《وقتی رسیدی که شکسته بودم》فقط یک نشونه میخوام
Advertisement
روبهروی پیشخوان ایستاد و رو به مسئول پذیرش گفت:
با دکتر شیائو چنگ کار دارم. بیمار دارن؟
پرستار که مرد رو میشناخت، با خوشرویی گفت:
نه؛ شما میتونید برید داخل. الان تایم استراحتشونه.
مرد تشکری کرد و وارد اتاق دکتر شد. چنگ با دیدن مرد، با تعجب بلند شد و گفت:
تو اینجا چیکار میکنی جان؟
جان در حالی که روی صندلی مینشست، گفت:
برای یک کار مهم اومدم.
: چه کاری؟
تلفنت کجاست؟
: چطور؟
جان محکمتر گفت:
فقط بگو کجاست، همین!
: گمش کردم و پیداش نمیکنم.
جان بعد از شنیدن جواب برادرش، تلفن همراه خودش رو از جیبش درآورد و عکس مورد نظرش رو به چنگ نشون داد:
این پسر رو میشناسی؟ جزو بیماراته؟
چنگ با دقت به عکس نگاه کرد و فهمید همون پسر عجیبی هست که به خاطر تنگی نفس اینجا آورده بودنش؛ اما متعجب بود که چطور برادرش عکس پسر رو داره؛ برای همین پرسید:
آره یکی از بیمارهای من بود اما تو چطوری عکسشو داری؟
: با تلفن تو بهم زنگ زده بود... اولش باور نکردم اما نمیدونم چطور شد یک بار دیگه باهاش تماس گرفتم. ازم کمک میخواست... میخوام بدونم واقعیه؟ مشکلش چی بوده؟ اصلا چیزی ازش میدونی؟
چنگ اخم کرد و گفت:
این بچه اصلا نمیدونست چطور باید حرف بزنه؛ حالا چطور یه تلفن دزدیده؟ اصلا با عقل جور در نمیاد.
: چنگ من که دروغ نمیگم. دارم میگم با تلفن تو بهم زنگ زده و ازم کمک میخواد. آدم وقتی توی خطر باشه ممکنه کارهای بدتری بکنه که تا حالا انجامش نداده. حالا من ازت میخوام کمکم کنی پیداش کنم. حتی اگه سرکاری باشه، بازم با خودم میگم تلاشمو کردم.
چنگ دستی به ابروهاش کشید و در حالی که چهره متفکرانه به خودش گرفته بود، گفت:
سرکاری که فکر نمیکنم باشه؛ چون وقتی هم که اومده بود خیلی حالت مضطربی داشت و پدرش خیلی آدم بد دهنی بود.
: ازش حتما آدرس داری، درسته؟
وقتی که اون پسر اومد خیلی حالش بد بود؛ اورژانسی درمانش کردیم و از اونجایی که اصلا یک روز هم داخل بیمارستان نبود، هیچ اطلاعاتی نداریم.
جان با حرص خندید و گفت:
این مسخرست. اصلا همچین چیزی ممکنه؟
: اتفاقیه که افتاده جان. اصلا از کجا معلوم این موضوع راست باشه؟
جان دستی داخل موهاش کشید و گفت:
تو خودت میگی اوضاع اون پسر چندان خوب نبود؛ حالا خودت داری میگی از کجا معلوم راست باشه؟
: ببین جان اینطور آدما زیادن؛ شاید فقط یک نقشه بوده؟ شاید داشته جلوی من نقش بازی میکرده تا به راحتی بتونه تلفن رو بدزده؟
جان ناباورانه خندید و گفت:
باورم نمیشه همچین چیزی ازت میشنوم چنگ. یعنی فقط یک بار نمیتونی به قضیه اینطوری نگاه نکنی؟ البته امیدوارم تو این مورد حق با تو باشه؛ چون اون فردی که من دیدم برای اینکه بخواد کلی آسیب رو تحمل کنه، خیلی بچه بود.
