《وقتی رسیدی که شکسته بودم》چیدن ستاره از چشم‌های ییبو

Advertisement

ییشوان با عصبانیت رو به جان گفت:

چندتا بهش آرامش‌بخش دادی؟

جان در حالی که ییبو رو از سرویس بهداشتی بیرون می‌آورد، گفت:

فقط یکی دادم. اونم مجبور شدم. هر کاری میکردم آروم نمیشد.

بدن سرد ییبو هر دو رو به وحشت انداخته بود. جان، پسر رو آروم بر روی تخت خوابوند و موهاش رو کنار زد.

ساکت بودن ییبو اذیتش می‌کرد. ییشوان سری تکون داد. با احتیاط‌تر از قبل به پسر سرم وصل کرد. ییبو سعی کرد در خنثی‌ترین حالت ممکن باشه.

چشم‌هاشو بسته بود و در تلاش بود حضور نفر سوم رو داخل اتاق نادیده بگیره. ییشوان بعد از وصل کردن سرم رو به جان گفت:

بذار هوای اتاق یکم خنک بشه، نور رو تا جایی که میتونی کم کن؛ اما طوری نباشه که باعث ترسش بشه.

بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت. جان کمی موهای پسر رو نوازش کرد و بعد گفت:

خوبی؟

ییبو به پهلو دراز کشید و سرشو تکون داد. حوصله صحبت کردن نداشت. جان تهویه اتاق رو روشن کرد. سعی کرد تا جای ممکن نور اتاق رو کم کنه و بعد از روشن کردن چراغ خواب، از اتاق بیرون رفت.

به محض ورود به پذیرایی با ییشوان روبه‌رو شد. مرد سرش رو بالا گرفت و گفت:

قبل از اینکه بیاریش آزمایشگاه پیش من، آزمایش دیگه‌ای نداده؟

جان از سوال یهویی ییشوان متعجب شد؛ اما با این وجود گفت:

نه هیچ آزمایش دیگه‌ای نداده. چطور مگه؟

: جواب آزمایش ییبو تا چند روز دیگه آماده میشه. اونطوری میتونیم بفهمیم چه مشکلاتی داره دقیقا؛ اما یک حدسایی میزنم.

جان به چشم‌های ییشوان نگاه کرد و بعد گفت:

چه حدسی؟

چیزی که به ذهن هاشوان خطور کرده بود، فقط یک احتمال بود؛ اما با این وجود نباید ازش به سادگی عبور می‌کرد:

ببین جان، ما هنوز دقیق از مشکلاتی که ییبو تو این مدت پشت سر گذاشته خبر نداریم و شاید هیچوقت نفهمیم... اما اون تو یک محیط متشنج داشته زندگی می‌کرده و هر لحظه ممکن بوده حالش بد بشه.

واکنشی که بدن ییبو به دارو با دوز پایین داده، قابل‌باور نیست.

حدس میزنم پدرش برای آروم کردنش از داروهای آرامش‌بخش استفاده می‌کرد. بدنش از یک جایی به بعد نتونسته دووم بیاره؛ برای همین از این به بعد به هیچ عنوان نباید این داروهارو بهش بدی... متوجه هستی که؟

جان ناامید سرش رو تکون داد. احساس می‌کرد تو هر مسیری که قدم می‌گذاره، با بن‌بست روبه‌رو میشه.

برای حل کردن یک مشکل نیاز بود یک مسیر سخت رو پشت سر بگذاره؛ برای همین احساس می‌کرد نمیتونه موفق بشه.

احساس می‌کرد به اندازه کافی قوی نیست تا بتونه کنار ییبو باشه و بهش آرامش ببخشه.

اما برای جا زدن زود نبود؟

جان دستی به صورتش کشید و دیگه چیزی نگفت. ییشوان از کیفش یک کارت ویزیت برداشت. روبه‌روی جان گذاشت و بعد گفت:

این یکی از بهترین روانشناس‌هایی هست که می‌شناسم. باهاش صحبت کردم؛ اما حتما خودت بهش زنگ بزن و شرایط ییبو رو کامل بهش توضیح بده.

