《وقتی رسیدی که شکسته بودم》تو خدای دنیای منی

Advertisement

به ییبویی چشم دوخت که آروم بهش خیره شده بود. سعی کرد با لطافت تمام حرفش رو به زبون بیاره:

مطمئنی میخوای موهاتو کوتاه کنی؟

: دوسش ندارم.

اگه دوسش نداری طبق خواسته تو عمل می‌کنیم. هر جور دلت می‌خواد موهاتو کوتاه میکنیم. میخوای بهت چندتا عکس نشون بدم؟

ییبو به نشونه مخالفت سری تکون داد و گفت:

نه. فقط نمیخوام بلند بشه. نمیخوام بشه توی دست گرفتتش!

جان برای چند لحظه تو چشم‌های ییبو خیره شد. مگه چه اتفاقاتی رو پشت سر گذاشته بود که تا این حد از موهای بلند بدش میومد؟

با احتیاط دست ییبو رو گرفت و با لبخند گفت:

هر کاری دلت می‌خواد انجام میدم؛ اما بذار اول بریم بیمارستان برای جواب آزمایشت. بعدش میایم خودم موهاتو کوتاه میکنم.

: کی میای؟

باهم میریم!

ییبو کمی خودش رو جمع کرد و بعد از فاصله گرفتن از جان، گفت:

من میمونم خونه.

: نمیشه ییبو. شاید دکتر بخواد معاینت کنه.

اما ییبو این چیزها رو نمی‌فهمید. اون فقط نیاز داشت بعد از این همه درد تنها باشه.

دلش نمی‌خواست دوباره آدمی رو ببینه که دقیقا روی ترس‌هاش دست گذاشته.

جان نمی‌دونست ییبو چقدر از خون می‌ترسه...

اون هنوز صحنه‌هایی از قتل مادرش رو به چشم می‌دید و بارها خوابش رو دیده بود.

ییبو یاد گرفته بود چطور باید توی تنهایی گریه کنه... طوری گریه کنه که اشکی از چشم‌هاش نیاد...

هر چند تنهایی به ییبو حس امنیت می‌داد؛ اما حضور جان رو دوست داشت...

به نبود جان علاقه‌ای نداشت. در نظر ییبو اون مرد بلد بود چطور قدرتمند باشه اما به کسی آسیب نرسونه...

اون جان رو دوست داشت؛ چون هیچوقت تلاش نمی‌کرد به زور لمسش کنه

چون موهای بلندش رو نمی‌گرفت

چون لبخندهای زشت روی لب‌هاش نمی‌نشست

چون بلد بود چطور غذای خوشمزه درست کنه

و حتی بلد بود چطور بغل کنه که بتونه نفس بکشه...

تمام این‌ها دلایلی بودن که از جان برای ییبو یک قهرمان ساخته بودند؛ هر چند شاید ییبو تا به حال معنای قهرمان رو درک نکرده بود...

در نظر ییبو هر کس که شبیه به پدرش یا مادرش نبود، یک آدم خوب بود...

و حالا جان برای ییبو تبدیل به کسی شده بود که منبع همه خوبی‌هاست...

هر چند مادر و پدرش بارها درباره خدا باهاش صحبت کرده بودند؛ اما ییبو بعد از دیدن جان به این نتیجه رسیده بود که شاید توی قلب جان پنهون شده باشه.

بعد از اینکه تونست دردهاشو از بین ببره، جان براش تبدیل به خدا شد...

مقام جان توی ذهنش از خورشید، خدا شده بود و همین فکر باعث شد قلبش برای اولین بار بخنده!

************

جان نمی‌دونست چطور باید ییبو رو راضی کنه تا باهاش بیاد. اگر به زور متوسل میشد، شاید باعث از بین رفتن تمام حس‌های خوب در پسر میشد؛ برای همین تصمیم گرفت صبح زود قبل از رفتن با ییشوان تماس بگیره و درباره حضور ییبو بپرسه؛ اما با این وجود دوباره نگرانی بزرگی توی قلبش ریشه کرده بود. می‌ترسید ییبو رو توی خونه تنها بگذاره.

ییبو پسری بود پر از کنجکاوی و ترس و همین دوتا کافی بودند تا ییبو کارهایی رو انجام بده که نباید...

در نظر جان خطرات زیادی اطراف ییبو رو احاطه کرده بودن؛ برای همین دائما باید کسی کنار ییبو میموند...

