《وقتی رسیدی که شکسته بودم》شاهزاده سوار بر اسب

Advertisement

تصمیمی که جان گرفته بود، خیلی سخت بود. یک مسئولیت بزرگ بود. مسئولیتی که نمی‌دونست میتونه از پسش بر بیاد یا نه.

اما با این وجود اشک‌های ییبو کاری کرده بود تا برای این تصمیم مصمم بشه...

نگاه‌های ییبو کافی بود تا قلبش بلرزه و همون لحظه پسر رو بغلش بگیره.

وقتی با داییش حرف میزد، می‌دونست کار سختی پیش رو داره.

می‌دونست جاده‌ای که قراره پا توش بذاره، خیلی پر پیچ و خم هست؛ اما با این وجود دلش می‌خواست انجامش بده.

هر چند مرد مطمئن نبود جان با این سن بتونه سرپرستی ییبو رو برعهده بگیره ولی قبول کرد تا کمکش کنه.

اون به تمام تصمیم‌های خواهرزادش احترام می‌گذاشت؛ چون می‌دونست همه چیز رو در نظر گرفته.

جان وقتی خیالش از بابت حمایت داییش راحت شد، به سمت اتاقی که ییبو بود، حرکت کرد. پسر خواب بود و گردن‌بند رو محکم توی دستش گرفته بود. لبخندی زد و آروم زیر لب گفت:

خودت نیستی یانلی اما هر یادگاری از تو میتونه به وجود هر کسی آرامش ببخشه!

کمی جلوتر رفت و بر روی تخت نشست. موهای پسر نصف صورتش رو پوشونده بود. چهره‌ش موقع خواب، خیلی آرامش‌بخش بود؛ طوری که انگار هیچ دردی نداره.

جان دستش رو به سمت موهای پسر دراز کرد، اما قبل از اینکه لمسشون کنه، دستش رو مشت کرد و پس کشید.

‌می‌ترسید پسر رو بترسونه؛ برای همین از روی تخت بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.

گوشه‌ای از آشپزخونه ایستاد. گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و مشغول جستجو تو اینترنت شد. به دنبال یک برنامه غذایی مناسب برای ییبو بود. شرایط بدنیش طوری نبود که بتونه با غذاهای ساده سرپا بایسته...

وارد اتاق کارش شد. روی صندلی نشست و مناسب‌ترین و مقوی‌ترین مواد غذایی رو یادداشت کرد. باید برای خونه حسابی خرید می‌کرد.

در حال نوشتن بود که زنگ خونه به صدا در اومد. به ساعت نگاهی انداخت. به جز ییشینگ یا ییشوان فرد دیگه‌ای نمی‌تونست باشه.

به سمت در رفت. بعد از باز کردنش با ییشینگ روبه‌رو شد. لبخندی زد و کنار رفت. ییشینگ نگاهی به اطراف انداخت. با ندیدن ییبو، رو به جان گفت:

ییبو کجاست؟

: اتاق خوابه!

حالش خوبه؟

جان سری تکون داد و گفت:

میتونم بگم حال خوب براش اصلا تعریف نشده!

: چیکار باید بکنی؟ چه تصمیمی گرفتی؟

جان در حالی که مواد غذایی آشپزی رو آماده می‌کرد، جواب داد:

می‌خوام پیشم بمونه! می‌خوام تا روزی که خودش می‌خواد اجازه بدم کنارم بمونه!

: به همه چیز فکر کردی؟ به اینکه خیلی از چیزهارو نمیدونه؟ به اینکه نمیتونه ارتباط برقرار کنه؟ به اینکه ساده‌ترین چیزها ممکنه حالیش نباشه؟ به اینکه...

جان وسط حرف ییشینگ پرید و گفت:

میدونم ییشینگ! به همشون فکر کردم... اما مطمئن باش تو این مسیر کسی که بیشتر از همه قراره سختی بکشه، من نیستم!