بعد از گفتن این حرف از روی صندلی بلند شد. برای آخرین بار نگاهی به برادرش انداخت و گفت:
به هیچ وجه به اون شمارت زنگ نزن و اگه میتونی به افرادی که شمارتو دارن هم این حرفو بزن. این کمترین کاری هست که میتونی در حقم انجام بدی.
: چرا پیش پلیس نمیری؟
برم به پلیس چی بگم؟ چه مدرکی دارم؟ اگه با تلفن زنگ بزنم و طرف رو به خطر بندازم چی؟
در ضمن این رو بدون ذرهای به پلیس اعتماد ندارم. قبلا داشتم اما دیگه ندارم... وقتی که کار از کار میگذره شروع میکنن به جستجو...
اگه قضیه یانلی رو یادت بود، هیچوقت اینطوری دست روی دست نمیذاشتی... گاهی وقتا دلم میخواد یادم بره همه این اتفاقات رو اما... بیخیال چنگ خودم یه کاریش میکنم.
چنگ اخمی کرد و گفت:
چیکار میخوای بکنی؟ نکنه میخوای دوباره...
جان پوزخندی زد و گفت:
هر کی روش خودش رو داره چنگ... منتظرم باش!
Advertisement
جان بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت. در حالی که از پلهها پایین میرفت، تلفنش رو از جیبش بیرون آورد و با شماره مورد نظرش تماس گرفت. بعد از پیچیدن صدایی تو گوشی، بدون هیچ حرف اضافهای گفت:
به کمکت نیاز دارم یی...
*****************
با احساس کردن دستی توی موهاش چشمهاشو باز کرد. چشمهاش تار میدید و نمیتونست اتفاقات قبل از بیهوشیش رو به یاد بیاره.
احساس بدی داشت. هر چند اطرافش رو نمیتونست ببینه اما بویی که از کنارش میومد، میتونست به اون بگی چه کسی در حال نوازش موهاشه؟
سعی کرد از مرد فاصله بگیره؛ اما وقتی موهاش توسط مرد محکم گرفته شد، همونجا موند.
دیگه هیچ رمقی توی وجودش نمونده بود. چشمهاشو بست و زیر لب گفت:
بسه...
هر چند تن صداش به شدت پایین بود؛ اما با این وجود مرد شنید.
پوزخندی زد. روی صورت پسر خم شد و در حالی که نفسهاش که با بوی مشروب آمیخته شده بود با صورت پسر برخورد میکرد، گفت:
چیزی گفتی؟
: بسه.
مرد پوزخندی زد و گفت:
میخوای بمیری؟
ییبو پشت سر هم سرشو تکون داد و گفت:
آره.
اون خسته شده بود. به اندازه کافی درد کشیده بود و دیگه بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه. طوری که دلش میخواست همین لحظه بمیره؛ اما با چیزی که از مرد شنید، فهمید این دردها ادامه دار خواهند بود:
تو هنوز دردی نکشی ییبو...هنوز خیلی فرصت داریم با هم دیگه بازی کنیم؛ پس چرا انقدر زود میخوای جا بزنی؟ میفهمی چی میگم نه؟
ییبو شروع به گریه کرد:
من میخوام بمیرم.
تصاویر چند ساعت پیش جلوی چشمهاش ظاهر شد... از دست و پا زدنش توی وان تا تجاوز به مادرش...
دیگه بریده بود. دیگه نمیتونست... از ییبو دیگه به جز یک دیوار کاملا فروریخته چیزی باقی نمونده بود.
هیچوقت تا به این اندازه احساس تنهایی و درد نداشت. طوری که با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد.
مرد از صدای بلند گریه متنفر بود. دستش رو محکم جلوی دهان پسر گذاشت و با عصبانیت گفت:
خفه شو...
اما ییبو چیزی نمیفهمید. فقط دلش میخواست گریه کنه... هنوزم به خاطر داروهایی که بدنش دریافت کرده بود چشمهاش تار میدید و احساس میکرد سرش سنگینه.
