《وقتی رسیدی که شکسته بودم》همه چی اینجا قشنگه
Advertisement
وقتی سردی بیش از حد بدن پسر رو حس کرد، چندین بار خودش رو سرزنش کرد. اون میدونست پسر چقدر سختی کشیده؛ اما اصلا حواسش به این موضوع نبود که شاید درد داره!
وقتی دکتر اومد، سریع براش یک سرم تقویتی نوشت؛ اما به جان گوشزد کرد که هر چه سریعتر باید برای چکاب کامل پسر رو به بیمارستان ببره.
دکتر وقتی پیراهن پسر رو بالا زد، جان با دیدن اون همه زخم و کبودی، احساس کرد نمیتونه تحمل کنه؛ برای همین از اتاق بیرون رفت و تمام دو ساعتی که دکتر مشغول رسیدگی به زخمهای پسر بود، از روی مبل تکون نخورد.
توی ذهنش فکرهای مختلف رژه میرفت. نمیتونست درک کنه چطور پدر و مادرها این توانایی رو دارن تا به فرزندشون آسیب برسونند؟
تا قبل از این اتفاق و حتی بعدش، درک این موضوع برای مرد به شدت سخت بود. تو همین فکرها بود که دکتر از اتاق بیرون اومد. هیچ حرفی برای گفتن نداشت. مرد کنارش نشست. دستش رو بر روی پای جان گذاشت و گفت:
اون پسر کیه؟
جان دستی تو موهاش کشید و گفت:
اگه بگم خودمم نمیدونم باور میکنی؟
: یعنی میخوای بگی کسی که نمیشناختی رو به خونت راه دادی؟
انقدر سوال نپرس ییشوان. به اندازه کافی گیج هستم... نمیدونم اصلا باید چیکار کنم؟ نمیدونم چرا اینجا نشستم و دارم میلرزم... فقط میدونم سردرگمم.
ییشوان سرش رو تکون داد و گفت:
زودتر تکلیف این پسر رو مشخص کن... تو هنوز چیزی دربارش نمیدونی؛ اما باید بهت بگم چیزی درباره مشکلات روحیش نمیدونم اما مطمئن باش تا دلت بخواد مشکل جسمی داره. هر چه زودتر برای آزمایش بیارش... سعی میکنم تو سریعترین زمان جواب آزمایش رو آماده کنم برات.
جان برای مدتی به چشمهای ییشوان نگاه کرد و بعد نگاهش رو به اتاق ییبو داد و گفت:
میدونی ییشوان... جسم آدم به مرور خوب میشه اما آیا اون پسر میتونه به مشکلات روحیش هم غلبه کنه؟
میتونه اون زندونی که داخلش بود رو فراموش کنه؟
وقتی رسیدم بهش مادرش توی خون غرق بود... میتونه با خیال راحت به رنگ قرمز نگاه کنه و حالش بد نشه؟
یک لحظه از من جدا نمیشد... اون پسر میتونه بعدا وارد اجتماع بشه؟
من به اینا توجه کردم؛ در حالی که هنوز چیزی از زندگیش نمیدونم... فقط میدونم مادر و پدرش زندونیش کرده بودند...
وقتی از نزدیکترین آدمهای زندگیت اینطوری ضربه بخوری، میتونی بعد از وارد شدن به یک جامعه به کسی اعتماد کنی؟ خیلی سخته...
ییشوان با دقت به حرفهای دوستش گوش میداد. همیشه نسبت به دلسوزی و مسئولیتپذیری دوستش باور داشت؛ اما فکر نمیکرد این مسئولیتپذیری یک روزی باعث بشه مرد دست فردی که نمیدونه کیه رو بگیره و وارد خونش کنه.
بعد از مدتی ییشوان خونه رو ترک کرد. جان وارد اتاق خودش شد؛ جایی که پسر خوابیده بود. باید بهش سر میزد تا از حالش مطمئن بشه.
