《وقتی رسیدی که شکسته بودم》نرو

Advertisement

گاهی وقت‌ها یک صدا می‌تونه حس خیلی خوب و عمیقی رو توی قلب یک نفر ایجاد کنه؛ هر چند اگه با معنای حس خوب آشنا نباشه! دقیقا مثل حالی که ییبو داشت...

وقتی کسی اون رو به اسم صدا زد، احساس کرد قلبش از شدت هیجان میتونه از کار بیفته... مطمئن بود صدای همون فردی هست که پشت گوشی شنیده و این یعنی فرشته نجاتش بالاخره رسیده...

این یعنی فرد مورد نظرش بالاخره پیداش کرده.

مرد وحشت‌زده به در چشم دوخت. طوری محکم به در ضربه زده میشد که احساس می‌کرد همین وقت‌هاست که در از جاش کنده بشه. جان دوباره فریاد زد:

ییبو طاقت بیار...

ییبو قطعا طاقت می‌آورد. اون تا الان تونسته بود از بدترین شکنجه‌ها زنده بیرون بیاد و زانوهاش نلرزه. از الان به بعد دیگه کاری براش نداشت.

وقتی صداها قطع شدند، ییبو احساس کرد فرشته نجاتش پشیمون شده و رفته؛ اما مرد دیوانه مطمئن بود که هیچ رفتنی در کار نیست، بلکه ناجی به دنبال راهی برای باز کردن در هست...

برای همین طناب رو سفت چسبید. به سمت ییبو قدم برداشت. ییبو چشم‌هاشو به طناب داد و سعی کرد نگاهش به زنی که انگار داخل دریاچه‌ای از خون غوطه‌ور هست، نیفته.

هر چند دیدن همون طناب هم به اندازه کافی براش سخت و عذاب‌آور بود.

شاید تا همین یک ساعت پیش دلش می‌خواست بمیره؛ ولی وقتی صدای جان رو که برای نجات اومده بود شنید، بهش ثابت کرده بود میتونه امید داشته باشه

و می‌تونه اون سه ثانیه عمرش رو تبدیل به سه دقیقه، سه ساعت، سه هفته، سه ماه، سه سال و بیشتر بکنه...

اون هنوز می‌تونست عطر خوبی که با باز شدن در به مشامش رسیده بود رو حس کنه

رنگ‌های متفاوتی که تو اون فضا جریان داشت، توی قلبش تبدیل به یک رنگین‌کمون شده بودند.

اما حالا اون طناب قرمز رنگ به همراه نگاه پدرش که تنفر ازش می‌بارید، در حال گرفتن تمام حس‌های خوب بود...

به هر سختی که بود عقب رفت... به دیوار برخورد کرد؛ اما تو این لحظه دلش می‌خواست دیوار اون رو داخل خودش بکشونه اما هیچ راه فراری نبود...

انگار که باید همین جا چشم‌هاشو تا ابد می‌بست، همین چاردیواری قرمز رنگ براش تبدیل به یک تابوت میشد و در انتها باید منتظر میموند آیا میتونه به عنوان یک شخص خوشبخت پا تو این زندگی بگذاره و تناسخ کنه یا نه؟

دوباره صدای مرد توی گوشش پیچید:

ییبو دارم میام!

و همین جمله باعث شد تا پدرش سریع‌تر دست به کار بشه و طناب قرمز رنگ رو دور گردن پسر ببنده...

تنها هدفش کشتن پسر بود... همونطور که طناب رو دور گردن پسر فشار می‌داد، زیر لب گفت:

میدونی هدفم چی بود؟ اون زن رفته رفته از زندگیمون حذف میشد و فقط من می‌موندم با تو...با هم دیگه ازدواج می‌کردیم و اینجا برات تبدیل به یک بهشت میشد...

کی گفته پدر نمیتونه عاشق پسرش بشه؟ حالا که میخوای از اینجا بری، بهتره جسمت فقط بیرون برده بشه و روحت تا ابد اینجا بمونه...

