《وقتی رسیدی که شکسته بودم》ترس ها و وحشت ها
Advertisement
اولین بار که قیچی با موهاش برخورد کرد، چیزی ته قلبش لرزید.
چشمهاشو بست و به اشکهاش اجازه باریدن داد.
جان از آینه تک تک رفتارهای ییبو رو میدید. اشکهای ییبو برای جان حتی از آب هم زلالتر بود.
دلش میخواست طوری غم پسر رو کم کنه؛ برای همین کمی فکر کرد و بعد شروع به حرف زدن کرد:
من یه بار با خواهرم دعوام شده بود؛ برای همین عروسکش رو خراب کردم. اون بهم هیچی نگفت. همیشه با خودم میگفتم چه خواهر مهربونی دارم که بهم هیچی نگفته؛ اما یه بار خواب بودم. وقتی از خواب بیدار شدم جلوی آینه رفتم و دیدم وسط موهام نیست. خواهرم کوتاهش کرده بود و به خیال خودش انتقام گرفتش.
ییبو بینیش رو بالا کشید و بعد گفت:
خیلی زشت شده بودی؟
: معلومه که نه. من توی هر شرایطی خوشگلم.
ییبو به خودش توی آینه نگاه کرد و بعد گفت:
به نظرت من چه شکلی میشم با موهای کوتاه؟
جان مشغول کوتاه کردن بخش دیگهای از موهای ییبو شد و بعد گفت:
هر چند موهای بلندت بهت میومد؛ اما فکر نکنم با موهای کوتاهم زشت بشی. مگر اینکه منم مثل خواهرم از وسط موهاتو کچل کنم. نظرت چیه؟
: اونطوری کسی بهم نگاه نمیکنه؟ خیلی زشت میشم؟
جان از حرکت ایستاد و نتونست چیزی بگه. اصلا چی میتونست بگه؟
ییبو همیشه ازش سوالهایی میپرسید که توی پاسخ به اونها کاملا ناتوان بود؛ برای همین ترجیح داد این سوال رو هم بدون جواب بذاره.
ییبو چشمهاشو بسته بود. دوست داشت نتیجه کار رو وقتی ببینه که کار جان تموم شده.
با شنیدن صدای جان چشمهاشو باز کرد. به خودش توی آینه نگاه کرد انگار یک آدم دیگه شده بود. از روی صندلی بلند شد. روبهروی آینه ایستاد و با دقت به خودش نگاه کرد.
کاملا فرق کرده بود. نمیدونست چرا ولی حس خوبی به خودش داشت.
لبخند عمیقی زد که از چشمهای جان دور نموند. لبخندهای پسر مسری بود؛ چون باعث کش اومدن لبهای جان هم میشد.
جلوتر رفت و گفت:
دوسش داری؟
ییبو پشت سر هم سرشو تکون داد. دستشو توی موهاش فرو کرد و بعد گفت:
نمیشه گرفت... دوسش دارم.
و چی بهتر از دوست داشتن و خوشحالی ییبو؟
بعد از مدتی که ییبو نگاهش رو از آینه گرفت، جان گفت:
ییبو کثیف شدی. باید بری حموم.
ییبو سریع به سمت جان برگشت. چهره جان آروم بود و همین باعث شد دلشوره کمتری داشته باشه.
جان میتونست بیقراری رو از چشمهای ییبو بخونه؛ برای همین جلوتر رفت و بدون اینکه پسر رو لمس کنه، گفت:
چیزی برای نگرانی نیست. من قرار نیست بیام حموم. هیچکسم قصد نداره وارد حریم تو بشه. فقط میخوای خودتو تمیز کنی. اگه کمک خواستی کافیه صدام کنی. باشه؟
ییبو سرش رو تکون داد و بعد گفت:
نیا تو حموم باشه؟ درشم باز نکن. یواشکی هم نگاه نکن. باشه؟
جان خندید و سرش رو تکون داد. همین که سعی کرده بود یک قدم مثبت برداره، کافی بود.
اول جان وارد حموم شد. آب رو برای ییبو تنظیم کرد و تمام وسایل تیز رو از دسترسش دور کرد.