مرد به زور پسر رو بلند کرد و بدون اینکه بهش کمکی توی راه رفتن کنه، ازش فاصله گرفت و گفت:
راه برو سمت اتاقت...
اتاقش اصلا کجا بود؟ مگه جایی رو گشته بود که بخواد اتاق خودشم پیدا کنه؟ سرش گیج میرفت؛ برای همین دستش رو به دیوار تکیه داد اما با صدای داد پدرش، سریع فاصله گرفت:
از دیوار نگیر... حالا برو اتاقتو پیدا کن. اگه نتونی پیدا کنی، تنبیه میشی... برای هر یک اشتباه، پنج تا ضربه کمربند. حالا حرکت کن...
ییبو حرکت کرد. از اتاقی که داخلش بود بیرون رفت و با دیوارهایی که سرتاسر سفید بود و شباهت عجیبی به دیوارهای بیمارستان داشت، روبهرو شد.
باید از پلهها پایین میرفت؟ بدون فکر به چیزی پاش رو از پلهها پایین گذاشت. یک پله، دو پله، سه پله، چهار پله ... چشمهاش نمیتونست درست ببینه. دریافت این همه داروی بیهوشی برای بدن ضعیفش اصلا خوب نبود.
وقتی میخواست روی پنجمین پله پا بگذاره، فهمید که پاش رو جای درستی نگذاشته و افتاد.
تمام استخوانهاش درد میکردن اما شنیدن صدا خنده پدرش، از هر چیزی دردناکتر بود.
به هر زحمتی بود از جاش بلند شد. وارد جایی شد که تا به حال ندیده بود، با شنیدن صدای چیزی، سریع سرش رو برگردوند.
در باز شد و منظرهای روشن جلوی چشمهاش ظاهر شد. جایی که تا به حال ندیده بود. مرد سریع جلوی ییبو ایستاد تا اجازه نده به محیط بیرون نگاه کنه؛ اما ییبو محو همون چند ثانیه شده بود... طوری که لبخند روی لبهاش نشسته بود.
Advertisement
مرد بلند فریاد زد:
هزار بار بهت گفتم وقتی میخوای وارد خونه بشی، قبلش به من بگو.
زن بدون اعتنا در رو بست و وارد آشپزخونه شد. ییبو دلش میخواست دوباره اون سه ثانیه عمرشو تجربه کنه؛ اما مرد با خشونت دستش رو گرفت و در حالی که پسر رو پشت سرش میکشوند، از پلهها بالا رفت.
در اتاق رو باز کرد و طبق عادت همیشه، پسر رو به داخل پرتاب کرد. هیچ کودوم این کارها نمیتونستن حواس ییبو رو از روشنایی که توی بیرون دیده بود، پرت کنه.
مرد متوجه این موضوع شده بود و از همین میترسید. کمربندش رو بیرون کشید و گفت:
چی دیدی؟
ییبو جوابی نداد؛ چون نمیدونست چه جوابی باید بده؟! فقط دلش میخواست چشمهاشو ببنده، بخوابه و مدت بیشتری این فضا رو ببینه.
مرد ضربههای کمربند رو بر روی بدن پسر فرود میآورد تا جوابشو بشنوه؛ اما ییبو سکوت کرده بود و حاضر نبود این سکوت رو بشکنه.
دلش نمیخواست حس خوبی که دریافت کرده بود، از بین بره... اگه تا ابد محکوم به موندن تو این خونه میشد، دلش میخواست حداقل این سه ثانیه بهترین تصویر زندگیش باشه.
مرد انقدر ضربههای کمربند رو بر روی بدن پسر زد که دستهای خودش درد گرفت. حتی هیچ نشونهای از درد توی صورت پسر نمیدید و به جاش درخشش خاصی رو داخل چشمهاش حس میکرد.
از همین موضوع ترس داشت؛ وقتی پسر محیط بیرون رو میدید، شاید نگه داشتنش توی خونه به این آسونیها نبود. این بار ممکن بود برای رهایی خودش تلاش کنه و با هر چیزی بجنگه!