چشم‌هاش در حال بسته شدن بود و زانوهاش نمی‌تونستن بیشتر از این وزنش رو تحمل کنند... انگار که واقعا آخر راه بود.

همون موقع که احساس می‌کرد همه چیز تموم شده، در باز شد...

فقط صدای باز شدن در رو شنیده بود و هیچ کسی رو نتونسته بود ببینه... شاید خدایان برای بردنش اومده بودند...

******************

وقتی از دوستش کمک خواست، مطمئن بود زودتر از خودش میرسه. اون همیشه به دوستش باور داشت. اون‌ها همیشه توی سخت‌ترین شرایط کنار هم بودند و تا ابد هم کنار هم می‌موندند.

وقتی با عجله به سمت خونه رانندگی کرد و وارد خونه شد، همونطور که حدس زده بود دوستش بر روی مبل نشسته بود. بدون اینکه کتش رو در بیاره، به سمت اتاق همیشگیش رفت و گفت:

Advertisement

ییشینگ سریع بیا...

ییشینگ با تعجب حرکات جان رو دنبال کرد. اون از خیلی وقت بود به سراغ این اتاق نمیومد؛ اما انگار یک اتفاق جدی افتاده بود که باعث شده بود دوباره پا توی این اتاق بگذاره.

ییشینگ در حالی که پشت سر پسر راه افتاده بود، گفت:

می‌خوای به منم بگی چه اتفاقی افتاده؟

جان پشت سیستم مخصوصش نشست. صندلی کناریش رو برای ییشینگ عقب کشید و گفت:

می‌خوام کمکم کنی تا تو کمترین زمان دوربین‌های بیمارستان برادرم و تمام دوربین‌هایی که توی شهر وجود دارن رو هک کنیم. نگو نمیشه که باور نمیکنم...

ییشینگ کنار جان نشست و بدون اینکه کاری کنه، با تعجب گفت:

منظورت چیه جان؟ چیکار میخوای کنی؟

جان وقت نداشت چیزی توضیح بده. هر یک ثانیه براش حکم یک ساعت رو داشت.

هر چقدر بیشتر معطل می‌کردند، ممکن بود اون پسر بیشتر به خطر بیفته؛ برای همین سیستم رو روشن کرد و در حالی که برای هک خودش رو آماده می‌کرد، گفت:

من میدونم بهم اعتماد داری ییشینگ؛ پس بیا قبل از اینکه دیر بشه، شروع کنیم. بعدا بهت کاملا توضیح میدم!

ییشینگ بدون اینکه چیز دیگه‌ای بپرسه، پشت سیستم مخصوص نشست. هک کردن اینطور چیزها نه برای جان و نه برای ییشینگ، که یک مدت توی گروه جستجوی نیروهای پلیس کار می‌کرد، چیز سختی نبود؛ فقط باید انقدر تلاش می‌کردند تا اول بتونن به IP دوربین و رمزش دسترسی پیدا کنند و یا روتر دوربین رو هک کنند.

اول جان شروع کرد. وارد بخش مورد نظرش شد. پیدا کردن رمز دوربین‌ها کار چندان سختی نبود؛ حداقل برای جان!

اگه بخت باهاش یار بود، رمز دوربین‌ها همون پیش فرض رمز ادمین بود که البته این خیلی خوش‌بینانه بود.

شاید دوربین‌های بخش ورودی بیمارستان چندان اهمیت نداشت؛ اما با این وجود تامین امنیت چیزی بود که هر کی باید بهش توجه نشون می‌داد.

جان از روی احتمالات رمز ادمین رو وارد کرد اما با شکست روبه‌رو شد. ییشینگ پوزخندی زد و گفت:

یعنی دلم می‌خواد بدونم به چی فکر کردی واقعا 1234 زدی؟

جان بدون اینکه توجهی به حرف ییشینگ نشون بده، گفت:

فقط 5 دقیقه بهم زمان بده تا رمزشو برات پیدا کنم.