سعی کن تو اولین جلسات کنار ییبو باشی. بعدش به مرور می‌تونی حضورت رو کمرنگ کنی و در آخر به جایی برسه که خودش تنها تو جلسات شرکت داشته باشه.

جان کارت رو برداشت و تمرکزش رو بر روی اسم پزشک گذاشت:

لان شیان!

************************

ییشوان بعد از قطع کردن سرم ییبو، از خونه بیرون رفت. توصیه‌های لازم رو به جان کرده بود و جان با دقت به همشون گوش سپرده بود.

نباید دیگه اشتباهی می‌کرد؛ چون می‌ترسید جایی برای جبران وجود نداشته باشه.

جان غذای ییبو رو تو سینی بزرگی گذاشت و به سمت اتاق رفت. ییبو آروم روی تخت نشسته بود و زانوهاشو در آغوش کشیده بود.

با لبخند جلو رفت و سینی غذارو جلوش گذاشت. ییبو بدون اینکه سرش رو بلند کنه، گفت:

Advertisement

رفت؟

: آره، رفت. ترسیدی؟

ییبو فقط سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. جان دمای بدن پسر رو چک کرد و با اطمینان از مناسب بودنش، گفت:

بیا غذا بخور ییبو.

: گرسنم نیست!

اینطوری که نمیشه... این داروها ممکنه باعث بد شدن حالت بشه؛ پس بیا یکم بخور.

ییبو سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد. جان می‌ترسید اصرار بیشتری کنه و دوباره پسر رو به دنیایی از خاطرات ترسناک ببره؛ برای همین سینی غذارو بر روی میز گذاشت و با مهربونی گفت:

اشکالی نداره. هر وقت گرسنت بود بخور!

و بعد به حرکات ییبو چشم دوخت. دوست داشت پسر ادامه‌دهنده مکالمه بشه؛ برای همین چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه ییبو خودش به حرف اومد:

حرف بزن!

جان با لبخند همیشگیش گفت:

چی بگم؟

: من مریضم؟

جان با شنیدن این حرف متعجب شد؛ اما سعی کرد بروزش نده:

یعنی چی؟

: اون همیشه وقتی اینطوری میشدم می‌گفت مریض!

جان سعی کرد چیزهای بیشتری از پسر بدونه؛ برای همین شروع به پرسیدن سوال کرد:

کی بهت میگفت مریض؟ اون زن یا مرد؟

ییبو دوباره شروع به کندن پوست کنار ناخنش کرد. جان که متوجه این موضوع شده بود، دستش رو گرفت و بعد با آروم‌ترین لحن ممکن گفت:

تو مجبور نیستی صحبت کنی... میتونی الان غذا بخوری، لگو بازی کنی یا بخوابی. اگه فکر میکنی اذیتت میکنه، فراموشش کن.

: اون مرد می‌گفت.

پدرت؟

ییبو آروم سرش رو تکون داد. جان دوباره پرسید:

قبلا از این داروها خوردی؟

: نه!

پس چطوری حالت بد میشد؟

ییبو یکی از دست‌هاشو از دست جان جدا کرد و روی گردنش گذاشت و گفت:

میزد اینجا. می‌خوابیدم. بیدار میشدم و بدنم سرد میشد.

جان نزدیک‌تر رفت. گردن پسر رو به خوبی بررسی کرد. می‌تونست ردی از کبودی ببینه.

اون مرد واقعا کی بود که به این شکل آزار می‌رسوند؟

جان دستش رو عقب کشید و بعد گفت:

چیزی نیست. الان دیگه کسی نمیتونه بهت آسیبی برسونه.

ییبو به چهره جان خیره شد و بعد از چند لحظه گفت:

تو هم مادر و پدر داری؟

جان با لبخند جواب داد:

مادر دارم.

: چه شکلیه؟

خیلی مهربونه. می‌خوای بریم از نزدیک ببینیش؟

ییبو سریع سرشو تکون داد و گفت:

نه. نمیخوام!

: چرا ییبو؟ مادرم خیلی زن مهربونی هست. اگه ببینیش حتما دوست داری هر روز کنارش باشی.