ییبو میدونست الان باید چیکار کنه...قبل از اینکه مرد دستوری بده، به زور بر روی پاهاش ایستاد و در حالی که لنگ میزد، به سمت کمدش رفت.
کمی از در کمد رو باز کرد و طوری که نشونهای از گوشی دیده نشه، وارد کمد شد و نشست. مرد فقط در چند دقیقه متوجه تغییر پسر شده بود و این ترس عمیقی رو توی دلش ایجاد میکرد.
مرد قبل از اینکه در رو ببنده، رو به ییبو گفت:
منتظرم باش... یادت میاد که با مادرت چیکار کردم؟ به زودی قراره روی تو اجراش کنم... پس از این لحظاتی که داخلش هستی، نهایت لذت رو ببر...
و همین باعث شد عرق سردی بر روی صورت و تمام بدن ییبو بشینه. مرد محکم در رو بست و ییبوی ترسیده رو تنها گذاشت.
بعد از اینکه صدای بسته شدن در رو شنید، نفسی کشید و گوشی رو برداشت. یعنی اگه دوباره زنگ میزد، کسی جوابش رو میداد؟ حق این رو داشت یک بار دیگه امتحان کنه درسته؟
با ترس و دستهایی لرزون، تلفنش رو برداشت و دوباره همون شماره رو گرفت. به ثانیه نکشیده بود که تماس پاسخ داده شد. قبل از اینکه خودش حرف بزنه، مرد گفت:
ییبو فقط یک نشونه بگو... یک چیزی بگو تا دقیق پیدات کنم... من نزدیکتم... دارم برای کمک بهت میام. تحمل کن و فقط بهم یک رنگ بگو، یک وسیله بگو... چه میدونم یه چیز دیگه!
ییبو چی باید میگفت؟ اصلا چه چیزی دیده بود تا بخواد دربارش با مرد صحبت کنه؟
باید فکر میکرد... باید یک چیزی پیدا میکرد... تو اون سه ثانیه چی دیده بود؟ چشمهاشو بست اما با شنیدن صدای جان، دوباره چشمهاشو باز کرد:
ییبو میشنوی؟
ییبو با صدای لرزونی گفت:
من...
: بگو ییبو... هر چی به ذهنت میرسه رو بگو!
ییبو درک درستی از حرفهای جان نداشت؛ اما صدای لرزونش رو میتونست حس کنه و با تمام وجودش درک کنه...
دوباره صدای جان توی گوشی پیچید:
من فقط ازت یک چیز کوچیک میخوام تا تورو برای همیشه از اونجا بیرون بیارم....
ییبو کمی فکر کرد و صدای مادرش توی گوشهای پیچید:
این عکس رو میبیینی؟ این یه درخته... اگه بچه بدی باشی میارمت همینجا و از بالا پرتت میکنم پایین...
ییبو سریع گفت:
درخت قرمز...
ییبو انقدر خوشحال بود که دلش میخواست بخنده اما با باز شدن یهویی در کمد، از ترس گوشی از دستش افتاد و صدای مرد بلند شد:
چه غلطی داشتی میکردی...
صدا انقدر بلند بود که به گوش جان هم رسیده بود و فقط تونست بلند فریاد بزنه:
ییبو... ییبو!
ییبو فهمید که به انتهای خط رسیده اما اون مرد بهش گفته بود برای همیشه از اونجا میارتش بیرون.
مرد با بیرحمی تمام ییبو رو از کمد بیرون انداخت. تلفن همراه رو برداشت و اون رو به سمت دیوار پرتاب کرد.
ییبو به تیکههای خورد شده گوشی چشم دوخت. تنها ابزار امیدش از بین رفته بود. تمام بدنش داشت میلرزید...
مرد جلو اومد. موهای ییبو رو محکم گرفت و گفت:
چیکار داشتی میکردی؟ این گوشی رو از کجا آوردی؟
ییبو فقط میلرزید... هیچ صدایی ازش بیرون نمیومد... مرد ضربه محکمی به صورت پسر زد و گفت:
اجازه نمیدم زنده از اینجا بیرون بری...
