《وقتی رسیدی که شکسته بودم》باید پاک بمونی
Advertisement
افسر وانگ گوشهای ایستاده و در حال نظارت بود. همه چیز این پرونده براش گنگ بود.
به نیروهاش نگاهی انداخت. ناامیدی رو میتونست از چشمهای همشون بخونه. نفسی کشید و از پلهها بالا رفت. باید اتاق ییبو رو کاملتر بررسی میکرد.
نمیدونست چرا تا این اندازه به این خونه مشکوکه. نمیتونست اون مرد رو فقط به چشم پدری ببینه که عاشق عذاب دادن فرزندشه.
وقتی وارد اتاق شد، چندین دقیقه به دیوارهای قرمز رنگ اتاق چشم دوخت.
حتی چند دقیقه موندن تو این اتاق میتونست باعث جذب تمام حسهای منفی بشه و حالا نمیدونست پسر چطور میتونسته این فضا رو تحمل کنه.
به سمت کمد رفت. آروم در رو بست. چیز خاصی توجهش رو جلب نکرد؛ برای همین از کمد فاصله گرفت؛ اما احساس میکرد یک چیزی درست نیست... احساس خوبی نداشت.
اون همیشه به حس ششم اعتماد داشت. مطمئن بود این حسش بهش دروغ نمیگه؛ برای همین بیسیمش رو در آورد. دکمه مخصوص رو زد و گفت:
بیا بالا.
بعد از یک دقیقه نیروی مخصوصش بالا اومد. افسر وانگ بدون اینکه جهت نگاهش رو از کمد تغییر بده، گفت:
چقدر طول میکشه اگه بخوایم سطح کمد رو برداریم؟
هر چند مامور تعجب کرد؛ اما با این وجود سعی کرد در عادیترین حالت ممکنه جواب بده:
کمتر از یک ساعت!
افسر وانگ بیسیمش رو داخل جیبش گذاشت و بعد گفت:
خوبه... نیروهای مخصوص رو خبر کن. تا کمتر از یک ساعت دیگه میخوام این سطح برداشته بشه.
مرد بعد از تایید از اتاق خارج شد. افسر به سمت کمد رفت. چند ضربه به سطح داخلی کمد وارد کرد و بعد زیر لب گفت:
وانگ تو دقیقا کی هستی؟
*******************
جان در حالی که بر روی مبل مینشست، گفت:
ییشوان ازت میخوام یک روانپزشک خوب پیدا کنی. یک نفر که تو خونه هم مشاوره بده.
: چرا از چنگ نمیخوای؟ اون میتونه کمک کنه!
جان پوزخندی زد و گفت:
ترجیح میدم خودم کل پکن رو بگردم و یه روانپزشک پیدا کنم تا اینکه به چنگ بگم. فقط سعی کن زودتر یکی رو پیدا کنی. وضعیت ییبو خوب نیست. هیچ ثباتی نداره!
: منظورت چیه دقیقا؟
جان کلافه به در اتاق نگاه کرد و گفت:
یک بار اتاق رو بهم میریزه، یک بار تو آرومترین حالت ممکنه...
دیروز پوست کنار ناخنش رو کنده بود. وقتی گفتم انجام نده، واقعا به حرفم گوش کرد اما بعدش یک کار جایگزین دیگه براش پیدا کرد؛ برای همین فکر میکنم باید هر چه زودتر درمانش شروع بشه.
همینطوری تو خونه اون مرد آسیب دیده، دیگه دلم نمیخواد تو خونه من هم آسیب ببینه؛ پس زودتر یک کاری کن!
ییشوان باشهای گفت و تماس رو قطع کرد. جان چند لحظه به در بسته اتاق نگاه کرد. دوست داشت ببینه پسر در حال انجام چه کاری هست؛ اما با شنیدن صدای در، از جاش بلند شد.