جان وقتی می‌گفت 5 دقیقه یا همون میشد یا کمتر.

اون به خودش ایمان صد در صدی داشت؛ پس بدون اینکه وقت رو تلف کنه، شروع به هک کرد. اون بارها این کار رو انجام داده بود ولی یک مدت بود کاملا متوقف شده بود؛ چون دلش نمی‌خواست قولی که به خواهرش داده رو بشکنه اما تو این لحظه مطمئن بود یک پسر نیاز به کمک داره.

پس بد نبود اگه کمی بدقول میشد، نه؟

می‌تونست بعدها چند روز وقت بگذاره و از خواهرش عذر بخواد اما در حال حاضر این کار خیلی براش بیشتر اهمیت داشت.

فقط سه دقیقه زمان برد تا بتونه رمز دوربین‌های بیمارستان رو هک کنه. حالا نوبت به IP و هک روتر می‌رسید. اینجا به کمک هر دوشون نیاز بود؛ پس بدون اینکه به هم دیگه چیزی بگن، شروع به کدنویسی و هک کردند.

جان برای اولین بار بود که انقدر استرس داشت. طوری که پاهاش رو بر روی زمین می‌کوبید و دستش عرق کرده بود.

ییشینگ که متوجه این موضوع شده بود، سیستم رو به سمت خودش برگردوند و گفت:

برو کنار جان؛ اینطوری به منم استرس میدی...

جان نمی‌تونست هیچ کاری نکنه و از طرفی نمی‌تونست باعث استرس پسر بشه؛ برای همین کمی از روی صندلی بلند شد و دور خودش چرخید.

نمی‌دونست چرا انقدر نگرانه؛ اگر سریع نمی‌رسید چی؟ اگه دوباره با یک خاطره تلخ روبه‌رو میشد، چیزی ازش باقی می‌موند؟ این جوابی بود که خودش هم نمی‌دونست.

تو همین فکرها بود که با صدای ییشینگ به خودش اومد:

جان بیا... به چه فیلمی نیاز داری؟

Advertisement

جان سریع پشت سیستم نشست. طبق زمانی که ییبو بهش زنگ زده بود، فیلم دوربین رو مشاهده کرد. نمی‌تونست میتونه ییبو رو ببینه یا نه، نمی‌دونست براش قابل تشخیص هست یا نه...

اگه چیزی پیدا نمی‌کرد باید یک راه‌حل دیگه پیدا می‌کرد اما شاید اون موقع خیلی دیر بود.... خیلی!

فیلم‌ها روی دور تند بودند. جان با دیدن مردی که در حال کشیدن پسری پشت سرش هست، توجهش جلب شد؛ برای همین به ییشینگ گفت سرعت فیلم رو کمتر کنه.

مطمئن بود خودشه، طرز رفتار پدرش و لاغری پیش از حد پسر اون رو به این نتیجه رسونده بود. کیفیت دوربین انقدرها جالب نبود که بتونه با یک نگاه بهش پی ببره... مخصوصا برای جانی که فقط مدت کوتاهی اون رو دیده بود.

جان از مرد خواست روی پلاک زوم کنه اما با این کیفیت چیزی مشخص نمیشد. از طرفی با داشتن پلاک هم باید هر چه سریع‌تر پای پلیس رو وسط می‌کشیدند که همین می‌تونست زمان رو خیلی هدر بده؛ برای همین جان لیستی از دوربین‌ها در آورد و بر این اساس مسیر حرکت ماشین رو دنبال کردند.

نمی‌دونستن چند ساعته مشغول به کار هستند؛ اما نه گرسنگی و نه تشنگی باعث نشد از زیر کار در برن... ماشین وارد کوچه‌ای شد که متاسفانه هیچ دوربینی ثبت نشده بود.

جان با تمام توانش روی کیبورد ضربه زد و موس کامپیوتر رو با آخرین توانش به سمت دیوار پرت کرد. ییشینگ با دیدن بهم ریختگی جان، سری تکون داد و نقشه خیابون و کوچه رو دنبال کرد.