اون خود ییبوئه...

اون الان مثل یک پیله هست ییشینگ، اون باید از این پیله بیرون بیاد...

اون توی پرورشگاه یا آسایشگاه نمیتونه به این درجه برسه... تو هم بهم اعتماد نداری؟

ییشینگ برای لحظه‌ای چشم‌هاشو بست و گفت:

از هر چیزی بیشتر بهت اعتماد دارم جان... خودتم این رو خوب میدونی؛ اما این مسیر خیلی سخته! هک کردن دوتا دوربین نیست... تو انگار قراره پدر یک فرد بشی، تو باید انگار در حق یک نفر پدری بکنی!

: مگه فقط یک پدر میتونه راه رو نشون فرزندش بده؟ مگه فقط پدر میتونه باعث رشد بچش بشه؟ الان پدر ییبو چیکار کرده؟ به جز اینکه از اون...

نتونست حرفش رو ادامه بده. حتی فکر کردن به اون آدم هم تمام وجودش رو پر از خشم می‌کرد.

ییشینگ که متوجه این موضوع شده بود، جلوتر اومد. دست جان رو گرفت و گفت:

نیازی نیست درگیر اون مرد کنی خودتو... من به تصمیمت احترام میذارم و مطمئن باش هر جا کمک بخوای من پشتتو خالی نمیکنم...

Advertisement

مطمئن باش ییبو کمک‌های منو داره؛ فقط باید اون حس اعتماد رو نسبت به منم داشته باشه...

تو نمیتونی هر جا که میری ییبو رو با خودت ببری... بالاخره باید به کارت برگردی یا نه؟ تو این شرایط کسی باید مراقبش باشه یا نه؟

من هستم، حتی ییشوان هم هست!

جان سرش رو تکون داد و گفت:

نه... کمک ییشوان رو ندارم. اون مخالف کارهامه!

به اینجای کار که رسید، زنگ در دوباره به صدا در اومد. قبل از اینکه جان حرکتی کنه، ییشینگ گفت:

من باز میکنم!

جان سری تکون داد و منتظر اومدن ییشینگ موند. با شنیدن صدای آشنایی اخمی کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. با دیدن ییشوان متعجب شد. ییشوان کیسه‌ای که دستش بود رو دست جان داد و گفت:

اومدم شب‌نشینی!

و بعد از گفتن این حرف کتش رو در آورد و بر روی مبل نشست. با نگاهش دنبال ییبو بود. جان که متوجه نگاه‌های جستجوگر ییشوان شده بود، گفت:

خوابیده!

: حالش خوبه؟

خوب بودن رو تو چی تعریف میکنی؟

: فعلا تو مشکلات جسمیش!

جان هم کنار ییشوان نشست و گفت:

خوب میشه!

این تنها چیزی بود که جان تونست به زبون میاره... خودش هم درد داشت؛ یک درد عجیبی که تا به امروز تجربش نکرده بود و شاید هیچوقت تجربش نمی‌کرد.

ییشینگ با دیدن اوضاع جان، بطری مشروب رو برداشت و اون رو نزدیک جان گذاشت و بعد گفت:

بخورش حالت رو بهتر میکنه!

جان سری تکون داد. بطری رو تو فاصله دورتری گذاشت و گفت:

نباید مست کنم!

: ما حواسمون به ییبو هست!

نمیتونه با کسی ارتباط برقرار کنه؛ پس بهتره ریسک نکنم!

حق با جان بود.

باید یک چیزی برای شام درست می‌کرد. قصد بلند شدن داشت که ییبو با ظاهری آشفته وارد پذیرایی شد و اسم جان رو صدا کرد.

ییبو با دیدن دو فرد دیگه، قلبش تو سینش تند تپید. مسیری که اومده بود رو با نهایت سرعتش برگشت.

