《وقتی رسیدی که شکسته بودم》تلخ‌ترین درخواست ییبو

Advertisement

سلام به همگی

ببخشید جواب کامنت‌هارو ندادم... اوضاع فیلترشکن افتضاح...

مراقبت خودتون باشید... مخصوصا مراقب روحتون!

***********************

درک این موضوع که ییبو با مادرش صمیمی شده، کار چندان راحتی نبود؛ هر چند هنوز هم مثل قبل کم حرف میزد و با یک رفتار خاص گونه‌هاش قرمز می‌شدن.

اون شب جان متوجه شد پسر بیشتر از هر زمان دیگه‌ای غذا خورده. البته میشد این رفتار رو طبیعی دونست؛ چرا که ییبو باتوجه‌به بدن ضعیفی که داشت، فعالیت‌های زیادی رو انجام داده بود.

وقتی غذا خوردنشون تموم شد، با بلند شدن مادر جان، ییبو هم بلند شد. انگار که قصد داشت این بار به صورت خودجوش به زن کمک برسونه.

مادر جان که فعالیت‌های زیاد ییبو رو به چشم دیده بود، با لبخند گفت:

ییبو بهتره بری استراحت کنی. جان کمکم میکنه.

ییبو فقط سری تکون داد و بدون اینکه به جان نگاهی بندازه، از آشپزخونه بیرون رفت. همزمان با خروج ییبو، جان رو به مادرش گفت:

مامان ییبو چطور بود امروز؟ اذیتت که نکرد؟

: بیشتر من ییبو رو اذیت کردم. خیلی امروز کمک بزرگی برام بود؛ اما...

مکث مادرش، اون رو کنجکاو کرد؛ برای همین منتظر موند تا ادامه صحبت‌هاشو بشنوه:

اون بدن خیلی ضعیفی داره. با هر ده دقیقه کاری که انجام می‌داد، چند دقیقه استراحت می‌کرد. چند بار هم سرش گیج رفت. اون خیلی پاک و معصومه جان. حواست بهش باشه.

زن تو اون لحظه نمی‌تونست به چیزی به جز ییبو فکر کنه. طوری که لبخندهای فوق‌العاده‌ای روی لب‌هاش نشسته بود.

جان به خوبی متوجه این موضوع شده بود؛ برای همین ترجیح داد در سکوت نظاره‌‌گر حال ویژه مادرش باشه. بعد از مدتی زن خودش سکوت رو شکوند و ادامه داد:

اون شبیه بذر یک گل هستش که در حال جوانه زدنه. انقدر معصوم هست که دلم می‌خواد فقط بغلش کنم. نمیدونی امروز چطور خودمو کنترل کردم نزدیکش نشم.

می‌تونست لرزش دست‌های مادرش رو ببینه؛ برای همین دست زن رو گرفت و با لبخند گفت:

نگران نباشید. الان جاش امنه!

زن در حالی که سعی میکرد اشک‌هاش رو کنترل کنه، گفت:

تو گردنبند یانلی رو به ییبو دادی؟

: مجبور شدم.

خیلی بهش میاد... مثل یانلی سفیده و معصوم! لبخنداش خیلی قشنگه. اصلا حرف نمیزد اما از نگاهش میتونستم کنجکاوی رو بخونم. طوری که مصمم برای یادگیری و کمک بود. جان من امروز احساس کردم بعد از چند سال زندگی کردم. از اون موقع که جنازه یانلی رو بدون اعضای بدن...

به اینجای حرف که رسید، نتونست ادامه بده و اشک‌هاش روی گونه‌هاش یکی پس از دیگری افتادند.

جان نزدیک مادرش رفت و محکم بغلش کرد. بوسه‌ای بر سر مادرش زد و در حالی که سعی می‌کرد، خودش گریه نکنه، گفت:

مامان چند ساله گذشته... بهش فکر نکن. خدا با فرستادن ییبو این فرصت رو بهت داده تا دوباره برای کسی به معصومیت یانلی مادری کنی...

می‌بینی چقدر تنهاست؟ می‌بینی خیلی از چیزهارو نمیدونه؟ پس بیا با همدیگه کمکش کنیم. اون خیلی نیاز به کمک داره. اون از درون شکستت... من حتی استرس جواب آزمایش فرداشو دارم.

زن از آغوش پسرش جدا شد و گفت:

هر اتفاقی افتاد باهام در میون بذار باشه؟ اگه کمکی خواستی بهم بگو، باشه جان؟

جان با اطمینان سرش رو تکون داد و با لبخندی که روی لب‌هاش داشت، گفت:

نگران نباش همه چیز رو میگم.

