《وقتی رسیدی که شکسته بودم》همه چی اینجا قشنگه
Advertisement
وقتی سردی بیش از حد بدن پسر رو حس کرد، چندین بار خودش رو سرزنش کرد. اون میدونست پسر چقدر سختی کشیده؛ اما اصلا حواسش به این موضوع نبود که شاید درد داره!
وقتی دکتر اومد، سریع براش یک سرم تقویتی نوشت؛ اما به جان گوشزد کرد که هر چه سریعتر باید برای چکاب کامل پسر رو به بیمارستان ببره.
دکتر وقتی پیراهن پسر رو بالا زد، جان با دیدن اون همه زخم و کبودی، احساس کرد نمیتونه تحمل کنه؛ برای همین از اتاق بیرون رفت و تمام دو ساعتی که دکتر مشغول رسیدگی به زخمهای پسر بود، از روی مبل تکون نخورد.
توی ذهنش فکرهای مختلف رژه میرفت. نمیتونست درک کنه چطور پدر و مادرها این توانایی رو دارن تا به فرزندشون آسیب برسونند؟
تا قبل از این اتفاق و حتی بعدش، درک این موضوع برای مرد به شدت سخت بود. تو همین فکرها بود که دکتر از اتاق بیرون اومد. هیچ حرفی برای گفتن نداشت. مرد کنارش نشست. دستش رو بر روی پای جان گذاشت و گفت:
اون پسر کیه؟
جان دستی تو موهاش کشید و گفت:
اگه بگم خودمم نمیدونم باور میکنی؟
: یعنی میخوای بگی کسی که نمیشناختی رو به خونت راه دادی؟
انقدر سوال نپرس ییشوان. به اندازه کافی گیج هستم... نمیدونم اصلا باید چیکار کنم؟ نمیدونم چرا اینجا نشستم و دارم میلرزم... فقط میدونم سردرگمم.
ییشوان سرش رو تکون داد و گفت:
زودتر تکلیف این پسر رو مشخص کن... تو هنوز چیزی دربارش نمیدونی؛ اما باید بهت بگم چیزی درباره مشکلات روحیش نمیدونم اما مطمئن باش تا دلت بخواد مشکل جسمی داره. هر چه زودتر برای آزمایش بیارش... سعی میکنم تو سریعترین زمان جواب آزمایش رو آماده کنم برات.
جان برای مدتی به چشمهای ییشوان نگاه کرد و بعد نگاهش رو به اتاق ییبو داد و گفت:
میدونی ییشوان... جسم آدم به مرور خوب میشه اما آیا اون پسر میتونه به مشکلات روحیش هم غلبه کنه؟
میتونه اون زندونی که داخلش بود رو فراموش کنه؟
وقتی رسیدم بهش مادرش توی خون غرق بود... میتونه با خیال راحت به رنگ قرمز نگاه کنه و حالش بد نشه؟
یک لحظه از من جدا نمیشد... اون پسر میتونه بعدا وارد اجتماع بشه؟
من به اینا توجه کردم؛ در حالی که هنوز چیزی از زندگیش نمیدونم... فقط میدونم مادر و پدرش زندونیش کرده بودند...
وقتی از نزدیکترین آدمهای زندگیت اینطوری ضربه بخوری، میتونی بعد از وارد شدن به یک جامعه به کسی اعتماد کنی؟ خیلی سخته...
ییشوان با دقت به حرفهای دوستش گوش میداد. همیشه نسبت به دلسوزی و مسئولیتپذیری دوستش باور داشت؛ اما فکر نمیکرد این مسئولیتپذیری یک روزی باعث بشه مرد دست فردی که نمیدونه کیه رو بگیره و وارد خونش کنه.
بعد از مدتی ییشوان خونه رو ترک کرد. جان وارد اتاق خودش شد؛ جایی که پسر خوابیده بود. باید بهش سر میزد تا از حالش مطمئن بشه.
بالا تنه پسر لخت بود و بعضی از جاهاش به وسیله باندهایی بسته شده بود؛ اما با این وجود بیرونزدگی استخوان بدنش کاملا مشخص بود.