ییشوان و ییشینگ با تعجب بهم دیگه نگاه کردند؛ اما جان بدون توجه به سمت اتاقی که دیگه الان برای ییبو شده بود، قدم برداشت.

وقتی وارد اتاق شد با ییبویی مواجه شد که گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و دست‌هاش رو دور زانوهاش حلقه کرده بود.

جان در رو پشت سرش بست و با لبخند ملیحی جلو رفت. کنار ییبو نشست، اما چیزی نگفت.

یک دقیقه...

دو دقیقه...

سه دقیقه...

تا اینکه خود ییبو به حرف اومد و با صدای آرومی گفت:

کی بودن؟

: اونا دوستامن... هر دوتاشونو دیدی! درسته؟

ییبو فقط سرش رو تکون داد. در واقع منظور ییبو از پرسیدن سوال، این بود که متوجه بشه چرا دو آدم غریبه تو اون خونه حضور دارن و حریم شخصیش رو تهدید کردن!

ییبو خودش رو به جان نزدیک‌تر کرد و گفت:

میرن؟

: دوست داری برن؟

ییبو دوباره سرش رو تکون داد. انگار بیشتر تمایل داشت با سرش حرفش بزنه. جان لبخندی زد و گفت:

میگم برن!

می‌تونست لبخند رو بر روی لب‌های ییبو ببینه.

از اتاق بیرون رفت. می‌دونست دوست‌هاش درکش میکنند؛ برای همین روبه‌روشون ایستاد و گفت:

میشه برید خونه‌هاتون؟

هر دو می‌دونستن چرا جان ازشون این درخواست رو داره؛ برای همین بدون هیچ مخالفتی از جاشون بلند شدن. ییشینگ چند ضربه آروم به بازو جان زد و بعد گفت:

مشکلی پیش اومد باهام تماس بگیر.

جان با لبخندی جواب ییشینگ رو داد. ییشوان فقط با تکون دادن سرش با جان خداحافظی کرد.

تمام مدتی که ییبو رو دیده بود، این سوال ذهنش رو مشغول کرده بود که چرا گردنبند یانلی الان باید گردن ییبو باشه؟

گردنبندی که جان بعد از مرگ خواهرش هیچوقت از خودش یک لحظه هم دور نکرده بود!

***************

بعد از رفتن ییشوان و ییشینگ، جان در حالی که وارد آشپزخونه میشد، ییبو رو صدا زد:

Advertisement

ییبو... میتونی بیای بیرون. رفتن!

ییبو با شنیدن صدای جان، آروم سرش رو از اتاق بیرون آورد. باید خودش کامل چک می‌کرد.

جان با دیدن رفتار ییبو، لبخندی زد و مشغول کارش شد.

خود ییبو باید اعتماد می‌کرد و از اون اتاق بیرون میومد... کار دیگه‌ای نمی‌تونست انجام بده براش.

باید هر چه سریع‌تر یک چیزی درست می‌کرد. از همون موقعی که وارد اتاق شده بود، متوجه رنگ‌پریدگی شدیدتر پسر شده بود.

اگر همینطوری پیش می‌رفت، مشکلات جسمی پسر رو زودتر از مشکلات روحی از پا می‌انداخت.

در حال خرد کردن گوشت بود که احساس کرد کسی بهش خیره شده. به عقب برگشت و با ییبویی روبه‌رو شد که با کنجکاوی به حرکات دستش نگاه میکنه.

جان لبخندی زد. صندلی رو نزدیک خودش گذاشت و رو به ییبو گفت:

بیا بشین روی صندلی... اونطوری همش بایستی خسته میشی!

ییبو بدون اینکه نگاهش رو از حرکات دست جان بگیره، جلو اومد و بر روی صندلی نشست. این کارها براش جالب بودند. طوری که دوست داشت امتحانش کنه؛ اما چیزی نگفت و سعی کرد همه چیز رو به ذهنش بسپاره.

