...
"تهیونگا، تو هوش عملیت واقعا عادیه....حس میکنم توی پست مدیریت اجرایی بهتر عمل کنی تا مدیریت کل....مدیریت کل باید همش با یه سری اعداد سر و کله بزنن اما مدی...."
تهیونگ پوزخندی زد و حرف سوکجین رو قطع کرد....با هر کلمه سوکجین درجه عصبانیتش بیشتر شده بود و داشت میترکید....با عصبانیت لیوان قهوه رو روی زمین کوبید و از جاش بلند شد....
"خیلی وقیحی سوکجین...فکر نمیکردم به ریاست کل چشم داشته باشی....الان این حرفا رو میزنی که من بگم اره راس میگی و ریاست کلو تقدیم کنم به تو؟؟"
سوکجین سرش رو تکان داد و گفت:
"تهیونگ من هیچ سِمَتی توی شرکت نمیخوام....من فقط میخواستم....."
"هههه جالبه....میگی هیچ سِمَتی توی شرکت نمیخوای و اینقدر سر سهاما حرص میزنی!!....فکر میکنی نمیدونم داری چه غلطی توی شرکت میکنی...."
"تهیونگ من اون سهاما رو به این خاطر میخرم که...."
سوکجین با داد تهیونگ ساکت شد...تهیونگ اینقدر عصبانی شده بود که لیوان قهوه اش رو با پاش پرت کرده بود و هیچ کنترلی روی کاراش نداشت و سر سوکجین فریاد میزد....
"خفففففه شوووو......خفه شوووو عوضی.....کاش میشد این چهرتو به بابام نشون بدم.....منو احمق فرض کردی؟؟"
تهیونگ سمت ساحل رفت و پاهاش رو روی امواج ساحل گذاشت...سوکجین لیوان قهوه به دست جلو رفت.....اما تهیونگ جلوتر رفت اونقدری که پاهاش تا زانو توی اب بود....سوکجین با اینکه میخواست چیزی نگه اما نتونست استرسش رو کنترل کنه...
"تهیونگ....خواهش میکنم از آب بیا بیرون..."
تهیونگ نیم نگاهی بهش کرد و پوزخند زد....یه قدم جلو تر رفت و سطح اب بالاتر اومد....با حالت مسخره ای گفت:
"چیه؟؟؟میترسی؟؟"
سوکجین لرزش دستاش شروع شده بود و پاهاش رو به هم قفل کرده....تهیونگ به لیوان قهوه که تو دستش میلرزید نگاه کرد و نیشخند زد....یک قدم جلوتر رفت....صدای لرزون و اروم سوکجین رو شنید...
"تهیوونگ....بیا بیرون....حالم....داره بد میشه"
سوکجین به آبی که اروم اروم داشت پیشروی میکرد نگاه کرد....تهیونگ برای اینکه صحنه ی دیدنی ضعف سوکجین رو از دست نده، چرخید....حالا بدنش سمت سوکجین بود ،اما دو قدم دیگه عقب تر رفت و گفت:
"بزا توام احساس ترس کنی....چرا فقط من باید این احساسو داشته باشه"
"ته...تهیونگ.....خواهش میکنم....خطر...خطرناکه"
تهیونگ بلند خندید و عقب تر رفت و گفت:
"نه خطرناک نیست....ولی تو خطرناکی...تو..."
تهیونگ حرفاش رو با دادی که سوکجین زد خاتمه داد.....لیوان قهوه از دست سوکجین افتاده بود و سوکجین روی زمین افتاد و دستای لرزونش رو روی گوشاش گذشت...مثل بچه ای که منتظر صدای بلندی باشه....گریه میکرد و با داد صحبت میکرد...
"خوا_هش میکنم.....تهیون...بی-بیا....ب-ب-بیرون....تهیون"
اب تا شانه های تهیونگ رسیده بود اما در مقابل تعجبی که از رفتار سوکجین کرده بود چیزی نبود...اون دلش میخواست ضعیف بودن سوکجین رو ببینه...میخواست اون رو ذره ذره نابود کنه و الان به وضوح قرمز شدن صورت سوکجین رو از نفس تنگی میدید....سوکجین از نفس تنگی سرفه میکرد و با مشت به قفسه سینش میکوبید....
