《وقتی رسیدی که شکسته بودم》تو خورشیدی

Advertisement

جان از وقتی که نیمه‌شب بیدار شده بود تا الان نتونسته بود بخوابه. از دور حواسش به پسر بود که گاهی اوقات بدون اینکه قطعه‌ای رو جابه‌جا کنه، به یک جا خیره میشد.

این نخوابیدن می‌تونست هر کسی رو از پا در بیاره؛ مخصوصا پسری که بدنش در حال مبارزه با بیماری بود.

جان چندین بار پیش قدم شده بود تا ازش درخواست کنه بخوابه؛ اما هر بار با مخالفت‌های ییبو روبه‌رو میشد.

برای همین نمی‌دونست دیگه چه کاری باید انجام بده تا بتونه پسر رو به دنیای خواب هدایت کنه.

به سمت پنجره اتاق رفت. پرده رو کنار کشید. تا طلوع کامل خورشید چیزی نمونده بود. وقتی حس خوبش رو از آسمون گرفت، گفت:

ییبو نمیخوای این لحظه قشنگ رو ببینی؟

اما ییبو جوابی نداد و بی‌هدف قطعات لگو رو لمس کرد. جان کنار ییبو روی تخت نشست. دست ییبو رو گرفت. با حس سردی بیش از حد، اخمی کرد و گفت:

حالت خوبه؟

ییبو بدون هیچ حرفی، سعی کرد دستش رو از دست جان بیرون بکشه. جان با فهمیدن این موضوع دست ییبو رو رها کرد اما همچنان در حال نگاه کردن به پسری بود که به هر طریقی سعی می‌کرد از نگاه کردن بهش طفره بره.

ارتباط برقرار کردن با پسر اونطور که فکر می‌کرد آسون نبود و احساس می‌کرد مسیر طولانی رو در پیش داره. دوباره برای پرسیدن سوال پیش قدم شد:

تو میتونی هر چی که توی قلبت هست رو به من بگی. من بدون هیچ عصبانیتی به همشون گوش میدم.

ییبو فقط نگاه کوتاهی به مرد انداخت؛ اما دوباره چیزی نگفت.

جان ترجیح داد به جای حرف زدن، به حرکات پسر توجه کنه. پسر در حال انتخاب رنگ قطعات لگو بود. عادی در حال چیدن رنگ‌های مشابه در کنار هم بود؛ اما جان می‌تونست متوجه بشه دست‌های پسر بعد از حس رنگ‌های قرمز، به لرزه میفتند؛ طوری که قطعات برای چندین بار از دستش رها می‌شدند.

برای همین جان مثل ییبو روی تخت نشست. رنگ‌های قرمز رو کامل جدا کرد و پایین تخت گذاشت و بعد گفت:

بیا از رنگ‌های بهتر استفاده کنیم.

جعبه مخصوص رو برداشت. طرح‌هایی که میشد با کمک قطعات لگو ساخت رو به ییبو نشون داد و گفت:

می‌تونیم این ماشین رو درست کنیم با هم دیگه. بهتره اول از رنگ‌هایی شروع کنیم که بیشتر دوسشون داری!

حالا که رنگ قرمزی در کار نبود، ییبو راحت‌تر می‌تونست دست‌هاشو تکون بده.

اولین رنگی که پسر انتخاب کرد، سبز بود. تلاش می‌کرد تمام قطعاتی که به رنگ سبز هستند رو کنار هم بگذاره.

جان متوجه علاقه خاص پسر به رنگ سبز شد؛ برای همین سعی کرد با حرف زدن کمی ییبو رو هم به زبون بیاره:

من یک باغچه کوچیک دارم که داخلش درخت و گل هست. هر وقت دوست داشتی می‌تونیم بریم و باهم دیگه ببینیمش.

شاید باغچه و درخت برای جان تمام حس‌های خوب رو داشت؛ اما نمی‌دونست تو اون لحظه تمام حس‌های بد رو بدون اینکه بخواد، به قلب پسر منتقل کرده.

لرزش دستاش انقدر شدید بود که پسر سعی می‎‌کرد با گره زدن اون‌ها داخل همدیگه، خودش رو آروم کنه؛ اما هیچ تاثیری نداشت.