هیچ حدسی درباره اینکه کی میتونه باشه، نداشت. به سمت در حرکت کرد. بعد از باز کردنش با دیدن افسر پرونده، متعجب شد. افسر وانگ گفت:
میتونم بیام داخل؟
جان چارهای به جز موافقت نداشت؛ برای همین کنار رفت تا مرد بتونه وارد خونه بشه. به سمت مبل راهنماییش کرد و بعد از اینکه نشست، جان سریعتر گفت:
Advertisement
چیشده که اینجا اومدید؟
مرد قبل از اینکه جواب سوال جان رو بده، گفت:
ممکنه یک لیوان آب به من بدید؟
جان سری تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت. یک لیوان برداشت و بعد از پر کردنش، دوباره به پذیرایی برگشت. لیوان آب رو جلوی افسر گذاشت و منتظر بهش چشم دوخت.
دلش میخواست هر چه سریعتر بفهمه چه دلیلی باعث شده تا به خونش بیاد. بعد از خالی شدن لیوان آب، جان گفت:
ممکنه زودتر بگید چه دلیلی باعث شده اینجا بیاید؟
مرد سری تکون داد. چند عکس روبهروی جان گذاشت. مرد عکسهارو برداشت. قبل از اینکه چیزی بگه، افسر شروع به حرف زدن کرد:
وقتی که خونه رو داشتیم بررسی میکردیم کمد خیلی توجه من رو جلب کرد. برای همین دستور دادم که سطح داخلیشو بردارن و خب نتیجهای که گرفتیم، فوقالعاده بود.
زیر اون سطح یک در بود. انگار که زیر اون کمد یک فضای جداگانه دیگه وجود داره. اصلا مهندسیش با عقل جور در نمیومد؛ اما این موضوع اهمیت نداشت. نمیدونم چه توصیفی از اون فضا برات داشته باشم. یک اتاقک کوچیک بود با دیوارهای قرمز...
بعدش به عکس توی دستش اشاره کرد و گفت:
مراحل رشد ییبو از بچگی تا الان... انگار که هرسال یک عکس ازش گرفته میشده... دلیل این کارو نمیدونم اما چیزی که از همه عجیبتره جای خالی دوتا عکس هست. یعنی دوتا عکس دیگه نیاز است تا ییبو 18 ساله رو نشون بده.
و بعد روی یک نوشته انگشتش رو گذاشت و گفت:
تا 18 سالگی پاک زندگی کن!
جان با تعجب به نوشته نگاه کرد. نمیفهمید چه منظوری پشت این نوشته هست. کمی ابروش رو خاروند و بعد گفت:
منظور چیه؟
افسر وانگ سرش رو تکون داد و گفت:
نمیدونم... اصلا درک نمیکنم. یعنی ییبو باید تا 18 سالگی توی اون خونه زندگی میکرد تا همیشه پاک بمونه؟ اصلا منظورشون از پاک بودن دقیقا چیه؟
یک عکس دیگه رو برداشت و روبهروی جان گذاشت. دوباره شروع به حرف زدن کرد:
عکس سه تا قبر هست... تو اون خونه ما سه تا قبر پیدا کردیم که اندازههای یکسانی داشتن. همشون یک متر بودن و خب نمیدونیم برای کیا کنده شده.
از اونجایی که خانواده وانگ سه نفره هست، حدس میزنم که برای خودشون باشه اما اینکه چرا یک متری هست، مشخص نیست.
جان توی فکر فرو رفته بود. نمیدونست باید چی بگه. همینطور که تو فکر بود، افسر گفت:
من میخوام با ییبو صحبت کنم.
جان سری تکون داد و گفت:
ییبو نمیتونه صحبت کنه. آمادگیش رو نداره.
: این کارها فقط از دست دو نفر بر نمیاد... شاید یک نفر دیگه هم به اون خونه رفتوآمد داشته. شاید حرفهایی که ییبو بزنه بتونه بهمون کمک کنه.
جان با اخم گفت:
واقعا فکر میکنی ییبو چیزی میدونه؟ نکنه میخوای بگی ییبو الکی به من زنگ زده؟
: نه. من همچین قصدی ندارم؛ اما کسی نمیدونه من اینجام. اگه بخوان با ییبو حرف بزنن، اینطوری درخواست نمیکنن.
بیرون گود اوضاع بدتر از چیزی هست که فکر میکنی... اونا به این فکر نمیکنن که ییبو یک فرد آسیبدیده هست.
تنها چیزی که براشون اهمیت داره این هست که چرا سه تا قبر باید توی اون خونه باشه؟
Advertisement
اگه این موارد رسانهای و بینالمللی بشه، برای خود دولت بده؛ برای همین من زودتر اومدم تا از ییبو سوال بپرسم. بهم این اجازه رو بده!