ییبو که کنجکاو شده بود، پرسید:

یعنی چطوریه؟

جان کمی فکر کرد تا بتونه بهترین جواب رو به پسر بده:

مادر من خیلی غذاهای خوبی می‌پزه... همیشه می‌خنده... اگه چیزی ازش بخوای، حتما برات انجامش میده... بغلت میکنه، موهاتو نوازش میکنه.

ییبو تو فکر فرو رفته بود. هیچ کودوم از این رفتارهارو نتونسته بود از مادر خودش ببینه؛ برای همین بدون اینکه اراده‌ای داشته باشه، هر چیزی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد:

غذاهاش بد بود... خنده‌هاش زشت بود. همیشه می‌خواست بوسم کنه.

بخشی از ناخنش رو با دندونش کند و بعد گفت:

مادرت تو خونه لباس می‌پوشه؟

این عجیب‌ترین سوالی بود که تا به امروز از پسر شنیده بود. نمی‌دونست چرا باید همچین سوالی رو پسر به زبون بیاره؛ اما سعی کرد جوابش رو بده:

آره اون همیشه لباس می‌پوشه!

: ولی اون زن نمی‌پوشید... یک جاهاییش دیده نمیشد.

ییبو اول دستش رو بر روی سینش گذاشت و بعد به عضو شخصیش اشاره کرد و گفت:

اینجا همیشه لباس داشت اما...

کمی به بدن جان توجه کرد و بعد بدون اینکه درکی از شرایط داشته باشه، دستش رو بر روی سینه جان گذاشت و گفت:

این بخشش بزرگتر از تو بود.

جان چند لحظه به چهره ییبو خیره شد که انگار داره درباره یک چیز کاملا عادی صحبت میکنه.

در واقع برای ییبو تمام این چیزها عادی بود. اون درکی از تفاوت آناتومی بدن زن و مرد نداشت، اما طبق چیزهایی که با چشم دیده بود، می‌دونست بین مادر و پدرش تفاوت‌های زیادی وجود داره.

Advertisement

همین حرف ییبو باعث شد جان به چیزهای جدیدی پی ببره. وقتی ییبو انقدر راحت درباره تفاوت‌ها صحبت میکرد، به این معنا بود که درکی از مسائل جنسی نداشت؛ برای همین جان نمی‌دونست چطور قراره این مسائل را یک روزی برای پسر توضیح بده.

پسری که روبه‌روش نشسته بود، براش از هر چیزی پاک‌تر و مقدس‌تر بود.

در واقع ییبو فاصله بزرگی از دنیای هم‌سن و سال‌های خودش داشت؛ اما جان برای آموزش ییبو مصمم بود...

جان یک زمانی به عنوان معلم خصوصی کار می‌کرد؛ برای همین شاید می‌تونست خودش آموزش خیلی از چیزها رو برعهده بگیره؛ اما با این وجود به یک معلم کاربلد نیاز داشت.

می‌دونست ذهن ییبو خیلی محدودتر از چیزی هست که تصور میکنه؛ اما این به خود ییبو بستگی داشت که تا چه اندازه قراره از فرصت‌هایی که در اختیارش گذاشته میشه، استفاده کنه.

جان مطمئن بود قراره صفر تا صدش رو برای ییبو کنار بگذاره. امیدوار بود ییبو هم همین قدر از خودش تلاش نشون بده.

جان تو وجود ییبو چیزی حس کرده بود که تا به امروز از کسی اون حس رو دریافت نکرده بود.

هر چند وجود پسر پر از درد و آشوب بود؛ اما جان می‌تونست آرامش خاصی رو دریافت کنه. دقیقا ییبو مثل گردنبندی بود که از خواهرش براش مونده بود.

همیشه موقع استرس و اضطراب به گردنبند پناه می‌برد و حالا که گردنبند رو تو گردن ییبو می‌دید، احساس می‌کرد می‌تونه به وجود پسر پناه ببره؛ دقیقا مثل ییبویی که پناهی جز جان نداشت.

هر دو پسر توی زندگی، به دنبال تکه‌های گمشده پازل زندگیشون بودن؛ اما کافی بود نگاهی به چشم‌های هم دیگه بندازن و به صدای نگاه‌های همدیگه گوش بدن... قطعا با این کار می‌تونستن به اون هدفی که توی قلبشون دارن، برسن؛ یعنی پیدا شدن!

