《Magical Vacation |teajin》part 3
Advertisement
"تولدت مبارک..."
سوکجین برگشت و به تهیونگ نگاه کرد....از هیجانی که بهش وارد شده بود، نمیتونست صبحت کنه....اون حتی یادش نبود روز تولدش چه زمانیه.....همیشه این وقت از سال به عذاداری برای مادرش میگذشت اما حالا.....اما حالا شادترین لحظه زندگیش بود......
حلقه های اشک توی چشمای سوکجین درخشید...تهیونگ با دیدن اون دو تا چشمی که از برق اشک، زیباتر شده بودند لبخند زد...تهیونگ به هدفش رسید و تونست سوکجینو تحت تاثیر قرار بده.....
سوکجین به تهیونگ لبخند زد و گفت:
" یادت بود؟؟"
تهیونگ سعی کرد قشنگ ترین لبخندی که از خودش سراغ داشت رو به سوکجین هدیه بده...
"اره خب.....راستش چیزایی که راجب تو باشه رو خیلی خوب یادم میمونه"
چیزایی که راجب سوکجینه رو یادش میمونه...حتی دقیق تر از هر کس دیگه ای چون همیشه دنبال راهی برای انتقام بود....برای همین، حتی توی شرکت هم برای سوکجین جاسوس گذاشته بود که از چیزی بی خبر نباشه....
چشمای سوکجین بین لب خندون و چشمای زیبای تهیونگ در رفت و امد بود....جلو رفت و غافلگیرانه تهیونگ رو بغل کرد.....دستش رو دور گردنش حلقه کرد و صورتش رو به موهاش چسبوند....خیلی وقت بود این آغوش رو حس نکرده بود....شاید ۱۰ سال قبل....
از طرفی دیگر تهیونگ نمیدونست با پسر عموش که توی آغوشش قرار داره چیکار کنه....با اکراه دستاش رو بالا اورد و روی کمر سوکجین گذاشت....این آغوش براش بیگانه بود، مثل یه غریبه
اما سوکجین با در آغوش گرفته شدن، لبخند دندون نمایی زد و کنار گوش تهیونگ گفت:
"امشب شادترین لحظه زندگیم بود....تو فوق العاده ای تهیونگ"
لبخند کوچکی روی لب های تهیونگ امد...اما باید بقیه نقشش رو عملی میکرد، سوکجین رو اروم از آغوش خودش بیرون کشید و به چشماش نگاه کرد....با لبخند سمجی که خیلی وقت بود روی لبش جا خوش کرده بود گفت
"بازم غافلگیری مونده....چشماتو ببند"
سوکجین با لبخند سرش رو تکون داد و چشماش رو بست....تهیونگ دست سوکجین رو گرفت...لحظه ی کوتاهی، فقط یک لحظه، محو صورت سوکجین شد...لبخندش خالص بود و تهیونگ برای چند لحظه نقشه خودش رو فراموش کرد....اون برای اولین بار لبخند رضایت روی لب انسانی اورده بود....اما از شانس یا تقدیر، اون فرد کسی بود که میخواست نابودش کنه...
دست نرم سوکجین توی دستای پهن تهیونگ جا گرفت و تهیونگ اروم سوکجین رو به سمت داربستی که درست کرده بود برد....سوکجین با لمس بالشت های نرم زیر پاهاش خنده ریزی کرد و گفت:
"حالا چیکار کنم؟؟چشامو باز کنم"
تهیونگ سریع گفت:
"نه نه نه نه باز نکنیا..."
تهیونگ به سوکجین کمک کرد که روی قسمتی که مخصوص سوکجین درست کرده بود بشینه....حالا نوبت کیک بود، همونطور که کیک رو از توی جعبه در میورد، زیر چشمی حواسش به سوکجین بود...
سوکجین که کنجکاو شده بود، به مقدار کمی یکی از چشماش رو باز کرد....اما تهیونگ با خنده سمتش اومد و یکی از دستاش رو روی چشماش گذاشت
"عهههه باز نکن دیگه...."
