《وقتی رسیدی که شکسته بودم》ییشوان
Advertisement
روی تخت نشسته بود و هر کاری میکرد نمیتونست ییبو رو از خودش جدا کنه؛ برای همین بیخیال شد.
ییبو الان در آرومترین حالت ممکن بود.
چند دقیقه که گذشت، پسر اسم جان رو آروم به زبون آورد:
جان!
جان با شنیدن صدای ییبو که اسمش رو به زبون آورده بود، لبخندی زد و گفت:
بله...
ییبو نمیدونست تصویری که دیده رو چطور به زبون بیاره و چطور بگه؛ اما احساس میکرد چیزی ته قلبش سنگینی میکنه.
آروم پیراهن جان رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد:
مادرم کجاست؟ اون توی خون بود. الان کجاست؟
جان نمیدونست چه جوابی باید بده؛ اما ییبو بدون اینکه منتظر جوابی باشه، خودش شروع به صحبت کرد:
تو خون بود... پدرم یه چیزی کرد توی بدنش و افتاد... خوب شده؟
ییبو شروع به جویدن ناخنش کرد. جان با فهمیدن این موضوع، دست ییبو رو محکم توی دستش گرفت و گفت:
دوست داری کجا باشه؟
ییبو فکر کرد. دوست داشت واقعا مادرش کجا باشه؟ کمی توی بغل جان جابهجا شد و گفت:
خون آدم رو پاک میکنه. هر کی میمیره باید توی خون بشورنش.
جان اخمی کرد و گفت:
کی اینو گفته؟
ییبو بدون اینکه به سوال جان پاسخی بده، گفت:
اون الان تمیز شده و توی بهشته. اون کلا توی خون بود.
جان متوجه لرزش صدای ییبو موقع حرف زدن از خون شده بود. دلش نمیخواست پسر به تاریکی فکر کنه؛ برای همین برای اینکه موضوع رو عوض کنه، گفت:
مامانم غذای خوشمزه درست کرده. دوست نداری بخوری؟
دوست داشت چیزی بخوره؟ اصلا گرسنش بود؟ نمیدونست؛ اما دلش میخواست حرفی که توی قلبش هست رو با مرد در میون بگذاره:
من دروغ گفتم!
: چه دروغی؟
ییبو حواسش رو به ضربان قلب جان داد. ریتمش قشنگ بود...
آروم بود و لذتبخش. تا حالا همچین چیزی نشنیده بود. لبخندی زد و گفت:
من تورو بیشتر از مادرت دوست دارم.
و همین باعث شد لبخند زیبایی روی لبهای جان شکل بگیره؛ اما با جمله بعدیش به زحمت جلوی خندش رو گرفت:
اما مادرت گفت من پسر بهتریم و من رو بیشتر دوست داره.
جان چیزی نگفت و مشکلاتی که ییبو تا به امروز پشت سر گذاشته رو تصور کرد.
اصلا چیزی برای تصور کردن وجود داشت؟ قطعا نه.
نمیتونست این کارو انجام بده؛ اما از یک چیز مطمئن بود. اگه ییبو توی شرایط سختی زندگی نمیکرد، میتونست تبدیل به یکی از پرحرفترین آدمها روی کره زمین بشه.
مثل الان که داشت سوال میپرسید و احساساتش رو باهاش در میون میگذاشت.
هر چند ییبو هیچوقت همصحبتی نداشت و تمام آدمهای زندگیش خلاصه میشد در پدر، مادر و گاهی اوقات صداهای توی ذهنش.
حالا ییبویی که درکی از خوشحالی نداشت، خوشحال بود.
هر چند گاهی اوقات کابوسها و صداهای ذهنش آزارش میدادن؛ اما میدونست توی اوج بد بودن حالش کسی هست که کمکش کنه،
کسی هست اون رو از کمد بیرون بکشه و در آغوش بگیرتش
Advertisement
و در انتها با ضربان قلبش بهش کمک کنه.
درسته اون جان رو داشت و دلش نمیخواست هیچوقت ازش دور بشه...
*******************
همزمان که صدای زنگ در رو شنید، سریع بلند شد و به سمت اتاق رفت.
جان سری تکون داد و بعد از گذاشتن عینکش روی میز به سمت در رفت. ییشوان بود. سری تکون داد و کنار رفت تا مرد وارد بشه. ییشوان کمی اطرافش رو دید زد و با نبود ییبو گفت:
ییبو میخواد تا ابد از ما خودش رو پنهون کنه؟
جان در حالی که به سمت آشپزخونه حرکت میکرد، گفت:
هنوز نتونستم راضیش کنم که به جز من و مادرم فرد دیگهای رو ببینه و باهاش صحبت کنه.
