《وقتی رسیدی که شکسته بودم》صدای قلب جان
Advertisement
یکی دیگه از روزهایی بود که استرس داشت. دست پسر رو محکم توی دستش گرفت؛ اما با شنیدن صدای فریاد پسر، مجبور شد مثل سرباز جنگ عقبنشینی کنه.
به وضوح میتونست لرزش تن پسر رو ببینه و این بیشتر از هر زمان دیگهای نگرانش میکرد. پسر محکم دستهاشو روی گوشهاش گذاشت و سعی کرد صداهای توی ذهنش رو خاموش کنه.
دلش نمیخواست دوباره اون صداها ملکه ذهنش بشن. جان جلو پای پسر زانو زد. باید باهاش صحبت میکرد تا آرومش کنه.
دست پسر رو به اجبار از روی گوشهاش برداشت و سعی کرد به ضرباتی که پسر به صورت و بدنش وارد میکنه، توجه نداشته باشه. صورت پسر رو قاب گرفت و با لحن محکم اما مهربونی گفت:
ییبو هیس.... آروم باش. کسی قرار نیست اذیتت کنه. فقط من و تو و کوکوییم.
و بعد با سرش به کوکو اشاره کرد و گفت:
میبینیش چقدر ترسیده تورو اینجوری دیده؟ منتظر هست تو خوب بشی تا باهات هر چه سریعتر بازی کنه. دلت میاد باهاش بازی نکنی؟
نگاه ییبو به سمت کوکو متمایل شد. جان وقتی دید حرفهاش کمی اثر گذاشته، ادامه داد:
بعدش لگو بسازیم... حتی از اون شکلاتها بهت بدم.
ییبو با ترس گفت:
یه صدایی توی گوشمه... اون کمک میخواست ازم؛ اما من دستهام بسته بود.
و بعد دستهاشو جلوی چشمهای جان گرفت و گفت:
ببینش... حتی هنوزم ردش مونده. هنوزم درد میکنه.
جان به دستهای ییبو نگاه کرد که انگار برای مدت طولانی بسته شده بود. آروم از مچ دستش گرفت و گفت:
چیزی توی قلبت سنگینی میکنه؟
ییبو دستشو از دستهای جان رها کرد و بعد اون رو بر روی قلبش گذاشت و گفت:
درد داره اینجام... من مقصر نبودم... من فقط دستام بسته بود.
جان متوجه نمیشد ییبو درباره چی صحبت میکنه و اصلا منظورش چیه. فقط به این فکر میکرد که پسر حتما دوباره یاد یکی دیگه از خاطرات تلخش افتاده. نمیدونست چرا به صدای خواهرش واکنش نشون داده. هیچ حدسی نمیزد؛ چون میدونست کوچکترین چیز میتونست ییبو رو به خاطرات تلخش بکشونه.
جان دست پسر رو از روی قلبش برداشت. آروم فشارش داد و گفت:
تو دستهات بسته بود. پس اشکالی نداره اگه نتونی کسی رو کمک کنی.
ییبو تو آستانه گریه بود. دستش رو به زور از دستهای جان جدا کرد و روی سرش گذاشت:
اون موهامو گرفته بود و دور اتاق میگردوند. من درد داشتم. میخواستم گریه کنم؛ اما اون بهم گفت اگه صدایی ازم در بیاد یکی دیگه میمیره.
Advertisement
و بعد دستشو روی گلوش گذاشت و گفت:
اینجام درد میکرد، میسوخت... انگار داشت آتیش میگرفت.
و بعد با مشتهاش به سرش ضربه زد و گفت:
یه کاری کن صداهای مزاحم از توی سرم برن... اونا هی میخوان من درد بکشم. اونا هی میخوان منو اسیر کنن. من گناهی ندارم.
جان جلوتر رفت. دست پسر رو کامل گرفت و سعی کرد پسر رو به آغوش بکشه. محکم سر ییبو رو به سینش چسبوند و گفت:
نه عزیزم. تو هیچ گناهی نداری...
ییبو حواسش رو به صدای ضربان قلب جان داد. ریتمش قشنگ بود و احساس میکرد حالش بهتره.