سوکجین خندید و به ذوق کودکانه تهیونگ خندید
"باشه باشه، قول میدم باز نکنم"
تهیونگ کیک رو روی میز کوچک سفیدی قرار داد و بین خودش و سوکجین گذاشت....شمع رو روی کیک گذاشت و با فندک روشنش کرد.....به صورت سوکجین که با لبخند ماتی چشماش رو بسته نگه داشته بود نگاه کرد....نور شمع روی صورت سوکجین، منظره ای بود که کمتر کسی میتونه ازش چشم برداره
"تاااادااااا.....چشماتو باز کن...."
سوکجین چشمش رو باز کرد و به کیک نگاه کرد....تصویری که توی خونش، به صورت قاب بزرگی توی اتاق خواب بود و نامجون همیشه به خاطر بی کیفیت بودن عکس، یا شایدم حسادت ، به سوکجین اصرار میکرد از توی اتاق برداره، الان به زیباترین حالت ممکن روی کیک چاپ شده بود....سوکجین با تعجب به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
Advertisement
"واااااو......تو این عکسو، نگه داشتی؟؟؟"
"اره....توقع داشتی بندازمش؟؟؟"
تهیونگ به کیک نگاه کرد و ابروش رو بالا انداخت
"خب مدیر کیم....نمیخوای کیک رو برش بزنی...نه، نه...اول ارزو کن و شمع رو فوت کن"
اینقدر اتفاقات عجیب و غریب، امشب برای سوکجین افتاده بود که فقط حرف های تهیونگ رو اطاعت میکرد....حتی به چرایی تغییر رفتار تهیونگ فکر نمیکرد....فقط براش یک چیز مهم بود...از تولد امشبش لذت ببره...
سوکجین چشماش رو بست و شروع به گفتن ارزوهاش کرد و تهیونگ محو صورت سوکجین شد....وقتی چشاش بسته بود، تنها وقتی بود که تهیونگ بدون هیچ احساس خاصی بهش نگاه میکرد....
سوکجین شروع به بریدن کیک کرد و تهیونگ هم شروع به خواندن شعر تولد....بعد از بریدن کیک، تهیونگ با ذوق دست زد و گفت:
"تولدت مباااارک جین...."
سوکجین سریع سرش رو بالا اورد و به صورت تهیونگ نگاه کرد....نه....خواب نبود....اخرین بار که اسم جین رو از تهیونگ شنیده بود، روی همین تاب در حال حرف زدن بودن....اونموقع شاید ۵ یا ۴ سالش بود....تهیونگ با خنده های مستطیلیش اسم جین رو صدا میزد....
"جین هیونگ چرا اینقد تنبلی...نمیتونی منو بگیری!!..."
صدای خنده های تهیونگ کوچولو و رجزایی که برای سوکجین میخوند، توی ذهن سوکجین پیچید....سوکجین دست از بریدن کیک کشید و به تهیونگ نگاه کرد...
"تهیونگا...چقدر اونموقع ها خوش بودیم...یادته چقدر دنبال هم میدوییدیم....از ترس اینکه نگیرمت و قلقلکت نکنم.....با خنده دمپاییاتو سمتم پرت میکردی..."
تهیونگ خندید....خنده ای که از ته دلش بود...اره، اونموقع ها بهترین روزای زندگی تهیونگ بود...اما روزایی که دیگه نیست....تهیونگ با لبخند به سوکجین نگاه کرد...
"یادته این عکس مال کی بود؟؟؟یادمه عروسک ماریوات رو خراب کردم و کلی سرش گریه کردی...در اتاقتو بستی و اروم برای اینکه کسی نفهمه باهام قهر کردی....منم ناراحت رو تاب نشستمو نگران بودم که الان بابام میاد و ازم عصبانی میشه...بعد تو رو دیدم که با صورت خندون اومدی و بغلم کردی و گفتی عروسکت به اندازه من مهم نیست...."
با یاداوری خاطره اون روز لبخند به روی لب هر دو اومد....سوکجین تکه کیک بریده رو توی بشقاب گذاشت و رو به روی تهیونگ قرار داد....با لبخند به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
"چجوری میتونی تو همه کاری خوب باشی؟؟؟ توی سوپرایز کردن هم مثل بقیه مواقع بی نقصی...."
تهیونگ با ابروهای گره کرده گفت:
"منظورت منم؟؟؟؟!"