دست پسر رو گرفت تا دمای بدنش رو چک کنه. با حس گرمی دستش لبخندی زد و متوجه شد خون دوباره در رگهای پسر به جریان افتاده.
با چیزهایی که ییشوان گفته بود، پسر تا یک ساعت دیگه خواب بود؛ برای همین سریع به آشپزخونه رفت تا چیزی درست کنه.
تمام وسیلههای سوپ رو آماده کرد و مشغول پختش شد. به مواد داخل قابلمه نگاهی انداخت. خواهرش همیشه عاشق سوپهاش بود. لبخند تلخی زد و گفت:
یانلی کاش تو هم کنارم بودی... احساس میکنم تنهایی نمیتونم! احساس میکنم خدا میخواد دوباره امتحانم کنه؛ اما اگه این بار هم موفق نشم مطمئنم دیگه از خودمم چیزی نمیمونه...
دوباره اتفاقات گذشته جلوی چشمهاش در حال رژه رفتن بود. سعی کرد با آشپزی حواس خودش رو پرت کنه. به اندازه کافی توی قلبش درد داشت... نمیخواست با این فکرها غمی دیگه توی دلش سنگینی کنه!
Advertisement
************
احساس میکرد تمام بدنش در حال سوختنه. چشمهاشو باز کرد. با دیدن محیط ناآشنا ضربان قلبش بالا رفت. هر چند بدن درد داشت اما تمام تلاشش رو کرد تا بر روی تخت بشینه.
اتاقی که داخلش بود خیلی زیبا بود... یک سری از لوازم داخل اتاق قرار داشتند که اون حتی شبیهش رو ندیده بود.
از همه بهتر تختی بود که روش دراز کشیده بود. یک نرمی خاصی داشت و این باعث میشد توی قلبش تمام حسهای خوب تشکیل بشه.
وقتی فهمید تنش پیراهنی نیست، تمام حسهای خوب از قلبش بیرون رفتند.
سعی کرد با پتویی که روی تخت بود، تنش رو بپوشونه.
با باز شدن در اتاق سریع مسیر نگاهش رو تغییر داد. جان با دیدن ییبو که روی تخت نشسته، با لبخند جلو رفت و گفت:
خوبی؟
ییبو فقط سرش رو تکون داد و پتورو محکمتر دور خودش پیچید. جان وقتی متوجه شد حرکت ییبو غیرعادی هست و انگار درونش یک احساس ترس داره، جلوتر رفت و گفت:
چیزی شده ییبو؟
ییبو با پایینترین صدای ممکن، گفت:
پیراهن!
جان که متوجه منظور ییبو شده بود، به سمت کمدش رفت. سریع لباسی رو برداشت و دست پسر داد و گفت:
فکر کنم برات بزرگ باشه؛ اما لباس خودت خونی شده بود و به درد نمیخورد. اینو بپوش تا برات جدیدشو بخرم!
ییبو دستهای لرزونش رو از زیر پتو بیرون آورد و پیراهن رو از دست جان گرفت. میخواست بپوشتش ولی با دردی که توی کمرش پیچید، آهی کشید و چشمهاشو بست.
جان که متوجه این موضوع شده بود، روی تخت نشست. متوجه شد ییبو کمی عقبتر رفت؛ ولی با این وجود پیراهن رو از دست پسر گرفت و روی پاهاش گذاشت.
با احتیاط پتو رو از دور شونه پسر که به سفتی چسبیده بودتش جدا کرد و با همون لبخند همیشگیش گفت:
من یک خواهر داشتم که همیشه وقتی مریض میشدم، کنارم مینشست و لباسهامو عوض میکرد.
ییبو که کمی آرومتر شده بود، گفت:
مادر و پدرت کتک میزدنت؟
جان پیراهن رو برداشت و در حالی که تن ییبو میکرد، گفت:
دلیل مریضیم چیز دیگه بود اما اگه کار بدی هم انجام میدادم دوباره خواهرم کنارم بود و لوسم میکرد.