احساس میکرد یک راه برای آروم شدن پیدا کرده؛ طوری که زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو بیشتر به سینه جان چسبوند.
هر چند این حرکت برای جان تعجب زیادی رو داشت؛ اما با این وجود دستاشو محکمتر دور شونه پسر حلقه کرد و گفت:
حالا فرض کن قراره با هم دیگه غذا بپزیم... تازه مادرم قرار بیاد...
ییبو آرومتر شده بود؛ اما هنوزم بدنش کمی لرز داشت. شنیدن این جمله بهش حس خوبی داده بود:
کی میاد؟
جان به واکنش ییبو لبخندی زد و گفت:
اگه بخوای الان بهش زنگ میزنم بیاد.
: اونو بیشتر از تو دوست دارم.
جان متعجب شد؛ اما بلند خندید و گفت:
واو ییبو ناراحتم کردی.
ییبو سریع از آغوش جان بیرون اومد و گفت:
ببخشید... معذرت میخوام. دیگه تکرارش نمیکنم. قول میدم...
جان با تعجب به پسر چشم دوخت که چطور ملتمسانه در حال طلب بخشش هست. قصد داشت به پسر آرامش بده؛ برای همین لبخندی زد و گفت:
تو کار بدی نکردی... نباید عذرخواهی کنی.
اما ییبو متوجه نبود. از روی مبل پایین اومد. روبهروی جان نشست و در حالی که سعی میکرد صورتش رو پایین بگیره تا مورد اصابت ضربه قرار نگیره، گفت:
جان منو ببخش لطفا... خواهش میکنم دیگه نمیگمش!
جان خودش رو به ییبو نزدیکتر کرد. از شونههاش گرفت و تو چشمهای پسر خیره شد:
چیزی نیست، باشه؟ قرار نیست به خاطر این حرف تورو اذیت کنم. من که مثل پدرت نیستم، هستم؟
ییبو سریع سرش رو تکون داد و گفت:
نه تو خوبی. من تورو دوست دارم. تو بوی خوبی میدی. مثل اون زن و مرد نیستی.
جان با احتیاط گونه ییبو رو نوازش کرد:
پس دیگه نترس باشه؟ من هیچوقت اذیتت نمیکنم. تو هر کاری دلت بخواد میتونی توی این خونه انجام بدی. اینجا دیگه خونه خودته... هر چه که دارم برای تو هم هست.
Advertisement
ییبو سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
مادرت چی؟ میشه مادر منم باشه؟
: معلومه. مادر من خیلی تورو دوست داره.
ییبو با ذوق بدون اندازه گفت:
داری راستشو میگی؟ اون واقعا منو دوست داره؟ در نظرش من بچه خوبیم؟
: من هیچوقت بهت دروغ نمیگم. مامانم واقعا دوست داره.
ییبو ذوقزده از این حرف نگاهشو از جان گرفت. انگار که خجالت میکشید بهش نگاه کنه.
دستهاشو توی هم گره زد و جمله جان توی ذهنش چندین بار تکرار شد. کاش دوباره از این حرفها میشنید... کاش هر روز چندین نفر بهش جمله دوستت دارم رو میگفتن...
******************
زن آروم حروف رو بر روی کاغذ مینوشت و زیر لب تکرارش میکرد. ییبو هر دو دستش رو زیر چونش گذاشته بود و حرکات دست زن رو نگاه میکرد.
زن میتونست نگاههای خیره پسر رو متوجه بشه؛ طوری که دوست داشت موهاشو نوازش کنه... هر چند از اون موهای بلند چیزی نمونده بود. زن بعد از نوشتن آوا و حروف، گفت:
چیزی میتونی متوجه بشی؟
ییبو سریع سرشو تکون داد؛ اما چیزی نگفت. بودن کنار زن رو دوست داشت؛ اما با این وجود احساس میکرد، چیزی کمه.
برای همین قبل از اینکه زن نوشتن دوباره رو شروع کنه، ییبو گفت:
جان کی میاد؟
: دلت تنگ شده براش؟
ییبو سرش رو تکون داد و گفت:
وقتی پیشمه، خوشحالم.