با دیدن بن‌بست بودن کوچه لبخندی زد و گفت:

جان بیا اینجا... کوچه بن‌بسته! این یعنی جای دیگه‌ای به جز این کوچه نمی‌تونه رفته باشه.

جان که کمی احساس امید می‌کرد، سریع به مانیتور نگاه کرد... ییشینگ درست می‌گفت.

حالا اگه فقط ده تا خونه هم داخل کوچه بودند، چطور باید به ییبو می‌رسید؟ دوباره ناامیدی به قلبش چنگ زد.

ییشینگ با دیدن دست‌های لرزون جان، دستشو گرفت و بدون اینکه چیزی به روش بیاره، گفت:

حتما یه شماره‌ای داری نه؟ میتونی باهاش تماس بگیری؟

جان سرشو تکون داد و گفت:

من نمیتونم همچین ریسکی کنم. اگه اینطور بود که زنگ میزدیم و از طریق تلفنش ردیابی می‌کردیم؛ اما اگه گوشی سایلنت نباشه چی؟ و از طرفی نمیدونم یک بار دیگه باهام تماس می‌گیره یا نه... فقط باید خودمون اونجا بریم.

: جان بریم در تک تک خونه‌هارو بزنیم و بگیم که ببخشید ما اومدیم دنبال ییبو؟ اصلا فرض کن این کارو کردیم طرف میاد همینطور میگه بله ییبو اینجاست؟ چی با خودت فکر کردی جان؟

جان که کنترلشو از دست داده بود و صحنه‌های مرگ خواهرش جلوی چشم‌هاش ظاهر شده بود، داد زد و گفت:

نمیدونم ییشینگ... نمیدونم... شده به زور میرم تک تک خونه‌هارو می‌گردم اما اون پسری که از استرس نمی‌تونست درست حرف بزنه رو پیدا میکنم.

حرفه‌ای‌ترین بازیگرها هم اونطور نمی‌تونستن بازی کنن... کاش فقط یک بار ترس توی چشم‌هاشو می‌دیدی....

و بعد بدون اینکه به ییشینگ فرصتی برای حرف زدن بده، مختصات دقیق رو به ذهنش سپرد و از اتاق بیرون رفت. ییشینگ زیر لب گفت:

خرگوش لجباز!

و بعد از جاش بلند شد. اون اجازه نمی‌داد، جان تنها به جایی بره که نمی‌شناسه. سوئیچ ماشینش رو برداشت و همراه با جان از خونه بیرون رفت. در رو برای جان باز کرد و خودش پشت فرمون نشست.

جان حوصله صحبت نداشت... مطمئن بود تا پسر رو پیدا نکنه، قلبش آروم نمیشه؛ برای همین سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و گوشی رو یک لحظه از خودش جدا نکرد؛ چون ممکن بود اون پسر باهاش تماس بگیره.

هر چقدر به محل نزدیک میشدن، به همون اندازه قلب جان توی سینه با شدت بیشتری می‌کوبید... نگاهش رو به بیرون داد که تلفنش توی دستش لرزید.

با دیدن شماره برادرش قبل از اینکه جواب بده، رو به ییشینگ گفت:

به پلیس زنگ بزن!

و بعد جواب داد و حتی اجازه نداد ییبو چیزی بگه:

ییبو فقط یک نشونه بگو... یک چیزی بگو تا دقیق پیدات کنم... من نزدیکتم... دارم برای کمک بهت میام. تحمل کن و فقط بهم یک رنگ بگو، یک وسیله بگو... چه میدونم یه چیز دیگه!

صدایی از پشت تلفن نمی‌شنید. از عصبانیت و استرس دستی به موهاش کشید و همونطور که از ماشین پیاده میشد، گفت:

ییبو می‌شنوی؟

صدای پسر رو شنید که می‌گفت:

من...