****************

جان آروم در اتاق رو باز کرد. قبل از اینکه وارد اتاق بشه، حدس میزد که پسر در حال بازی کردن با لگو باشه؛ اما در نهایت با چشم‌های بسته پسر روبه‌‌‎‌رو شد.

Advertisement

آروم کنارش روی تخت نشست. هنوز موهاش رو از بالا بسته بود و این باعث میشد زخم کنار ابرو و گردنش، بیشتر نمایان بشه.

انگار که امروز زیادی خسته شده بود؛ البته باتوجه‌به بنیه و ضعف جسمانی ییبو، این موضوع دور از انتظار نبود.

وقتی از حال خوب پسر مطمئن شد، لبخندی زد. نگاهی به لگویی انداخت که هر روز بیشتر در حال تکمیل شدن بود. از رنگ سبز شروع کرده بود و این نشون می‌داد پسر چیزی برای دریافت بهترین حس‌ها پیدا کرده.

دلش می‌خواست هر روز صدای خنده‌های ییبو رو بشنوه؛ دقیقا مثل چند ساعت پیش.

هر چند مدت زمان زیادی نبود که ییبو کنارش بود؛ اما با این وجود نسبت بهش یک حس مسئولیت فوق‌العاده داشت.

انگار که در دوران مجردی، تبدیل به یک پدر شده بود.

نه تنها از این احساس مسئولیت دلگیر نبود، بلکه یک حس فوق‌العاده و ناشناخته رو می‌تونست دریافت کنه.

متوجه تکون ریز ییبو شد. انگار که سردش بود؛ برای همین پتو رو بر روی پسر کشید و سعی کرد دمای اتاق رو بالاتر ببره.

وقتی از اوضاع خوب همه چیز خیالش راحت شد، چراغ خواب رو روشن کرد و بعد از زدن کلیدهای برق به سمت پایین، از اتاق بیرون رفت.

با بیرون رفتن از اتاق با مادرش روبه‌رو شد که کاملا برای رفتن آماده شده بود؛ برای همین سریع جلو رفت و گفت:

مامان امشب نمیمونی؟

: نه پسرم. خونه کار دارم. دوباره میام به ییبو سر میزنم. من یه پسر دیگه پیدا کردم؛ پس خیال نکن به این راحتیا بی‌خیالش میشم.

جان لبخندی زد و گفت:

پس بذارید برسونمتون!

: نه نمیخواد. بچه بیدار میشه میبینه کسی توی خونه نیست میترسه؛ پس خودم میرم. تو حواستو کامل به ییبو بده.

جان سری تکون داد و دیگه اصرار نکرد. بعد از رفتن مادرش، روی کاناپه دراز کشید. باید یک فکری به حال اتاق دیگه می‌کرد. اینطوری جز خستگی چیز دیگه‌ای براش نمی‌موند.

هر چند تخت اتاق خودش به اندازه دو نفر جا داشت؛ اما نمی‌خواست وارد حریم ییبو بشه یا ترسی رو در دل پسر ایجاد کنه.

دستشو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد. یعنی فردا قرار بود از ییشوان چی بشنوه؟

این بار قراره چه حقیقتی براش آشکار بشه؟ هر چی که بود، داشت استرس زیادی رو تجربه می‌کرد؛ طوری که خوابیدن براش سخت بود.

احساس می‌کرد قراره با یک چیز فاجعه روبه‌رو بشه؛ اما دلش نمی‌خواست به این چیزها فکر کنه.

شاید باید انقدر انرژی مثبت می‌فرستاد تا بتونه شاهد بهترین اتفاق‌ها توی زندگیش باشه.

با همین فکرها چشم‌هاشو روی هم گذاشت تا بتونه کمی بخوابه... برای چند ساعت دیگه نیاز به انرژی داشت.

*****************

*******************

درد داشت. تو تک تک سلول‌های بدنش درد رو حس می‌کرد.

احساس می‌کرد استخون‌هاش در حال متلاشی شدن هستند.

روی تخت به خودش پیچید. نمی‌دونست در چه حالتی دراز بکشه که فقط کمی از دردش رو کمتر کنه یا حتی بتونه راحت‌تر نفس بکشه.

دوباره واقعیت‌های زندگیش رو در خوابش دید و این یعنی برای دومین بار تمام اون صحنه‌هارو بازی کرد.

اولین بار حالش دگرگون شده بود؛ اما برای دومین بار داشت نابود میشد.

