《In your hands (vkook)》part 6
Advertisement
با رفتن جونگ مین جانگکوک به چشمای تهیونگ زل زد و سکوت کرد
تهیونگ : یه مدت راحتت گذاشتم فکر کردی خبریه ..... اره ؟ اما دیگه خبرب از راحت بودن نیست ، از امروز همه چی تعطیله .
داد زد پاکت سیگارش رو از جیبش بیرون آورد .
جانگکوک با حرکات تهیونگ کنترلش رو از دست داد و با صدای نه چندان ارومی گفت :
جانگکوک : عوضیِ آشغال
تهیونگ سیگارش رو از بین دوتا انگشتش بیرون اورد و روی زمین پرت کرد .
با آرامشی که توی اون موقعیت ازش بعید بود به سمت جانگکوک رفت و توی فاصله ی یه قدمیش قرار گرفت .
توی چشم هاش نگاه کرد ، و کشیده ای توی گوشش خوابوند .
انگشتش رو به نشانه ی تحدید بالا اورد و روبه جانگکوک تکونش داد .
تهیونگ : حواست باشه چجوری با من حرف میزنی ، نزار اون کاری رو بکنم که بعدش هر دومون پشیمون بشیم .
جانگکوک دستش رو روی چشمای ترش گذاشت و رو به تهیونگ فریاد کشید :
جانگکوک : مثلا چه غلطی میخوای بکنی ؟ چه کاری مونده که با من نکرده باشی ؟ می خوای بزنیم ؟ بیا بزن . می خوای بهم تجاوز کنی ؟ بیا ! اینا همه برای من عادی شده . فقط میخوام بهت یادآوری کنم تو قبلا همه ی اینکارا رو با من کردی .
با هر کلمه ای که میگفت قطره ای اشک روی صورتش جاری میشد .
تهیونگ که با حرفای جانگکوک عصبانیتش دو برابر شده بودفریاد زد :
تهیونگ : خفه شو ، فقط خقه شو و دهنت رو ببند .
فریاد زد و پشتش چند کشیده ی متوالی به جانگکوک زد .
اما جانگکوک سکوت نکرد ، تا کی باید وایمیستاد و با چشمای خودش میدید که زندگیش روز به روز داره بیشتر توی لجنزار فرو میره ؟
پس لرزش هیستیریک وار بدنش رو نادیده گرفت و تمام جرعتش رو جمع کرد و گفت :
جانگکوک : میدونی مشکل جونگ مین چیه ؟ میدونی علت اینکه شبا بیدار میشه و گریه می کنه ؟ میدونی علت دوری و ترسش از اینکه توی اتاق ما بیاد چیه ؟ نه نمیدونی ، شرط میبندم برات حتی مهم هم نیست .
Advertisement
تهیونگ که لرزش غیر عادی بدن جانگکوک رو میدید سعی کرد بهش نزدیک بشه و ارومش کنه .
در عرض یک دقیقه تمام عصبانیتش فروکش کرد و جاش رو به نگرانی داد .
تهیونگ : جانگکوک ...... عزیزم ... اروم باش .... هرچی که هست رو باهم حل می کنیم ، باشه ؟ من معذرت میخوام ، نباید میزدمت ، فقط یه لحظه کنترلم رو از دست دادم .
می گفت و قدم قدم به جانگکوک نزدیک می شد .
دست جانگکوک و که به شدت میلرزید توی دستش گرفت و بوسید .