جان باقی مواد غذایی رو هم خرد کرد. تیکه‌ای از هویج رو جلوی دهان ییبو نگه داشت و گفت:

ببین از طعمش خوشت میاد؟

ییبو با مکث دهانش رو باز کرد. جان منتظر نظر ییبو بود. دوست داشت درباره همه چیز نظرشو بدونه. طعمشو دوست داشت. یک مزه خاصی داشت. سرشو تکون داد و گفت:

دوسش دارم!

جان لبخندی زد و مشغول پختن غذا شد. هر چند لحظه یک بار نگاهی به ییبو مینداخت و هر بار می‌دید چطور در حال دنبال کردن کارهاشه.

همین باعث میشد یک حس خاصی پیدا کنه... یک حس عجیبی توی قلبش نشسته بود... لبخندهای ییبو براش خیلی امیدبخش بود...

همیشه شب‌ها احساس تنهایی شدیدی می‌کرد؛ اما الان این حس کاملا ازش به دور بود.

هر چند ییبو بهش گفته بود خورشید؛ اما احساس می‌کرد درخشندگی ییبو توی زندگیش خیلی بیشتر بود!

شاید این بار نوبت جان بود تا کلمه خورشید رو به زبون بیاره؛ اما باید صبر می‌کرد...

با خودش عهد بسته بود اگه ییبو مثل یک آدم عادی به زندگیش ادامه بده، این کلمه رو بهش بگه و نمی‌دونست چه زمانی قراره این اتفاق بیفته؛ اما مطمئن بود زمانش نزدیک نیست!

**************

بعد از پخته شدن غذا، جان ظرف غذا رو جلوی ییبو گذاشت و بعد خودش پشت میز نشست. منتظر بود اول ییبو شروع کنه.

مطمئن بود خوشمزه هست؛ اما اینکه ییبو هم خوشش میاد یا نه، سوالی بود که باید به جوابش می‌رسید.

مشتاقانه به واکنش ییبو چشم دوخته بود. حرکات پسر آروم بود و جان از این حرکت لذت می‌برد و دلیلش رو حتی خودش هم نمی‌دونست.

احساس می‌کرد چهره پسر سرشار از آرامش هست؛ دقیقا بر عکس وجودش!

هر چند هنوز هم می‌تونست ترس رو از چشم‌های پسر بخونه، اما لبخندهای گاه و بی‌گاهی که بر روی لب‌هاش می‌نشست، باعث میشد تا قلب جان هم به آرامش برسه.

ییبو شروع به خوردن غذا کرد. دوباره به یک حس فوق‌العاده رسیده بود. می‌تونست نگاه‌های کنجکاو مرد رو بر روی خودش حس کنه.

جنس نگاه‌ها و حرف‌هاش با پدرش و مادرش کاملا متفاوت بود و از این تفاوت خوشحال بود.

همون مقدار غذا باعث شد لبخندی بر روی لب‌های پسر بشینه. کمی سرش رو خم کرد و بعد از گفتن کلمه "ممنونم" به خوردن ادامه غذا مشغول شد.

جان خوشحال از واکنش ییبو، برای خودش غذا ریخت و مشغول خوردن شد. دلش می‌خواست از پسر سوالات مختلفی بپرسه و چیزهایی که خوشحالش میکنه رو بدونه؛ اما باید کم کم جلو می‌رفت.

هنوز با دنیایی که پسر توش زندگی می‌کرد، آشنا نبود... در واقع جان هنوز نمی‌دونست که پسر در طی این چند سال حتی یک بار هم زندگی نکرده بود...

اما وقتی که در خونه زده شد و ییبو برای اولین بار اسمش رو از زبون فرد دیگه‌ای شنید، فهمید که زندگی میتونه یک رنگ و بوی دیگری داشته باشه...

رنگی فراتر از قرمز و بویی به جز خون!