هر لحظه مرور خاطرات براش تلخ بود؛ اما تلخ‌تر زمانی بود که پسر می‌تونست تمام خواب‌هاش رو با پوست و استخونش حفظ کنه.

حالا حتی می‌ترسید وارد کمد بشه. می‌ترسید در بسته، باز بشه و دستی اون رو از کمد به سمت دنیای بیرون بکشه.

Advertisement

می‌ترسید دستی که این کار رو انجام میده، پدرش باشه و این براش خیلی ترسناک بود. دیدن دوباره پدرش چیزی بود که نمی‌تونست طاقت بیاره.

هر چقدر بیشتر در گذشته غرق میشد، به همون اندازه بیشتر زجر می‌کشید.

درد عجیبی داشت که حتی نمی‌دونست به چه علته. این دردها رو قبلا هم تجربه کرده بود؛ اما نه به این اندازه و نه به این شدت!

دلش می‌خواست گریه کنه؛ اما شدیدا در برابرش مقاومت می‌کرد. چشم‌هاشو بست و اجازه داد گذر زمان براش تصمیم بگیره.

**************

هنوز خوابش نبرده بود و این برای خودش عجیب بود. ترجیح داد بلند بشه و به کارهاش رسیدگی کنه تا فردا در غیابش مشکلی پیش نیاد؛ اما قبل از رفتن به اتاق کارش، به سمت اتاق ییبو رفت.

آروم در رو باز کرد. با دیدن جسم در هم جمع‌شده ییبو سریع چراغ رو روشن کرد و با نگرانی جلو رفت:

ییبو منو نگاه کن!

اما ییبو نمی‌تونست حتی سرش رو بلند کنه. فقط با دست‌هاش استخون‌هاشو محکم فشار می‌داد.

دوباره استرس تمام وجود جان رو به آغوش کشید. ییبو رو به هر زحمتی که بود بلند کرد. رنگ پسر پریده بود و موهاش پریشون بود.

بخشی از موهای ییبو رو پشت گوشش انداخت و سعی کرد با آروم‌ترین لحن ممکن باهاش صحبت کنه:

درد داری ییبو؟ کجات درد میکنه؟ بهم بگو... من کمکت میکنم!

ییبو با صدایی که به زحمت شنیده میشد، گفت:

همه جام درد دارم...

و همین کلمه باعث شد تمام وجود جان هم پر از درد بشه. برای یک پسر 16 ساله این همه درد خیلی زیاد بود...

جان نمی‌دونست برای درد ییبو باید چه کاری انجام بده؟

وقتی اولین قطره اشک از چشم‌ پسر به سمت گونه‌ش راه پیدا کرد، دست‌های جان به لرزه افتادند.

مهم نبود ساعت چنده... فقط باید یک کاری انجام می‌داد. برای چند لحظه از کنار ییبو بلند شد تا بتونه گوشیش رو پیدا کنه.

از روی میز توی پذیرایی گوشیش رو برداشت و سریعا شماره مورد نظرش رو گرفت.

یک بوق... دو بوق... سه بوق... کسی جواب نداد. اون ناامید نمیشد؛ برای همین دوباره تماس گرفت و این بار در آخرین بوق صدای خواب‌آلود ییشوان توی گوشش پیچید:

چه اتفاقی افتاده؟

جان بدون هیچ حرف اضافه‌ای گفت:

ییبو حالش بده. میگه تمام بدنش درد میکنه. رنگش پریده و استخون‌هاشو محکم فشار میده.

ییشوان می‌تونست لرزش صدای جان رو حس کنه. نمی‌تونست بدون معاینه به پسر دارویی پیشنهاد بده:

علائم دیگه‌ش چطوریه جان؟ من نمیتونم همینطوری بهش دارو بگم!

جان دستی در موهاش کشید و بعد گفت:

اون فقط 16 سالشه و داره درد میکشه. نمیتونم همینطوری دست روی دست بذارم و کاری نکنم.

: باشه جان. علائم دیگش‌ رو بهم بگو.

دستاش سرده. عرق کرده.

: دارو دادن بهش درست نیست. اگه میتونی کمکش کن تا یک دوش آب گرم بگیره. اینطوری شاید دردش کمتر شد.

جان می‌ترسید پسر این اجازه رو بهش نده؛ چون کاملا نسبت به ترس‌هاش و حساسیت‌هاش مطلع بود؛ برای همین گفت:

ییشوان اون شاید بترسه؛ شاید نذاره این کارو انجام بدم. راه دیگه‌ای نیست؟ دارویی نمیشناسی که دردشو کم کنه؟

: جان جواب آزمایش ییبو فردا میاد. من نمیتونم سر خود اسم دارو بگم. اگه بهت اجازه نداد حمومش کنی، از کیسه آب گرم استفاده کن.