وقتی از حموم بیرون اومد، با ییبویی روبهرو شد که با کوکو منتظر ایستاده بودن. با تعجب گفت:
کوکو چرا اینجاست؟
ییبو لبخند آرومی زد و گفت:
بهش گفتم اینجا باشه تا من کارمو تموم کنم. اجازه میدی؟ اذیتش نمیکنم.
جان سری تکون داد و گفت:
کوکو مراقب ییبو باش.
و بعد رو به ییبو گفت:
همه چیز توی حموم هست که خودتو باهاش بشوری. من از اتاق میرم بیرون. هر کمکی خواستی بهم بگو.
Advertisement
ییبو چیزی نگفت و منتظر موند جان از اتاق بیرون بره. بعد از بسته شدن در، ییبو روبهروی کوکو زانو زد و بعد از نوازشش گفت:
همینجا بمون.
کوکو با پارسی که کرد نشون داد حرف پسر رو متوجه شده. آروم و با ترس پاش رو توی حموم گذاشت.
آخرین بار نگاهش رو به در اتاق انداخت که کسی واردش نشه. حتی اگه اون فرد جان بود، دوباره میترسید.
در حموم رو بست. لباسهاشو از تنش در آورد و به خودش توی آینه نگاه کرد. روی بدنش پر بود از زخمهای مختلف.
دستش رو تک تک بر روی زخمهاش کشید. دلش میخواست تمام زخمهاشو از بین ببره تا هیچ خاطره زشتی توی ذهنش جولان نده.
آروم به قفسه وسیلههای حموم نگاهش رو انداخت. نگاهی به برس انداخت. جلوتر رفت و برش داشت. بدون توجه به میزان دردی که ممکنه تجربه کنه، برس رو بر روی زخمهای روی سینه و شکمش کشید. انقدر کشید تا بالاخره رد خون مشخص شد. همون چیزی که همیشه ازش وحشت داشت.
احساس میکرد در کمتر از چند دقیقه حموم تبدیل به دریای خون و سرنوشتش مثل مادرش میشه.
احساس میکرد نمیتونه تحمل کنه. زانوهاش تحمل وزنش رو نداشتند و آروم روی زمین نشست.
میترسید شبیه مادرش بشه. به همون زشتی و به همون بدی.
چطور باید خودش رو نجات میداد؟
احساس میکرد بوی خون توی دماغش پیچیده و نفسش رو بند آورده.
دندونهاش محکم بهم میخورد. از کی باید کمک میگرفت؟
نکنه جان رو صدا میزد و اون هم مثل مادر یا پدرش به سمت سیاهی میکشوندتش و فقط باعث بیشتر شدن ترسهاش میشد؟
آروم در حالی که زانوهاش رو به سمت دوش آب میکشوند، سعی میکرد نفسهای عمیق بکشه.
آب داشت تک تک زشتیهارو میشست و میبرد. حالا احساس میکرد حس بهتری داره؛ هر چند تنش داشت میسوخت.
ترجیح داد به جای ایستاده حموم کردن، بشینه. اینطوری کمتر نگاهش به زخمهاش میفتاد و وسوسه تمام جونش رو احاطه میکرد.
شامپو رو برداشت. کمی بر روی دستش ریخت و سعی کرد خودش رو تمیز کنه. خودش رو از تمام کثیفیهایی که تا به امروز تحمل کرده، تمیز کنه.
زخمش با برخورد شامپو بدتر شد. این حس رو دوست نداشت. دوباره یاد روزهایی افتاد که پدرش از هر طریقی بهش زخم میبخشید.
آروم دستش رو بر روی زخمهاش حرکت داد. میسوخت؛ اما میدونست اینطوری تمیز میشه. وقتی اولین قطره اشک روی صورتش افتاد، فهمید بغض خطرناکی توی گلوش جا خوش کرده.
از همون وقتی که خودش رو توی آینه دیده بود. از همون وقتی که موهاش کوتاه شده بود و تبدیل به یک ییبوی دیگه شده بود.
گریه کرد... نه توی سکوت؛ بلکه بلند... انگار که میخواست خودش رو رها کنه...
دستش رو بر روی صورتش گذاشت. نمیتونست باور کنه دیگه در امانه...
براش یک خواب بود... اینکه دیگه کسی نیست با کتک بیدارش کنه غیرقابل باور بود براش.