هنوز نصف بشقابش تموم نشده بود که دست از خوردن کشید. جان با تعجب به ییبو نگاه کرد و گفت:

چرا دیگه نمیخوری؟ اگه دوسش نداری میتونم یک چیز دیگه درست کنم!

ییبو بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و به جان نگاه کنه، گفت:

نه... سیر شدم!

: ییبو تو باید خوب غذا بخوری، میدونی که؟

پسر فقط سرش رو تکون داد. جان می‌تونست لرزش دست‌های پسر رو بعد از این حرف ببینه. چیزی نگفت؛ اما بعد از مدتی خود ییبو به حرف اومد:

مجبورم میکنی؟

: به چی؟

به خوردن غذا!

جان لبخندی زد. دستش رو بر روی میز گذاشت و در حالی که سرش رو خم کرده بود تا با پسر راحت‌تر صحبت کنه، گفت:

نه ییبو... تو مجبور به انجام کاری نیستی! اگه الان میل نداری، میتونی بری با کوکو یا لگو بازی کنی و اگه دوباره گرسنت شد، اون موقع برات غذارو گرم میکنم.

ییبو لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و به سمت پذیرایی رفت. جان امروز چندین بار لبخندهای محو پسر رو دیده بود. می‌تونست بفهمه از شلوغی خوشش نمیاد و دوست نداره مجبور به انجام کاری بشه.

خودش هم دیگه میل به غذا نداشت؛ برای همین میز رو جمع کرد. غذای ییبو رو داخل ظرف در بسته‌ای ریخت و تو یخچال گذاشت.

به سرعت ظرف‌هارو شست. از فردا برنامه‌های دیگه‌ای داشت. باید طوری به سرکار بر می‌گشت و برای کلاس‌های مشاوره‌ای و البته درسی ییبو اقدام می‌کرد.

باید برای ییبو اتاق مخصوصی در نظر می‌گرفت؛ چون خودش نمی‌تونست هر شب بر روی کاناپه بخوابه.

پسر نیاز به یادگیری خیلی چیزها داشت. در واقع ییبو باید از صفر شروع می‌کرد؛ مثل کسی که برای اولین بار هست چشم به دنیا باز کرده!

**************

جان بعد از مرتب کردن آشپزخونه، به پذیرایی اومد. ییبو لگو رو از اتاق برداشته بود و در حال بازی باهاش بود.

جان به سمت اتاقش رفت. لپ‌تاپش رو برداشت و کنار ییبو نشست. ییبو دست از بازی کشید و با دقت مشغول نگاه کردن به دست‌های جان شد که چطور بر روی دکمه‌های کیبورد حرکت میکنه.

جان که می‌دونست ییبو تک تک حرکاتش رو دنبال میکنه، سعی کرد با آروم‌ترین سرعت کارهارو انجام بده.

وارد یکی از سایت‌های فروش آنلاین لباس شد. باید برای پسر لباس می‌خرید. از اونجایی که ییبو تو محیط‌های شلوغ استرس می‌گرفت، بهترین کار همین بود. به ییبو اشاره کرد و گفت:

بیا نزدیک برات لباس بخریم.

: همینا خوبه!

جان لبخندی زد و گفت:

باید لباست قشنگ اندازت باشه... خودت همه رو انتخاب کنی. هر شکلی که دوست داری!

ییبو با شنیدن این حرف، جلوتر اومد. تقریبا شونه به شونه جان نشسته بود.

جان هنوز سایز پسر رو نمی‌دونست. برای خرید بعضی از لباس‌ها به اندازه دقیق پسر نیاز داشت؛ برای همین به سمت اتاقش رفت. متر رو از داخل کشو برداشت.

متوجه شد که ییبو با همون دکمه‌ها در حال بالا و پایین کردن صفحه هست.

وقتی که کنارش نشست، ییبو از بالا و پایین کردن صفحه دست کشید.

جان متر رو توی دستش گرفت و بعد رو به ییبو گفت:

بلند شد ببینم دقیقا چه سایزی هستی!