بالا تنه پسر لخت بود و بعضی از جاهاش به وسیله باندهایی بسته شده بود؛ اما با این وجود بیرونزدگی استخوان بدنش کاملا مشخص بود.
دست پسر رو گرفت تا دمای بدنش رو چک کنه. با حس گرمی دستش لبخندی زد و متوجه شد خون دوباره در رگهای پسر به جریان افتاده.
با چیزهایی که ییشوان گفته بود، پسر تا یک ساعت دیگه خواب بود؛ برای همین سریع به آشپزخونه رفت تا چیزی درست کنه.
تمام وسیلههای سوپ رو آماده کرد و مشغول پختش شد. به مواد داخل قابلمه نگاهی انداخت. خواهرش همیشه عاشق سوپهاش بود. لبخند تلخی زد و گفت:
یانلی کاش تو هم کنارم بودی... احساس میکنم تنهایی نمیتونم! احساس میکنم خدا میخواد دوباره امتحانم کنه؛ اما اگه این بار هم موفق نشم مطمئنم دیگه از خودمم چیزی نمیمونه...
دوباره اتفاقات گذشته جلوی چشمهاش در حال رژه رفتن بود. سعی کرد با آشپزی حواس خودش رو پرت کنه. به اندازه کافی توی قلبش درد داشت... نمیخواست با این فکرها غمی دیگه توی دلش سنگینی کنه!
Advertisement
************
احساس میکرد تمام بدنش در حال سوختنه. چشمهاشو باز کرد. با دیدن محیط ناآشنا ضربان قلبش بالا رفت. هر چند بدن درد داشت اما تمام تلاشش رو کرد تا بر روی تخت بشینه.
اتاقی که داخلش بود خیلی زیبا بود... یک سری از لوازم داخل اتاق قرار داشتند که اون حتی شبیهش رو ندیده بود.
از همه بهتر تختی بود که روش دراز کشیده بود. یک نرمی خاصی داشت و این باعث میشد توی قلبش تمام حسهای خوب تشکیل بشه.
وقتی فهمید تنش پیراهنی نیست، تمام حسهای خوب از قلبش بیرون رفتند.
سعی کرد با پتویی که روی تخت بود، تنش رو بپوشونه.
با باز شدن در اتاق سریع مسیر نگاهش رو تغییر داد. جان با دیدن ییبو که روی تخت نشسته، با لبخند جلو رفت و گفت:
خوبی؟
ییبو فقط سرش رو تکون داد و پتورو محکمتر دور خودش پیچید. جان وقتی متوجه شد حرکت ییبو غیرعادی هست و انگار درونش یک احساس ترس داره، جلوتر رفت و گفت:
چیزی شده ییبو؟
ییبو با پایینترین صدای ممکن، گفت:
پیراهن!
جان که متوجه منظور ییبو شده بود، به سمت کمدش رفت. سریع لباسی رو برداشت و دست پسر داد و گفت:
فکر کنم برات بزرگ باشه؛ اما لباس خودت خونی شده بود و به درد نمیخورد. اینو بپوش تا برات جدیدشو بخرم!
ییبو دستهای لرزونش رو از زیر پتو بیرون آورد و پیراهن رو از دست جان گرفت. میخواست بپوشتش ولی با دردی که توی کمرش پیچید، آهی کشید و چشمهاشو بست.
جان که متوجه این موضوع شده بود، روی تخت نشست. متوجه شد ییبو کمی عقبتر رفت؛ ولی با این وجود پیراهن رو از دست پسر گرفت و روی پاهاش گذاشت.
با احتیاط پتو رو از دور شونه پسر که به سفتی چسبیده بودتش جدا کرد و با همون لبخند همیشگیش گفت:
من یک خواهر داشتم که همیشه وقتی مریض میشدم، کنارم مینشست و لباسهامو عوض میکرد.
ییبو که کمی آرومتر شده بود، گفت:
مادر و پدرت کتک میزدنت؟
جان پیراهن رو برداشت و در حالی که تن ییبو میکرد، گفت:
دلیل مریضیم چیز دیگه بود اما اگه کار بدی هم انجام میدادم دوباره خواهرم کنارم بود و لوسم میکرد.