جانگکوک که دچار جمله ی عصبی شده بود دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید وو فریاد زد :
جانگکوک : بهم دست نزن ..... دسته کثیفت رو به من نزن
گوشه ی آشپزخونه به کابینت تکیه داد و روی زمین نشست
جانگکوک : پسر من .... جونگ مین کوچولوی من ....... اون دیده ...... همه چی رو دیده .......... لعنت به همه چییییی ...... اون همه رو دیده
همه رو جیغ زد و بلند گریه کرد
تهیونگ که گیج شده بود پرسید :
تهیونگ : چی رو دیده ؟؟؟ جانگکوک چیشده؟؟؟
جانگکوک : دیده ..... اون شب لعنتی ...... جونگ مین تمام اون شب لعنتی کارای من تو رو دیده
تهیونگ که دقیقا منظور جانگکوک رو نفهمیده بود روی زانوهاش نشست و شونه ی جانگکوک رو توی دستاش گرفت و دوباره پرسید
تهیونگ : چی رو دیده جانگکوک؟؟؟؟ راجبه کدوم شب داری حرف می زنی ؟؟؟
جانگکوک : اون ..... اون ....... اون سکس من و تورو باهم دیده ..... همش تقصیر توعه لعنتیه ..... اگه دو دقیقه اون لعنتی توی شلوارت رو کنترل می کردی ..... اکه میگذاشتی خوابش عمیق تر بشه هیچکدوم از این اتفاقا نمیافتاد....... تو زندگی پسر کوچولوی منو تباه کردی ؛ من بس نبودم؟؟؟؟؟ چیکار به پسرم داشتی؟؟؟
تهیونگ که از اتفاقی که افتاده بود توی شوک فرو رفته بود فریاد کشید :
تهیونگ : لعنت بهت ..... من نمی دونستم می خواد اینطوری میشه ....... جونگ مین همون قدر که پسره توعه پسر منم هست ....... چرا فک کردی کم تر از تو دوسش دارم؟؟؟؟چی باعث شده همچین فکر لعنتی بکنی؟؟؟
Advertisement
چندتا نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
تهیونگ : کوک عزیزم اشکالی نداره ... هوم؟ما باهم میتونیم مشکل پسرمون رو بر طرف کنیم ...... باشه؟؟؟؟؟
همون موقع یکی از بادیگارد های تهیونگ داخل اومد و فریاد زد
بادیگارد : جناب کیم ...... پلیس ...... پلیس مرکزی اونده اینجا ...... همه جارو محاصره کرده ....... بهتره از اینجا برید...... پشت در حیاط پشتی یه ون مشکی منتظرتونه.......لطفا هرچه سریع تر برید
تهیونگ توی اون موقعیت فقط تونست دست جانگکوک رو چنگ بزنه و به سمت طبقه بالا بره .
رو کرد به جانگکوک و گفت :
تهیونگ : جونگ مین رو بردار .... باید هرچه سریع تر بریم
جانگکوک به سمت اتاق جونگ مین پا تند کرد و اون رو بغل کرد و تهیونگ هم توی اتاق کارش رفت تا یه سری مدارک مهم رو از توی گاو صندوق برداره ..... می دونست کی به این پلیس های لعنتی جرات داده که بیان اینجا و آرامش خانوادشو بهم زده ....... می دونست اون لعنتی ای که اینکارو کرده دنبال این مدارک می گشته ولی تهیونگ زرنگ تر از این حرفا بود .
♡پایان پارت ششم♡
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
سلام کلوچه ها
امیدوارم حالتون خوب باشه
ببشخید که یکم دیر اپ کردم
بچه ها می خوام ازتون بپرسم دلتون می خواد کاپل داستان بعدی چی باشه؟؟؟
ممنون میشم اگر تو کامنت ها بهم جواب بدید چون نظر تک تکتون برام مهمه💜
Advertisement
Soul Shard Captor
After Noah's death, what greeted him was an AI system calling itself Black, offering him a job working for the World and Soul Management Bureau.
8 817Begin the End
The legend of Alexander Wren, was a tale passed down through generations. Telling of a hero's quest to pull his love back from the gate of death. The story told is always a happy one.The hero slays the beast, saves the girl, lives happily ever after. However this is merely a folk tale, a story told to children. The truth is much more sinister This is the true story of Alexander Wren, the beginning of the end.The very thing that led us here, to the day the mortals die.
8 83World of Kings: Aegaeon’s Path
In a world Inspired by The Legend of Randidly Ghosthound, a young man wakes up with no remembrance of who or what he is. All he knows is that he must grow in order to survive.
8 105Glavas, my pleasure!
Why does one become a hunter of monsters and magical creatures? Money? Fame? Power? To prove something? Yes, those are all valid answers. Except the best hunter does not do it for any of those. Glavas is a vagrant. He cares not for publicity or riches. Instead, the thing that makes him tick is the simplest of them all - food. He became a hunter to travel the world, make money on the go and then buy and taste every dish the world of Ezma could offer him. And for many years in his long, elven lifespan, he's been doing precisely that. But fate often has a sick sense of humor. So what happens to the lone hunter, when he finds companions in a deaf dragon youngling and a soulless human girl?
8 209Was I Looking For You
This Is a fanfic plus Fluff cause there is going to be cute parts
8 132Unnatural Instinct: Transform
A loathsome monster has you trapped in his castle. Worse, something inside you is trying to break free. Something just as terrible as him. Can you halt your transformation before you lose yourself forever?You've always felt different from everyone else, an outsider, someone who doesn't quite fit in. You've never understood why, until one night you're snatched from your bed and hauled before a creature who's straight out of your nightmares.Huge, powerful, dreadful, he pursues you as his chosen mate and forces you to face the reality of what you are. Despite your resistance, the truth becomes undeniable. You're changing before your own eyes and there's nothing you can do to stop it. And the only person-thing-you can turn to for help is the one who did this to you in the first place. Someone like you: a killer, a cannibal ... A monster.Part 4 of the Unnatural Instinct Series: the hard and fast, wacky and naughty sexual encounters between humans and their monstrous or magical lovers.
8 226