《In your hands (vkook)》part 5
Advertisement
بعد از مدتی جانگکوک به این مسئله پی برد که اگه چندشب دیگه هم به همین منوال پیش بره دیگه چیزی از پسرش باقی نمیمونه.
برای همین با یک مشاور کودک تماس گرفت و با کمک اون مشاور فهمید که بهتره پسرش رو پیش روانشناس کودک ببره .
و اون الان دقیقا همونجا بود .
روی یکی از همون صندلی های کذایی نشسته بود و منتظر بود تا جونگ مین کوچولوش از اون تو بیاد بیرون .
بالاخره اون در لعنتی باز شد و جونگ مین به همراه دکتر پارک که از قضا یکی از دوستای صمیمیه جانگکوک بود بیرون اومدن .
جیمین : جونگمینی ... میشه یه چند لحظه بیرون بشینی تا با مامانت مامانت صحبت کنم ؟
جونگ مین : اوهوم
اون لحظه بود که زانوهای جانگکوک سست شد .
یعنی بالاخره بعد از چند هفته پسرش تصمیم گرفته بود که با جیمین صحبت کنه ؟
باصدای جیمین به خودش اومد
جیمین : جانگکوک ، بشین لطفا .
جانگکوک با چشمای منتظرش به جیمین چشم دوخته بود .
جانگکوک : خب چیزی بهت گفت ؟
جیمین نمی دونس باید به جانگکوک بگه یا نه ، اما این حق اون بود که بدونه چه بلایی سره پسرش اومده .
جیمین : خب ..... خب ....راستش جونگ مین همه چیز رو به من گفت .... البته خیلی ناواضح حرف میزد اما من وقتی تیکه های حرفش رو به هم چسبوندم فقظ یه چیزی دستگیرم شد
جانگکوک : و اون چیه؟؟؟
گفت و با چشمای منتظرش به جیمین نگاه کرد .
جیمین : جانگکوک .... خب ... اون ....یعنی چیزه .....
جانگکوک : جیمین نصفه عمرم کردی ...... بگو مشکل پسرم چیه ؟
و اونجا بود که جیمین دلش رو به دریا زد و گفت :
جیمین : جونگ مین ..... جونگ مین رابطه تو و تهیونگ رو دیده .
و اون موقع بود که دنیا روی سره جانگکوک خراب شد ، حالا نه تنها خودش بلکه پسر کوچولوش هم باید زجر و عذاب می کشید .
اما جانگکوک اجازه نمی داد این اتفاق بیوفته ، اجازه نمی داد جونگ مین کوچولوش توی سختی باشه ، پس خودش رو جمع و جور کرد و از جیمین پرسید :
Advertisement
جانگکوک : حالا.....حالا باید چیکار کنم؟؟؟؟باید چیکار کنم تا همه ی اونها از یادش بره؟؟؟
جیمین : خیلی خب ...... قشنگ گوش بده ...... من براش یه داروی خواب آور مینویسم ، شبا قبل از اینکه بخوای بخوابونیش یه قاشق از این شربت بهش بده باعث میشه زودتر و راحت تر بخوابه .
جانگکوک : دیگه چی؟؟؟ دیگه چیکار کنم؟
جیمین : باید یه فضای پر آرامش رو براش درست کنید ، هیچ گونه تنشی چه توی خونه چه بیرون از خونه ممکن براش ازار دهنده باشه ، سعی کن حواسش رو از اون موضوع پرت کنی ، یعنی ..... یعنی ....چجوری بهت بگم؟ اهان مثلا هر روز یه ساعتی رو معین کن و باهاش بیرون برو .... ببرش پارک .... شهربازی .... هر جایی که بتونه برای چند دقیقه حواسش رو از اون اتفاق پرت کنه
جانگکوک که تا اون موقع داشت به صحبت های جیمین با دقت گوش میداد با اتمام حرفش گفت :
جانگکوک : باشه هیونگ حتما این کارهایی که گفتی رو انجام می دم ، الانم میرم تا جونگ مین بیشتر از این بیرون تنها نباشه .
از سره جاش بلند شد و به سمت در رفت ، در لحظه ی آخر مچ دست هاش توی دست های جیمین اسیر شد
جیمین : جانگکوک ... میدونی که هرچیزی شد میتونی روی من حساب کنی ... هر چیزی که شد فقط کافیه بهم زنگ بزنی .... باشه؟؟
روی پاشنه ی پاهاش چرخید و یه لبخند زیبا روی لب هاش نشوند .
جانگکوک : ممنونم هیونگ
گفت از در بیرون رفت
♤♤♤♤♤♤♤
ج
انگکوک : نگه دار
رو به راننده گفت و کیفش رو برداشت و جونگ مین رو بغل کرد .
راننده : اما......اما اگه آقای کیم بفهمن چی ؟؟؟
جانگکوک نگاه مرگباری بهش انداخت و گفت
جانگکوک : نگران نباش ، کسی قرار نیست کاری به کار تو داشته باشه . برگرد عمارت ، من و جونگ مین خودمون بر می گردیم .