****************

فکرشم نمی‌کرد مادرش این رفتارو داشته باشه. طوری با ییبو صحبت می‌کرد که انگار سال‌هاست می‌شناستش...

مطمئن بود ییشینگ اطلاعات کامل رو به مادرش داده و از این بابت ازش ممنون بود. هر چند ییبو جواب زن رو نمی‌داد اما همینکه خودش رو پنهون نمی‌کرد، یک قدم بزرگ بود.

جان لباس‌هاشو پوشیده بود. رو به ییبو گفت:

ییبو من باید برم سرکار. مادرم پیشت هست. ازش نترس و هر چیزی که خواستی بهش بگو، باشه؟

ییبو سری تکون داد و زیر لب گفت:

زود بیا!

هنوز جواب نداده بود که صدای مادرش به گوشش رسید:

جان بیا برو دیگه. من و ییبو می‌دونیم باید تو خونه چیکار کنیم. نیازی به بودن تو نیست.

هر چند جان استرس زیادی داشت، اما سعی کرد خودش رو آروم کنه. برای آخرین بار نگاهی به ییبو انداخت. متوجه شد ییبو نگاهش رو ازش می‌دزده و همین باعث خندش شده بود.

با تکون دادن دستش، از خونه بیرون رفت. بعد از رفتن جان، ییبو هم بلند شد تا به سمت اتاق بره اما با شنیدن صدای زن، ایستاد:

ییبو می‌خوام صبحونه درست کنم، کمکم میکنی؟

ییبو مردد موند. نمی‌دونست باید چیکار کنه؟ کمی احساس دلهره داشت. زن به خوبی متوجه این موضوع شد؛ چون برای مدتی معلم بود.

سعی کرد با خونسردی و لطافت تمام با ییبو صحبت کنه:

حتی کوکو هم پیشمونه. بیا خوش می‌گذره.

ییبو با استرس به سمت زن برگشت اما لبخندش طوری بود که می‌تونست احساس آرامش رو بهش ببخشه.

جلو رفت. سرش رو پایین انداخت و روبه‌روی زن ایستاد. مادر جان با دیدن حالت با نمک ییبو، لبخندی زد و گفت:

بیا ببینم چی بلدی. من دست تنها نمیتونم کاری کنم. حالا که یه پسر به محکمی تو اینجاست، میتونم کارهامو سریع‌تر انجام بدم.

این حرف‌ها، حس خوبی رو بهش منتقل می‌کردن. هیچوقت کسی اون رو قوی صدا نکرده بود.

همیشه توسط پدرش مریض و روانی خونده میشد؛ اما حالا کلمات زن تمام حس‌های خوب رو بهش منتقل می‌کردن.

همین باعث شد مثل یک ربات به هر چیزی که زن میگه، گوش بده. پشت سرش وارد آشپزخونه شد. زن چندین نوشیدنی رو جلوی ییبو گذاشت و گفت:

این‌ها طعم‌های مختلف آبمیوه هستند. هر کودومو که دلت می‌خواد میتونی امتحان کنی. اگه نظر منو میخوای آبمیوه پرتقال از همه چیز بهتره.

اما چشم ییبو هیچ کودوم از آبمیوه‌هارو نگرفته بود و به نوشیدنی قهوه‌ای رنگ چشم دوخته بود.

زن مسیر نگاه ییبو رو دنبال کرد. با لبخند شیرکاکائو رو برداشت. روبه‌روی ییبو گذاشت و بعد گفت:

من پیر از این طعم‌ها دوست ندارم؛ اما به احتمال زیاد تو دوسش داشته باشی. جان هم خیلی دوسش داره.

ییبو شیرکاکائو رو برداشت و کمی ازش امتحان کرد. می‌تونست یک مزه فوق‌العاده رو احساس کنه. طوری که دوست داشت هر روز صبح مزش رو امتحان کنه.

زن می‌تونست از نگاه ییبو ستاره‌های زیادی رو بچینه.

لبخندی زد و از یخچال خوراکی‌های بیشتری رو بیرون آورد. زن وقتی سکوت ییبو رو دید خودش شروع به صحبت کرد:

ییبو تو چند سالته؟

ییبو جوابی نداد؛ چون چیزی نمی‌دونست. در واقع مادر جان می‌دونست ییبو چند سالشه اما می‌خواست طوری با پسر صحبت کنه؛ برای همین گفت:

تو یک پسر 16 ساله هستی.