سوکجین همونطور که با ذوق کیک رو تیکه میکرد گفت:
"معلومه با توام، مگه کسی به جز منو تو اینجاس؟؟"
تهیونگ لبخند شد...لبخندی از جنس رضایت....چیزی که هیچ وقت توی زندگیش نداشت....سوکجین بدون توجه به تهیونگ، کیک رو توی دهنش گذاشت و با دهن نیمه پر گفت:
" چند تا ادم تو این دنیا هستن که هم ساکسیفونیست باشن، هم مدیر، هم جودو کار...اهان یادم رفت... توی سوپرایز کردن هم فوق العاده باشن؟؟"
تهیونگ به جینی که با لپای باد کرده داشت از تهیونگ تعریف میکرد نگاه کرد.....پوزخندی زد....سوکجینی که تهیونگ میشناخت، تمام حرفاش با قصد قبلی بود....تهیونگ توی ذهنش گفت:
"کیم سوکجین....از این حرفا چه قصدی داری؟؟؟نمیذارم با سیاستت منو هم گول بزنی..."
تهیونگ نیشخندی زد و گفت:
"منظورت از این تعریفا چیه سوکجین؟؟"
سوکجین که تا الان مزه کیک رو با تمام قسمت دهنش مزه مزه میکرد و توی این فکر بود که ادرس کیک فروشی رو از تهیونگ بگیره و چند کیلو شیرینی از اونجا بگیره، با عوض شدن لحن تهیونگ، به حرفاش فکر کرد....اینقدر با لحن جدی تهیونگ آشنا بود که مطمئن شد چیز اشتباهی گفته.....اما هر چقدر فکر کرد یادش نیومد چی گفته که باعث رنجش تهیونگ شده....گیج به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
Advertisement
"منظورم؟؟؟.....تعریف کردن منظور نمیخواد...تو ادم خاصی هستی، جوری که حتی اگر بقیه بخوان شبیهت بشن نمیتونن...."
"من فقط کسیم که دم به دم شخصیتش زیر سوال میره....پس سعی نکن با تعریف کردن خَرَم کنی...."
سوکجین دست تهیونگ رو گرفت....اون منظوری از حرفاش نداشت، اما تهیونگ عصبانی شده بود و دستی که سوکجین گرفته بود رو با شدت از دستش کشید.....تهیونگ با عصبانیت از سر جاش بلند شد و سمت ساحل رفت....سوکجین هم از جاش بلند شد و سمت تهیونگ دوید و از پشت بغلش کرد.....تهیونگ در حالی که با عصبانیت دندوناشو به هم میفشرد گفت:
"ولم کن سوکجین....منو تو انگاری هیچ جوره نمیتونیم با هم خوب باشیم...."
"نمیخوام شادترین خاطره ای که تو زندگیم درست کردی رو خراب کنی...."
"هههه، من خراب کردم؟؟برو کیک رو بخور و بعدم برو ویلا تا شبت خراب نشه...."
"تا وقتی حرفایی که تو دلمه رو نزنم نمیرم"
تهیونگ دست از تلاش برای جدا کردن دستای سوکجین که دور خودش بود برداشت....چی در مورد سوکجین بود که اون نمیدونست....یعنی میتونست آتو ازش پیدا کنه و راحتتر اونو از مدیریت برکنار کنه!!!....پوزخندی روی لبهاش نشست و دستاش رو روی دستای سوکجین گذاشت....
سوکجین که میترسید دوباره این تهیونگی که شبیه بچگیاشه رو از دست بده، با قرار گرفتن دست تهیونگ روی دستاش آروم گرفت و سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشت.....
"تهیونگااا.....نمیدونم چرا اینقدر ازم فاصله میگیری و اذیتم میکنی، برام مهم نیست....اما باید بدونی که با کارات چقدر داری باعث تشدید بیماریم میشی..."
تهیونگ تا جایی که میتونست چشماش گرد شد...اگر یکم دیگه تعجب میکرد، قطعا چشماش از حدقه میزد بیرون....سوکجین متوجه لرز خفیف بدن تهیونگ شد...چشماش رو بست و قطره اشکی که توی چشماش بود رو رها کرد....تهیونگ متوجه خیسی شانه اش شد، اما چیزی نگفت....فقط این سوال ذهنش رو مشغول کرده بود....'بیماریش چیه؟؟؟یعنی اینقدر باعث رنجشش شدم'
سوکجین ادامه داد....میخواست بگه، اون فقط میخواست تهیونگ رفتارای قدیم رو باهاش نداشته باشه....