بدون اینکه اجازه حرف اضافی رو به اون راننده بدبخت بده با جونگ مین از ماشین پیاده شد .
Advertisement
جونگ مین با دیدن پارک و وسایل بازی با ذوق دست جانگکوک رو رها کرد و به سمت زمین بازی دویید .
جانگکوک لبخندی از خوشحالی پسرش زد و روی یکی از نیمکت های زمین بازی نشست .
بعد از حدود یک ساعت جونگ مین خودش رو به جانگکوک رسوند و با گفتن کلمه ی " خسته شدم " به پدرش فهموند که تمام انرژیش تخلیه شده .
و حالا بستنی به دست توی راه خونه بودن .
وقتی دم در خونه رسید نامجون رو دید که سراسیمه به این طرف و اونطرف نگاه می کنه .
با رسیدن به سمت در عمارت نامجون بهش نزدیک شد و بعد از تعظیم نود درجه ای که بهش کرد گفت :
نامجون : جناب کیم خیلی عصبی هستن ، لطفا برین پیششون .
جانگکوک فقط سرش رو تکون داد و به سمت در خونه رفت .
با ورود به خونه تهیونگ رو دید که روی مبل تک نفره لم داده بود .
تهیونگ : کجا بودی ؟
جانگکوک با سردی جواب داد
جانگکوک : گفتم که میرم پیش جیمین هیونگ برای مشاوره ی مینی .
تهیونگ با چشمای به خون نشسته از جاش بلند شد
تهیونگ : اون تا ساعت 5 بود . این دو ساعت رو کدوم گوری بودی ؟
جانگکوک که دید اوضاع داره به جاهای باریک کشیده میشه روی به جنگ مین کرد و گفت :
جانگکوک : مینی برو و اتاقت بازی کن
جونگ مین که از داده جانگکوک ترسیده بود با دو خودش رو به بالای پله ها و تو اتاق خودش رسوند .
♡پایان پارت پنجم♡
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
ووت و کانت یادتون نره کلوچه ها😉🌸
Advertisement
The Icon of the Sword
Marroo Bolle isn't just a cultivator, he's the strongest cultivator of his cohort ever born. Trained from childhood as an Adept of the Sword, he's well on his way to matching even his father's generation in power, but happiness rarely waits along the path to power, and soon Marroo must choose... Become the monster his father always wanted him to be, or the hero he's never known... And time is running out. === New chapter every Tuesday and Friday! You can read up to 12 chapters ahead on the Patreon! OR Join the Discord to chat about the story and get updates when a new story goes up!
8 197A Villains Bright Side (IzukuxOchaco)
"I've never met someone like you, but i'm glad I did""Pray you'll have a quirk in your next life, and take a swan dive off the roof." And so Izuku did, but instead of dying he got saved by the villains. Izuku is now known to the public as Deku. And for the past 2 years Deku has been the worlds most dangerous and violent villain. But will one little kidnapping of a certain gravity quirk girl change his mind?---------------------------------------------------------------------This is my first story and it is a izuocha story and for some reason I like Villain deku x hero ochako sorry if there is some spelling mistakes or errors in the story ooorrrrrrrr if the story is trash, please give meh feed back
8 214Anima Academy
Casimir Toomes has been pretty successful as an adventurer... until he wasn't. With his team shattered and the surviving members scattered to the four winds, he went back to his home country of Anima, and at his Master's behest, became a teacher at the Academy of High Magic. Sure, his Master keeps bugging him to take on some personal students of his own, but he's not in this teaching gig for good, it's just a temporary thing, as a favor. There's absolutely no way he'll get attached to any of the brats. Updates on Monday.
8 212Cosmic Spirits
(This is coming, I'm just trying to upload my little ideas of fiction, I didn't think of a short description yet)
8 133Revival of Undead King
Around 1000 years ago, there was an Undead king who made a winter when it's suppose to be summer. The winter called nightmare winter and countless lives taken thanks to it. People from all races gathered to defeat the Undead king and stop the winter. However, the price for that wasn't small and many people died. If not for the Dragon king arrival. They would be dead. the between Undead king and Dragon king went fierce. In the end, the winner was Dragon king. The Undead king is gone and nightmare winter is stopped. However, that is a history written by false historician. The truth is hidden behind the darkness and there is always a reason behind it. As the present is living in calm before storm. A young man from a certain village, Evan must face his unavoidable destiny.
8 62Youth || Klaus Mikaelson
"Youth" -DaughterAshley Sommers, the daughter to Jenna Sommers and fathers remains unknown. A 15 year old girl who has to deal with vampires and unknown supernatural creatures that are to come.Besides of the loss of her Aunt and Uncle, her life was great. Had a great support system, great cousins, friends, family, even if they are vampires.That happy feeling goes to waste when she finds out the truth of her and her cousin Elena's bloodline.S2-S4ish
8 195