شاید در نظرش این حساسیت‌ها زیاد بودن؛ اما دلش نمی‌خواست بار دیگه با بی‌خیالیش باعث از دست رفتن عزیز دیگه بشه...

ییبو تو همین مدت کم تبدیل به یک عزیز برای جان شده بود و جان بهتر از هر فردی این موضوع رو می‌دونست و همین باعث ایجاد ترس توی سلول به سلول بدنش شده بود.

وقتی که در حال صحبت با ییشوان بود، ییبو تمام حواسش رو به دست‌های جان داده بود. انگار که دلش می‌خواست بفهمه کسی که پشت خطه چی داره میگه.

Advertisement

نگاه کنجکاو ییبو طوری بود که می‌تونست باعث کش اومدن لب‌های جان بشه.

این نگاه‌ها کاری کرده بودند تا جان هر چه سریع‌تر به تماس‌ خاتمه بده.

قبل از اینکه کامل تماس رو قطع کنه، ییبو به سمت جلو خم شد و گفت:

گفت نیام، آره؟

انگار که می‌خواست با این روش جان رو گول بزنه تا هر جوابی که پشت تلفن شنیده رو فراموش کنه.

جان به حرکت بامزه ییبو لبخندی زد. حالا که دقت می‌کرد پسر واقعا بامزه بود و اگر ترس‌ یا غمی توی وجودش نبود، می‌تونست تبدیل به یکی از کیوت‌ترین آدمای اطرافش بشه.

سری تکون داد و گفت:

گفت میتونی فعلا نیای...

جان می‌تونست قسم بخوره تو اون لحظه چشم‌های ییبو رو در حال خندیدن دیده.

سعی کرد به چشم‌های درخشان ییبو فکر نکنه:

گفت میتونی نیای اما من میترسم توی خونه بمونی... ممکنه بلایی سرت بیاد!

نور چشم‌های ییبو کم‌کم خاموش شد و همین باعث شد قلب جان هم تاریک بشه. ییبو با صدای آرومی گفت:

ممکنه پدرم بیاد؟

جان متعجب شد که چرا تو این موقعیت همچین سوالی باید به ذهن پسر خطور کنه؛ اون هم در شرایطی که پدرش دستش بهش نمی‌رسید؛ برای اینکه خیال پسر آروم بشه، لبخندی زد و گفت:

اون دیگه هیچوقت نمیتونه تورو داشته باشه. تو تا ابد اینجا میمونی... بهت قول میدم!

قول دادن به شهامت بزرگی نیاز داشت... در واقع جان از تمام شهامتش استفاده کرده بود تا بتونه قول‌هایی رو به ییبو بده که عملی کردنش ممکنه؛ اما شاید بزرگترین اشتباهش همین بود...

چیزهایی در انتظار پسر بود که هیچکس ازش خبر نداشت و کسی فکرش رو نمی‌کرد...

سن 18 سالگی برای ییبو قرار بود دردناک‌تر از چیزی باشه که میشد تصور کرد؛ برای همین بود که ییبو در سن 16 سالگی امید داشت هیچوقت پا در 18 سالگی نگذاره....

***************************

به هر سختی جان بالاخره راضی شد تا ییبو تنها تو خونه بمونه؛ اما قبل از رفتنش تمام وسایل تیز مثل چاقو رو در جایی غیردسترس گذاشت.

هر چند هنوز خیالش راحت نشده بود؛ اما سعی کرد به خودش مسلط باشه. قبل از اینکه از خونه خارج بشه، روبه‌روی کوکو زانو زد و بعد از نوازش کردن سرش گفت:

مراقب ییبو باش...

کوکو یک سگ آموزش‌دیده بود و خوب می‌دونست منظور جان چیه.

آخرین نگاهش رو به در اتاق انداخت. ییبو حتی برای خداحافظی هم نیومده بود. انگار که دلش نمی‌خواست از مکان امنش بیرون بیاد...

با هزار استرس از خونه بیرون زد؛ اما قبل از رفتن در رو قفل کرد. اینطوری خیالش راحت‌تر بود.

دقیقا زمانی که پا در بیمارستان گذاشت، با خودش گفت که کاش به مادرش زنگ میزد؛ اما دیگه کار از کار گذشته بود.

نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد. دل تو دلش نبود تا جواب آزمایش ییبو رو بشنوه. استرس و ترس‌های مختلف به قلبش چنگ می‌زدند و همین باعث شده بود کمی عرق کنه و معده‌ش درد درد بگیره.