جان با فهمیدن این موضوع، گره دست‌های ییبو رو از هم دیگه باز کرد... فشار آرومی به دست‌هاش آورد و گفت:

یاد چیزی افتادی ییبو؟

قطعا تو این لحظه جان نباید از ییبو درخواست می‌کرد خاطره‌ای براش تعریف کنه. تو این لحظه فقط باید حواس پسر رو پرت می‌کرد.

فکر می‌کرد با گرفتن دست‌های پسر، میتونه کمی آرومش کنه؛ اما با انتقال لرزش دست‌هاش به بدنش، فهمید سخت در اشتباهه.

دست‌های پسر رو رها کرد اما به جاش تنش رو به آغوش کشید. خواهرش وقتی حالش بد بود براش چیکار می‌کرد؟ با فهمیدن راه‌حلی لبخندی زد و گفت:

Advertisement

ییبو... کودوم لحظه رو بیشتر از همه دوست داری؟

جواب دوباره سکوت بود اما جان می‌تونست صدای بهم خوردن دندون‌های پسر رو بشنوه.

تا حالا تو این موقعیت قرار نگرفته بود؛ برای همین از ترس می‌تونست صدای تپش‌های قلب خودش رو هم بشنوه؛ اما تو این لحظه حال پسری که در حال لرزیدن بود، خیلی مهم‌تر بود. برای همین دوباره سوالی ازش پرسید:

ییبو چشم‌هاتو ببند و درباره چیزهایی که دوست داری حرف بزن!

ییبو سعی کرد حرف‌هایی که مرد میزنه رو اجرا کنه. چشم‌هاشو روی هم گذاشت و تمام چیزهایی که باهاشون حس خوب می‌گرفت رو به زبون آورد:

شکلات، لگو، پیراهن تو، غذای تو، خونه تو!

جان آروم کمر ییبو رو نوازش کرد و گفت:

همه این‌هارو هر زمان که بخوای داری ییبو... هر بار از من این‌هارو بخوای بهت میدم.

ییبو در حالی که می‌لرزید گفت:

منو می‌خوای ببری پیش اون مرد... اونجا روح داره... خودم دیدم!

نمی‌تونست پسر چرا اینطوری فکر میکنه؟

جان هیچوقت قرار نبود ییبو رو دوباره به اون خونه برگردونه؛ اما نمی‌دونست چطور باید این اطمینان رو به پسرکی که در حال لرزیدن هست، بده.

تو این لحظه آروم موهای ییبو رو نوازش کرد و گفت:

تو هیچ جا نمیری ییبو... تو همیشه اینجا میمونی و بهت قول میدم هر روز از لبا‌س‌های خودم بدم بپوشی، هر روز برات غذا درست کنم و هر شب با هم دیگه لگو درست کنیم.

می‌تونست آروم شدن ییبو رو حس کنه. می‌تونست بفهمه تن رنجور پسر دیگه نمی‌لرزه و این حسش از هر چیزی براش قشنگ‌تر بود. لبخندی زد و گفت:

میخوای یکم بخوابی ییبو؟

ییبو با آروم‌ترین لحن ممکن گفت:

میترسم!

: از چی؟

جان تونست گرفتار شدن پیراهنش رو توسط دست‌های ییبو حس کنه؛ اما با این وجود چیزی به زبون نیاورد.

انقدر حرف نزد تا خود ییبو به زبون بیاد و چیزی بگه و در آخر به خواستش رسید:

تو رفته باشی.

: من جایی نمیرم ییبو.

و بعد ییبو رو از آغوشش جدا کرد. به ساعت نگاهی انداخت و گفت:

باید باهم دیگه بریم جایی، باشه؟

هر چند امروز روز تعطیلی دوستش بود؛ اما جان از ییشوان درخواست کرده بود حتما آزمایشگاه باشه. می‌خواست هر چه سریع‌تر ییبو معاینه بشه؛ چون مطمئن بود پسری با این وزن و رنگ‌پریدگی مشکلی داره و امروز با لمس دست‌های سرد پسر، از این موضوع مطمئن شد.

می‌تونست از نگاه ییبو بخونه که دلش نمیخواد منطقه امنش رو ترک کنه. هر چقدر ییبو حرف نمیزد اما به همون اندازه چشم‌هاش مفاهیم رو منتقل می‌کردند.