ییبو چیزی نگفت و با دقت به حرف‌های زن گوش سپرد. صداش خیلی لطیف بود و ییبو این حس رو دوست داشت. زن متوجه توجه ییبو به خودش شده بود؛ برای همین لبخندی زد و گفت:

ییبو میتونی در اون کابینت پایین رو باز کنی و غذای کوکو رو بهم بدی؟

ییبو نگاه زن رو دنبال کرد و به چیزی شبیه کمد رسید. زن برای تایید گفت:

آره همونی که شبیه کمده.

ییبو نزدیک رفت. در کابینت رو باز کرد. با نگاهش دنبال چیزی بود که کوکو بتونه بخوره.

با دیدن ظرفی که روش عکس حیوونی شبیه کوکو بود لبخندی زد و برش داشت.

ظرف غذا رو بر روی میز گذاشت و کاری نکرد. انگار که منتظر راهنمایی زن بود. مادر جان دوباره گفت:

حالا از کابینت کناریش یک ظرف بردار بتونیم کمی از غذا رو داخلش بریزیم.

ییبو دوباره دستورات رو تک به تک اجرا کرد. ظرف رو برداشت. با دستش کمی از غذای خشک رو داخل ظرف ریخت. زن سری تکون داد و گفت:

آفرین تو واقعا باهوشی و خیلی کمکم کردی. حالا غذا رو ببر کوکو بخوره!

ییبو طبق خواسته مادر جان عمل کرد. کنار کوکو رفت. ظرف غذا رو جلوش گذاشت. پسر دست‌هاشو مشت کرد و زیر چونش گذاشت و به غذا خوردن کوکو نگاه کرد.

صدایی که کوکو موقع غذا خوردن ایجاد می‌کرد، براش خوشایند بود. طوری که تا آخرین لحظه کنار کوکو موند و به غذا خوردنش خیره شد.

************************

جان مشغول ادیت عکس‌هایی بود که گرفته بود. روز کاری سنگینی رو پشت سر گذاشته بود و هر دو ساعت یک بار به خونه زنگ میزد تا بتونه از اوضاع ییبو مطلع بشه.

امروز قرار بود لباس‌های ییبو به دستشون برسه؛ برای همین به مادرش سپرده بود که حواسش باشه.

ادیت آخرین عکس رو هم تموم کرد. کمی بدنش رو کش داد که در باز شد. با دیدن ییشینگ گفت:

فکر کنم هنوز نمیدونی وقتی میری جایی باید در بزنی!

ییشینگ ماگ نسکافه رو بر روی میز جان گذاشت و گفت:

حالا بیا بخور...

جان سری تکون داد. تا الان یادش نمیومد دوستش یک بار هم در زده باشه. کمی از نسکافه رو تست کرد. مزه‌ش مثل همیشه بود.

یک سوال از خیلی وقت بود ذهن جان رو درگیر کرده بود؛ برای همین الان بهترین موقعیت بود تا اون رو بپرسه. بدون اینکه تعلل کنه، گفت:

پشیمون نیستی از تیم جنایی بیرون اومدی؟

ییشینگ اصلا فکرشم نمی‌کرد جان این سوال رو بپرسه. این سوالی بود که خودش بهش فکر نکرده بود؛ برای همین قبل از اینکه جواب بده، کمی فکر کرد و بعد از مدتی گفت:

نمیدونم حسی که الان دارم رو چی بذارم؛ اما فکر کنم پشیمون نیستم. پرونده یانلی زندگی همه مارو عوض کرد. وقتی به عنوان یک پلیس نتونستم کاری برای نجات یانلی بکنم، وقتی کسی بهم اعتماد نکرد، پس موندن یا نموندن من توی اداره فرقی نداشت. فکر کنم بهترین تصمیم رو گرفته باشم.