"من ترس از دست دادن عزیزان دارم تهیونگ...."
تهیونگ چیزی نگفت و با لبخند به حرفاش گوش میداد...خوبه که سوکجین هم توی این دنیا زجر میکشه، بلاخره باید تقاص خراب کردن زندگیش رو پس میداد....سوکجین ادامه داد
"وقتی ۴ سالم شد و فهمیدم مرگ مادرم به خاطر به دنیا اوردن من بود، عذاب وجدان شدید گرفتم....کم کم کابوسایی دیدم که توش متهم به ادم کشی شدم....هر شب با کابوس از خواب بیدار میشدم و گریه میکردم....سویون(مامان جونگکوک)، بهم مسکن میداد، که باعث میشد اینقدر بیحال بشم که همش بخوابم و بعد یه مدت متوجه شدم بهم.....قرص توهم زا میداده......همه چی از ۵ سالگیم شروع شد.....ترس از دست دادن عزیزام رو پیدا کردم....مدام مثل خوره نگرانی و اضطراب توی وجودم بود و به لطف قرصایی که سویون بهم میداد، توهم از دست دادنشون رو میزدم.....بعضی از مواقع، بابا که میخواست بره بیرون اینقدر جیغ میزدم و گریه میکردم تا از حال میرفتم....این حالتم به عمو و تو و جونگکوک که تازه به دنیا اومده بود سرایت کرد.....
بعضی وقعا ۴ روز و شب نمیخوابیدم و نگران جونگکوک بودم....میترسیدم از دستش بدم برای همین بالای سرش بودم و تنفسش، خورد و خوراکش رو کنترل میکردم....یادته اونموقع که بازی می کردیم و پاهات زخم شد، چطوری جیغ کشیدم و دستام میلرزید؟؟این بخاطر فوبیایی بود که گرفته بودم...."
تهیونگ اون خاطره رو هنوز یادشه....یه خراش جزئی که باعث غش کردن سوکجین شد....همیشه براش سوال بود اون اتفاق برای چی افتاد....حالا تکه های پازل کم کم داشت کنار هم قرار میگرفت و علت مشخص میشد.....تهیونگ برای شنیدن حریص شد، از بغل سوکجین بیرون اومد و به سمتش برگشت، اما صحنه ای که دید قلبش رو به درد اورد....گریه کسی که ۲۰ سال، ندیده بود....
سوکجین ادامه داد
"جریان رو عمو فهمید....براش عجیب بود چرا مرتب خونتون زنگ میزنم و با گریه حال خودش و تو رو میپرسم....اگر یادت باشه حتی یه مدت اومدید خونه ما زندگی کردید....عمو با بابا صحبت کرد و یه دکتر روانپزشک خوب برام پیدا کردن....به بابا و عمو توصیه کرد یه مدت کنارم باشن و نگذارن من تنها باشم....."
تهیونگ اونروزی که پدرش و عموش گفتن سوکجین دیگه بزرگ شده و باید با اونا بره شرکت رو خوب یادشه.....باباش و عموش با افتخار به سوکجین نگاه میکردن و در مورد شرکت و اینده شرکت باهاش حرف میزدن، و حسادت های تهیونگ از همون روز شروع شد....اون رو به شرکت میبردن و بعد از یه مدتی سوکجین به غول تجارت معروف شد....توی سن ۱۷ سالگی ۵ تا کاروان تجاری رو مدیریت میکرد و تهیونگ همه اینها رو به این خاطر میدونست که بابا و عموش از بچگی اون رو به شرکت بردن، اما به تهیونگ اسباب بازی میدادن و میگفتن با دوستاش بازی کنه....