ییبو همونطور که جان خواسته بود روبه‌روش ایستاد. متر رو دور کمر پسر بست. می‌تونست بفهمه پسر با برخورد متر با کمرش کمی احساس درد کرده؛ برای همین گفت:

وقتی لباس‌هاتو سفارش دادیم بریم زخمتو چک کنم.

ییبو بدون صدا ایستاده بود تا جان تمام کارهاشو انجام بده. حتی می‌ترسید با نفس کشیدن کار مرد رو خراب کنه. جان که این موضوع رو فهمیده بود، با خنده گفت:

ییبو میتونی نفس بکشی... تو که بیماری تنگی نفس داری نباید اینطوری نفستو نگه داری!

ییبو با خیال راحت شروع به نفس کشیدن کرد. هر چند اولش نفس‌هاش سنگین بود، اما بعدش تونست به حالت عادی برگرده.

بعد از تموم شدن کار، جان دست ییبو رو گرفت و کنار خودش نشوند.

لباس‌هارو تک تک و با حوصله به ییبو نشون می‌داد.

تقریبا تمام لباس‌هایی که انتخاب کرده بود، نشونه‌ای از رنگ سبز داخلش دیده میشد؛ برای همین مطمئن شد که ییبو به رنگ سبز علاقه داره.

جان سعی کرد چندین بار رنگ سبز رو تکرار کنه تا ییبو بتونه به خوبی اون رو به ذهن بسپاره. هر چند مطمئن بود پسر باهوش‌تر از این حرف‌هاست.

جان در حال خوندن مشخصات لباس بود. کلماتی که برای ییبو کاملا ناآشنا بودن. طوری که انگار صفحه خط‌خطی شده؛ برای همین گفت:

از کجا داری میخونی؟

جان به کلمات بر روی صفحه لپ‌تاپ اشاره کرد و گفت:

اون چیزهایی که به زبون میارم رو اینجا نوشته. تو هم دوست داری هر چی که میگی رو بتونی بنویسی؟

: چطوری؟

جان از روی میز دفتر و خودکار رو برداشت و بر روی یکی از صفحاتش شروع به نوشتن کرد. بعد از نوشتن کلمه مورد نظرش، رو به ییبو گفت:

مثلا اینجا من نوشتم ییبو... اگه نوشتن رو یاد بگیری، میتونی هر چیزی که دلت می‌خواد رو بخونی.

و بعد به لپ‌تاپش اشاره کرد و گفت:

میتونی راحت با لپ‌تاپ کار کنی و خیلی چیزهای دیگه.

ییبو به حالت نوشتاری اسم خودش چشم دوخت. چند بار لمسش کرد و بعد بدون نگاه کردن به جان، گفت:

جان رو چطور می‌نویسی؟

جان برای چند لحظه نتونست چیزی بگه؛ اما سعی کرد به خودش مسلط باشه.

تازه فهمیده بود که پسر به زیبایی تمام اسمش رو به زبون میاره.

کنار اسم ییبو، اسم خودش رو نوشت. حالا ییبو تمام توجهش رو به اسم جان داده بود. به آرومی گفت:

خیلی سخته نوشتن؟

برای اینکه بتونه کمی پسر رو امیدوار کنه، گفت:

برای تو نه!

و بعد از ییبو پرسید:

می‌خوای امتحانش کنی؟

: بلد نیستم!

جان لبخندی زد. پشت ییبو نشست. خودکار رو به دست ییبو داد و بعد خودش دست پسر رو گرفت.

آروم سعی کرد دستش رو حرکت بده تا مشکلی برای ییبو به وجود نیاد. اول اسم ییبو رو نوشت و موقع نوشتن سعی می‌کرد به آرومی کلمه رو تکرار کنه.