پرونده خواهرش دوباره براش یادآوری شد. سرش رو بر روی میز گذاشت. ییشینگ با دیدن جان، از روی صندلی بلند شد. پشت جان ایستاد و مشغول ماساژ دادن سرش شد و برای اینکه حال و هوای دوستش رو تغییر بده، با شیطنت گفت:

الان باید یک دختر سرتو اینطوری ماساژ می‌داد، نه دستای گولاخ من!

جان لبخندی زد و گفت:

من دست‌های تورو با دنیا عوض نمیکنم!

ییشینگ محکم به شونه جان زد و گفت:

از اولم می‌دونستم به من چشم داری، اما من خودم صاحب دارم یادت نره.

جان با شیطنت گفت:

نگران نباش، می‌تونم باهاش کنار بیام. تازه پیشنهادهای خوبی هم میتو...

ییشینگ اجازه نداد جان حرفش تموم بشه و با لحن خاصی گفت:

شیائوجان تو که انقدر چندش نبودی، بس کن.

جان بلند خندید و دیگه چیزی نگفت. نگاهی به ساعت انداخت. دیگه وقت رفتن به خونه بود. بعد از مدت‌ها کسی توی خونه منتظرش بود. وسیله‌هاشو جمع کرد و رو به ییشینگ گفت:

منو برسون خونه، ماشین نیاوردم.

ییشینگ جلوی جان تعظیم کرد و گفت:

چشم. راننده شخصی شما نبودم که شدم.

: حرف نزن... عجله کن!

******************

ییشینگ دعوت جان برای شام رو قبول نکرد. امروز به اندازه کافی خسته شده بود و ترجیح می‌داد هر چه سریع‌تر خودش رو به تختش برسونه. جان که می‌دونست ییشینگ اهل تعارف نیست، خداحافظی کرد و به سمت خونه راه افتاد.

با کلید در رو باز کرد. ذوق عجیبی داشت و خودش هم دلیلش رو نمی‌دونست.

رمز در رو وارد کرد و با ورودش به خونه صدای خنده کسی به گوشش رسید.

سرش رو بالا برد و با ییبویی مواجه شد که همراه با مادرش در حال بلند خندیدن هست.

مادرش داشت موهای بلند ییبو رو از بالا می‌بست.

جان نگاهش رو به لباس‌های تازه ییبو داد. یک شلوارک و تاپ سبز رنگ بود که عجیب به بدنش نشسته بود.

نگاهش رو از بدن پسر گرفت و به صورتش داد. تا حالا صدای پسر رو انقدر بلند حس نکرده بود.

طوری می‌خندید که انگار هیچ غمی توی زندگیش نداره و از همه عجیب‌تر خنده‌های مادرش بود.

یادش نمیومد بعد از مرگ یانلی، تونسته باشه مادرش رو به این شکل ببینه؛ برای همین به برکت وجود ییبو پی برد.

اولین کسی که متوجه حضور جان شد، ییبو بود. سریع خندش رو جمع کرد؛ چون خجالت کشیده بود.

زن هم متوجه حضور جان شد. دستش رو تکون داد و گفت:

جان اومدی... بیا ببین ییبو چقدر قشنگ میشه وقتی موهاشو اینطوری می‌بندم.

جان دوباره به ییبو خیره شد. می‌تونست احساس دستپاچگی پسر رو متوجه بشه.

همونطور که مادرش گفته بود، خیلی زیبا شده بود. رنگ سبز تیره لباس، با پوست سفیدش ترکیب قشنگی رو ساخته بود. لبخندی زد و گفت:

آره خیلی قشنگ شده. شام چی داریم؟

زن موهای ییبو رو از پشت سفت کرد و بعد به سمت آشپزخونه قدم برداشت و گفت:

شام امروز با همکاری من و ییبو بودش. اگه ییبو نبود نمی‌تونستم این همه کارو انجام بدم.

جان می‌تونست متوجه بشه هر زمان که مادرش از ییبو تعریف میکنه، چطور بر روی لب‌های پسر لبخند محوی می‌شینه.

برای همین سعی کرد این حرکت رو همیشه توی ذهنش به ثبت برسونه. برای دیدن لبخندهای زیبای پسر، تعریف کردن ازش می‌تونست بهترین و قشنگ‌ترین روش باشه!

Sun Flower 🌻💫

    people are reading<وقتی رسیدی که شکسته بودم>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click