ییشوان هم پشت سر جان حرکت کرد و گفت:
این کار تو نیست... باید بسپاریش دست یک روانشناس. با دکتری که بهت معرفی کرده بودم حرف زدی؟
: من حرف زدم؛ اما هر کاری میکنم ییبو راضی نمیشه ببینتش...
ییشوان سری تکون داد و گفت:
جان اجازه نده روند درمانش انقدر کند باشه. ما داریم روی مشکلات جسمیش کار میکنیم؛ اما روحش چی؟ اون پسر سرشار از کمبوده، سرشار از ترس و وحشته... نمیشه همینطوری رهاش کنیم. اگه تا ابد نخواد کسی رو ببینه چی؟ باید تا آخر دست روی دست بذاریم؟
جان دوست داشت هر چه سریعتر پسر جلسات مشاوره رو شروع کنه؛ اما میدونست پسر از اجبار بیزاره؛ برای همین دو دل بود.
ییشوان شک و تردید رو از چشمهای جان میتونست بخونه. قصد داشت نزدیکتر بره که با شنیدن صدای آرومی که جان رو فرا میخوند، ایستاد.
آروم به پشت سرش نگاه کرد. میتونست پسری و ببینه که با اعتمادبهنفس پایین و ترس بسیار زیادی یک گوشه ایستاده و سرش پایینه.
لبخندی زد و به پسر سلام داد؛ اما چیزی از پسر نشنید.
جان از آشپزخونه بیرون رفت و روبهروی ییبو ایستاد؛ طوری که نتونه به ییشوان دیدی داشته باشه:
اتفاقی افتاده؟ چیزی نیاز داری؟
ییبو با صدای آرومی گفت:
دوستت کی میره؟
جان لبخندی زد و گفت:
اومده تورو ببینه. ناراحتی؟
ییبو سری تکون داد و گفت:
میخوام با کوکو بازی کنم.
: بذار اول معاینت کنه... باشه؟
ییبو هنوز جوابی نداده بود که با شنیدن صدای پایی، خودش رو به جان نزدیکتر کرد. ییشوان نزدیک هر دو شد و گفت:
سلام ییبو. جوابمو نمیدی؟
ییبو فقط سری تکون داد و ییشوان همین حرکت رو یک گام مثبت در نظر گرفت:
من دوست صمیمی جان هستم و اومدم تورو ببینم و البته برات یه چیزی آوردم.
همین حرف باعث شد ییبو کمی توجهش جلب بشه. ییشوان بستهای که آورده بود رو از روی میز برداشت و روبهروی ییبو گرفت:
جان بهم گفته از اینا خیلی دوست داری.
ییبو با دستهای لرزون جعبه رو از دست مرد گرفت. دوست داشت بازش کنه؛ اما فقط منتظر تاییدیه از سمت جان بود که صداش رو شنید:
نمیخوای بازش کنی؟
ییبو در جعبه رو باز کرد. با دیدن شکلاتهایی که جان روز اول بهش داده بود، لبخندی زد.
Advertisement
الان باید چی میگفت؟
یاد حرفهای مادر جان افتاد که وقتی یک کاری میکرد از پسر تشکر میکرد؛ برای همین ییبو هم به تقلید از زن، گفت:
ممنون.
ییشوان لبخندی زد. کمی عقبتر ایستاد تا ناخودآگاه باعث ترس پسر نشه.
ییبو دیگه نمیتونست بیشتر از این بایسته؛ برای همین با همون جعبه به سمت اتاق رفت.
روبهروی تخت نشست و جعبه رو یک بار دیگه باز کرد. پر از شکلات بود و این میتونست خبر خوبی باشه.
اولین بار که مرد رو دیده بود، ازش ترسیده بود... الانم همینطور بود؛ اما اگه جان اون رو برای دوستی انتخاب کرده بود، یعنی آدم خوبی بود، نه؟
یکی از شکلاتهارو برداشت و بعد از باز کردن جلدش کامل توی دهانش گذاشت. بدنش درد میکرد؛ اما میخواست با هدیهای که گرفته، حالش رو بهتر کنه.
تا حالا کسی بهش هدیه داده بود؟
تا حالا کسی به این شکل لبخند زده بود؟
تا حالا کسی اینطور با مهربونی همکلامش شده بود؟
یادش نمیومد... چون هیچوقت همچین اتفاقی نیفتاده بود؛ اما حالا به جز مادر جان و خودش، یکی دیگه هم بهش لبخند زده بود؛ بدون اینکه قصد داشته باشه لمسش کنه.
توی همین فکرها بود که در اتاق زده شد. سرش رو برگردوند. فکر میکرد جانه؛ اما با دیدن همون مرد کمی عرق کرد ولی وقتی نگاهش رو به کوکو داد که کنار مرد ایستاده بود، کمی خیالش راحت شد.