جان بدون اینکه تشکر کنه، تلفن رو قطع کرد. سریع به سمت چای‌ساز رفت. جوش اومدن آب پنج دقیقه طول می‌کشید؛ برای همین وارد اتاق شد تا ببینه ییبو در چه حاله.

کنارش نشست اما این ییبو بود که بهش تکیه داد. جان دستش رو دور شونه ییبو حلقه کرد و گفت:

ییبو میخوای ببرمت حموم؟ آب گرم باعث میشه دردت کمتر بشه.

ییبو سریع سرش رو تکون داد و گفت:

خفه میشم.

: من مراقبتم نمیذارم اتفاقی بیفته. باشه؟

ییبو خودش رو از جان جدا کرد و دوباره روی تختش دراز کشید:

فقط کاری کن دردم کمتر بشه.

جان فهمید اصرار بیشتر هیچ فایده‌ای نداره؛ فقط حس ترس رو هم به درد پسر اضافه میکنه؛ برای همین از کمدش کیسه آب گرم رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت.

بعد از پر کردن کیسه، حوله رو هم خیس کرد و به سمت اتاق قدم برداشت. ییبو رو به سمت خودش برگردوند. با احتیاط حوله رو بر روی پوست پسر گذاشت. انقدر داغ نبود که تحمل نکنه.

کیسه آب‌گرم رو جایی بین رون‌های پسر گذاشت.

می‌تونست با گذشت زمان، متوجه کم شدن بیتابی پسر بشه. همین بهش ثابت می‌کرد داره دردش کمتر میشه.

دست پسر رو گرفت. دیگه از اون سردی خبری نبود و همین باعث شد لبخندی روی لب‌هاش بشینه.

موهای پریشون ییبو رو از روی صورتش کنار زد و با لبخند گفت:

بهتری؟

ییبو با شنیدن این جمله، به خاطرات تاریک و دردناکش پرت شد....

فلش بک

پایان فلش بک

جان با دیدن حال بد ییبو، با نگرانی اسمش رو صدا زد. ییبو می‌ترسید جواب جان رو بده... می‌ترسید دوباره همون شکنجه‌ها تکرار بشن.

آیا واقعا جان این کارو انجام می‌داد؟ جان اون رو نجات داده بود؛ برای همین نباید ازش می‌ترسید.

خوب بودن حالش رو مدیون جان بود؛ برای همین باید ترس رو کنار می‌گذاشت. پشت سر هم سرش رو تکون داد و گفت:

بهترم.

جان نفس عمیقی کشید و گفت:

ییبو منو ترسوندی. خداروشکر...

ییبو چند لحظه چشم‌هاشو بست و با صدایی که سرشار از بغض بود، پسر رو صدا زد:

جان!

جان می‌تونست تو اون لحظه قسم بخوره که صدای ییبو از هر وقتی غمگین‌تر بود.

وقتی اسم خودش رو به این شکل از زبون ییبو شنید، به این نتیجه رسید که اسمش چقدر قشنگ‌تر به نظر میاد.

قطره اشکی که روی گونه ییبو جا خوش کرده بود رو پاک کرد و گفت:

چی میخوای ییبو... هر چی بگی قبولش میکنم.

ییبو توی دلش احساس سنگینی داشت. احساس می‌کرد این کار بهش کمک میکنه احساس بهتری داشته باشه.

بهش کمک میکنه تا از کابوس‌های بی‌شمارش فاصله بگیره.

با دست‌ لرزونش دست جان رو گرفت. جان نگاهش رو از چشم‌های پسر به گره دست‌هاشون داد و وقتی درخواست ییبو رو شنید، چیزی ته قلبش فرو ریخت:

جان میشه موهامو کوتاه کنی؟

همین درخواست ییبو کافی بود تا جان متوجه بشه پسر در باتلاقی از خاطرات تلخ غرقه...

با دیدن قطره اشک ییبو، به محکمی دستش رو فشار داد. جان اینجا بود تا ییبو رو از باتلاق به سمت مزرعه گل‌های آفتابگردون هدایت کنه.

اگه ییبو این درخواست رو داشت، حتما قبول می‌کرد؛ هر چند ییبو در نظرش با اون موها بسیار زیبا و فریبنده بود!

Sun Flower 🌻💫

    people are reading<وقتی رسیدی که شکسته بودم>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click