ییشوان می‌دونست جان منتظرشه؛ برای همین سریع‌تر جواب آزمایش رو برداشت و وارد اتاق شد.

با ورودش جان سریع نگاهش رو بهش داد. انگار که می‌خواست با نگاهش بفهمونه هر چه زودتر حرف بزنه.

ییشوان این نگاه‌هارو خوب می‌شناخت. چندین دقیقه به جواب آزمایش‌ها نگاه کرد. نمی‌تونست حرفی بزنه و نمی‌دونست از کجا باید شروع کنه.

جان هم می‌دونست در حال حاضر ییشوان چه حالی داره؛ برای همین عرق دستش رو با شلوارش خشک کرد و گفت:

ییبو خونه تنهاست... هر چی که هست رو سریع‌تر بگو...

چشم‌های جان پر از ترس اما مصمم بود؛ همین چشم‌ها تضاد عجیبی رو وارد قلب ییشوان می‌کردن؛ اما سعی کرد به این تضاد فکر نکنه و توی آزمایش‌ها هر چی که بود رو به زبون بیاره:

ببین جان وقتی ییبو رو برای آزمایش آوردی، انتظار هر نتیجه‌ای رو داشتی درسته؟

Advertisement

همین یک سوال کافی بود تا جان متوجه عمق فاجعه بشه. اگه خبر بدی بود، دوست داشت هر چه سریع‌تر بشنوه؛ نه اینکه منتظر تردید ییشوان بمونه؛ برای همین با لحن تندی گفت:

اگه نمیخوای چیزی بگی آزمایشش رو ببرم به یه دکتر دیگه نشون بدم.

ییشوان این حالت عصبی جان رو چندین سال پیش هم دیده بود... درست وقتی که خواهرش گم شده بود.

می‌تونست جان رو درک کنه؛ برای همین بدون اینکه به دل بگیره، شروع به صحبت کرد:

ییبو اسکوروی داره!

جان گیج بود:

یعنی چی؟

ییشوان متوجه گیجی جان شد:

یعنی کمبود ویتامین C... خستگی، کم‌خونی، خونریزی خود به خود، درد توی بدن مخصوصا پاها فقط بخشی از علائمش هستن... چیزی که توی نگاه اول از ییبو تعجب منو جلب کرد زخم بودن لثه و حرارت بدنش بود... این حجم از کمبود نشون میده که ییبو توی چه جهنمی داشته زندگی می‌کرده...

جان با لحن لرزونی پرسید:

میشه درمانش کرد درسته؟

: اگه میل به غذا نشون بده، آره میشه. دیگه خودت میدونی چه چیزهایی منبع ویتامین سی هستند. پرتقال، لیمو، توت‌فرنگی، تمشک، کیوی، گوجه، هویج، فلفل، سیب‌زمینی، کلم بروکلی و خیلی چیزهای دیگه... تو تمام وعده‌های غذاییش حتما از اینا استفاده کن... اون‌وقت به مرور خوب میشه. این قول رو بهت میدم.

ییشوان هیچوقت به جان قول نداده بود و این بار اولین بار بود که جان میتونست این رو ببینه و همین باعث روشن شدن چراغ‌های امید توی قلبش شده بود؛ اما وقتی ییشوان دوباره شروع به صحبت کرد، دیگه نتوست چراغ روشنی رو حس کنه:

سطح سروتونین توی بدن ییبو خیلی پایینه؛ اما ماده شیمیایی P سطحش بالاست... من نمی‌تونم این مورد رو قطعی بگم؛ چون نیاز به معاینه فیزیکی داره... طبق چیزهایی که دیروز ازت شنیدم نود درصد حدس میزنم که درست باشه ولی خب امیدوارم اشتباه کنم...

ییبو احتمالا مبتلا به فیبرومیلاژیا هست... یعنی بدن درد شدید!

این درد کل بدن رو احاطه میکنه... طوری که نمیتونی حتی معمولی‌ترین کارهارو انجام بدی...

خیلی از افرادی که این بیماری رو دارن، توی خوابیدن دچار مشکل میشن؛ چون درد اجازه نمیده. وقتی هم که نخوابی، اوضاع دردت بدتر میشه؛ برای همین خیلی وقتی‌ها آمار خودکشی توی این بیمارها بیشتر میشه.