برای جان یک ثانیه هم یک ثانیه بود؛ اما حالا که صدای پسر رو می‌شنید فهمیده بود که فعلا در امان هست و این می‌تونست کمی از دل نگرانی‌هاشو کم کنه.

جان دوباره با لحن آرومتری گفت:

بگو ییبو... هر چی به ذهنت میرسه رو بگو!

نباید پسر رو تحت استرس قرار می‌داد. می‌دونست به اندازه کافی اوضاع براش سخت هست. شاید اگه با لحن آروم‌تر و جملات بیشتری ازش می‌پرسید، می‌تونست به یک جواب، هر چند کوتاه، دست پیدا کنه.

نفس عمیقی کشید و در حالی که با دست به ییشینگ اشاره میکرد وارد کوچه بشه، گفت:

من فقط ازت یک چیز کوچیک میخوام تا تورو برای همیشه از اونجا بیرون بیارم....

کمی طول کشید اما وقتی صدای ییبو توی گوشش پیچید، دوست داشت محکم فریاد بکشه:

درخت قرمز...

وقتی همین دو کلمه توی گوشش پیچید، نگاهش رو به اطراف داد تا بتونه یک درخت قرمز ببینه اما با شنیدن صدای فرد دیگه‌ای پاهاش به لرزه افتادن و برای اینکه نیفته به ییشینگ تکیه داد.

جان بلند اسم ییبو رو فریاد زد اما جوابی نگرفت و در عرض چند ثانیه صدای بوق توی گوشش پیچید. لعنتی فرستاد...

مطئن بود جون ییبو در خطر هست... رو به ییشینگ گفت:

فقط یه درخت قرمز...

و سریع‌تر از ییشینگ راه افتاد. وقتی به انتهای کوچه رسیدن، جان با دیدن یک درخت که ازش چراغ‌های قرمز آویزونه، فهمید ییبو فقط همین نشونه رو دیده و همین یک کمک بزرگ بود...

تنها یک خونه روبه‌روی درخت قرار داشت. با اولین نگاهی که به خونه انداخت، تمام حس‌های بد به قلبش نفوذ کردند و خودش نمی‌دونست چرا؟ شاید میدونست این خونه، خونه مرگ هست!

سریع به سمت در رفت و با تمام توانش به در کوبید و ییبو رو صدا زد:

ییبو... من اومدم... ییبو!

قطعا جان نباید توقع باز شدن در رو داشت؛ انگار که قرار بود یک معجزه بزرگ رخ بده. رو به ییشینگ گفت:

مگه تو یه مدت تو دایره جنایی کار نمی‌کردی؟ یه غلطی بکن.

ییشینگ جان رو کنار زد. نگاهی به قفل در انداخت. باز کردنش چیز سختی به نظر نمیومد و فقط باید یک چیز تیز پیدا می‌کرد تا بتونه باهاش در رو باز کنه.

نگاهی به اطرافش کرد. به هیچ نتیجه‌ای نمی‌تونست برسه و از طرفی صدای بلند جان، روی مغزش داشت رژه می‌رفت. فقط از یک چیزی متعجب بود که چطور با این صدا هیچ همسایه‌ای بیرون نیومده.

ییشینگ کمی چشم‌هاشو بست و بعد که چیزی یادش اومده باشه، گفت:

اون سوزن گوشیتو بده!

جان اجازه نداد به یک دقیقه برسه. سریع گوشی رو از جیبش بیرون کشید. قاب گوشی رو درآورد و سوزنی که همیشه اونجا پنهون می‌کرد رو برداشت و به ییشینگ داد.

ییشینگ بعد از گرفتن سوزن، روی زانوهاش نشست و مشغول باز کردن در شد. تنها شانسی که آورده بودند این بود که قفل در خیلی قدیمی بود.

هر چند سوزن انقدر کوچیک بود تا از دست ییشینگ سر بخوره اما توی یک دقیقه تونست در رو باز کنه.