ییبو به دستهای جان خیره شد. مرد در حال بستن دکمههای پیراهن ییبو بود. ییبو متوجه شده بود لباسش بهش بزرگه، اما از لباسهایی که تو اون خونه میپوشید خیلی قشنگتر بود.
ییبو تصویر خاصی از خواهر نداشت؛ برای همین نمیتونست حرفهای جان رو دقیق درک کنه. اما این حس مراقبت رو دوست داشت؛ چیزی که هیچوقت تجربش نکرده بود.
جان بعد از مرتب کردن پیراهن ییبو، لبخندی زد و گفت:
الان میرم واست غذا میارم.
ییبو به چشمهای جان نگاه کرد. دوست داشت ازش یک درخواستی باشه؛ اما خجالت میکشید. جان که متوجه تغییر نگاه ییبو شده بود، با مهربونی گفت:
چیزی میخوای؟
ییبو با خجالت لب زد:
دستشویی!
جان خودش رو سرزنش کرد که چرا زودتر ییبو رو راهنمایی نکرده؛ برای همین سریع گفت:
متاسفم. تقصیر من بود. دستشویی همینجاست. با حموم یکیه. میتونی ازش استفاده کنی.
ییبو سری تکون داد و از روی تخت پایین اومد. کمی لنگ میزد و این نشون از اوضاع نه چندان جالب پاش میداد.
ییبو بدون توجه به جان در رو باز کرد اما با چیزی که دید، احساس کرد نفس توی سینش حبس شده. رنگش پریده بود. جان که متوجه شد ییبو تکون نمیخوره، نزدیکش رفت و گفت:
اتفاقی افتاده؟
اما ییبو جوابی نداد و فقط نگاهش رو به همون وسیلهای که یک گوشه بود، داد. جان رد نگاه ییبو رو گرفت و به وان رسید.
پاهای پسر به لرزه افتاده بودند. جان جلوی دید پسر رو گرفت؛ اما مگه میتونست جلوی افکار منفی رو هم بگیره؟
مرد شونه پسر رو گرفت و با لحن پر از آرامشی گفت:
Advertisement
جایی برای نگرانی نیست ییبو. تو اینجا جات امنه و کسی قرار نیست اذیتت کنه!
ییبو در حالی که میلرزید، گلوش رو گرفت و گفت:
منو میخوای خفه کنی تو.
جان متوجه حرفهای پسر نمیشد اما تو این لحظه فقط باید طوری اون رو آروم میکرد. دست پسر که یخ زده بود رو گرفت و از اون مکان دورش کرد.
بهم خوردن دندونهای ییبو نشون میداد، حالش بیشتر از چیزی که تصور میکنه، وخیمه. آروم پسر رو بر روی تخت نشوند و خودش جلوی پاش زانو زد و گفت:
هیچ چیزی برای ترس نیست. کسی نمیتونه بهت آسیب برسونه. از اون وان میترسی؟
ییبو تند تند سرش رو تکون داد. جان در حالی که دست ییبو رو میفشرد، گفت:
فردا میگم بیان و ببرنش... خوبه؟
جان احساس کرد ییبو آرومتر شده؛ برای همین بلندش کرد و دوباره به سمت سرویس برد. ییبو با ترس قصد داشت دستش رو از دست جان جدا کنه، اما جان دست پسر رو محکمتر فشار داد و گفت:
ییبو به من اعتماد داری؟ مگه من کسی نبودم اومدم و تورو نجات دادم؟ پس هیچوقت بهت آسیبی نمیرسونم. حالا با من بیا.
هر چند هنوز ترس توی وجود ییبو بود اما وقتی نوای اعتماد رو از دهان جان شنیده بود، کمی آرومتر شده بود.