دست‌های جان کمی به لرزش افتاده بودن؛ برای اینکه بتونه از این لرزش جلوگیری کنه، هر دو دستش رو در هم گره زد و بعد گفت:

اصلا چی باعث میشه یه پسر 16 ساله به این بیماری مبتلا بشه؟

ییشوان نگاهش رو از دست‌های جان گرفت و گفت:

خیلی چیزها و باتوجه‌به شرایطی که ییبو داره دقیق نمیتونم بگم چی باعث این مشکلش شده...

حوادث استرس‌زا خیلی روی این بیماری تاثیرگذاره. مثلا ممکنه ییبو از یک حادثه‌ای به شدت ترسیده باشه و همین اختلال بعد از حادثه باعث ابتلا به این بیماره شده باشه...

ممکنه یک سری صدمه تکراری دیده باشه. مثل فرض کن هر روز کتک می‌خورده، هر روز از پله‌ها که می‌رفته بالا می‌خورده زمین... هر روز بیهوشی داشته و خیلی چیزهای دیگه

برای همینه که بدون معاینه میتونم بگم درصد ابتلای ییبو به این بیماری خیلی زیاده...

جان آب دهانش رو قورت داد و گفت:

خیلی خطرناکه، آره؟

: آره خطرناکه؛ چون خیلی از بیمارها درد رو نمیتونن تحمل کنند. پس تصمیم می‌گیرن به زندگیشون پایان بدن... البته اینم بگم وقتی امید توی زندگی باشه هر چیزی قابل تحمل‌تر میشه. ییبو نباید احساس کنه بی‌ارزشه... این افراد میتونن کار بکنن اما خیلی زود خستگی به سراغشون میاد؛ پس خیلی باید حواست به این موضوع باشه. یعنی کاری کنی ییبو فعالیت داشته باشه، اما زیاد به خودش فشار نیاره...

جان سری تکون داد و گفت:

دارو هست دیگه براش؟ اگه دارو بخوره درد نداره دیگه؟

: خیلی روش‌ها هست که میتونه درد رو کنترل کنه. ماساژ، قرص، طب سوزنی و خیلی چیزهای دیگه.

جان در حالی که سعی می‌کرد از خودش ضعف نشون نده، گفت:

دیگه مشکلی نداره درسته؟

: ییبو سوء تغذیه داره... ییبو توی محیط پر از آلودگی رشد کرده... ییبو دائم در حال آسیب بوده. اون هنوز خیلی بچه‌ست برای درد کشیدن اما اگه جلوش گرفته نشه مشکل افسردگی باعث میشه به دردهای بدتری مبتلا بشه. اون نیاز به کمک داره.

جان کلافه بود. به ساعت نگاهی انداخت. نباید بیشتر از این ییبو رو تنها می‌گذاشت:

اگه دارویی لازمه بنویس تا براش بخرم.

ییشوان در حالی که نسخه ییبو رو آماده می‌کرد، گفت:

حواست باشه... هوای سرد برای ییبو مثل سم عمل میکنه. نباید تعادل دمای بدنش بهم بخوره؛ وگرنه درد شدید استخون رو تجربه میکنه.

هر جمله‌ای که از دهان ییشوان بیرون اومد، یک کوه غم تو قلب جان شکل می‌گرفت؛ اما نای اعتراض کردن نداشت.

نسخه رو از دست ییشوان گرفت و بعد از روی صندلی بلند شد. مرد متوجه حال بد جان شده بود؛ برای همین قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، گفت:

خدا خودش به ییبو کمک میکنه.

جان پوزخندی زد. بدون اینکه به سمت ییشوان برگرده، گفت:

خدا؟ من خدارو تو همون قبرستون چال کردم!

بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت. جان از خیلی وقت بود خدارو از یاد برده بود. در نظرش، خدا عزیزترین شخص زندگیش رو ازش گرفته بود و حالا بدترین دردهارو تنها به یک پسر بچه داده بود؛ پس باوری هم در کار نبود.

******************

وقتی تمام قرص‌هارو خرید، به سمت خونه حرکت کرد. دوست داشت هر چه سریع‌تر ییبو رو ببینه و از سلامتیش مطمئن بشه.

در رو باز کرد و وارد خونه شد. ییبو روبه‌روی کوکو نشسته بود و در حال بازی با لگو بود. وقتی از سالم بودن ییبو مطمئن شد، نفس آرومی کشید و با لحن مهربونی گفت:

سلام!

ییبو سریع به سمت صدا برگشت و بعد از تکون دادن دستش، گفت:

سلام.