لبخندی روی لب‌های جان نشست و سریع در رو باز کردن تا وارد خونه بشه. به محض ورود به خونه، سرش گیج رفت. یک زن توی خون غوطه‌ور بود و مردی در حالی خفه کرد پسر جوون بود!

***************

وقتی صدای باز شدن در اومد، ییبو دلش می‌خواست با تمام وجودش باور کنه، بالاخره نجات پیدا کرده؛ اما نفسش که داشت گرفته میشد، اون رو از هر رویای خوبی دور می‌کرد.

چشم‌هاش در آستانه بسته شدن بود که کسی جلوی چشم‌هاش ظاهر شد. جان با دیدن مرد که در حال خفه کردن پسر هست، سریع جلو اومد. با تمام توانش مرد رو پس زد و طناب رو از گردن پسر باز کرد.

ییبو قبل از اینکه روی زانوهاش فرود بیاد، توسط جان به آغوش کشیده شد.

مرد قصد وارد کردن ضربه‌ای به جان رو داشت اما ییشینگ سریع مداخله کرد و با همون طناب دست‌های مرد رو بست.

جان تمام حواسش رو به پسر داد. متوجه تنگی نفس پسر شده بود. سریع ییبو رو بر روی پاهاش نشوند و در حالی که سینه پسر رو به آرومی به سمت جلو حرکت می‌داد، گفت:

ییبو با من نفس بکش!

اما صدای بلند پدرش باعث شد نفس کشیدن از یادش بره:

تو باید بمیری؛ تو حق نداری پاتو از این خونه بیرون بذاری، فهمیدی؟

از طرفی ییشینگ سمت زن رفته بود. دستش رو بر روی نبض گردن زن گذاشت و با حس نکردن چیزی، برای لحظه‌ای چشم‌هاشو بست.

جان وقتی دید ییبو نمیتونه، نفس بکشه، یکی از دست‌هاشو زیر زانوهاش و دست دیگش رو دور شونه پسر حلقه کرد و اون رو به بیرون برد. شاید دور بودن از اون محیط متشنج میتونست بهش کمک بکنه.

وقتی بیرون رفتند، دوباره پسر رو بر روی پاهاش نشوند و گفت:

ییبو نفس بکش... از بینی نفس بکشه! دارویی مصرف میکنی ییبو؟

ییبو در حالی که سعی می‌کرد نفس بکشه، سرش رو تکون داد. جان با صدای بلندی گفت:

ییشینگ...

ییشینگ سریع اومد و بدون اینکه چیزی بگه، منتظر دستور جان شد:

برو ببین یه اتاق قرمز رنگ پیدا میکنی و اگه تو اون اتاق دارویی چیزی هست سریع برام بیار.

ییشینگ سری تکون داد و جان دوباره مشغول ماساژ دادن کمر و شونه‌های پسر شد و سعی می‌کرد با حرف‌هاش بهش آرامش بده:

چیزی نیست ییبو... تو دیگه نجات پیدا کردی... من اینجام!

ییبو به پیراهن جان چنگ زد. انگار که می‌خواست باور کنه حضور داره و فقط یک رویا نیست. جان که متوجه همین موضوع شده بود، گفت:

مطمئن باش همه چیز واقعیه و ...

حرفش با اومدن ییشینگ که دستش یک اسپری بود، نیمه تموم موند. سریع اسپری رو از دست مرد گرفت و به ییبو کمک کرد ازش استفاده کنه. حالا می‌تونست نفس کشیدن راحت‌تر پسر رو ببینه.

همونطور که پسر رو در آغوش کشیده بود، به پلیس‌هایی که از ماشین پیاده می‌شدند، خیره شده بود.

نمی‌دونست اگه از همون اول به پلیس اطلاع می‌داد الان پسر می‌تونست به راحتی و در حالی که بهش تکیه بده، نفس بکشه یا نه.