اگر تهیونگ قبل بود، شاید با خنده به منظره مقابلش خیره میشد اما این تهیونگ، بی اختیار به سمت سوکجین دوید و اون رو به بغل گرفت....دلش برای سوکجین سوخته بود؟؟نمیدونست....فقط این رو میفهمید که دیگه مثل قبل از اذیت سوکجین لذت نمیبره....
سوکجین به محض حس کردن جسم تهیونگ، محکم بغلش کرد و به پیرهنش چنگ زد...با گریه حرفی نامفهوم میزد، اما برای تهیونگی که بغل گوشش زمزمه میکرد 'اروم باش'، صدای سوکجین شنیده میشد....
"نرو...ته-تهیون....نرو....تو ک-کابوسامم...اینج-جوری...از دستت دادم"
سوکجین به پهنای صورتش اشک میریخت و تهیونگ سعی در اروم کردنش کرد
"باشه....فقط گریه نکن...سوکجینا ببخش منو.....دیگه این کارو نمیکنم....قول میدم....گریه نکن"
سوکجین رو اروم از خودش جدا کرد و با انگشت اشاره اش اشکاش رو پاک کرد....
"دیگه گریه نکن....هوم؟؟قول بده سوکجین؟؟"
اشکای سوکجین دست خودش نبود...حمله عصبی بود اما سعی کرد به خودش مسلط بشه....سوکجین با آستینش بقیه اشکاش رو پاک کرد اما خجالت میکشید به صورت تهیونگ نگاه کنه...برای همین سرش رو پایین انداخت با انگشت اشارش روی ماسه ها علامت میکشید....
تهیونگ از شدت کیوتی سوکجینی که لب پایینیش رو داخل دهانش کشیده و مثل بچه ها خجالت میکشید لبخند زد و گفت:
"خجالش نداره که......سرتو بگیر بالا.....اصن دستاتو بده منو چشماتو ببند....مثل اونشب"
سوکجین هنوز توی همون وضعیت باقی موند که تهیونگ با شتر و شوخی گفت:
"چشماتو ببند دیگه جین هیونگ"
سوکجین اروم چشمامو بست و تهیونگ دستای سوکجین رو گرفت و عقب عقب سمت ساحل رفت، سوکجین با حس کردن آب زیر پاهاش،چشماش رو سریع باز کرد. تهیونگ با خنده گفت:
"آب که ترس نداره ببین..."
و مشتی اب روی سوکجین ریخت.....سوکجین از آب ننیترسید، اون میترسید آب تهیونگ رو ازش بگیره....سوکجین دستش رو جلوی بدنش برد و با خنده گفت:
"نکن تهیونگ...."
اما تهیونگ با هر دو دستش شروع به اب پاشی کرد و سوکجین هم شروع به پاشیدن اب به تهیونگ کرد......از عصبانیت و ناراحتی چند دقیقه پیش هیچ خبری نبود و قهقهه های بلندشون فضا رو گرفته بود.....
تهیونگ اروم اروم عقب تر میرفت و سوکجین هم همراه اون عقب تر رفت تا زمانی که آب تا کمرشون اومد....تهیونگ هنوز آب پاشی میکرد اما سوکجین دست از بازی برداشت و با نگرانی بازوی تهیونگ رو گرفت....
"تهیونگ بسه خیلی عمیق شده دیگه بیا برگردیم"
اما تهیونگ بازوی سوکجین رو گرفت و به سمت خودش کشید و سوکجین رو محکم بغل کرد و گفت:
"با هم جلو میریم.....هر وقت ترسیدی محکم تر بغلم کن....فقط باید هماهنگ جلو بریم"
چند قدم جلوتر رفتن و سوکجین، تهیونگ رو محکم تر بغل کرد.....تهیونگ سرش رو توی گودی گردن سوکجین کرد و نفس عمیقی کشید که باعث شد سوکجین کمی بلرزه.....
"آروم باش سوکجین من پیشتم...."
دو قدم جلو تر رفتم و حالا اب، تا نزدیک شونه هاشون اومد....سوکجین، محکم تر تهیونگ رو بغل کرد و گفت:
"تهیونگ دارم میترسم بیا بریم...."