بعد از نوشتن اسم ییبو، به سراغ اسم خودش رفت و دوباره همون کارهارو تکرار کرد. بعد از این کار دوباره کنار ییبو نشست و گفت:

اگه هر روز تمرین کنی، می‌تونی هر چیزی که دلت می‌خواد رو بنویسی؛ برای همین می‌خوام برات معلم بگیرم. یعنی به یکی بگم بیاد بهت درس یاد بده!

ییبو با اضطراب سرش رو تکون داد اما چیزی نگفت. جان محکم دست‌های لرزون ییبو رو گرفت و گفت:

جای نگرانی نیست ییبو. من خودم کنارت میمونم!

: نه... نمی‌خوام یاد بگیرم!

جان دوباره می‌تونست اضطراب ییبو رو به وضوح متوجه بشه؛ برای همین آروم دست ییبو رو نوازش کرد و گفت:

از چی میترسی؟

ییبو جوابی نداد. جان دست پسر رو فشار داد تا از این طریق حواسش رو به سمت خودش پرت کنه. وقتی چشم‌های ییبو رو دید، دوباره سوالش رو پرسید:

از چی میترسی ییبو، میشه به من بگی؟

: منو بر می‌گردونن!

به کجا؟

: به جایی که ازش اومدم!

جان همونطور که به نوازش دست‌های ییبو ادامه می‌داد، گفت:

یعنی خونتون؟

: نه... جایی که به دنیا اومدم.

جان متوجه صحبت‌های ییبو نمیشد. قصد داشت سوال بیشتری بپرسه اما متوجه عرق بیش از حد پسر شد؛ برای همین سریع گفت:

باشه... کسی نمیاد! من خودم هر چیزی که لازم باشه رو بهت یاد میدم، باشه؟

ییبو محکم دست‌های جان رو فشار داد و با صدای آرومی گفت:

خوابم میاد!

: اول بریم زخمتو عوض کنم... بعدش میایم میخوابیم، باشه؟

بعد از گفتن این حرف ییبو رو بلند کرد و به سمت اتاق خواب رفتن. در حالی که خودش وسایل پانسمان رو آماده می‌کرد، به ییبو گفت:

پیراهنتو در بیار ییبو.

می‌تونست مردد بودن ییبو رو حس کنه. نمی‌تونست به پسر اعتراضی کنه؛ چون معلوم نبود تو اون خونه پسر چه بلاهایی رو از سر گذرونده که حالا تا این حد نسبت به همه‌ چیز واکنش‌های شدید داشت.

بر روی تخت نشست و آروم گفت:

نیازی نیست درش بیاری، فقط یکم بالا بگیرش تا بتونم راحت کارمو انجام بدم!

ییبو کمی پیراهنش رو بالا گرفت. جان آروم پانسمان ییبو رو باز کرد. با دیدن زخم‌های عمیق پشتش، اخمی کرد.

اوضاع کمرش خیلی بد بود و حدس میزد که تا ابد این زخم‌ها همراهش باشه. همونطور که همراه روحش می‌موند.

آروم داروی مخصوصی رو بر روی زخم ییبو گذشت و تونست جمع شدن شونه‌های پسر رو حس کنه.

سعی کرد با آروم‌ترین حالت دارو رو بر روی کمر ییبو بماله. دوست داشت با حرف زدن حواس پسر رو به خودش پرت کنه:

لباس‌های خوشگلی انتخاب کردی!

: چطور خریدی؟

با همین سوال جان متوجه شد ییبو با خرید آنلاین آشنا نیست. البته جای تعجب هم نبود؛ برای همین سعی کرد با ساده‌ترین جملات به پسر این فرایند رو توضیح بده:

یک چیزی به اسم اینترنت وجود داره. با اون میتونی بدون اینکه بیرون بری هر چیزی که دلت می‌خواد رو بخری. لباس، غذا، عروسک!

هر چند خیلی از کلمات برای ییبو گنگ بود، اما با این حال این کار رو دوست داشت. اینکه بدون رفتن به بیرون کارها رو انجام بدی، حس خوبی براش داشت.