یعنی میتونست دنیای بیرون رو یک بار دیگه ببینه؟
مرد بدون اینکه در اتاق رو ببنده، بیرون رفت. ییبو باید بیرون میرفت؟ باید جرات پیدا میکرد و از جاش بلند میشد؟
اگه قرار بود بمیره، حداقل باید تمام تلاشش رو میکرد... با پایی که لنگ میزد بلند شد و راه رفت...
پلههارو یکی یکی پایین رفت. سردرگم بود... همون دری که مادرش وارد شده بود رو دید. لبخندی زد... به سمتش قدم برداشت که با دیدن پدرش لبخند از روی لبهاش پر کشید.
مرد در حالی که دستش یک طناب قرمز رنگ بود، جلو اومد... لبخندی زد و گفت:
جایی میرفتی؟
ییبو چند قدم به سمت عقب برداشت. اون طنابی که دست پدرش بود، حس خوبی بهش نمیداد. مرد پوزخندزنان جلو اومد و گفت:
این طناب قرمز فکر کنم اگه روی گردن سفیدت بشینه، ترکیب خوبی رو بسازه، نه؟
ییبو سریع سرش رو تکون داد. مرد با دیدن نگاه ترسیده ییبو، گفت:
وقتی که داشتی با تلفن حرف میزدی، نمیترسیدی... من هیچوقت اجازه نمیدم تو برای کسی دیگه بشی ییبو... حالا که حدس میزنم همه چیز رو گفتی، باید همینجا بمیری و همینجا دفن بشی... خوردن گوشتت ایده بدی نیست!
ییبو احساس میکرد میتونه بالا بیاره... دنبال یک راه فرار بود. با شنیدن صدای مادرش، سریع نگاهش رو بهش داد:
چیکار میخوای کنی؟ حرفایی که میزنی راست که نیستن؟
: تو دخالت نکن.
زن نگاهی به پسر انداخت. لرزش بدنش بیش از اندازه بود. نگاهش رو گرفت و گفت:
ییبو برو اتاقت!
میتونست بدون اجازه پدرش مسیر اتاق رو در پیش بگیره؟ مرد اخمی کرد و گفت:
میخوای اولین نفری باشی که توی این خونه میمیری؟
زن پوزخندی زد. نزدیک ییبو اومد... دستشو گرفت و گفت:
اون فقط اسباببازی تو نیست عزیزم. الانم اجازه نمیدم بخوای بکشیش...
ییبو یک لحظه حس کرده بود مادرش طرف اونه اما فهمید فقط به فکر خودشه...
مرد جلو اومد. دست ییبو رو به محکمی از دست زن بیرون کشید. ییبو از استرس بدنش رو به تحلیل بود. حتی نمیتونست صحبت کنه. با یک دستش زن رو به عقب هول داد و گفت:
برو کنار...
اما زن حرصیتر جلو اومد... مرد به اندازه کافی وقتش هدر رفته بود. ییبو رو محکم به گوشهای پرت کرد و گفت:
همینجا بمون!
ییبو زیر چشمی فقط به در چشم دوخته بود و بدنش میلرزید. دلش میخواست طوری فرار کنه. با صدای شنیدن صدای فریاد مادرش، چشمهاشو بست:
تو یک روانی هستی آشغال کودن!
مرد همیشه از شنیدن این صفات متنفر بود. طنابی که دستش بود رو به زمین پرتاب کرد اما قیچی رو محکمتر از هر وقتی توی دستش نگه داشت.
با هر قدمی که مرد به جلو بر میداشت، زن چندین قدم عقب میرفت. مرد با اخم گفت:
یک بار دیگه تکرار کن چی گفتی؟
زن پوزخندی زد و گفت:
تو یک روانی هستی... میفهمی روان....
حرفش تموم نشده بود که قیچی توی بدنش فرو رفت... بخشی از خون زن بر روی صورت مرد پاشید.