زن لبخندی زد و گفت:
دوست داری جان هم خوشحال باشه؟
: اون خوشحاله.
از کجا میدونی؟
ییبو انگشتش رو بر روی میز حرکت داد و اشکال نامفهوم کشید:
مادر داره. کوکو رو داره. خونه داره. لباسهای قشنگ داره.
زن مداد رو بر روی میز گذاشت. کنار ییبو نشست. دستش رو گرفت و گفت:
تو هم همه رو داری. کوکو یه دوست خوب برای توئه. اینجا خونه تو هست.
و بعد با لحن شیطونی گفت:
حتی میتونی بری سراغ کمد جان از لباسهاش برداری.
: تو چی؟
زن متعجب نگاه کرد و گفت:
من چی؟
ییبو روش نمیشد چیزی بگه. میترسید اگه بگه بلایی سرش بیاد؛ اما اون زن خیلی مهربون بود. غیر ممکن بود از دستش کتک بخوره؛ برای همین در حالی که سعی میکرد به لرزشش غلبه کنه، گفت:
میشه...
زن وقتی دید ییبو هیچ حرفی نمیزنه، دستش رو دور شونه پسر حلقه کرد و گفت:
تو هم مثل پسرمی... میتونی من رو به چشم مادرت ببینی.
ییبو سعی در خوردن ناخنش داشت. زن با فهمیدن این موضوع دست پسر رو گرفت و گفت:
نه این کارو نکن.
: کتکم میزنی اگه انجامش بدم؟
معلومه که نه. تو بهترین پسری هستی که من تا الان دیدم.
ییبو با تعجب به زن نگاه کرد و گفت:
حتی از جان؟
زن انگار که نمیخواست کسی بشنوه، سرش رو نزدیک گوش ییبو برد و گفت:
آره... حتی از جان هم بهتری.
ییبو لبخند محوی زد. همیشه دوست داشت شبیه جان باشه و حالا که این حرف رو از زبون زن شنید، حس خوبی بهش داد.
حتی زن بهش گفته بود که مادرشه و چی میتونست از این بهتر باشه؟ چرا بین مادر خودش با مادر جان این همه تفاوت وجود داشت؟ اصلا مادر خودش کجا بود؟
یک چیزهایی داشت یادش میومد. آخرین بار مادرش رو توی خون غوطهور دیده بود. قبلش چه حادثهای دیده بود ازش؟ فریادهای مادرش و حمله وحشیانه پدرش؟
احساس میکرد حالش خوب نیست. از روی زمین بلند شد. رو به زن با صدای لرزونی گفت:
میشه به جان بگی بیاد زودتر؟
و بعد بدون هیچ حرف دیگهای به سمت اتاق رفت. نمیتونست روی تخت بشینه. فکر میکرد دستی اون رو به سمت پایین میکشه.
گوشهای کز کرد. تازه داشت صحنههای مادرش رو یادش میومد. تازه داشت معنای واقعی ترس رو میفهمید. نکنه اون هم مثل مادرش کشته میشد؟
با شنیدن صدای رعد و برق از جاش پرید. ترسش چند برابر شد. میخواست آرامش بگیره. دوباره باید به سمت کمد میرفت. کمد رو باز کرد و داخلش نشست.
کاش جان کنارش بود. کاش بود و آرومش میکرد. یکی از پیراهنهای جان رو برداشت و توی بغلش گرفت؛ اما از لرزش بدنش کم نمیشد.
چند دقیقه بود که توی کمد نشسته بود؟ وقتی صدای باز شدن در رو شنید، محکم چشمهاشو بست؛ اما با شنیدن صدای جان احساس کرد تمام وجودش در حال آروم شدنه:
ییبو...
جان حدس زد ییبو دوباره توی کمد نشسته؛ برای همین به سمت کمد رفت. در رو باز کرد و با ییبویی مواجه شد که یکی از لباسهاشو رو بغلش گرفته. آروم روی زمین نشست و بدون اینکه پسر رو لمس کنه، گفت:
ییبو!
ییبو وقتی از حضور جان مطمئن شد، آروم از توی کمد بیرون اومد. نزدیک جان شد و حرکتی که چند وقت پیش آرومش کرده بود، رو تکرار کرد.