ییبو به دستهای جان خیره شد. مرد در حال بستن دکمههای پیراهن ییبو بود. ییبو متوجه شده بود لباسش بهش بزرگه، اما از لباسهایی که تو اون خونه میپوشید خیلی قشنگتر بود.
ییبو تصویر خاصی از خواهر نداشت؛ برای همین نمیتونست حرفهای جان رو دقیق درک کنه. اما این حس مراقبت رو دوست داشت؛ چیزی که هیچوقت تجربش نکرده بود.
جان بعد از مرتب کردن پیراهن ییبو، لبخندی زد و گفت:
الان میرم واست غذا میارم.
ییبو به چشمهای جان نگاه کرد. دوست داشت ازش یک درخواستی باشه؛ اما خجالت میکشید. جان که متوجه تغییر نگاه ییبو شده بود، با مهربونی گفت:
چیزی میخوای؟
ییبو با خجالت لب زد:
دستشویی!
جان خودش رو سرزنش کرد که چرا زودتر ییبو رو راهنمایی نکرده؛ برای همین سریع گفت:
متاسفم. تقصیر من بود. دستشویی همینجاست. با حموم یکیه. میتونی ازش استفاده کنی.
ییبو سری تکون داد و از روی تخت پایین اومد. کمی لنگ میزد و این نشون از اوضاع نه چندان جالب پاش میداد.
ییبو بدون توجه به جان در رو باز کرد اما با چیزی که دید، احساس کرد نفس توی سینش حبس شده. رنگش پریده بود. جان که متوجه شد ییبو تکون نمیخوره، نزدیکش رفت و گفت:
اتفاقی افتاده؟
اما ییبو جوابی نداد و فقط نگاهش رو به همون وسیلهای که یک گوشه بود، داد. جان رد نگاه ییبو رو گرفت و به وان رسید.
پاهای پسر به لرزه افتاده بودند. جان جلوی دید پسر رو گرفت؛ اما مگه میتونست جلوی افکار منفی رو هم بگیره؟
مرد شونه پسر رو گرفت و با لحن پر از آرامشی گفت:
Advertisement
جایی برای نگرانی نیست ییبو. تو اینجا جات امنه و کسی قرار نیست اذیتت کنه!
ییبو در حالی که میلرزید، گلوش رو گرفت و گفت:
منو میخوای خفه کنی تو.
جان متوجه حرفهای پسر نمیشد اما تو این لحظه فقط باید طوری اون رو آروم میکرد. دست پسر که یخ زده بود رو گرفت و از اون مکان دورش کرد.
بهم خوردن دندونهای ییبو نشون میداد، حالش بیشتر از چیزی که تصور میکنه، وخیمه. آروم پسر رو بر روی تخت نشوند و خودش جلوی پاش زانو زد و گفت:
هیچ چیزی برای ترس نیست. کسی نمیتونه بهت آسیب برسونه. از اون وان میترسی؟
ییبو تند تند سرش رو تکون داد. جان در حالی که دست ییبو رو میفشرد، گفت:
فردا میگم بیان و ببرنش... خوبه؟
جان احساس کرد ییبو آرومتر شده؛ برای همین بلندش کرد و دوباره به سمت سرویس برد. ییبو با ترس قصد داشت دستش رو از دست جان جدا کنه، اما جان دست پسر رو محکمتر فشار داد و گفت:
ییبو به من اعتماد داری؟ مگه من کسی نبودم اومدم و تورو نجات دادم؟ پس هیچوقت بهت آسیبی نمیرسونم. حالا با من بیا.
هر چند هنوز ترس توی وجود ییبو بود اما وقتی نوای اعتماد رو از دهان جان شنیده بود، کمی آرومتر شده بود.
جان در رو باز کرد. دست ییبو رو رها کرد و اون رو بر روی یک صندلی نشوند و خودش مشغول پر کردن آب وان شد. ییبو با ترس به حرکات جان چشم دوخته بود.