جان در رو باز کرد. دست ییبو رو رها کرد و اون رو بر روی یک صندلی نشوند و خودش مشغول پر کردن آب وان شد. ییبو با ترس به حرکات جان چشم دوخته بود.
این کار رو دقیقا مادرشم انجام داده بود. عرق روی پیشونی پسر نشسته بود و بدنش به طرز عجیبی به لرزه افتاده بود. با نزدیک شدن جان بهش، سریع سرش رو پایین آورد و گفت:
قول میدم بچه خوبی باشم.
: من میدونم تو پسر خوبی هستی، اما میخوام یک کاری کنم ترس نداشته باشی. حالا با من بیا!
ییبو با نگاهش داشت التماس میکرد که کاری باهاش نداشته باشه و جان این موضوع رو خوب درک میکرد.
دست ییبو رو گرفت و بلندش کرد. نزدیک وان رفتند. ییبو تند تند نفس میکشید اما جان بدون توجه و با لباسهاش داخل وان نشست و گفت:
تا حالا اینجوری توی وان نشستی؟
ییبو سرش رو به چپ و راست تکون داد. جان دستش رو به سمت ییبو دراز کرد و پسر رو همراه با خودش وارد وان کرد. بدن ییبو شروع به لرزیدن کرد؛ اما جان پسر رو از پشت به خودش تکیه داد و در حالی که آروم به سطح آب ضربه میزد، گفت:
خواهرم همیشه میگفت وقتی خستهای یا ناراحتی نشستن توی وان میتونه بهت کمک کنه. همیشه این کار رو انجام میدم و احساس ترسی هم وجود نداره.
ییبو دستش رو داخل آب فرو برد و گفت:
خواهرت کجاست؟
: یه جای خوب!
مثل اینجا؟
جان لبخندی زد و گفت:
به نظرت اینجا خوبه؟
: خیلی قشنگه اینجا! حتی لباسهاتم قشنگه.
جان با ملایمت شونه ییبو رو ماساژ میداد. ییبو کاملا آروم شده بود و این بهش حس خوبی میداد؛ برای همین گفت:
میتونم هر روز بیام اینجا؟
جان سرشو تکون داد و گفت:
میتونی ییبو!
: تو هم میای؟ وقتی هستی، خوبه!
جان در حالی که از آب بیرون میومد، گفت:
منم میام... حالا بیا بهت لباس بدم بریم غذا بخوریم.
ییبو همونطور به بازی کردنش ادامه داد تا اینکه با حس سرد شدن آب، از وان بیرون اومد. دوباره جان بهش لباس داد و در به تن کردنش، کمکش کرد.
وارد پذیرایی شدند. ییبو با دیدن کوکو، لبخندی زد و در حالی که لنگ میزد، به سمت سگ رفت و شروع به نوازشش کرد.
جان با لبخند به این صحنه نگاه کرد. انگار که ییبو خیلی از کوکو خوشش اومده بود... باید به سگش یاد میداد در هر شرایطی از پسر مراقبت کنه. اینطوری خیال خودش هم راحتتر بود.
به سمت آشپزخونه رفت و مشغول چیدن میز شد. بعد از آماده کردن میز، ییبو رو صدا زد و گفت:
ییبو بیا اینجا!
ییبو برای آخرین بار کوکو رو نوازش کرد و از جاش بلند شد و مسیری رو دنبال کرد که جان رفته بود. جان براش صندلی رو عقب کشید و بعد از نشستن ییبو، خودش هم روبهروش نشست. ظرفش رو برداشت و بعد از ریختن سوپ، گفت:
مطمئنم خیلی دوسش داری...
ییبو استرس داشت. میترسید دوباره طعم ناخوشایند دیگهای حس کنه و مزه شکلاتی که ظهر خورده بود رو از بین ببره؛ اما تا اینجا جان بهش ثابت کرده بود، چیزی بدی براش نداره.
برای همین قاشق رو توی دستش گرفت و مقداری از غذارو چشید. ییبو با چشیدن مزه فوقالعاده غذا، احساس کرد بهترین چیزی هست که توی زندگیش تا به امروز تجربه کرده.