جان سعی کرد به ییبو اطمینان لازم رو بده:

چیزی برای ترس وجود نداره. میتونی تمام لحظات کنار من باشی و حتی یک لحظه هم دستمو ول نکنی. باشه؟

وقتی ییبو سرش رو تکون داد، جان لبخند محوی زد. از روی تخت بلند شد و به سمت کمدش رفت. نمی‌دونست چه لباسی به پسر بده که مناسب تنش بشه.

همه لباس‌هاش بیش از اندازه برای پسری با جثه ییبو، بزرگ بودند.

سردرگم بود. لباس‌های خود پسر مناسب پوشیدن نبودند. ییبو منتظر بود تا جان دوباره از لباس‌هاش بهش بده؛ حتی اگه به تنش بیش از اندازه بزرگ باشن.

جان نگاهی به ست شلوارک و تیشرتش انداخت. به عنوان یک تیپ اسپرت، چیز بدی به نظر نمی‌رسید؛ برای همین ست رو از داخل کمد بیرون آورد. لباس رو روبه‌روی ییبو گرفت و گفت:

این به تنت میاد. حتی رنگی هست که دوست داری. سبز هستش!

ییبو چندین بار کلمه سبز رو تکرار کرد و بعد لباس رو از دست مرد گرفت و بر روی پاهاش گذاشت.

جان از اتاق بیرون رفت تا پسر راحت‌تر بتونه لباس‌هاشو به تن کنه.

دلش می‌خواست برای پسر صبحانه کاملی درست کنه؛ اما به خاطر آزمایش نمی‌تونست چیزی آماده کنه. وارد پذیرایی شد. با دیدن کوکو، لبخندی زد. جلو رفت و بعد از نوازشش گفت:

Advertisement

امروزم مجبوری خونه تنها بمونی. دختر خوبی باش؛ باشه؟

سگ چند بار پارس کرد تا از این طریق حرف صاحبش رو تایید کنه. جان پیامی به ییشوان فرستاد و قرار رو یک بار دیگه یادآوری کرد.

بعد از آزمایشگاه باید به سمت اداره پلیس می‌رفتند. همونطور که روی مبل نشسته بود، ییبو از اتاق بیرون اومد. لباس تقریبا اندازش بود. جان نگاهی به شلوارک پسر انداخت. تا حدودی اون رو پایین کشیده بود تا کبودی‌های پاش مشخص نباشه.

سعی کرد خودش رو نسبت به این موضوع بی‌تفاوت نشون بده؛ اما دردی که داخل عمیق‌ترین بخش قلبش حس می‌کرد، چیزی بود که نمیشد انکارش کرد.

ییبو با دیدن کوکو، سریع کنارش نشست و مثل روز اول مشغول نوازش کردنش شد.

یکی از معدود دفعاتی که جان می‌تونست لبخند رو بر روی لب‌های پسر ببینه، وقتی بود که با کوکو حرف میزد.

هر چند کوکو به عنوان یک سگ نگهبان آموزش دیده بود؛ اما تونسته بود با ییبو ارتباط درستی رو برقرار کنه و دلیلش چیزی نبود جز دستور جان!

تا وقتی که ییبو سرگرم نوازش سگ بود، جان وارد آشپزخونه شد. داخل ظرف درب بسته‌ای مقداری آجیل ریخت. بعد از آزمایش حتما لازمش میشد. یک بطری آبمیوه از داخل یخچال برداشت. از آشپزخونه بیرون رفت و در حالی که سوییچ ماشینش رو بر می‌داشت، گفت:

ییبو بلند شو بریم. وقتی شب اومدیم دوباره باهاش بازی میکنی.

ییبو همونطور که مرد گفته بود، ایستاد. بلافاصله بعد از باز شدن در، ییبو از پشت به جان چسبید.

جان بدون اینکه عکس‌العملی نشون بده، کامل بیرون رفت و بعد در رو بست. ییبو رو از پشتش فاصله داد و خودش دست‌های سرد پسر رو گرفت و به سمت ماشین راه افتادند.

داخل پارکینگ کسی نبود و هوا کمی تاریک بود. ییبو محکم‌تر به دست جان چنگ زد. وقتی کنار ماشین ایستادند، جان خوراکی‌هارو بر روی سقف ماشین گذاشت. بدون اینکه دست ییبو رو رها کنه، سوییچ رو از جیبش بیرون کشید. قفل در رو باز کرد. به سمت در کمک راننده رفت و بعد از باز کردنش رو به ییبو گفت:

بشین ییبو!