جان نزدیک ییبو رفت و گفت:

نترسیدی که؟

ییبو فقط سری تکون و هیچ حرف دیگه‌ای نزد. تنها موندن توی خونه برای ییبویی که شب و روز در اون زندون می‌گذروند، چیز ترسناکی نبود. وقتی سکوت ییبو رو دید، گفت:

امروز کلی کار هست باید انجام بدم. کمکم میکنی؟

ییبو همونطور که درگیر بازی با لگو بود، گفت:

چیکار؟

: غذا درست کنم، خونه رو تمیز کنم، مواد غذایی بخرم و خیلی چیزهای دیگه. حالا کمکم میکنی یا نه؟

ییبو سری تکون داد و گفت:

میکنم! قبلش موهامو کوتاه کن!

اینکه هنوز ییبو اصرار به کوتاه کردن موهاش داشت، برای جان عجیب بود. نمی‌خواست تصمیم اشتباهی بگیره. در واقع دوست داشت اول با روان‌شناس صحبت کنه... اینطوری می‌تونست بفهمه چی درسته و چی غلط؛ برای همین گفت:

میشه اول کمکم کنی؟

: نمیخوای موهامو کوتاه کنی درسته؟

نه اینطور نیست... فقط بهتره قبلش با یکی صحبت کنم.

بعد از گفتن این حرف به چشم‌های ییبو زل زد و متوجه قطره اشکی که از چشم ییبو روی گونش افتاد، شد.

اصلا دلش نمی‌خواست ییبو رو با این چشم‌ها ببینه؛ اما قبل از اینکه کاری کنه، ییبو سریع‌تر گفت:

اما من حالم بده... هر شب خوابشو می‌بینم. تو اصلا نمیدونی من چی میگم.

دومین قطره اشک روی گونه‌ش افتاد ولی قبل از اینکه ناپدید بشه، دست جان اون رو پاک کرد.

مستقیم به صورت جان خیره شد که با لبخندی در حال نگاه کردن بهش بود:

باشه... گریه نکن. همین الان لباس‌هامو در میارم و موهاتو کوتاه میکنم. خوبه؟

ییبو محکم سرشو تکون داد و گفت:

زشت میشم؟

: نترس. من کارمو خوب بلدم. زشت نمیشی!

اگه بخوام زشت بشم چیکار باید بکنم؟

جان از این حرف ترسید. پسر یعنی از زیبایی هم فراری بود؟ از ییبو پرسید:

چرا دلت میخواد زشت شی؟

ییبو دوباره سرشو پایین انداخت و گفت:

شاید اینطوری بذارن راحت باشم...

این بار ییبو از فعل جمع استفاده کرده بود و این براش عجیب بود. همیشه تو خاطرات بدش، نشونه‌ای از پدرش یا مادرش به تنهایی بود و حالا که فعل جمع رو به کار برده بود، احساسات عجیبی در وجودش روشن شد...

ییبو یک بار دیگه سوالش رو تکرار کرد:

زشت میشم؟

: نه نمیشی ییبو. زیبایی به صورت نیست. تو باید قلب زشتی داشته باشه تا کسی دوستت نداشته باشه.

چطور باید قلبم رو زشت کنم؟

: باید بشی کسی مثل پدرت... تو میتونی مثل اون بشی؟

ییبو با ترس به جان خیره شد و گفت:

نه... اون خیلی بده.

جان روبه‌روی ییبو زانو زد و گفت:

پس باید حواست باشه. تو باید قلبت رو پر از خوبی کنی؛ طوری که فقط آدم‌های خوب دوستت داشته باشن.

: مثل تو؟

یعنی چی؟

ییبو دستش رو بر روی قلب جان گذاشت و گفت:

تو اینجات پر از خوبی هستش... همه تورو دوست دارن... منم خیلی دوست دارم!

این اولین بار بود ییبو این جمله رو به زبون آورده بود. جان لبخندی زد و گفت:

میخوای مثل من باشی؟

: میخوام خودِ تو باشم.

جان هم متقابلا دستش رو بر روی قلب ییبو گذاشت و گفت:

پس تو هم اینجارو پر از خوبی کن.

بعد از گفتن این حرف بلند شد:

من دارم میرم لباس‌هامو عوض کنم و بعدش میام موهاتو کوتاه کنم.

از ییبو فاصله گرفت. دستگیره در رو به سمت پایین کشید اما قبل از اینکه وارد اتاق بشه، صدای ییبو توی گوشش پیچید:

Sun Flower 🌻💫

    people are reading<وقتی رسیدی که شکسته بودم>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click