"یه مدت با بابا و عمو شرکت میرفتم، تو و جونگکوک هم توی خونه بودید و کم کم حالتهایی که مربوط به بیماریم بود داشت حذف میشد....تا اینکه تو عوض شدی و از من دوری میکردی...تو مدرسه دعوا راه می انداختی...قلدری میکردی، کتک میخوردی و کتک میزدی...و رفتارات باعث میشد وحشت و فوبیایی که کم کم داشت خوب میشد دوباره شروع بشه....از طرفی بابا فهمید سویون بهم قرص میداده و میخواست ازش طلاق بگیره، اما سویون میخواست جونگکوک رو با خودش ببره و این باعث میشد اضطرابای طولانی مدت و فوبیام شدت پیدا کنه....
بابا مجبور شد به خاطر من سویون رو ببخشه، و من تونستم با جلسات مشاوره و قرص، فوبیامو کاهش بدم....اما تنها چیزی که بعضی مواقع باعث شدت بیماریم میشه....تویی"
تهیونگ تعجب کرده بود اما سعی میکرد به خودش مسلط باشه...پس خیلی از مواردی که براش سوتفاهم شده بود، به خاطر اینه که بابا و عموش میخواستن مشکل سوکجین رو رفع کنن....پس برای همین بود که سوکجین از دعوای جونگکوک و خودش وحشت میکرد و همیشه جونگکوک رو کنار میکشید....و حتما کارایی که تهیونگ انجام میده باعث وحشت سوکجین میشه.
تهیونگ مثل مهره ی سربازی بود که اروم اروم داشت مهره های طرف مقابل رو میزد و به شاه نزدیک میشد....با این سوپرایز، چیزی به دست اورد که با استخدام میلیون ها جاسوس هم پیدا نمیکرد....سوکجین دستش رو جلو اورد و روی دست تهیونگ گذاشت و تهیونگ برای بار دوم از نرمی دست سوکجین تعجب کرد.....
"تهیونگا.....اینا رو بهت گفتم که بدونی تو ادم خاصی هستی...حداقل برای من اینطوریه....تو...چیزایی داری که هیچکس نداره، ویژگی هایی داری که همه حسرت داشتنش رو دارن...من منظورم واضحه....تو ادم خاصی هستی و برای من، کسی هستی که نمیخوام از دستش بدم"
تهیونگ نمیدونست چیکار کنه....سوالایی که یه عمر براش مثل یه معمای پیچیده بودن حل شده بود...البته نه تمام اونها و تهیونگ چیزی رو حس کرد....اینکه به اندازه قبل از سوکجین متنفر نیست...
اما سوکجین خواسته یا ناخواسته زندگیش رو خراب کرده بود و هنوز این مسئله ازارش میداد....اینقدر بی نقص و قدرت مند خودش رو نشون میداد که هیچکس بیماریش رو نفهمیده بود و حتی پدرش، از اون میخواست تمام کارای جین رو تقلید کنه.....
تهیونگ لبخندی زد و دست سوکجین رو تو دستش گرفت....سوکجین به دستای قفل شده توی دستای تهیونگ نگاه کرد و لبخند زد...تهیونگ اروم شروع به نوازش دست سوکجین کرد و گفت:
"دیگه کاری نمیکنم که اذیتت کنه..."
سوکجین لبخند زد و زیر لب ممنون گفت...غافل از اینکه تهیونگ داشت نقشه زمین زدن سوکجین رو با دونستن این راز عوض میکرد....الان حس میکرد قربانی بیماری سوکجین شده....به بهانه درست کردن زندگی سوکجین، زندگی اون رو خراب کردن و عصبانیتش بیشتر شد....ناگهان تهیونگ یاد بقیه نقشش افتاد
"ای وای....یادم رفت....یه غافل گیری دیگه داریم"
سریع سمت داربست رفت و جعبه کوچیکی رو بیرون اورد....سوکجین با تعجب به رفتار عجول تهیونگ نگاه میکرد....تهیونگ خنده دندون نمایی به سوکجین کرد و با حالتی که نشون از هول بودنش میداد گفت:
"تولد بدون هدیه نمیشه....میشه؟؟"
تهیونگ گردنبند رو بیرون اورد و جلوی سوکجین گرفت:
"قشنگه؟؟"
سوکجین به گردبند نگاه کرد و با ذوق خندید.....به تهیونگ گفت:
"قشنگترین هدیه ایه که توی تولدم بهم دادن...."