این کار رو دقیقا مادرشم انجام داده بود. عرق روی پیشونی پسر نشسته بود و بدنش به طرز عجیبی به لرزه افتاده بود. با نزدیک شدن جان بهش، سریع سرش رو پایین آورد و گفت:
قول میدم بچه خوبی باشم.
: من میدونم تو پسر خوبی هستی، اما میخوام یک کاری کنم ترس نداشته باشی. حالا با من بیا!
ییبو با نگاهش داشت التماس میکرد که کاری باهاش نداشته باشه و جان این موضوع رو خوب درک میکرد.
دست ییبو رو گرفت و بلندش کرد. نزدیک وان رفتند. ییبو تند تند نفس میکشید اما جان بدون توجه و با لباسهاش داخل وان نشست و گفت:
تا حالا اینجوری توی وان نشستی؟
ییبو سرش رو به چپ و راست تکون داد. جان دستش رو به سمت ییبو دراز کرد و پسر رو همراه با خودش وارد وان کرد. بدن ییبو شروع به لرزیدن کرد؛ اما جان پسر رو از پشت به خودش تکیه داد و در حالی که آروم به سطح آب ضربه میزد، گفت:
خواهرم همیشه میگفت وقتی خستهای یا ناراحتی نشستن توی وان میتونه بهت کمک کنه. همیشه این کار رو انجام میدم و احساس ترسی هم وجود نداره.
ییبو دستش رو داخل آب فرو برد و گفت:
خواهرت کجاست؟
: یه جای خوب!
مثل اینجا؟
جان لبخندی زد و گفت:
به نظرت اینجا خوبه؟
: خیلی قشنگه اینجا! حتی لباسهاتم قشنگه.
جان با ملایمت شونه ییبو رو ماساژ میداد. ییبو کاملا آروم شده بود و این بهش حس خوبی میداد؛ برای همین گفت:
میتونم هر روز بیام اینجا؟
جان سرشو تکون داد و گفت:
میتونی ییبو!
: تو هم میای؟ وقتی هستی، خوبه!
جان در حالی که از آب بیرون میومد، گفت:
منم میام... حالا بیا بهت لباس بدم بریم غذا بخوریم.
ییبو همونطور به بازی کردنش ادامه داد تا اینکه با حس سرد شدن آب، از وان بیرون اومد. دوباره جان بهش لباس داد و در به تن کردنش، کمکش کرد.
وارد پذیرایی شدند. ییبو با دیدن کوکو، لبخندی زد و در حالی که لنگ میزد، به سمت سگ رفت و شروع به نوازشش کرد.
جان با لبخند به این صحنه نگاه کرد. انگار که ییبو خیلی از کوکو خوشش اومده بود... باید به سگش یاد میداد در هر شرایطی از پسر مراقبت کنه. اینطوری خیال خودش هم راحتتر بود.
به سمت آشپزخونه رفت و مشغول چیدن میز شد. بعد از آماده کردن میز، ییبو رو صدا زد و گفت:
ییبو بیا اینجا!
ییبو برای آخرین بار کوکو رو نوازش کرد و از جاش بلند شد و مسیری رو دنبال کرد که جان رفته بود. جان براش صندلی رو عقب کشید و بعد از نشستن ییبو، خودش هم روبهروش نشست. ظرفش رو برداشت و بعد از ریختن سوپ، گفت:
مطمئنم خیلی دوسش داری...
ییبو استرس داشت. میترسید دوباره طعم ناخوشایند دیگهای حس کنه و مزه شکلاتی که ظهر خورده بود رو از بین ببره؛ اما تا اینجا جان بهش ثابت کرده بود، چیزی بدی براش نداره.
برای همین قاشق رو توی دستش گرفت و مقداری از غذارو چشید. ییبو با چشیدن مزه فوقالعاده غذا، احساس کرد بهترین چیزی هست که توی زندگیش تا به امروز تجربه کرده.
انگار واقعا از اون زندگی خلاص شده بود. در حالی که چشمهاش پر از اشک شده بود، پشت سر هم در حال خوردن غذا بود. دوست داشت همیشه گرسنه باشه تا بتونه هر روز از این غذاها بخوره. جان لبخند زد و با مهربونی گفت:
آرومتر بخور ییبو داغه!