اون حالا میتونست راحت توی اتاق خواب بخوابه؛ بدون اینکه نگران بشه کسی بدنش رو لمس میکنه.
بدون اینکه از دیوارهاش وحشت داشته باشه.
اون بالاخره میتونست با کسی صحبت کنه که دردهاشو میفهمید...
اون تونسته بوده برای خودش یک دوست پیدا کنه؛ دوستی که پدرش گفته بود هیچوقت تجربش نخواهد کرد.
نمیدونست برای چه مدته داره خیس میشه. هر چند سردش بود و بدنش میلرزید؛ اما دلش میخواست تا ابد همونجا بمونه...
اینطوری میتونست آزاد و رها بشه. اینجا کسی قرار نبود اذیتش کنه؛ اما با احساس ضعف و گرسنگی از جاش بلند شد.
به دیوار تکیه کرد تا بتونه راه بره. این ضعف بینهایت ممکن بود خیلی زودتر از پا بندازتش.
Advertisement
آروم در رو باز کرد. فقط کوکو بود که یک گوشه نشسته بود. با زحمت خودش رو به تخت رسوند و به حوله سبز رنگی که جان براش گذاشته بود، چنگ زد.
حتی خودش از بدن لختش خجالت میکشید؛ برای همین سریع حوله رو پوشید و به سمت کمد حرکت کرد. بعد از باز کردنش روی زمین نشست. چشمهاش تار میدید و نمیتونست چیزی انتخاب کنه.
این ضعف رو قبلا هم داشت. وقتی از شدت گرسنگی نمیتونست کاری انجام بده و فقط باید منتظر سرد شدن بدنش میموند.
سرش رو به گوشه تخت تکیه داد. دلش میخواست چشمهاشو ببنده و دیگه باز نکنه؛ اما با حس نرمی چیزی روی دستش چشمهاشو باز کرد. کوکو بود.
کاش میتونست بهش بگه جان رو خبر کنه. کاش جان همین الان وارد اتاق میشد. چشمهاشو بست ولی با شنیدن صدای در، دوباره اونهارو باز کرد:
ییبو خوبی؟ از خیلی وقته رفتی...
ییبو محکم دست کوکو رو فشار داد و همین باعث شد سگ با صدای بلندی پارس کنه. جان با شنیدن صدای پارس سگ، با احتیاط در اتاق رو باز کرد.
وقتی ییبو رو دید که بیحال به تخت تکیه داده، ترسید. جلو رفت. کنارش نشست. با حس سردی بدن ییبو وحشت تموم وجودش رو گرفت؛ اما سعی کرد خودش رو کنترل کنه.
حدس میزد فشار پسر افتاده باشه. دوباره بیدقتی کرده بود. نباید اجازه میداد ییبو با اون حالش تا این حد توی حموم میموند.
سریع به سمت آشپزخونه رفت و بعد از پر کردن لیوان از آبمیوه، کنار پسر برگشت. به ییبو کمک کرد تا آبمیوه رو تا آخر بخوره و حالا احساس میکرد وجود پسر آرومتره.
به ییبو کمک کرد تا روی تختش بشینه:
تو که میدونی اوضاع بدنت خوب نیست نباید انقدر تو حموم بمونی ییبو.
ییبو دوست داشت به کسی تکیه کنه؛ برای همین کمی به شونه جان تکیه داد و گفت:
از همون غذاها واسم بپز.
جان با تعجب پرسید:
کودوم؟
: همون که اولین بار بهم دادیش.
جان لبخندی زد. ییبو رو از خودش جدا کرد و گفت:
واست درست میکنم؛ اما دیگه اینطوری نگرانم نکن. باشه؟ الانم میتونی خودت لباسهاتو بپوشی؟
ییبو فقط سرش رو تکون داد و منتظر موند جان از اتاق بیرون بره. بعد از رفتن جان، دوباره به سمت کمد لباسها رفت.
چشمش بین لباسها چرخید. باید از لباسهای خودش انتخاب میکرد؟
چرا در نظرش لباسهای جان قشنگتر بودن؟ مخصوصا پیراهنی که روز اول به تن کرده بود.
چرا اصلا همه چیز این خونه زیبا بود؟
همون پیراهن جان رو برداشت و پوشید. از بین شلوارهایی که جان براش خریده بود یکی رو انتخاب کرد.
