《In your hands (vkook)》part 8 (end)
Advertisement
شما اگر جای جانگکوک بودید چیکار می کردید؟؟؟
میموندین و با خوب و بد زندگی میساختین، یا میرفتین و پشت سره تون رو هم نگاه نمی کردین؟؟
هرچی که بود ، الان جانگکوک راه حل دوم رو رو انتخاب کرده .
برای همینه که الان بچه به بغل با یه کوله پشتی کوچولو در حاله دویدنه تا زودتر از خونه ی لعنتی دور بشه .
فقط خدا می دونه وقتی دیشب تهیونگ بهش گفت که باید بره جایی و احتمال داره تا شب هم برنگرده چقدر خوشحال شده بود .
همون موقع بود که کوله پشتی و بچه ش رو به بغل زده بود و با هزار بدبختی از اونجا فرار کرده بود .
می دونی ....... شاید اون موقع یکمی عجله ای تصمیم گرفته بود ، اما هرچی که باشه .......... دیگه راه برگشتی نداره ........ چون مطمئنا اگه برگرده به اون عمارت لعنت شده تهیونگ زنده ش نمیذاره .
حتی امکان داره پسرش رو ازش جدا کنه و خودش رو هم بندازه بیرون.
پاهاش دیگه جون نداشتن ......... اگه فقط یه قدم دیگه بر می داشت مطمئن بود که زمین میوفته ، پس همونجا روی زمین نشست ..... نمی دونست چقدر از اون خونه دور شده اما میدونست بازم باید ادامه بده ....... چون هرچقدر از اون جا بیشتر دور می شد امنیتش بیشر بود .
اما افکارش بیشتر از چند دقیقه طول نکشید ....... چون با صدای جیغ لاستیک چندتا ماشین از فکر بیرون اومده بود ........ ماشین های مشکی رنگ حالا دورتادورش رو محاصره کرده بودن ، باعث شده بودن که جانگکوک، جونگ مین رو بیشتر به خودش فشار بده و حلقه ی دستاش رو دورش محکم تر کنه .
تهیونگ از یکی از ماشین ها بیرون اومد و با نگاه استرسی و نگرانش به جانگکوکی که جونگ مین رو توی آغوشش فشار میداد نگاه می کرد .
جانگکوک حتی فکرش رو هم نمی کردم که تهیونگ الان به جای اینکه داد و بیداد کنه ساکت ایستاده و داره تهیونگ رو برانداز می کنه .
Advertisement
تهیونگ : جانگکوک ....... تو ...... تو داشتی چیکار می کردی ؟؟؟؟ چرا انقدر از خونه دور شده بودی؟؟ بهت گفته بودم بدون محافظ ، زیاد از خونه دور نشو ...... نگفته بودم عزیزم؟ حالا بیا بریم ..... هوا داره سرد میشه ..... امکان داره سرما بخورین ...
جانگکوک بازوش رو که توی دستای تهیونگ اسیر شده بود با ضرب تکون داد و فریاد کشید
جانگکوک : ولم کن ....... ولم کن ....... من دیگه به اون خونه ی لعنتی بر نمی گردم ....... دلم نمی خواد به خونه لعنتی که جون خودم و پسرم رو به خطر میندازه برگردم
تهیونگ با تعجب بازوی جانگکوک رو ول کرد و پرسید
تهیونگ : به خطر میندازه؟؟؟؟؟جانگکوک چیزی دیدی که انقدر ترسیدی؟؟؟ اگه ..... اگه فک می کنی اون عمارت خطرناکه می تونم یه جای دیگه بگیرم هرجا که تو دوست داشته باشی .... هوم؟؟؟؟
جانگکوک با بغض گفت
جانگکوک : خطر هیچ وقت از من و پسرم دور نمیشه ..... چون خطره واقع تویی ....... خطری که من ازش میترسم تویی نه هیچ چیز دیگه
و اونجا بود که تهیونگ خرد شد ....... کوکیش ... اون ازش می ترسید ؟؟؟ فک میکرد اون یه خطره؟؟؟؟مگه چیکار کرده بود؟؟؟؟ چی برای خانوادش کم گذاشته بود؟؟؟؟
اینا سوالاتی بودن که مثل موریانه به جونه مغزش افتاده بودند .
تهیونگ : جانگکوک منظورت چیه؟؟؟ من که همه جوره سعی کردم امنیت تو و جونگ مین رو تامین کنم.
جانگکوک : من ..... من با همه چی کنار اومدم ...... حتی با اینکه شغلت خلاف بود مشکلی نداشتم ..... اما ..... اما قاچاق ....... قاچاق بچه چیزیه که نمیتونم ازش بگذرم .
پس فهمیده بود ..... بخاطر همین بود که از اونجا فرار کرده بود
ولی اون حاله تهیونگ رو درک نمی کرد ..... نمی دونست وقتی که بادیگارد ها بهش خبر دادن که جانگکوک فرار کرده با چه حالی به خونه برگشته و دنبالش گشته ...... اون هیچی رو نمیدونست ...... هیچی.