ییبو دلش میخواست از روی خوشحالی و حس خوب گریه کنه. آروم زیر لب گفت:
خیلی مزه خوبی داره...
جان با اولین قطره اشکی که از چشم ییبو چکید، قلبش لرزید. از روی صندلی بلند شد و گفت:
غذاتو بخور منم به کوکو خانم غذا بدم!
و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. در واقع غذا دادن به کوکو فقط یک بهونه بود. میخواست پسر بدون هیچ حس ترسی غذاشو راحت بخوره و راحت گریههاشو بکنه.
نمیدونست دقیق چه اتفاقاتی افتاده که تا این حد پسر رو شکسته کرده. فقط از این موضوع اطمینان داشت که قراره تک تک زخمهای پسر رو درمان کنه. از این موضوع اطمینان کامل داشت.
**********
بعد از چند دقیقه وارد آشپزخونه شد و با ییبویی روبهرو شد که غذاش رو تموم کرده. ییبو با دیدن جان لبخند شرمگینی زد و گفت:
میشه کمی بیشتر بخورم؟
جان با لبخند ظرف ییبو رو دوباره پر کرد و گفت:
من این غذارو برای تو درست کردم؛ پس هرچقدر دلت بخواد میتونی بخوری.
و همین حرف کافی بود تا دوباره لبخند عمیقی بر روی لبهای پسر بشینه و هیچ چیز برای جان لذتبخشتر از این لبخند نبود.
بعد از اینکه ییبو به اندازه کافی غذا خورد، جلوی جان تعظیمی کرد و گفت:
ممنونم بابت غذا.
: نوش جان ییبو. میتونی بری با کوکو بازی کنی تا من ظرفهارو بشورم.
ییبو از خدا خواسته جایی رفت که کوکو نشسته بود. کوکو شروع به لیس زدن صورت پسر کرد و ییبو این حس رو به شدت دوست داشت.
انگار که کوکو تبدیل به یک همبازی براش شده بود؛ یک همبازی خوب، نه کسی مثل پدرش!
************
جان بعد از شستن ظرفها به سمت پذیرایی رفت و با ییبویی روبهرو شد که با تعجب ایستاده و به چیزی زل زده. انگار که اولین باره همچین چیز ناشناختهای رو میبینه. جان کنارش رفت و گفت:
دوسش داری؟
ییبو بدون اینکه نگاهش رو از اون وسیله بگیره، گفت:
این چیه؟
جان در حالی که وسیله رو بر میداشت، گفت:
اسمش لگو هست... وقتایی که حوصله داشته باشم درستش میکنم.
نگاه ییبو به دست جان بود و در همین حین گفت:
خوبه؟
جان لبخندی زد و گفت:
میخوای امتحانش کنی؟
: میتونم؟
جان ییبو رو دعوت به نشستن کرد. قطعههای لگو رو از جعبش بیرون کشید. ییبو روی زانو نشسته بود و به حرکات جان چشم دوخته بود.
جان نمیتونست از به وجود اومدن لبخند روی لبهاش جلوگیری کنه. طرز نشستن پسر یک جور خاص بود و همین باعث میشد تا جان نگاهشو بهش بدوزه.
جان کاغذ راهنما رو به ییبو نشون داد و گفت:
اینجا نوشته که چطوری ازشون استفاده کنی.
ییبو با کاغذ نگاه انداخت و چیزی نفهمید. رو به جان گفت:
نمیدونم چی نوشته!
جان با تعجب گفت:
مگه مدرسه نرفتی؟
ییبو در حالی که چندین لگو رو دستش گرفته بود، گفت:
تا حالا نشنیدم اسمشو...
جان چیز دیگهای نتونست بگه و غم زیادی رو توی قلبش تجربه کرد.
نمیدونست پسر میتونه از این به بعد چیزی یاد بگیره یا نه؛ اما با کنجکاوی زیادی که ییبو نسبت به وسیلهها نشون میداد، متوجه شد که میتونه آموزشهارو به خوبی دنبال کنه.