وقتی که جان کامل زخم‌هاشو تمیز کرد و دوباره بست، گفت:

وقتی که زخم‌هات بهتر شدن، باید بری حموم.

ییبو جوابی نداد. از حموم کردن خاطره خوبی نداشت و دلش نمی‌خواست اون خاطرات یک بار دیگه براش تکرار بشن.

جان پیراهن ییبو رو پایین داد. اون رو به سمت خودش برگردوند و گفت:

بریم مسواک بزنیم؟

ییبو آروم سرش رو تکون داد. دندون‌های ییبو کاملا سالم بود؛ چیزی که جان بابتش متعجب بود.

در سرویس بهداشتی رو باز کرد. متوجه شد ییبو سعی داره تا کوچک‌ترین نگاهی رو به وان نندازه؛ اما با این وجود می‌تونست دونه‌های عرق رو بر روی پیشونی پسر ببینه.

جان یک مسواک که تا الان استفاده نکرده بود رو برداشت. بر روش مقداری خمیر دندون ریخت و اون رو به دست ییبو داد.

جان منتظر بود تا ییبو شروع کنه. پسر کاملا حرفه‌ای در حال مسواک زدن بود و این باعث میشد هر لحظه تعجب پسر بیشتر بشه.

جان هم شروع به مسواک زدن کرد. بعد از شستن دهانش، جان رو به پسر گفت:

از کجا یاد گرفتی اینطوری مسواک بزنی؟

ییبو مسواک رو به دست جان داد و گفت:

پدرم! اون همیشه می‌گفت باید دندون‌هام سالم باشه؛ چون... چون...

جان متوجه شد ییبو نمیتونه ادامه حرفش رو بزنه. شیر آب رو سریع بست. ییبو رو تو آغوشش کشید و گفت:

بریم بخوابیم؟

ییبو فقط سرش رو بالا و پایین کرد. جان به ییبو توی راه رفتن کمک کرد.

به پسر کمک کرد تا بر روی تخت دراز بکشه. پتو رو بر روش مرتب کرد. موهاش رو از پیشونیش کنار زد و گفت:

فردا اتفاق‌های خوبی میفته.... پس راحت بخواب!

جان به چهره مضطرب پسر نگاه کرد. باید هر چه سریع‌تر از یک روانشناس کمک می‌گرفت. شاید یک دکتر می‌تونست راحت‌تر به پسر کمک کنه.

قصد داشت از روی تخت بلند بشه که دستش توسط دست‌ ییبو اسیر شد. با تعجب به پسر نگاه کرد و بعد گفت:

چیزی میخوای ییبو؟

: همین‌جا بمون! می‌ترسم بری!

جان لبخندی زد. بعد از روشن کردن چراغ خواب، لامپ رو خاموش کرد. بر روی تخت کنار ییبو دراز کشید و بعد گفت:

من اینجام راحت‌ بخواب.

ییبو خودش رو تا جایی که می‌تونست به جان نزدیک کرد. طوری که سرش رو بر روی سینه مرد گذاشت.

جان برای لحظه‌ای نفس کشیدن رو از یاد برد. هیچوقت فکر نمی‌کرد تبدیل به قابل‌اعتمادترین شخص زندگی یک فرد غریبه بشه.

اینکه ییبو تا این حد بهش اعتماد داشت، حس خوبی رو وارد قلبش می‌کرد؛ اما دوست داشت از این پیله سفت و سخت بیرون بیاد و زیبایی‌های دنیارو ببینه.

حالا که ییبو اینطوری آروم میشد، چه اشکالی داشت اگه بهش اجازه میداد. دستش رو دور شونه پسر حلقه کرد و به آرومی گفت:

هر وقت که ترسیدی میتونی اینطوری بخوابی...

    people are reading<وقتی رسیدی که شکسته بودم>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click