ییبو با احتیاط دست مرد رو رها کرد و وارد ماشین شد. کمی استرس داشت. اولین بار بود که اینجا می‌شست.

هیچ تصوری از اینکه چی قراره تجربه کنه، نداشت. با این حال صبر کرد و منتظر موند. اون بیشتر از هر چیزی معنای انتظاری رو درک کرده بود.

جان در ماشین رو بست و خودش هم سوار شد. قبل از اینکه کمربند خودش رو ببنده، بر روی ییبو خم شد و کمربند پسر رو بست. ییبو نفسش رو داخل سینه حبس کرده بود. جان در حالی که مشغول بستن کمربند خودش بود، گفت:

اولین کاری که بعد از سوار شدن داخل ماشین میکنی، بستن کمربند هست. کار راحتی هم هست. کافیه این سمتش رو بگیری و به سمت خودت بکشیش و بعد داخل این وسیله بذاریش.

جان سعی می‌کرد با ساده‌ترین کلمات صحبت کنه. توجه ییبو نسبت به حرف‌هاشو دوست داشت و بهش حس خوبی می‌داد.

ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. ییبو با احساس روشنایی که به خاطر طلوع بود، سرش رو به پنجره تکیه داد و به آسمون نگاه کرد. با دیدن خورشید زیر لب گفت:

خورشید!

جان نگاهشو برای مدتی به ییبو داد و دوباره بر روی رانندگی تمرکز کرد. ییبو دوباره زیر لب کلمه خورشید رو به زبون آورد. این بار جان هم شروع به صحبت کرد:

از خورشید چی میدونی؟

ییبو بدون اینکه نگاهش رو از آسمون بگیره، گفت:

یک چیز نورانی... اون زن همیشه می‌گفت هر کی خورشید داشته باشه، یعنی زندگیش روشن میشه!

و بعد به سمت جان نگاه کرد و گفت:

تو خورشیدی؟

جان مات حرف ییبو شد. طوری که نتونست چیزی به زبون بیاره؛ اما با این وجود ییبو گفت:

تو خورشیدی!

در قلب جان آشوب بزرگی بر پا بود. این زیباترین و پرمعناترین حرفی بود که از این پسر شنیده بود.

نمی‌دونست ییبو تو وجودش چی دیده که این جمله رو به زبون آورده؛ اما خورشید بودن رو دوست داشت... خورشیدِ ییبو بودن رو دوست داشت!

******************************

به آزمایشگاه رسیدند. دوباره تعداد زیاد آدم باعث شده بود قلب ییبو محکم‌تر از هر وقتی بتپه. طوری که حتی دست‌های جان هم نمی‌تونست آرامشی که داخل ماشین داشت رو بهش برگردونه.

جان دست ییبو رو ول کرد و به جاش دستش رو دور شونه پسر حلقه کرد و تو کمترین فاصله اون رو کنار خودش نگه داشت. شاید اینطوری می‌تونست حس ترس رو فقط کمی از پسر دور کنه.

جان بدون اینکه اطلاع بده وارد اتاق شد. ییشوان با باز شدن در، سرش رو بالا برد. با دیدن جان و یک پسر که با نگاهی پاپی‌وار به زمین خیره شده، لبخندی زد. رو به جان گفت:

منتظرت بودم. بیاید بشینید تا شروع کنیم!

جان ییبو رو به سمت صندلی مخصوص هدایت کرد. ییبو دچار اضطراب شده بود و نمی‌دونست دلیلش چیه. با دیدن سرنگ داخل دست دکتر، تپش قلبش شدیدتر شد. سعی کرد نگاهش رو به جایی دیگه بده.

جان کنار ییبو ایستاد. دستش رو بر روی شونه پسر گذاشت. ییشوان کمی مچ دست ییبو رو گرفت و گفت:

حدس میزنم مشکل کم آبی و کم خونی داری؛ برای همین باید از مچ دستت خون بگیرم.

ییبو هیچ چیزی به جز کلمه خون رو نشنید. سریع عرق بر روی پیشونیش نشست و بدنش توی چند لحظه داغ شد.

ییشوان سرنگ رو وارد مچ دست ییبو کرد. ییبو با وحشت به خونی که در حال ورود به سرنگ بود نگاه کرد. احساس سرگیجه می‌کرد و حالت تهوع داشت.