به حالتی زار جلوی جانگکوک زانو زد ..... جانگکوک تعجب کرده از این کار تهیونگ چشماش رو درشت کرد .
Advertisement
تهیونگ : من ..... من بدون تو و جونگ مین نمی تونم زندگی کنم ...... خواهش می کنم ...... فقط فقط یه فرصت دیگه بهم بده ..... قسم میخورم ..... قول میدم که این کار رو برارم کنار و مثل هی آدم خوب زندگی کنم ...... فقط خواهش می کنم پیشم بمون ...... خواهش می کنم
تا حالا گریه ی یه مرد رو دیدین؟؟؟؟
می دونین چه حسی داره وقتی کسی که همه میان پیشش و بهش التماس می کنن ، جلوی پاتون زانو زده و گریه می کنه؟
نه نمی دونین ..... هیچکس نمی دونه ..... این حال رو جانگگوک فقط درک می کنه .
شاید جانگکوک هم نسبت به تهیونگ بی میل نبود ...... شاید می تونست یه فرصت دیگه بهش بده و ببخشتش ...... پس جونگمین رو روی زمین گذاشت و پیش تهیونگ زانو زد
جانگکوک : اگه ....... اگه قول میدی که یه زندگی بدون دردسر و خلاف برای من و پسرم بسازی ...... میبخشمت.
تهیونگ متعجب از حرف جانگکوک فقط سرش رو تند تند تکون داد و جانگکوک رو توی بغلش کشید و ادامه ی گریه اش رو توی بغل اون ادامه داد .
■■■■■■■■■■
شاید گاهی بخشش بتونه زندگیت رو نجات بده !
شاید برای همه اینجوری نباشه ..... اما خب ...... برای زندگی جانگکوک ما اینجوری بود .
"حالا اون همه چی داشت"
"یک زندگی خوب"
"یک همسر خوب"
"یک پسر خوب"
و از همه مهم تر
"عشق"
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
Advertisement
Vacuous Void
The story of an half human and rift-sovereign's, journey and adventure. His power is above the gods and he is omnipotent. With the power of an ruler in his blood he travels dimension. Whatever.. I cannot give an good synopsis! This is the story of an lazy writer (I don't consider myself an author, because I'm torturing myself here, I will refer to myself as an author in the story, though).
8 86Age of Swordsmen Online
Let me ask you a question. Did you ever play a game so passionately, that you were able to play it for hours and hours, without even noticing how the time passed by? And then imagine being stuck… But you’re not only stuck because you can’t get any further, but you are also stuck because you can’t get out anymore This is the story of gamers, or should I say brave swordsmen who fought to clear the game, to beat the boss, to be alive. This is the story of a game, the story of… The Age of Swordsmen *************************************************** A guaranteed chapter every Monday + out of schedule chapters when I feel like it :pAuthor's Note: First Novel I ever published here. May remind some of SAO, but yeah... It actually isn't really like SAO at all. I would appreciate any corrections of grammar/spelling errors since I'm not a native English speaker. In addition to that, this is a 'First Draft', so I may edit a few things in old chapters when I feel like it.
8 257A New Life
Evailia was just a normal woman raising her kids until one day when she woke up in a strange place... or so she thought. Ancient lineage and powerful magic put her in the midst of her very own adventures.
8 110The Prince of Lies
Sabar is dying. Or so he thinks.What seems like a death sentence: the dreaded sleeping disease - the quiet and deadly korean trypanosomiasis pandemic of 2030 - may not be what it seems. On the far side of the last river, where the waves lap against the cruel cliffs of Eda, there are worse things than passing in your sleep. Sabar must survive. To survive this strange hell, and walk between the dreams, he must become something else. If he does it - if he returns with a taste of the dream - he will turn the world upside down all over again
8 77NCo (Title TBD)
Garem wakes up in what seems to be a prison and immediately begins to assess the situation. During the assessment, something seems off- his way of thinking. The people who break him out of his confinement, the flashbacks he constantly has, his misplaced anger, and that voice... Conditions have been met? Corruption? As Garem searches for answers, more questions keep swarming his mind and distracting him from his goal, however he is not the only one experiencing things that don't make sense... Welcome to the Chaos where Atonement is unreachable Character Designs by Julia Jasińska (cherry chan)Chapter illustrations by mimi (omayma zarar) [Art being added as I go. Working on editing the chapters I have already written/ typed up, but I will spend the next couple of days getting the artwork added as well. Apologies.] story is also posted on https://www.wattpad.com/story/242913998-nco-title-tbd
8 227D3 The Mighty Ducks (LUIS MENDOZA)
Having achieved a modicum of fame from their earlier adventures, all the members of the Mighty Ducks hockey team are awarded scholarships to a prestigious prep school. But they must now play in the school's uniforms and renounce their freewheeling style for the more disciplined approach of their new coach, Ted Orion. After star player Charlie quits the team, their old coach, Gordon Bombay , must return to reinvigorate the Ducks' spirit.
8 96