سوکجین از کاری که میخواست بکنه تردید داشت...دستاش رو جلو برد و روی گونه های تهیونگ گذاشت و گفت:
"این روز همیشه برام پر از ترس و وحشت بود.....اما تو توی نفرت انگیز ترین روز زندگیم کاری کردی که احساس خوشبختی کنم..."
سوکجین لبخند زد و با انگشت اشارش گونه تهیونگ رو نوازش کرد و با صدایی به ارومی زمزمه، از تهیونگ تشکر کرد.....امشب سوکجین بی نظیرترین لحظات رو داشت....اما تهیونگ گیج کننده ترین لحظات عمرش رو تجربه میکرد....امشب سوالاتی که کل عمرش براش سوال بود رو فهمیده بود و از طرفی احساسات عجیب غریبی رو داشت تجربه میکرد....برای اولین بار...قلبش توی سینش میکوبید....چشماش خیره صورت سوکجین و عقلش دنبال دلیل درد قلبش میگذشت....
تهیونگ به خودش اومد و کمی عقب رفت....اون دستایی که داشتن نوازشش میکردن، رو به شدت دوست داشت و این باعث ترسش شد....به سوکجین لبخند زد و گفت:
"میخوای گردنبند رو به گردنت بندازم؟؟"
سوکجین لبخند دندون نمایی زد و سرش رو تکون داد و چشماش رو بست....امشب برای چندمین بار صورت سوکجین رو توی این حالت دید و تحسینش کرده بود....حتی با خودش گفت'چطوری از این صورت منتفرم؟؟'
جلو رفت و دستش رو حلقه به دور گردنش کرد....تهیونگ به خاطر تاریکی شب دید خوبی نداشت و مجبور شد صورتش رو نزدیکتر به گردن سوکجین ببره....نفس های گرم تهیونگ روی گردن سوکجین فرود می امد و لذت مطبوعی به سوکجین داد....سوکجین کمی معذب شد و برای اینکه تکون نخوره خودش رو محکم گرفت و چشماش رو بست....
اما تهیونگ، وضعیت بهتری نسبت به سوکجین نداشت....بوی عطر سوکجین که رایحه گرم و ملایمی داشت، به مشام تهیونگ رسید و تهیونگ رو از خود بی خود کرد....بی جنبه نبود، اما برای یک لحظه دوست داشت گردنی که از بوش داره دیوانه میشه رو مارک کنه...اینقدر ببوستش تا مارکای بنفش روی گردنش نمایش داده بشه....
تهیونگ با دردسر گردنبند رو بست و از سوکجین دور شد....اون فضا برای هر دوشون معذب کننده بود...سوکجین زیر چشمی به تهیونگ نگاه کرد و تشکر کرد...
تهیونگ سرش رو تکون داد و به ساحل نگاه کرد....هوا به شدت گرم شده بود و تهیونگ بدنش گر گرفته بود....دو تا دکمه بالایی لباسش رو باز کرد و رو به سوکجین گفت:
"بهتره بریم بخوابیم......نظرت چیه؟؟"
"بریم...."
تهیونگ سریع راه افتاد،میخواست از این وضعیت گیج کننده فرار کنه...سوکجین دوید و لب آستین تهیونگ رو گرفت...
"ممنونم تهیونگ....امشب بهترین شب عمرم بود"
تهیونگ لبخند زد و سرش رو تکون داد....سوکجین و تهیونگ به داخل ویلا رفتند....
تهیونگ هر کاری کرد خوابش نبرد، از روی تخت کلافه بلند شد و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر کرد...چند بار با قدمهاش اتاق رو متر کرد و عصبی لبش رو میجوید...اما اینها ارومش نمیکرد، سیگاری برداشت و روشن کرد....
کام عمیقی از سیگارش گرفت و دودش رو اروم اروم بیرون داد....
"یعنی وقتی از دستم بدی....نابود میشی؟؟؟به همین راحتی؟"
فکراش اینقدر آشفته بود که فکر کردن بیشتر دیوونش میکرد...تصمیم گرفت فقط از منظره شب و دود سیگارش لذت ببره....
**************
سلام بعد از یک هفته
چطورید خوبید؟؟
میخوام نظری در مورد این پارت ندم اما لطفا اروم به تهیونگم فوش بدید...بچه بدی نیست
دوستتون دارم😃...