باید هر چه سریع‌تر دستش رو از دست مرد بیرون می‌کشید. تو این لحظه سرنگ رو مثل یک قیچی می‌دید که اون زن باهاش مرده بود.

جان با حس دونه‌های عرق بر پیشونی ییبو، سرش رو به سمت خودش چرخوند. کاش به این موضوع فکر میکرد ممکنه پسر ترس داشته باشه.

قصد داشت صحبت کنه اما بدون اینکه چیزی بگه، چشم‌های پسر بسته شدند و قبل از اینکه سرش با جایی برخورد داشته باشه، توسط جان به آغوش کشیده شد.

*****************

جان با نگرانی به پسری که بر روی تخت خوابیده بود نگاه می‌کرد. با باز شدن در اتاق نگاهش رو از پسر گرفت. ییشوان در حالی که برگه‌های آزمایش دستش بود، پشت میز نشست و گفت:

جان من آزمایش اورژانسی براش نوشتم... هر چند این آزمایش‌ میتونه یک چیزهایی به ما بگه؛ اما برای حدس اینکه بیماری دیگه‌ای نداره باید آزمایش‌های دقیق ازش گرفته بشه. بر اساس این آزمایش همونطور که گفتم پسر کم‌خونی و مشکل سوء تغذیه داره. آزمایشش عمق فاجعه رو میرسونه. تو این چند سالی که در حال آزمایش گرفتنم، تا حالا همچین چیزی رو ندیدم و مطمئنم نمیبینم... این پسر تو چه شرایطی زندگی میکرده؟

جان دوباره به ییبو نگاه کرد و جواب ییشوان رو داد:

یک چاردیواری قرمز رنگ با انواع ترس‌ها!

و بعد نگاهش رو از پسر گرفت و به ییشوان داد:

همین کافی نیست تا یک نفر به زانو در بیاد؟

ییشوان سعی کرد با منطق با جان صحبت کنه:

ببین جان... این دوتا مشکل واقعا چیزهای کوچیکی نیستند. وقتی کسی سوء تغذیه شدید داره، یعنی سریع سرما میخوره، دمای بدنش به طور غیرطبیعی کاهش پیدا میکنه، سریع خسته میشه، بداخلاق میشه و خیلی چیزهای دیگه. حتی بعد از ازدواجم میل جنسی خیلی پایینی دارن...

تو واقعا تصمیم گرفتی اجازه بدی ییبو کنارت بمونه؟ من نمیدونم سن دقیق این پسر چقدره، اما فکر نمیکنم بیشتر از 16 یا 17 باشه... قبول کردن مسئولیت یک پسر 16 ساله توسط خود تویی که سنت هنوز به 24 نرسیده، خیلی سخته جان... تو نمیتونی احساسی تصمیم بگیری...

جان نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:

من احساسی تصمیم نمیگیرم.

ییشوان قاطعانه گفت:

چرا جان، این کارت دقیقا احساسی هست... تو با عقلت جلو نمیری، تو با قلبت داری انتخاب میکنی... تو نمیتونی با حس اینکه ییبو همون یانلی هست بخوای خودتو عذاب بدی.

جان با عصبانیت به مرد نگاه کرد و گفت:

من اینطوری فکر نمیکنم.

: دقیقا همینطوری فکر میکنی!

جان سعی کرد تن صداش رو کنترل کنه:

کافیه!

ییشوان هم به همون اندازه با عصبانیت گفت:

جان اگه تو خواهرتو از دست دادی، بدون من کل زندگیم رو از دست دادم. یانلی برای من فقط نامزدم نبود؛ همه زندگیم بود اما الان دارم نفس میکشم و کسی رو جایگزینش نمیکنم.

این کار تو اشتباهه... هم در حق خودت داری بدی میکنی، هم در حق ییبو... اجازه بده بهزیستی یا اینجور مراکز دربارش تصمیم بگیرن و حتی من احساس میکنم سپردنش دست یک آسایشگاه روانی فکر بدی نباشه.

جان با عصبانیت بلند شد. دستش رو محکم به میز کوبوند و گفت:

امیدوارم انقدری زنده بمونی که بهت ثابت کنم اشتباه میکنی.