با زنگ خوردن تلفنش، از کنار ییبو بلند شد. بعد از تموم کردن تماس کاری، دوباره پا تو پذیرایی گذاشت. ییبو کاملا درگیر لگو شده بود و حتی به کوکو که دورش میچرخید توجهی نمیکرد.
با اومدن جان، قطعاتی که دستش بود رو بر روی زمین گذاشت و گفت:
ببخشید بیاجازه دست زدم!
: ییبو نیازی به عذرخواهی نیست. من برای تو اینارو آماده کردم؛ اما الان بهتره بخوابی، فردا کلی کار داریم و حال تو هم زیاد خوب نیست.
ییبو با ترس گفت:
قراره بریم پیش پدرم؟
جان دوست نداشت چشمهای ییبو رو انقدر هراسون ببینه؛ برای همین با حرفش سعی کرد پسر رو آروم کنه:
هر اتفاقی بیفته تو هیچ وقت به اون خونه بر نمیگردی.
: قول میدی؟
قول میدم!
ییبو لبخندی زد. لگوها رو داخل جعبش گذاشت و بعد رو به جان گفت:
ممنونم. میشه همونجایی که بیدار شدم، بخوابم؟ میشه دوباره از این شکلاتها بدی؟
جان با لبخند گفت:
آره همونجا بخواب تا اتاقتو درست کنم برات. الانم واست از اون شکلاتها میارم!
ییبو همراه با لگو وارد اتاق شد. لگو رو گوشهای از تخت گذاشت. رو به جان که توی چارچوب ایستاده بود، گفت:
میشه لامپ رو خاموش نکنی؟
: بله میشه... ولی میخوای واست چراغ خواب رو بزنم؟ اینطوری راحتتر میخوابی!
و بعد به سراغ چراغ خواب رفت و اون رو روشن کرد. ییبو به همین اندازه نور هم راضی بود؛ برای همین هیچ مخالفتی نکرد. جان از اتاق بیرون رفت.
داخل یک ظرف، تعدادی شکلات گذاشت و اونهارو بر روی میز کنار تخت پسر قرار داد و بعد از گفتن شببخیر از اتاق بیرون رفت.
روی کاناپه دراز کشید. فکرش به شدت مشغول بود و دنبال راهی میگشت تا بتونه به پسر همه آموزشهارو بده.
کمی خسته بود؛ برای همین چشمهاشو بست و خیلی سریع به خواب رفت.
**********
نمیدونست چه مدته خوابیده؛ اما با حس خشکی گلوش، از جاش بلند شد. قبل از اینکه به سمت آشپزخونه بره، به اتاق ییبو چشم دوخت که چراغش روشن بود.
با تعجب به سمت اتاق رفت و از دور با ییبویی مواجه شد که درگیر ساخت لگو هست و جلد تمام شکلاتهایی که خورده شده، روی تخت بودند.
جان لبخند عمیقی زد و احساس کرد داخل چشمهاش ستارهها تشکیل شدند.
تصویر ییبویی که با یک شلوارک و تیشرت و موی بلندی که نصف صورتش رو پوشونده، چیزی بود که جان مطمئن بود هیچوقت نمیتونه از یاد ببره!
Sun Flower 🌻💫
Advertisement
- In Serial104 Chapters
Idmon the Skeleton
[Participant in the Royal Road Writathon challenge] What would a minion do if his master died before him? What would a servant do without its master? What would a Skeleton Soldier do without his Skeleton King? Have you asked yourself this question? Well if you do that’s nice. I think you already know how this story will go. In a world where goodness already prevailed. When the just have earned their place and the righteous has struck true. Is there a place left for evil forces? I mean about evil forces is like monsters and evil beings. The bad thing is a Skeleton Soldier is having a hard time. And from here Idmon’s story will unfold. Personal notes: My name is Idmon, Halo! English is not my first language but do enjoy my work and forgive my minor errors. I work alone and I’m also the one to fix errors so bear with me. Thanks for checking this out since this is my first novel here in RoyalRoadL
8 140 - In Serial25 Chapters
HATEFUL SIN
Sin was his name and hate was all he knew. Born under cruel circumstances and treated as if he was the lowest scum to have ever existed, it was impossible for him to know what love was. The only thing that kept him going was the thought, that one day he would be able to return all that he was given, ten fold. ^_^ >. As you can see i suck at writing synopsis, but if you wish feel free to read the first chapter and then you can decide wether you wish to continue reading my first attempt at this genre or you can turn tail and run, whichever you please.