انرژی خود جان هم به اندازه کافی تحلیل رفته بود؛ برای همین کمی عقب رفت و سرش رو به دیوار تکیه داد. ییشینگ رو می‌دید که در حال صحبت با پلیس‌هاست و خوشحال بود که این مسئولیت برعهده خودش نبود...

پلیس‌ها برای بردن جنازه زن، آمبولانس خبر کردند. پلیس وارد خونه شد. طناب رو از دست مرد باز کرد و به جاش دستبند مخصوص زد.

مرد با نگاهش به دنبال ییبو بود. به محض بیرون اومدن از خونه، پسر رو دید. قصد حمله بهش رو داشت که پلیس‌ها جلوش رو گرفتند.

ییبو با دیدن پدرش، ناخودآگاه سرش رو داخل گردن جان فرو برد؛ انگار که اینطوری در امان است.

جان هم با فهمیدن این موضوع، دستش رو دور شونه پسر حلقه کرد؛ اما حرف‌های مرد کافی بود تا لرزش‌های پسر دوباره شروع بشه:

اون پسرمه حقمه هر کاری که دلم بخواد باهاش انجام بدم... بالاخره یه روزی پیدات میکنم ییبو!

مرد سوار ماشین پلیس شد. یکی از نیروهای پلیس به سمت جان و ییشینگ اومد و گفت:

شما هم باید همراه ما به اداره بیاید. همچنین این پسر.

ییبو محکم‌تر پیراهن جان رو توی دستاش گرفت؛ انگار که می‌ترسید اون رو رها کنه.

جان باید سعی می‌کرد به پسر آرامش بده؛ چون کاملا حس اضطراب و ترس رو میشد از تک تک رفتارهای پسر متوجه شد.

جان قصد بلند شدن داشت که ییبو با آروم‌ترین صدای ممکن گفت:

نرو!

: تنهات نمیذارم ییبو. بهم اطمینان کن.

و بعد از گفتن این حرف، همراه با ییبو بلند شد. رو به پلیس گفت:

ما با ماشین خودمون میایم.

و بعد از گفتن این حرف، رو به ییشینگ کرد و گفت:

برو ماشین رو بیار اینجا.

ییشینگ خودش هنوز توی شوک بود. هیچوقت کسی رو تا این حد ترسیده ندیده بود. بدون اینکه چیزی بگه به سمت ماشین حرکت کرد.

جان حواسش رو به پسر داد. می‌تونست متوجه بشه پسر تا چه حد ضعف داره. طوری که با تکیه به خودش ایستاده. هنوز سرش رو بالا نیاورده بود. انگار که می‌ترسید با دنیایی از تاریکی روبه‌رو بشه.

جان مطمئن بود پسر چه از لحاظ روحی و چه از لحاظ جسمی آسیب‌های زیادی دیده؛ برای همین نمی‌دونست چه رفتارهایی رو نباید انجام بده و چه رفتارهایی رو باید. باتوجه‌به دستای سردش، سعی کرد چیزی رو بگه:

گرسنته ییبو؟

ییبو هیچی نگفت و همینطور به زمین خیره شد. جان همیشه توی جیبش شکلات داشت. دستشو توی جیبش کرد. شکلات رو برداشت. جلدشو باز کرد و جلوی دهان ییبو گرفت و گفت:

اینو بخور... یکم حالتو خوب میکنه. مطمئن باش خیلی خوشمزست.

ییبو کمی سرش رو بالا گرفت. دست لرزونش رو بالا برد و شکلات رو از دست جان گرفت.

می‌ترسید مزش رو تست کنه؛ می‌ترسید دوباره همون چیزی باشه که مادرش بهش میداد... چشماشو بست و بخشی از شکلات رو گاز زد...

طعمی که زیر زبونش حس می‌کرد، فوق‌العاده‌ترین مزه دنیا بود. طوری که می‌خواست تا ابد همچین چیزی رو بخوره.

ادامه شکلات رو توی دهانش گذاشت و مشغول خوردنش شد.