جان نمیدونست باید چیکار بکنه. سرش رو بین دستاش گرفت. تصمیمگیری براش سخت بود. نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه موافق بودن تکون داد ولی قبل از اینکه افسر از جاش بلند بشه، جان سریعتر گفت:
به شرطی که خودمم حضور داشته باشم. اگه چیزی جز این باشه اجازه نمیدم ییبو از اتاق بیرون بیاد.
همینم غنیمت بود. افسر موافقت خودش رو اعلام کرد و پشت سر جان راه افتاد. جان بعد از درد زدن وارد اتاق شد. ییبو بدون هیچ کاری، روی تخت نشسته بود.
پسر به جان نگاه کرد. قصد لبخند زدن داشت که با دیدن همون مرد، احساس کرد تمام حسهای بدش برگشته. قبل از اینکه جان کاری کنه، افسر گفت:
سلام ییبو.
قطعا نمیتونست توقع واکنش از سمت ییبو داشته باشه. ییبو با نگاهش به جان التماس میکرد اما احساس میکرد هیچ تاثیری نداره.
جان کنار پسر نشست. دستش رو بدون هیچ حرفی توی دستش گرفت. افسر در دورترین فاصله از ییبو ایستاد و گفت:
ییبو اگه میخوای تا همیشه اینجا بمونی، به سوالای من جواب بده. باشه؟
ییبو سرش رو تکون داد و افسر این رو یک قدم مثبت در نظر گرفت؛ برای همین با خیال راحتتری شروع به سوال پرسیدن کرد:
ییبو وقتایی که اونجا بودی، به جز پدر و مادرت فرد دیگهای هم به خونتون میومد؟
ییبو جوابی نداد و با تمام توانش به دست جان فشار وارد کرد؛ برای همین یک افسر یک بار دیگه ازش سوال پرسید:
میومد کسی ییبو؟
ییبو از استرس مشغول جویدن ناخنش شد. افسر ادامه داد:
ییبو اگه دلت میخواد همینجا بمونی، پس بهم بگو.
ییبو با صدای آرومی گفت:
ندیدم.
: وقتی اونجا بودی، پدرت چه چیزهایی بهت میگفت؟ درباره سنت باهات صحبت میکرد؟ عددی بهت میگفت؟
ییبو در حالی که استرس تمام بدنش رو میلرزوند، گفت:
18!
همین سن کافی بود تا افسر به نتایجی برسه. دوباره شروع به صحبت کرد:
جایی بود تورو ببره؟ یک جا که قبر داشته باشه؟
ییبو هیچی نگفت. دست جان رو رها کرد و بر روی تخت دراز کشید. افسر کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
ییبو اگه جوابمو ندی، مجبور میشیم دوباره ببریمت پیش پدرت!
همین حرف کافی بود تا بدن ییبو به لرزه در بیاد. جان هم با شنیدن این حرف سریع بلند شد و با عصبانیت گفت:
از اینجا برو بیرون!
اما مرد بدون توجه به صحبتهای ییبو، ادامه داد:
ییبو تو اگه چیزی میدونی باید همه چیز رو بگی وگرنه بر میگردی به همونجایی که بودی! توی همون خونه، پیش پدرت!
جان که دید نمیتونه کاری از پیش ببره، با صدای بلندی فریاد زد:
کافیه... کوکو بیا اینجا!
همین یک دستور کافی بود تا سگ خودش رو سریع به اتاق برسونه. از شلوار افسر گرفت و همین باعث شد جان راحتتر مرد رو از اتاق به بیرون ببره.
وقتی که نزدیک در ورودی رسید، گفت:
هیچوقت فکر نمیکردم انقدر کثیف باشید که روی نقطه ضعفهای یک نفر دست بذارید.
: من کثیف نیستم اما اون پسر باید به حرف بیاد! من میرم اما مطمئن باش آدمهای بدتر از من به دیدنش میان.
جان بدون توجه، در رو به روی مرد بست. با نهایت سرعتش به سمت اتاق رفت. با دیدن ییبو که در حال تلاش برای نفس کشیدنه، با استرس جلو رفت.