انگار واقعا از اون زندگی خلاص شده بود. در حالی که چشمهاش پر از اشک شده بود، پشت سر هم در حال خوردن غذا بود. دوست داشت همیشه گرسنه باشه تا بتونه هر روز از این غذاها بخوره. جان لبخند زد و با مهربونی گفت:
آرومتر بخور ییبو داغه!
ییبو دلش میخواست از روی خوشحالی و حس خوب گریه کنه. آروم زیر لب گفت:
خیلی مزه خوبی داره...
جان با اولین قطره اشکی که از چشم ییبو چکید، قلبش لرزید. از روی صندلی بلند شد و گفت:
غذاتو بخور منم به کوکو خانم غذا بدم!
و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. در واقع غذا دادن به کوکو فقط یک بهونه بود. میخواست پسر بدون هیچ حس ترسی غذاشو راحت بخوره و راحت گریههاشو بکنه.
نمیدونست دقیق چه اتفاقاتی افتاده که تا این حد پسر رو شکسته کرده. فقط از این موضوع اطمینان داشت که قراره تک تک زخمهای پسر رو درمان کنه. از این موضوع اطمینان کامل داشت.
**********
بعد از چند دقیقه وارد آشپزخونه شد و با ییبویی روبهرو شد که غذاش رو تموم کرده. ییبو با دیدن جان لبخند شرمگینی زد و گفت:
میشه کمی بیشتر بخورم؟
جان با لبخند ظرف ییبو رو دوباره پر کرد و گفت:
من این غذارو برای تو درست کردم؛ پس هرچقدر دلت بخواد میتونی بخوری.
و همین حرف کافی بود تا دوباره لبخند عمیقی بر روی لبهای پسر بشینه و هیچ چیز برای جان لذتبخشتر از این لبخند نبود.
بعد از اینکه ییبو به اندازه کافی غذا خورد، جلوی جان تعظیمی کرد و گفت:
ممنونم بابت غذا.
: نوش جان ییبو. میتونی بری با کوکو بازی کنی تا من ظرفهارو بشورم.
ییبو از خدا خواسته جایی رفت که کوکو نشسته بود. کوکو شروع به لیس زدن صورت پسر کرد و ییبو این حس رو به شدت دوست داشت.
انگار که کوکو تبدیل به یک همبازی براش شده بود؛ یک همبازی خوب، نه کسی مثل پدرش!
************
جان بعد از شستن ظرفها به سمت پذیرایی رفت و با ییبویی روبهرو شد که با تعجب ایستاده و به چیزی زل زده. انگار که اولین باره همچین چیز ناشناختهای رو میبینه. جان کنارش رفت و گفت:
دوسش داری؟
ییبو بدون اینکه نگاهش رو از اون وسیله بگیره، گفت:
این چیه؟
جان در حالی که وسیله رو بر میداشت، گفت:
اسمش لگو هست... وقتایی که حوصله داشته باشم درستش میکنم.
نگاه ییبو به دست جان بود و در همین حین گفت:
خوبه؟
جان لبخندی زد و گفت:
میخوای امتحانش کنی؟
: میتونم؟
جان ییبو رو دعوت به نشستن کرد. قطعههای لگو رو از جعبش بیرون کشید. ییبو روی زانو نشسته بود و به حرکات جان چشم دوخته بود.
جان نمیتونست از به وجود اومدن لبخند روی لبهاش جلوگیری کنه. طرز نشستن پسر یک جور خاص بود و همین باعث میشد تا جان نگاهشو بهش بدوزه.
جان کاغذ راهنما رو به ییبو نشون داد و گفت:
اینجا نوشته که چطوری ازشون استفاده کنی.
ییبو با کاغذ نگاه انداخت و چیزی نفهمید. رو به جان گفت:
نمیدونم چی نوشته!