تهیونگ چیزی نگفت....اون که از بوی بدن سوکجین داشت دیوانه میشد و بوی بدنش با مرطوب شدن، بیشتر هم شده بود، دیگه نتونست تحمل کنه و سرش رو توی گودی گردن سوکجین کرد و گردنش رو بوسید....
سوکجین شوکه شده بود، ترسش رو یادش رفت....دمای بدنش داشت بیشتر میشد و قلبش تندتر از قبل میزد....از طرفی نیاز به نوازش های تهیونگ داشت و از طرفی میترسید که حرفایی جونگکوک زده بود واقعیت باشه....یاد حرفایی که جونگکوک زده بود افتاد
"هیونگ.....بهش اعتماد نکن...اگه، فقط اگه نیت بدی داشته باشه...."
سوکجین تهیونگ رو هل داد، اما سریع ترسش غلبه کرد و شروع به دست و پا زدن کرد و تهیونگ جلو اومد و بازوی جین رو گرفت و در اغوشش گرفت....تهیونگ در فاصله ۵ سانتی متری از صورت سوکجین، بهش زل زده بود و به نفس های تند سوکجین گوش میداد....لبای سوکجین چند بار باز و بسته شد و همون کافی بود برای خیره شدن تهیونگ به اون لبای قلوه ای
"من برای تو چیَم تهیونگ؟؟؟تو چه احساسی نسبت بهم داری؟"
بوی مست کننده تن سوکجین توی بینی تهیونگ پیچیده بود و صورتِ نزدیک سوکجین باعث شد قلبش محکم توی سینش بکوبه...برای اولین بار تهیونگ متوجه قلب دیوونش شد....به چشمای سوکجین نگاه کرد....آب دهنش رو قورت داد و گفت:
"تو برام مهمی.....خیلی مهمی"
سوکجین براش مهم بود، از خیلی وقت پیش و ذهن تهیونگ بارها این رو انکار کرده بود....به صورت ناگهانی سوکجین، بعد از شنیدن جواب تهیونگ جلو اومد و لبهاش رو روی لبهای نیمه باز تهیونگ کوبید....بوسه کوتاهی زد و صورتش رو فاصله داد....اما نمیدونه با این کار، چه به روز تهیونگ اورد
در سراسر وجود تهیونگ فقط هیجان دیده میشد و.....ضربان قلبی که صداش توی گوشهاش پخش میشد...اون صدا رو دوست داشت چون....شاید بار اولیه که اینقدر محکم اون رو میشنوه....
تهیونگ دستش رو روی گونه سوکجین گذاشت و صورتش رو جلو اورد، سوکجین از استرس چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید و وقتی حس نرمی لبهای تهیونگ رو حس کرد، نفسش رو بیرون داد....
تهیونگ دیوانه وار شروع به مکیدن لب های سوکجین کرد.....بعد از مدتی سوکجین هم همراهی کرد و باعث داغتر شدن بوسه بود....تهیونگ با شدت میبوسید و سوکجین ناله های عمیقی رو توی دهن تهیونگ میزد....تهیونگ بوسه اش رو اروم تر کرد تا بتونه ناله های سوکجین رو بهتر حس کنه....اروم اروم زبونش رو وارد دهن سوکجین کرد و جای جای دهن سوکجین رو شروع به تست کرد....سوکجین تعادل بدنش رو دست تهیونگ داد و تهیونگ بدن سوکجین رو در اغوش گرفت و کمی تن سوکجین رو بالا تر کشید....و تهیونگ به این فکر میکرد که این بوسه، حتی از اولین بوسه زندگیش هم پرشورتره.....
***************
سلام بچه ها....چطورید💝💝
یه اسپویل کوچیک درباره پارت بعد میدم....قراره توی پارت بعد قسمتایی از گذشته داشته باشیم اما ادامه این تیکه از داستان هم داریم.....
تهیونگ کم کم داره میفهمه چقدر در مورد سوکجین اشتباه میکرده و امیدوارم درست تر رفتار کنه....