سرش رو بر روی قلب جان گذاشت.
ضربان قلب جان رو میشنید و حالا احساس میکرد رنگ قرمزی که توی تصوراتش هست، داره تبدیل به رنگ سبز میشه... همون رنگی که بهش علاقه پیدا کرده بود.
Sun Flower 🌻💫
Advertisement
Supreme Grandpa
After he crossed over, Yang Song thought that his life was a bit regretful.He thought that after crossing over, with this system, he would soar into the heaven and enjoy the glory. But alas, even after so many years, there was no sign of activation at all.This year, he was almost 100 years old.Yang Song sighed gently, «It looks like I have no fate with this system in this life.»[Ding, congratulations to the host for successfully activating the Immortal Cultivation System.]Hearing this prompt, Yang Song jumped up with a high spirit.One year later, Yang Song couldn’t help but sigh, «Life’s really hard.» He was already over 100 years old but still had to cultivate immortality.
8 923The Mournful Path
[FINISHED]Arran Stormcleaver is dead. His ward and former student Yara runs away from home. Her grief and heartache from losing her only parental figure proving too much for her to deal with at home and on her own. Despite all this she continues to uphold her position in the Knights of Ash as a professional dragon huntress while travelling the road, all the while hoping that maybe the issue driving her will resolve itself. (CW: Harsh Language, Violence, themes of grief and depression)
8 56The Prime
In a distant Era, Seven powerful beings who called themselves Gods appeared and created a world with many species. This world was named Ethernasia. To kill their boredoms the Seven Gods decided to play a Game. The Game consists of becoming a mortal to explore the mortal world, enjoying it. When it was the turn of Emea, the goddess of Life. She fell in love with a mortal, named Kyle. Kyle our MC was killed by two males Gods amongst the Seven Gods: Lumis the God of Light and Grimm the God of Darkness due to jealousy. Then, ressurected by Emea, She had performed a forbidden spell on Kyle, bringing back from Hades embrace. However, Kyle was not human anymore, he became a Vampire, the first of his specie: The Prime Vampire. He was more powerful than the Seven Gods. Sadly, Emea became his first victim. The Vampire race was born, a war happened and many died, the two Gods were almost killed. Some years later, Ethernasia welcomed a new Era: The Awakening Era, the New Species Era, The Mutants. This is the Story of reincarnated Gods and Goddesses, the Story of the now awaken Kyle coming back to Ethernasia after more than Two thousands years to see his beloved, the Story of his Life, his women and his fights. =============================================== Hello. I'm a new author, this is my first Original book. I hope you will be interested and read it. Also, English is not my first language, sorry in advance for any misspelled words or bad grammar, don't worry the story is interesting and I promise I will quickly improve. So, give this book a chance. Chapters Words are between 700~3000 words. The picture on the cover is not mine, it looks like one of my characters. Kaguya Mio Sakura only that Kaguya has bigger breasts. I can take it down if it bothers.
8 141The Na'vi Je'daii (Star Wars FF)
This is not a rebirth story. This is not an isekai story. This is simply the story of an AU Stars Wars universe. One where one particular planet is there that wasn't present before. One where one particular Jedi is there that wasn't there before. Kavuk Anurai shall take the galaxy by storm.
8 121Possessive (Boy×boy) Mpreg (Discontinued)
Edit:Don't bother reading this book,because I'm not finishing it.I don't know if anyone is going to read this story. But if someone does read it then there is a few things I need to warn you about. There most likely have swearing, maybe have some sensitive subjects, and this story is a male×male. Also the book will most likely not have any sex scenes. (I took the story down for awhile)
8 151The Fight For His Love
Prom is in 2 1/2 months and everyone is looking for a date but 3 people in particular hove their eye in a oblivious Pomeranian now who might they be none other then Kirishiam, Todoroki, and Midoriya... but what happens when his overprotective siblings find out about this and do every thing in their power to see who the best for their brotherWhat crazy test are they put up to? Who will win the love of katsuki?Only the girls & Sero, Aoyama, 1-B, and the LOV know they are siblings Read to fond out Characters attitude will be changed in this story
8 267