روبهروی آینه ایستاد. چقدر متفاوت شده بود. جلوتر رفت. خودش رو از آینه لمس کرد و بعد زیر لب گفت:
میشه همیشه اینجوری بمونم؟
این تنها آرزویی بود که ییبو توی قلبش داشت. اون بودن توی این خونه رو دوست داشت.
اون لباسهای جان رو دوست داشت، غذاهاشو دوست داشت، لگوهاشو دوست داشت و حتی عاشق شکلاتهایی بود که جان براش میخرید.
پس چی میشد اگه همیشه کنار این همه زیبایی میموند؟ این کمترین حقی بود که یک پسر 16 ساله میتونست داشته باشه. اینطور نبود؟
***************
وقتی ییبو رو با اون پیراهن دید تعجب کرد. نمیتونست چرا ییبو باید لباسهای اون رو برای پوشیدن انتخاب کنه؛ مخصوصا پیراهن سفید رنگی که اینطور به تنش نشسته بود.
ییبو پشت میز نشست و منتظر موند جان غذاشو آماده کنه. جان نگاهش رو از پیراهن گشاد ییبو گرفت و برای پختن غذا آماده شد.
هر چند زیاد تو خونه مواد غذایی نداشت؛ اما سعی کرد با همون موجودی چیزی برای پسر درست کنه. ییبو دستش رو زیر گونهاش گذاشت و گفت:
خیلی طول میکشه درست بشه؟
: خیلی گرسنته؟
ییبو فقط سرشو تکون داد. جان لبخندی زد و سعی کرد زودتر از هر وقتی غذا برای پسر آماده کنه. دوست نداشت بیشتر از این گرسنه بمونه.
******************
هر روز مطابق با برنامه غذایی پیش میرفت. سعی میکرد غذاهایی رو برای ییبو درست کنه که پر از ویتامین و مواد مغذی هست. هر چند ییبو خیلی کم غذا میخورد؛ اما همون چند قاشق میتونست امیدوارش کنه.
بدنش به خیلی از مواد غذایی واکنش نشون میداد. گوجه فرنگی یکی از اونها بود. هیچوقت استفراغهای پشت هم ییبو رو نمیتونست از یاد ببره. انقدر نگرانش شده بود که خودش سردرگم بود.
فقط تونست با ییشوان تماس بگیره و دوباره مورد مواخذه مرد قرار گرفت.
بار مسئولیتهاش زیاد شده بود. باید مشاورههای ییبو شروع میشد ولی تا به امروز هر بار که مشاور وارد خونه میشد، ییبو از اتاق بیرون نمیومد و نمیتونستن کاری بکنن. اجبار همه چیز رو خرابتر میکرد. در نظر لان شیان هر رفتاری از ییبو دور از انتظار نبود. حتی شاید به مدت یک ماه اجازه نمیداد کسی باهاش دیدار داشته باشه.
ییبو آدمی بود که نمیتونست به کسی اعتماد کنه. میترسید اون رو پیش پدرش ببرن.
جان و مادرش تنها استثناهای زندگی ییبو بودند. اونها قرار بود ییبو رو پرورش و بهش اجازه پرواز بدن.
هر دو قرار بود در نقش بال، کنار پسر تا ابد بمونن.
***************
امروز روز خوبی برای جان نبود. سالگرد خواهرش بود. با مادرش تماس گرفت. هر سال این موقع به دیدار خواهرشون میرفتن و مادرش ازش خواست این بار کنار ییبو باشه و ازش مراقبت کنه؛ اینطور روح یانلی هم بیشتر آرامش داشت.
برای اینکه کمی خودش رو آروم کنه، هندزفری رو توی گوشش گذاشت و صدای خواهرش رو پلی کرد. اینطوری میتونست قلبش رو آرومتر کنه. با شنیدن صدای ییبو، بر روی دکمه توقف پلی کرد:
چیزی شده ییبو؟
ییبو کمی به جان نگاه کرد و گفت:
چیکار میکنی؟
: دارم خودم رو آروم میکنم.
میشه منم باهاش آروم بشم؟
جان سرش رو تکون داد. به ییبو اشاره کرد کنارش بشینه. پسر کنار جان نشست و منتظر موند. جان یکی از گوشیهای هندزفری رو توی گوش ییبو گذاشت و بعد صدای خواهرش رو که در حال خوندن یک آهنگ بود، پلی کرد.