سریع اسپری رو برداشت و اون رو نزدیک دهان ییبو برد. پشیمون بود از اجازه دادن... وقتی از حال نفسهای ییبو مطمئن شد، گفت:
چیزی نیست. اون مرد دیگه رفته!
ییبو در حالی که نفس نفس میزد، گفت:
من نمیخوام برگردم.
: تو برنمیگردی ییبو. من اجازه نمیدم... مگه قول منو یادت رفته؟
این حرف باعث نمیشد ییبو اون مرد رو فراموش کنه. انگار که کابوس جدیدی رو پیدا کرده بود.
به هر زحمتی بود خودش رو تو آغوش جان جای داد. چیزی که مرد به شدت ازش استقبال کرد.
دوست داشت چیزی بگه تا پسر رو آروم کنه، اما حس کرد همین آغوشش براش کافیه؛ اما این آرامش فقط برای چند لحظه کوتاه دووم داشت. میتونست لرزیدن ییبو رو حس کنه... محکم ییبو رو گرفت و گفت:
ییبو چیزی نیست! با من صحبت کن!
اما ییبو متوجه چیزی نمیشد. اون فقط بین کابوسهاش غرق شده بود؛ طوری که برای رهایی داشت دست و پا میزد.
*************
هیچ کودوم از حرفهای جان روش تاثیری نداشتن. همین باعث شده بود جان بیشتر از هر وقت دیگهای بترسه.
نمیدونست تو این شرایط باید چیکار کنه. لرزش بدن پسر شدید بود. تنها چیزی که به ذهنش رسید، استفاده از داروهایی بود که ییشوان تجویز کرده بود.
یکی از داروهای آرامشبخش رو حل کرد و به هر زحمتی بود ییبو رو مجبور به خوردنش کرد. چاره دیگهای نداشت. تا حالا تو همچین موقعیتی گیر نکرده بود.
بعد از پنج دقیقه ییبو به آرامش مصنوعی رسیده بود. راهی که شاید براش تبدیل به یک اعتیاد میشد.
جان وقتی از آرامش ییبو مطمئن شد، از اتاق بیرون رفت. به کوکو نگاهی انداخت که آروم گوشهای نشسته بود. تلفنش رو برداشت و با شماره مورد نظرش تماس گرفت:
ییشوان میتونی بیای اینجا؟
*****************
مرد به دیوارهای سلول نگاهی انداخت. وقتی گوشه مورد نظرش رو پیدا کرد، لبخندی زد. آروم بلند شد. در فاصله سه قدمی از دیوار ایستاد. لبخندی زد و بعد از تعظیم گفت:
اون پاک به دنیا اومده و پاک از دنیا میره!
و بعد روی زمین نشست. دستش رو بر روی دیوار گذاشت و گفت:
روح اون برای شماست و کسی نمیتونه از شما بگیرتش!
و بعد لبخندی از ته دل زد. لبخندی که هیچکس نظیرش رو نمیتونست ببینه.
Sun Flower 🌻💫
**********
سلام فندقا!
به قول یکی از خوانندههای محترم شیرینی نباید انقدر باشه که دل رو بزنه، خیلی قشنگ گفته بودی و به توصیت گوش کردم!
و دوست دیگهای که کامنتت رو پاک کردی و اسممو پرسیده بودی، خواستم بگم اسمم مریم هستش و ممنونم بابت معرفی رمانت... حتما میخونمش!
و ممنون بابت همه کامنتها و عذرخواهی میکنم بابت اینکه وقت نکردم هنوز جوابشون رو بدم اما تک تکشون رو با عشق خوندم...
Advertisement
Hawkin. Bronze Ranked Brewer.