ییشوان علایق ییبو رو از جان میشنید؛ برای همین فکر میکرد خرید شکلات میتونه بهش حس خوبی رو بده. ییشوان به کوکو نگاه کرد و گفت:
برو پیش دوستت...
کوکو که انگار فقط منتظر همین دستور بود به سمت ییبو حرکت کرد و سرش رو روی زانوهای ییبو گذاشت.
ییبو یک دستش رو روی بدن سگ گذاشت و با دست دیگهش محکم به زمین فشار میآورد. مرد تمام حرکات پسر رو زیر نظر گرفته بود؛ برای همین در دورترین نقطه از اتاق نشست و گفت:
جان خیلی درباره تو باهام حرف میزنه... همش میگه ییبو خیلی پسر خوب و مهربونیه. درست میگه نه؟
ییبو فقط سرش رو تکون داد و بعد آروم گفت:
مادرش هم میگه. میگه از جان بهترم.
ییشوان به حرف پسر لبخند زد و گفت:
حتما همینطوره... تا حالا ندیده بودم کوکو انقدر زود با کسی صمیمی بشه. حتما پسر خوبی هستی.
ییبو دستش رو روی سر سگ کشید و گفت:
پسرای خوب تنبیه نمیشن.
: پسرهای بدم نباید تنبیه بشن. مگه اصلا پسر بدی هم وجود داره؟
ییبو کمی دستش به لرزه افتاده بود. بدون توجه به اینکه چه کسی داره این سوال رو ازش میپرسه، گفت:
من پسر بدی بودم.
ییشوان از جان خواهش کرده بود تحت هیچ شرایطی وارد اتاق نشه.
از روی صندلی بلند شد. نگاهش به لگوهایی افتاد که کاملا نو بودند و این نشون میداد جان اونهارو تازه خریده. یکیش رو برداشت که با صدای ییبو مواجه شد:
جان برای من خریده.
ییشوان آروم روبهروی پسر نشست و در حالی که بستهبندیش رو باز میکرد، گفت:
واو... جان تا حالا همچین کاری برای کسی نکرده... ببین چقدر پسر خوبی هستی که برات اینهارو خریده. حالا میتونی درستشون کنی؟
ییبو انگار که با ییشوان یک چیز مشترک پیدا کرده از کوکو جدا شد و کمی نزدیکتر شد:
نه. جان هنوز بهم یاد نداده.
مرد با لبخند لگوهارو روی زمین گذاشت و در حالی که رنگهارو تفکیک میکرد، گفت:
اشکالی نداره. با هم میسازیمش.
: تو بلدی؟
آره. حتی از جان هم بیشتر بلدم. من خودم به جان یاد دادم.
: تو معلمی؟
نه نیستم.
: پس چرا بهش یاد دادی؟
چون پسر خوبی بود بهش یاد دادم.
ییبو چند تکه از لگوهارو برداشت و گفت:
یعنی من پسر بدی بودم که پدرم هیچی بهم یاد نمیداد؟
ییشوان متوجه شد ییبو کم کم میخواد درباره چیزی صحبت کنه؛ برای همین این میدون رو بهش داد:
پسر بدی بودی؟ مگه پسر بدا چیکار میکردن که پدرت این رو بهت میگفت؟
ییشوان با دقت به تلاش ییبو برای جا انداختن قطعات لگو خیره شده بود. بعد از مدتی ییبو به حرف اومد:
من خیلی پسر بودم. غذایی که مادرم درست میکرد رو به زور میخوردم.
: چرا نمیخوردی؟
بد بودن... حالم بهم میخورد. بعضی وقتها به حرفهاشون گوش نمیدادم.
: مثلا به چه حرفایی؟
ییبو چند قطعه دیگه برداشت و بدون اینکه هدفی از ساخت داشته باشه گفت:
ازم میخواست بهش بگم مامان... میخواست منو ببوسه. اجازه نمیدادم.
ییشوان با شنیدن این حرف به خودش لرزید. ممکن بود حتی پسر مورد تجاوز قرار گرفته باشه.
فقط نمیدونست چطور باید این حرف رو به زبون بیاره و چطور از پسر بپرسه. نگاهش رو به دستهای لرزون ییبو داد و گفت:
تا حالا شده بود بخواد به جای دیگت دست بزنه؟
ییبو سرش رو بالا آورد و تو چشمهای ییشوان نگاه کرد. حس بدی بهش نداشت.
اولین قطره اشک روی صورتش نشست و گفت:
من پسر بدی نبودم.
ییشوان سریع سرش رو تکون داد و گفت:
تو اصلا پسر بدی نیستی. مطمئن باش. تو از هر کسی که دیدم بهتری!