جان با تعجب گفت:
مگه مدرسه نرفتی؟
ییبو در حالی که چندین لگو رو دستش گرفته بود، گفت:
تا حالا نشنیدم اسمشو...
جان چیز دیگهای نتونست بگه و غم زیادی رو توی قلبش تجربه کرد.
نمیدونست پسر میتونه از این به بعد چیزی یاد بگیره یا نه؛ اما با کنجکاوی زیادی که ییبو نسبت به وسیلهها نشون میداد، متوجه شد که میتونه آموزشهارو به خوبی دنبال کنه.
با زنگ خوردن تلفنش، از کنار ییبو بلند شد. بعد از تموم کردن تماس کاری، دوباره پا تو پذیرایی گذاشت. ییبو کاملا درگیر لگو شده بود و حتی به کوکو که دورش میچرخید توجهی نمیکرد.
با اومدن جان، قطعاتی که دستش بود رو بر روی زمین گذاشت و گفت:
ببخشید بیاجازه دست زدم!
: ییبو نیازی به عذرخواهی نیست. من برای تو اینارو آماده کردم؛ اما الان بهتره بخوابی، فردا کلی کار داریم و حال تو هم زیاد خوب نیست.
ییبو با ترس گفت:
قراره بریم پیش پدرم؟
جان دوست نداشت چشمهای ییبو رو انقدر هراسون ببینه؛ برای همین با حرفش سعی کرد پسر رو آروم کنه:
هر اتفاقی بیفته تو هیچ وقت به اون خونه بر نمیگردی.
: قول میدی؟
قول میدم!
ییبو لبخندی زد. لگوها رو داخل جعبش گذاشت و بعد رو به جان گفت:
ممنونم. میشه همونجایی که بیدار شدم، بخوابم؟ میشه دوباره از این شکلاتها بدی؟
جان با لبخند گفت:
آره همونجا بخواب تا اتاقتو درست کنم برات. الانم واست از اون شکلاتها میارم!
ییبو همراه با لگو وارد اتاق شد. لگو رو گوشهای از تخت گذاشت. رو به جان که توی چارچوب ایستاده بود، گفت:
میشه لامپ رو خاموش نکنی؟
: بله میشه... ولی میخوای واست چراغ خواب رو بزنم؟ اینطوری راحتتر میخوابی!
و بعد به سراغ چراغ خواب رفت و اون رو روشن کرد. ییبو به همین اندازه نور هم راضی بود؛ برای همین هیچ مخالفتی نکرد. جان از اتاق بیرون رفت.
داخل یک ظرف، تعدادی شکلات گذاشت و اونهارو بر روی میز کنار تخت پسر قرار داد و بعد از گفتن شببخیر از اتاق بیرون رفت.
روی کاناپه دراز کشید. فکرش به شدت مشغول بود و دنبال راهی میگشت تا بتونه به پسر همه آموزشهارو بده.
کمی خسته بود؛ برای همین چشمهاشو بست و خیلی سریع به خواب رفت.
**********
نمیدونست چه مدته خوابیده؛ اما با حس خشکی گلوش، از جاش بلند شد. قبل از اینکه به سمت آشپزخونه بره، به اتاق ییبو چشم دوخت که چراغش روشن بود.
با تعجب به سمت اتاق رفت و از دور با ییبویی مواجه شد که درگیر ساخت لگو هست و جلد تمام شکلاتهایی که خورده شده، روی تخت بودند.
جان لبخند عمیقی زد و احساس کرد داخل چشمهاش ستارهها تشکیل شدند.
تصویر ییبویی که با یک شلوارک و تیشرت و موی بلندی که نصف صورتش رو پوشونده، چیزی بود که جان مطمئن بود هیچوقت نمیتونه از یاد ببره!