07/11/2022 Update: We're currently at the end of the 7th arc, out of 10. My plan is to continue to publish a chapter at least 4-5x a week for the next few months. Synopsis: Hawkin found his place in the world, far from humans and monsters. He abandoned the adventuring life long ago and left civilization, opting for peace and isolation instead. After ten years out in the northern forests, he befriends a strange creature and his life changes. A traveling trio of monks then show up in Hawkin's woods and share with him the best beer he's ever had. After that beer, Hawkin wants to do nothing but accept the brewer's path and brew. This story is intended to be slow and easy. It involves a slow progression of power and brewing more powerful beers. There is occasional conflict. Thanks for reading, and I really hope this story relieves a bit of stress from your days. Note: I'm behind on Audio, but I hope to catch up soon. Linked Audio is always free. Thanks for the support everyone. If you're into cryptocurrency, I've also got these addresses: BTC: 32chczV9eLgbpHdbRLyptQRZD7pyMxD4UX DOGE: DMRt6x8x2b5Cg7wf4PNVESLLS8WhVDhDnA ETH (ERC-20): 0x22fcaaa6a638fcb5db7a3a74b0c64f371f60e257 SOL: 2fb942xbf35ogTQrUbreTk91Z38U92RHamDEXVjw9Nzh MetaMask: 0xE8A3BEd2b353f53AeA1e1B166EbF9e231ba56647 (Cover by maxxs515 from pixabay; free use)
8 458Regarding The Life of A Certain Fallen Noble
.. ...Every paths leads to the same destination... Five Saints, five Kings, seven Sins. One entire plane in agony. ..Chaos must reign... In days long past, several Mage Kings cut a path of destruction everywhere they went. Cruel experimentation, the creation of monstrous creatures, the tearing apart of families and mass genocide...There were few crimes the mad Mage Kings didn't commit. As the Five Saints were summoned in desperation by the races of the world, everything was already at it's darkest hour. When the fighting was over, when the Mage Kings were gone and the Five Saints had returned to their planet of origin, a World Council was erected to keep the the delicate balance from falling apart. Many eras pass. Lyle Greyborne. Current heir to the powerful Greyborne family, the only son of Adarian and Alyssa Greyborne. With the maroon hair of his Greyborne ancestory and the exceedingly rare golden eyes of his mother's Bathory clan, Lyle's talents can only be described as terrifying. These, along with his personal status, make him desired by many. After a young Lyle begins a relationship with one Sophia Alderton, two years pass by. Then a lack of trust coupled with a certain misunderstanding leave the two estranged and left on a sour note. But Lyle even still retains his friendship with Cecelia, Sophia's sister. With Cecelia, his loving sister Iris and Melanie--A young woman who recieved his aid some time ago--Lyle is content to pass the days in peace and idleness. Well, when he's not completing harsh missions from his combat instructor, that is. But this peace is ruined when Lyle's father tells of a mysterious group hell-bent on causing war between the human and demon continents. Later, when his father involves him and his sister in an incident resulting in Iris being put in mortal danger, Lyle makes a decision which could very well cost him not his life... but instead his soul. His status, his loved ones, his dignity as a human being... All these may soon be lost. His life isn't his own. Not anymore. He can only brace himself for the things to come and hope he makes it out with his sanity intact. ******************* EDIT- Author Note: Another thing, the cover photo is not mine. Obviously. It's just a picture I found one day at DeviantArt and thought that the two shown in the picture looked like how I imagined Lyle and another character to be. Simply put, it was convenient in various way and I also loved the art. From my understanding is is from a collaboration between artists Chocobikies and Pinlin. Here is a link to where I found the original http://pinlin.deviantart.com/art/Linked-456655669
8 13712 Hand Asura
Millions Of years after the war between the 12 gods, inside a small clan next to the largest mountain in the world, lives a boy who is very prideful, his dream is to become the strongest so when he finds out about a weapon that his ancestor used to make the whole world kneel before him, the boy decided to find it for himself.Little did he know that this decision of his will separates him from his family and friends forever.This is a story about a boy who wants ultimate strength but he has no experience or knowledge about the world outside.With a lot of effort and luck by his side the boy may get what he wants but at what cost?
8 212Spirit Sagas
Flynn Undersyn One of the greatest assassins ever born. A king of kings. Bringer of both destruction and peace In the Haicho Region of the Southern Continent a young boy starts his journey. Although his original goal of living as he pleases and protecting those he cares for never changes, the scope of it changes from his region to the Continent to the entire Mortal World and beyond.
8 138Way of the Anomaly
Would you tame your ambitions to fit in society? Or would you rather leave the comfort of your house, your city, your whole world to chase the endless skies? Arthur Waters made his choice.
8 197The Flaming Hero And The Scientist (Izuku x Melissa)
i'll keep it short since i'll make an intro,this will be a Izuku x Melissa story
8 168