و بعد از گفتن این حرف به سمت ییبو رفت. یکی از دست‌هاشو زیر زانوش برد و دست دیگش رو دور شونه پسر حلقه کرد و بدون اینکه با ییشوان حرفی بزنه یا نگاهی بهش بندازه از اتاق خارج شد.

به نگاه‌های عجیب دیگرون توجهی نکرد و به سمت ماشینش رفت. به زحمت در ماشین رو باز کرد و ییبو رو بر روی صندلی گذاشت.

چند دقیقه گذشته بود تا اینکه ییبو با تکون شدیدی، چشم‌هاشو باز کرد. سریع به اطرافش نگاه کرد. می‌ترسید تمام اتفاق‌ها و دور شدن از اون خونه، چیزی جز خواب نبوده باشه؛ همون خواب‌هایی که بعضی وقت‌ها می‌دید و باعث میشد زندگی برای قابل‌تحمل‌تر باشه.

با دیدن جان، چند بار پلک زد و وقتی لبخند مرد رو دید، مطمئن شد همه چیز واقعی بوده.

جان با دیدن چشم‌های باز ییبو لبخندی زد. در حالی که به پسر کمک می‌کرد تا بشینه، گفت:

چیزی نشده... همه چیز خوبه!

و بعد در آبمیوه رو باز کرد. روبه‌روی پسر گرفت و گفت:

بیا اینو بخور تا سردی بدنت بهتر بشه.

ییبو دست‌های لرزونش رو به سمت آبمیوه برد و از دست جان گرفت. کمی ازش نوشید. با هر مزه جدیدی که حس می‌کرد، دلش می‌خواست زیباترین لبخندهارو بزنه؛ اما از مردی که در حال نگاه کردن بهش بود، خجالت می‌کشید.

احساس می‌کرد حال بهتری داره. جان ظرف آجیل رو هم بر روی پای پسر گذاشت و گفت:

تا وقتی که می‌رسیم از اینا بخور... خیلی خوشمزه هستن.

ییبو بطری آبمیوه رو دست جان داد و خودش مشغول خوردن خوراکی‌هایی شد که تا حالا ندیده بود...

می‌تونست طعمش رو مثل خورشید توصیف کنه... به همون اندازه قلبش رو نورانی می‌کردند.

جان کمربندش رو بست. ییبو با دیدن حرکات مرد، دست از خوردن کشید. به کنارش نگاه کرد. با پیدا کردن کمربند همون کارهایی که جان انجام داده بود رو تکرار کرد و بعد از موفق شدن لبخندی زد و رو به جان گفت:

خودم انجامش دادم!

جان لبخندی زد و ماشین رو به حرکت در آورد. می‌تونست قسم بخوره پسر هوش بالایی داره و اگه تو این خانواده نبود، حتما تو زمینه درسی خیلی موفق میشد.

به سمت اداره پلیس حرکت کرد. نمی‌دونست چی در انتظارشه و پلیس قراره چه صحبت‌هایی داشته باشه؛ هر چی که بود، امیدوار بود بتونه تحمل کنه.

********************

طبق قراری که گذاشته شده بود، تونست به راحتی وارد اداره بشه. ییبو دوباره به جان چسبیده بود و همین دلیلی بود تا افسر نتونه به راحتی صحبت کنه؛ برای همین رو به ییبو گفت:

ممکنه چند دقیقه با همکارم جای دیگه بری تا من بتونم صحبت کنم؟

ییبو از شنیدن این حرف، اصلش خوشش نیومد؛ برای همین اخمی کرد و بیشتر به جان تکیه داد.

افسر تا حالا اینطور افراد رو زیاد دیده بود؛ برای همین نمی‌تونست بیشتر از این اصرار کنه.

تنها راهی که به ذهنش می‌رسید این بود فقط مهم‌ترین خبر رو به مرد بده. یک کاغذ برداشت و چیزی که قصد گفتنش رو داشت، به صورت خلاصه بر روی کاغذ نوشت. سپس کاغذ رو جلوی مرد گذاشت.

جان با خوندن چیزی که در برگه نوشته شده بود، احساس کرد سردرد بدی به سراغش اومده. دستش رو بر روی پیشونیش گذاشت و چند بار دیگه جمله رو تو ذهنش مرور کرد:

وانگ شن، وانگ لافن و وانگ ییبو 15 سال پیش مردن!

Sun Flower 🌻💫

    people are reading<وقتی رسیدی که شکسته بودم>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click