Advertisement
Summon Imp!
Travel with a newly born demon as he grows and learns in his own world as well as in other worlds as he gets summoned again and again. Usually to die or kill for others in strange and exciting places, but it's never certain what the next one will bring. It has its perks. With each new world comes a new story with new experiences and new lessons. There is always more to see, more to learn and more to know. Maybe, someday, it will all make sense. For now he will just work hard to become stronger, to be useful and, hopefully, survive that way. A coming-of-age story, but different. Things start to slow down to a crawl. Colors blur into one another until my vision is completely white. All I can think is "Shit, not this again!" I hate being summoned. _________________________________ updates once a week until I get more time The idea for this story began in two places. One was the ridiculously rapid pace of gaining power in many novels. Both in games and in novels, I enjoy the struggle of the beginning character, why always the rush? The other was the way many monster or non-human MCs always seem to hurry to become human (again). It always felt like a cheap way to grant the character extra powers without the difficulty of writing a non-standard thought process. Thus I wanted to write the slow(ish) progression of a monster character gaining strength and intelligence, while remaining distinctly non-human. There are no stats, xp or systems, no reincarnated soul or completely formed being to start with - unless I want to make fun of those. While the MC 'evolves', the process takes months if not years to proceed step by little step. Sit down with me and imagine, what would it be like if...
8 169Cat Girl Was Not My First Choice
No truck-kun, no death, no clear transition: one moment I was standing in my apartment eating a microwave dinner over the sink and the next I was floating in an endless space filled with small pastel lights. On the one hand: WTF?! On the other hand: I doubt my student loans can follow me here... Ch. 1-10, Catastrophe! Or, Thorn’s Terrible, Horrible, No Good, Very Bad Day Ch. 11-20, Eye of the Tiger or, Cat Training for Fun and Profit Ch. 21-30, Cat Hard or, the Curious Incident of the Cat in the Status Screen [Cover image is from a Public Domain website.]
8 81ECLIPSE: A Complete Fantasy Novelette
~First place winner! January 2022 Royal Road Community Magazine Contest~ When all else fails, when all hope is lost, perhaps madness is less important than results. If the world is going to end, save what you can from the ashes. No matter the sacrifice. When came the monsters, So fell the elves; The rising of the Dungeon Queen, And then the sun went out.
8 147Interactive Dungeon
Dungeons. From a lowly slime dungeon to the supreme and exalted hero-slaying dungeons, they are important. May it be for simple training of rookies to the sense of adventure for the S-Class. What type of dungeon will we be? I see a tiny square of a dungeon and you, as the dungeon master, will take hold of it and expand it how you see fit. What can you bring to this dungeon? From the author of Interactive Evolutions, comes another reader-interactive that will have everything up to the readers to decide.
8 117Time And Thoughts
This a book is where I freely express and convey emotions and my thoughts about topics. It's a place where I spend my TIME putting my THOUGHTS into words in hopes of helping someone. I've written these poems in such a way, so that my viewers can derive their own meaning from them. For me as a person I tend to feel more comforted, when down, by listen to music or reading poems, in which the poem or song is hopeless and gives off the feeling of the protagonist being bluntly hurt. In my poems I write without words of encouragement, but instead comfort the reader through understanding and allowing them to feel.If you ever feel the need to talk to someone or want to know the meaning of one of my poems or just wanna say something feel free to comment or private message me.Please enjoy and be comforted by my book.Highest ranking:#1 poems#1 poembook#2 poemcollection#2 poem#3 poetry#3 poetrycollection#5 sadpoems#5 thoughts#8 emotions#13 freeverse#17 hopeless#20 feelings#24 sadness#36 depressing #44 updating#56 life#70 sad#87 poet
8 158Dark Roses #Wattys2019
(COMPLETED STORY)It's Rose Adam's senior year of highschool, and she just moved to a suburban town known as Blakeson Canyons.As every trouble in her life seems to fall into place in this perfect town, she soon comes across a mysterious 17 year old boy, left alone and not talked to for his past, Blaire Weston. Warned to not talk to what's assumed to be a psychotic killer, Rose can't help but to get to know him to understand who he is, thinking that everyone is so quick to jump to conclusions.Little does she know, it would be the worst mistake of her life.
8 148