یعنی دنیای بیرون انقدر قشنگ بود؟ کاش برای همیشه می‌تونست این حس خوب رو درک کنه.

جان به طرز شکلات خوردن ییبو چشم دوخته بود. نتونست از به وجود اومدن لبخند روی لب‌هاش خودداری کنه. ماشین جلوی پاشون ایستاد.

جان ییبو رو به سمت صندلی عقب هدایت کرد. در رو باز کرد و ییبو رو بر روی صندلی نشوند.

قصد داشت خودش روی صندلی جلو بشینه که پیراهنش دوباره توسط ییبو گرفته شد. نگاهی به اتصال دست ییبو با پیراهنش انداخت و گفت:

چیزی نیست ییبو. تنهات نمیذارم... فقط می‌خوام راحت این پشت دراز بکشی.

اما این حرف تاثیری نداشت و حتی باعث شد ییبو محکم‌تر به پیراهن چنگ بزنه.

برای همین جان بیخیال شد و کنارش روی صندلی‌های عقب نشست. ییشینگ نگاهی به عقب انداخت و بعد از تکون دادن سرش، حرکت کرد.

ییبو به رسم عادتی که داشت، می‌خواست سرش رو بر روی صندلی‌ها بگذاره... این چیزی بود که همیشه پدرش بهش دستور می‌داد.

جان با دیدن حرکت ییبو، با ملایمت گفت:

چیزی برای ترس نیست. نمی‌خوای از پنجره بیرون رو ببینی؟

ییبو با صدای لرزون گفت:

میتونم؟

: آره میتونی ییبو... هر کاری دلت می‌خواد بکن!

ییبو کم کم از جان فاصله گرفت و به در چسبید؛ اما همچنان بخشی از پیراهن مرد رو چسبیده بود که باعث ایجاد لبخند روی لب‌های جان شد.

ییبو داشت محیط بیرون رو نگاه می‌کرد. همه چیز رنگی بود... رنگ‌هایی که اسمشونم نمی‌دونست اما با این حال، تمام وجودش رنگین‌کمونی شده بود.

یعنی همه چیز تموم شده بود؟ دستش رو لرزون بالا آورد و روی پنجره کشید... انگار که می‌خواست از این طریق همه چیز رو لمس کنه...

چشم‌هاش پر از اشک شده بود و وقتی اولین قطره اشک از چشم‌هاش چکید، نتونست از ریزش باقی اشک‌هاش جلوگیری کنه.

جان که متوجه این موضوع شده بود، سعی کرد چیزی نگه؛ چون می‌تونست حال پسر در حال حاضر چطور هست؟!

ییشینگ هم از داخل آینه، حرکات ییبو رو در نظر داشت و بعد به جانی نگاه کرد که چطور محو تماشای پسر هست.

*************

ییشینگ ماشین رو روبه‌روی اداره پلیس نگه داشت و خودش زودتر پیاده شد. جان رو به ییبو گفت:

ییبو باید بریم اینجا... ولی از چیزی نترس باشه؟

تمام وجود ییبو با ایستادن ماشین می‌لرزید. چطور می‌تونست ازش توقع داشته باشه، نترسه؟

جان به ییبو کمک کرد تا از ماشین پیاده بشه. ییبو با دیدن اون حجم از آدم خودش رو به جان نزدیک‌تر کرد و سرش رو تا جایی که می‌تونست، پایین آورد.

وجود اون همه آدم بهش احساس ترس می‌داد. اگه تمام اون‌ها قصد اذیتش رو داشتن، آیا این مرد به تنهایی می‌تونست از پس همشون بر بیاد؟

جان به ییبو کمک کرد تا وارد اداره بشه. به اتاق مخصوص رفتند و روی صندلی کنار هم نشستند. ییبو دست‌هاشو مشت کرده بود. پلیس پرونده رو باز کرد و گفت:

خب... همه چیز رو توضیح بدید. از اول تا آخر...

    people are reading<وقتی رسیدی که شکسته بودم>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click