Sun Flower 🌻💫
Advertisement
Mhaieiyu - Arc 2: The Ever-Shifting Crown
The forces of Yanksee have reached the dunes of No Man's Land with a great many men and machinery prepped for a Syndie massacre; a violent dispute long held over time between the continent's greatest powers. But as the conflict unfurls, other more unsettling deeds begin to emerge, as the world's greatest threat too marches in to advocate Sin and deliver uncertain and unwelcome fate upon the brighter land of Victus' followers. Now more than ever, society will be made to understand that petty fights are foolhardy as it tears itself apart before the real test begins. This novel is a continuation of 'Mhaieiyu - Arc 1: The Syndicate'. It is recommended, but not obligatory, that you read the first instalment before this one. © 2021-2022, All Rights Reserved.
8 189Master of divine blood
The hero finds himself in an empty white space. He does not remember himself and does not understand what is happening. The sweet voice of a girl with maternal care tells him about rebirth. Everyone who fulfilled their Great Dream on Earth gets here to choose abilities and become stronger.Superior beings act in a special space, but can also return to Earth. They are waiting for the conquest of 9 worlds of the dragon necklace.The hero receives only 12 points for choosing the ability, but the weakest costs 15. A sweet voice helps him cope with this problem. Having no memory of himself, the MC retained the principles of personality, so he joyfully plunges into a new world for him. But a series of strange coincidences shows that he fell into a certain conspiracy ...---------------If you are a lover of novels and have been reborn in such a magical way, is it not natural to think of the world as a fairy tale? Yes? Then you do not know how terrible the tales are in the original version. Embark on a journey with the hero to find out the hidden "Truth about the world"PS: The world of history is strictly thought out and obeys its laws. It has a history and development. Some readers may find it difficult at the beginning due to many terms. I know that many are tired of super-lucky heroes. As soon as they need something, they immediately receive it. This story is different. Everything has a reason.
8 111Lilliana Swan
So we have all read the book and watched the movies. My name is Lilliana. I created the Cold ones. Aro, Cauis, and Marcus are not the oldest. I have died many times but am always reborn, same face, same soul, same name. With all the memories of my past. I'm never gone for long, as soon as I die I'm born again. This time around I was born to a husband and wife of Charlie and Renee Swan, and I was the twin to Isabella Swan aka Bella. And this is the story of how I played a role in her life and the Cullen's.
8 392Revenant
Everyone dies. Not everyone gets back up again afterward. The Deep Paths are a cursed place, meant for those similarly cursed souls whom the gods themselves denied the sweet release of death. Revenants haunt the underworld, wielding forbidden powers and often consuming those who lack the strength to join them. At least, that's the story that parents teach their kids up on the surface. Reshid can't remember what he might have done to deserve such a fate, but he learns quickly that there is more to undeath than the gods and their faithful preach to the living. Revenants have a unique connection to essential magics that allows them to develop their powers in extremely diverse ways. Wherever there is power, though, there are those seeking to wield it, whether they be governments and gods from above, or mythical elder races from below.
8 143LOVEABLE ENEMIES ✓
Taehyung & Jungkook are two opposite people who hate each other wholeheartedly but what would happen when the hate turns into love? Started:- 22 December 2020Ended:- 3 January 2021© BTS7KINGS
8 203Save The Netherworld, Iruma-Kun!! || A WTDSIK Fanfiction
(This is a Welcome To Demon School, Iruma-Kun! Fanfiction)Iruma Suzuki. Age 8. Sold to a demon called Balam Shichiro because his parents wanted to be rich. Iruma hadn't had the best life with his original parents. From being arrested at just five because of them to nearly getting killed by a bear, he wished his luck would change. Then his parents sold him to a demon. Balam Shichiro. He thought he was dead, but Balam decides to take Iruma as his own son, raising him as a demon. Now, Iruma has more problems to deal with. From making sure nobody realized he was a human to trying to rank up, he had to do his best.Suddenly, a new villain arises in the demon world, and the Thirteen whose watched over the demon world for centuries, way longer than Iruma had been alive, start dissapearing, Now Iruma has to continue to rank up while also making sure his dad and his friends wasn't taken as well. Will Iruma be able to stay safe and rank up with his friends? Or will he be the next meal on the Demons plates?
8 61