ییبو دستی به گلوش کشید و گفت:
میشه بخوابم؟
ییشوان لبخندی زد و گفت:
آره بخواب. میتونم بازم بیام ببینمت؟
ییبو بلند شد. روی تخت دراز کشید و گفت:
بهم لگو یاد میدی؟
: یاد میدم.
ییبو دستش رو زیر سرش گذاشت:
اینارو جان بهم یاد میده. تو جدیدشو بگیر.
ییشوان فهمید ییبو دنبال هدیه هست.
دنبال این هست کسی دوست داشتن رو بهش نشون بده.
با لبخند گفت:
دفعه بعد که اومدم یکی واست میخرم.
و بعد بلند شد تا از اتاق بیرون بره که با شنیدن صدای ییبو چند لحظه ایستاد:
سبز بخر.
ییشوان برگشت. نگاهی به معصومیت چشمهای پسر انداخت و بعد گفت:
سبز میخرم.
*********************
Sun Flower 🌻💫
:
Advertisement
- In Serial67 Chapters
Magical Fantasy Land
"I wish I could just get whisked away from all my problems to live happily ever after in magical fantasy land. Who doesn't? ...What do you mean it's not all it's cracked up to be?" Yumi just wants to get by and maybe eke out a little bit of happiness, but the world around her seems intent on stopping that. Then, a little twist of fate gives her a new chance, in a new world. An awesome fantasy world where she can finally be free and live happily! Who cares if she doesn't know the language, there's some endless war, racists, threats of slavery, and the magic is nothing like she imagined? It couldn't possibly be any worse than where she came from, could it? Note: Contains System stuff with stats and levels and all that. Warnings: The content warnings are there for a reason, this one can get extremely dark/raunchy in a few places. Contains explicit 18+ scenes and other adult content.
8 627 - In Serial11 Chapters
Fantasy Online: Hyperborea
Nineteen-year-old Ryuk Matsuzaki and his best friend Tamana decide to start over with new avatars. When Tamana is suddenly killed right in front of him in a Tokyo subway, Ryuk knows there is only one place he can search for answers –Tritania, the world’s most popular online fantasy world. Standing in his way are a mysterious guild known as the Shinigami, and his older brother, a Yakuza crime lord hell-bent on squashing his dreams. As a lowly ballistics mage, Ryuk must quickly recruit guild members, level up, loot and shoot his way across Tritania to discover the dark and sinister secret behind Tamana’s untimely death. Joining him in his quest are a famous Swedish gamer, a powerful half-dragon half-human female assassin, and a devious ax-wielding goblin. Get started on this action-packed, coming of age LitRPG saga from the author of The Feedback Loop series now! Fantasy Online: Hyperborea will be released on Amazon on June 2nd. Pre-order the book here. The final version will have a map and updated text (the text you see on RRL is not the final text). Ebook readers -- in the meantime, check out the origin of Tritania in The Feedback Loop series.
8 85 - In Serial55 Chapters
Beyond The Primordials
When Yin Hui was born, the heavens trembled. Out of fear, the primordial gods crippled his clan and himself, stripping them of their ability to cultivate. Rendered powerless, his clan was driven to near extinction and Yin Hui was condemned to a life of slavery. After 15 years of torturous servitude, he encounters a stroke of fortune that would change his fate forever, bestowing upon him an alternate method of cultivating. With a new lease on life, he exacts vengeance against all who have wronged him, and strives to ascend beyond the primordials! "To those who have wronged me beware! To those who will wrong me in the future beware! I, Yin Hui, swear to pay back any and all grudges in full!" -------------------------------------------------------------- Communication Discord Server: https://discord.gg/7BaHbe2 Discord: Wayward Scholar#6193 Email: [email protected]
8 545 - In Serial14 Chapters
The World of Adventurers
Fuimiko Akazawa. A sixteen year old girl who became the leader of her father's yakuza group at the young age of twelve due to his assassination by a rival group. She has been plotting a plan for revenge ever since that day. However, while carrying out her vendetta, she finds herself near death from a bullet shot by the same man who killed her father. When she regains consciousness, she finds herself in a world that she doesn't recognize.
8 199 - In Serial10 Chapters
Prey of Beasts (HIATUS)
(UNDERGOING EDITING) When four life-long friends get together on Halloween night for fun and games, they never could have anticipated that one of them isn't what he seems. Trick or treating or playing hide-and-seek in the dark may not be the only haunting festivities scheduled for that night.
8 113 - In Serial13 Chapters
mijin x joonyeong & nayeon x gwinam!
Mijin x Joonyeong one shots & also nayeon x Gwinam one shots aka the underrated ships :)This is cringe so don't read.
8 125