احساس میکرد ییبو آروم میشه؛ اما هر چقدر که بیشتر میگذشت، بیشتر احساس میکرد پسر رنگش در حال پریدنه. با نگرانی هندزفری رو از گوش پسر بیرون کشید.
شونههای پسر رو توی دستهاش گرفت و اسمش رو چندین بار صدا زد؛ اما ییبو چیزی متوجه نمیشد.
صدا براش آشنا بود.
قبلا این صدا رو وقتی که کمک میخواست شنیده بود. مطمئن بود این همون صداست...
دستهاش به لرزه افتاده بودن و گلوش خشک شده بود...
چیزی نمیتونست بگه. فقط توی ذهنش صداهای کمک کمک دختر پیچیده بود...
صداهایی که بعدها دیگه خاموش شده بودن.
احساس میکرد نفسش تنگ شده. احساس میکرد توی چارچوب قرمز رنگ هست. داشت توی اون خونه قرمز رنگ دست و پا میزد.
احساس میکرد توی کمد نشسته و صدای دختر داره به گوشش میرسه:
با تکرار شدن این جمله توی ذهنش، سریع دستهاشو روی گوشش گذاشت. نباید میشنید، باید از یاد میبرد...
جان حرکات عجیب ییبو رو میدید و اینکه نمیتونست کاری بکنه، بیشتر قلبش رو به درد میآورد.
دست انداخت و ییبو رو توی آغوشش کشید؛ اما با شنیدن صدای داد ییبو، متعجب پسر رو از خودش فاصله داد:
Sun Flower 🌻💫
Advertisement
The Remembrancer (Dropped)
It's the Golden Age of the Virtual Reality world. The different genres are a dime a dozen and each new game brings a new twist into the fold adding to the ever changing flavor of virtual reality. Corellec Inc. stands at the top of this enfolding world, looking for new ways to push the outer boundaries. Enter Elijiah Pierce, a broken man trying to hold together what little of his life remains. Deciding to take a new turn at life, he makes a new heading on his way to personal peace, towards the virtual reality world. Little did he know that it would change him in the most unthinkable ways…
8 245Bottomless earth
Bottomless earth a new Vrmmo that's taken the world by storm with its complicated AI and large amounts of skills to mix and match to the players preference. Its slogan is “A world with endless possibility to explore.” This story follows Shin and his wild adventure to live freely as he chooses. This game to him like many others is an escape from reality to somewhere he dreamed of a place where he can be anything he wants with no judgment. He meets many new friends along the way and experiences many new trials. -Author notes- I write these stories for fun as well as the other stories I write. I'm open to feedback so please if you have any let me know. I hope when you guys read it you like it just as much as me i tried writing the best i can. I am a Amateur writer so there are many mistakes in my storys just bear with me for now all eventually get better. Thanks I hope you guys like it.
8 160I Come In Peace
Mel is just your average college student who reads wuxia and xianxia novels. He had just been working on the wikia of one of his favorites, Overturning the Heavens, when he is transported into the world and given a small task: save the Colorful Peaks from imminent destruction, one in which he read about in Overturning the Heavens. No biggie. He got fifteen years - ten more than the main character, Xin Feng, had in the novel - so he should have everything he needed and more.
8 181A Wizard's Birth: Awakening
A new city, a new life. It was all the same to William Carter. After the disappearance of his mother, Isabelle, two years ago, he and his father, Jonathan, were always heading to a new place, never stopping for more than a few months. Upon reaching his new home in Colorado, a mysterious man named Michael thrusts him into a world of magic. For Will to be able to make it in this new world of Crystallia, he must learn to hone his new skills and rely on unexpected allies. He must cast away everything he once believed and learn a new way to survive. Join Will in an adventure to a new land as he awakens his royal flame and gains unexpected allies. The journey he embarks on is not one for the faint of heart.
8 126Supergirl x reader
Characters from Supergirl x readerEnjoy!!
8 110Ants crisis
Based on Ants struggles from last year and Decs support.I actually wrote this months ago but didn't want to publish it until Ant was well on the road to recovery and back at work,which he obviously now is!
8 73