ییبو با بهت به اون صحنه نگاه میکرد و چیزی نمیتونست بگه... دستهاش میلرزیدن و حتی نمیتونست بشینه... مرد با رضایت لبخندی زد و گفت:
تو بهشت میبینمت همسر عزیزم... تو برای شوهرت قربانی شدی؛ چی از این بهتر؟
ییبو دوست داشت دستهاشو بر روی گوشش بگذاره تا نتونه صدای جون دادن زن رو بشنوه.
مرد به سمت ییبو برگشت. طناب رو برداشت و در حالی که خون روی صورتش رو پاک میکرد، گفت:
و حالا نوبت تو هست...
یک قدم به جلو برداشت که صدای در با شدت زیادی بلند شد و صدایی که برای ییبو، آشناتر از هر چیزی بود، به گوش رسید:
ییبو... من اومدم... ییبو!
***************
Advertisement
The Uncrowned King(LITRPG)
Ryan was a straight shooter, he has his goals, and his path was laid out in front of him. His dream of being a football star was shattered one day as a weird light flashed at the periphery of his vision. Upon focusing his attention on the blue square light an innocent-looking notification appeared in front of his eyes-- Planted ZX-458 has reached optimal Energy Levels Integration Initiated You have been selected along with a group of 10,000,000 people to the Initial Initiation Get Ready to teleport to the Training ground in 0 h 45 m 31 s What followed was a story of tragedy before at the end of his life the power in his mysterious right eye emerged and he was reincarnated to the day the Integration happened. ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- The Uncrowned King is the story of Ryan and his path to one day conquer the Universe. I have been reading LitRPG's for the past 3 years and after finishing almost all the material there is on the Internet, so I decided it was now time to create something.
8 200Rise of the Red Dragon Emperor : Book 1
I thought starting college would be a good opportunity for a huge step up in my personal life and it was but not the way I expected it. It turns out that I'm a Red Dragon which makes me infamous and despised in the magic world, even by other Red Dragons. It doesn't matter what comes my way, because I'll completely dominate it. I will become a Dragon King.
8 85The Sorcerer's Apprentice
A world where magic must be hidden from mankind is a world where mages have no reason to exist. Zara was one of them--a young woman forced to spend her days in confinement, to lessen the risks of outsiders discovering the truth. She was not human. She was, as they say, a living embodiment of a thousand year old curse upon the Kingdom and humanity as a whole. And the only way to handle a curse is to get rid of it--which is precisely what the Kingdom had been doing for centuries--eliminating any being that contained even an ounce of enchanted blood. Zara has lived most of her life with the threat of death hanging over her head, though it never averted her heightening curiosity about magic, nor the abilities innate within her. And when a powerful, enigmatic Sorcerer comes to her with a proposition, Zara finally sees her chance to embrace the curse she was born with. It was a chance laced with precarity and destruction, but a chance nonetheless...
8 102Way of the World
In a world of martial arts and magic, where the strong do as they please, a young swordsman seeks revenge for his school's destruction and mentor's death, while trying to stay true to his own values. Arround him, the era shifts as immense powers struggle and scheme for the world's future. Join our protagonist as he travels through exotic lands, meets strange and funny creatures and learns to remain human amongst the carnage. Author's note: This is the first story I'm writting in a coherent manner (I have written a lot of DnD background stories in the past), so bear with me if I make boring or overdescriptive bits: I'll regularly come back to rewrite whichever parts feel unpolished, especially grammatical errors. I would also appreciate any corrections or suggestions.
8 79LenXMiku Sketches!
LenXMiku sketchesOTP!!! (ノ◕ヮ◕)ノ*:・゚✧ (Requests are open)~Enjoy! :DThe cover isn't mine tho.
8 75Natasha/ Scarlett x fem reader ONE SHOTS
16+ pls don't reportMay contain smutThere's cute stuff as wellThese are one shots but if people rlly like them then I might do part 2Suggestions are welcome :)
8 195