8 75 - In Serial11 Chapters
The World of Alaris: The Chronicles of Darkness
Fifteen years ago the Kingdom of Livnar was overthrown by a coven of vampires that lied in waiting and plotted for years before making their move and claiming their prize. The world was shocked, as in a single bloody night the ruling nobles of the kingdom were either killed, fled, or aided in the vampiric coup. As such, the Sanguinium was formed. To south the Kingdom of Dragons--Draconia did little, and even begrudgingly accepting the new vampire Kingdom. To the east, the Yfanorisian Republic eagerly opened trade with the newly formed kingdom eager to monopolize trade rights within the land. However, to the east, the Empire of Nimastar refused to acknowledge the fledgling kingdom.An unsteady peace has hovered over the land for the past fifteen years--but in the shadows, there are forces at work to stoke the flames of hatred and disdain between the Empire, and Vampiric kingdom. Tyrius and Leanna Elmount, a pair of orphans living in the southwestern part of the empire are caught in the middle of the plot to stoke the flames of war--and are forced to flee east for fear of their lives.
8 182 - In Serial16 Chapters
Pink Sugar Apocalypse
In a world where normal people live normal lives, a normal man is brutally murdered by faux-feminists protesting at an indie video game company. Awakening in a dark place, he is greeted by the goddess of fate and given a ridiculously sexy offer. Does he have what it takes to travel to a fantasy world and become the only man who can level-up? Can he handle a reality where women are completely in power after his epic beat down, a world where taking damage in battle means that your armor and clothing explodes in a shower of light and jiggle physics? Come witness the spectacle that is... The Pink Sugar Apocalypse! Warning: This story utilizes a ridiculous form of parody and satire. If you require your stories to make perfect logical sense, the main characters to be murder-douches, and just hate ridiculous goofy humor.... please keep looking for a different story. You won't be happy. However, if you like the idea of badass women fighting for love and glory, while wearing skimpy outfits, then please continue. Note: No faux-feminist ham-beasts were harmed in the making of this story. Real feminists are cool, though. Fight the power or whatever. You got the right to vote, use it to make your dreams come true. Warning: This story is rated ages 18+ for swearing, graphic violence, ridiculous premises, jiggle physics, and softcore porn logic.
8 207 - In Serial37 Chapters
My Path of Justice
Set in Song China, a pair of homeless orphans, Muyou and Yiqi, were wandering across the land. With only each other to rely on, they embarked on a journey into the Jianghu. In this journey, they aimed to shake the World and leave their legacy behind. However, two orphans were simply too insignificant in this vast Jianghu. Watch how they carved out their own path, and also attempted to shed some light on the mystery of their parents’ sudden disappearance.If the traditional path rejects me,Then let me create my own path.A path which nobody has tread before,A path which defies conventions.Feel free to input your comments and thoughts, and what I can improve on!Website: www.worldofjotham.wordpress.com and https://silvalibrary.com/
8 176 - In Serial39 Chapters
A Love Like This.... ✔
Completed.----------"Why is Parth calling you CEO?" He asked suddenly."Because I am one." I said proudly."But I don't know, I mean your company... maybe something small you do." Roy shrugged and rubbed the back of his neck. "Your mother knows me, Mr. Singhania." I smiled. "As well as your father. Well, we even danced at the ball three months back."Yes, I can play this game. "I see, I'm Roy." Roy held out his hand for me."Ashna Kapoor." I shook his waiting hand and that old dying flame was ignited by that mere touch. ________________Love,Loren.
8 378