راستی دیدید چارتی به خرگوشکم چی گفته بود...اخه جونگکوک با تو قرار بزاره!!!....قیافه جین رو اونموقع که به چارلی میگه بیا برو تو کووچِه، بیبی من فقط مال منه رو خریدارم😂
عذر میخوام دوباره رگ کوکجینی بالا زد....امیدوارم از این پارت لذت ببرید، این پارت کوتاه تره چون باید اینجا تموم میشد.....
نظر هم در مورد این پارت بدید و برید😘
خیلی دوستتون دارم، مواظب خودتون باشید❤️
Advertisement
- In Serial30 Chapters
City of Captives
In the Qursan Empire, the grey walls of the City press down on its subjects. It is a highly divided society which is based on the magical strength of its citizens. While the most powerful are trained as Mages, the majority of citizens use their limited skills with Essence to power the City in their assigned jobs. Jano is pretty much the lowest of the low in the Qursan Empire. A Class Ten citizen forced into transitory work after having his power restricted. When he gets the opportunity to change all of that, he takes it with both hands. This is a slow burning progression fantasy. Please expect at least two chapters per week. I love writing this story but I do have unfortunate things to deal with like work and life outside of writing. I may be able to write and edit more than that, but it will never be less! This is largely still a draft. I hope to use any comments and reviews in the future. Thanks for reading!
8 74 - In Serial8 Chapters
Blackfire
The lands of Euphos are home to a vast array of dangers, a place where only the strong survive. The evolution of a second heart, known as a Magicka, allowed ordinary people to perform extraordinary feats. Increased speed, strength, durability and cognition, and eventually leading to the creation of Magic. Join twin sisters Serah and Mika Pharris on their way to becoming certified Mages, and help their Guild forge a path to a safer world. Born 'Magic Deficient' they must find alternative ways to combat the fierce monsters that threaten their home. Cover is a placeholder.
8 90 - In Serial14 Chapters
Crimson Emperor
Keira lives in a sleepy town with a few close friends and a few close rivals. Everyday was the same. Until, that is, when everything went black and she woke up somewhere else. With no idea where she was or how to get out, she made a deal with a mysterious entity to help her leave and investigate the situation surrounding her disappearance. However, her reappearance sparked interest in people who probably wouldn't approve of the new company she keeps. New company which she always keeps. And she comes to the realisation that her benefactor isn't the only supernatural being out there, and not only the supernatural are a threat.
8 89 - In Serial12 Chapters
In a modern world with a game system!!!
In a mordern world like our own, a young boy is walking with his dog trough the forrest arround his village. But nothing would have prepared him for what would happen to him. Follow the adventure of Dan Williams after he was struck by lightning and how it would change his live. This story will be a weekly update
8 52 - In Serial245 Chapters
INSATIABLE [DARK ROMANCE] COMPLETE
Kitani Blair is an awkward girl in her last few months of high school who has an unforseen accident that catches the attention of Masky, a sadistic, hate-filled serial killer with more issues than he has pills, and a serious desire to break her. †《《Spotting the door I curled my fingers around the knob and pulled it open. There she was.She spun around quickly, her eyes wide and her hair wild. Though she was all the way across the dark room, I could tell she was breathing heavily. I could even sense her fear. Had she known all along? Or had she heard the screams-the gunshot? I took a step forward but before I could speak the closet door behind her creaked open and a body almost fell out but she caught it in time, grunting as she shoved it back in and slammed the closet door shut once again. I stopped in my tracks, stunned and she turned swiftly, pressing her back against the closet door and letting out a nervous laugh. "HAHA mannequins right?! Th-they can look so life-like sometimes it's kinda crazy." 》》†"This is just horror porn." -Someone who knows me irl The pictures in the multimedia are for aesthetic purposes and do not belong to me. All credit goes to the creators of each amazing piece of work. Warning: SADISM, VIOLENCE, GORE, SEX, TERRIBLE HUMOR, DARK CONCEPTS Chapter Markings:🔪= violence/gore 🍑=smut Highest Ranked: #1 Horror#1 In Masky#1 In Hoodie#1 In Eyeless Jack#1 In Serial Killer #1 In Horror#2 In Ticci Toby#4 In Creepypasta#6 In Killer#6 In BWWM
8 150 - In Serial13 Chapters
Andy and Sam Rookie Blue
rookie blue
8 86

