《وقتی رسیدی که شکسته بودم》کاش چشمهام باز نشن
Advertisement
*************
با شنیدن صدای لرزونی احساس کرد چشمهاش اشتباه دیده یا گوشهاش اشتباه شنیده.
یک بار دیگه به صفحه نگاه کرد. اشتباه نمیکرد اسم و شماره برادرش روی صفحه افتاده بود؛ اما صدا، صدای برادرش نبود.
گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت:
چنگ؟
اما دوباره همون صدا تکرار شد:
کمکم کن!
مرد متوجه منظور پسر نمیشد. احساس کرد مشکل از سیستم تلفنی هستش؛ برای همین عذرخواهی کرد و گفت:
فکر کنم اشتباه شده.
دوباره همون حرف تکرار شد:
کمکم کن!
و این بار صدای گریه داخل گوشی پیچید.
این صدا واقعیتر از هر چیزی بود. شبیه به صدای ضبطشده یا یک فیلم نبود.
اون صدا از اعماق قلب بیرون میومد اما با این وجود نمیخواست باور کنه واقعی هستش.
نمیخواست باور کنه واقعیت داره. این صدای غمگین نباید توی گوشهاش پیچیده میشد. نمیدونست چرا قلبش به تپش در اومده بود...
یک درد عمیقی حس میکرد. باید یک جوری این درد رو کمتر میکرد؛ برای همین تصمیم گرفت به تماس خاتمه بده.
علامت قرمز رنگ رو فشار داد و تمام!
صداها قطع شدند اما
قلبش؟ چرا هنوز قلبش درد میکرد؟
گوشهاش؟ چرا هنوز صدای اون پسر توی گوشهاش باقی مونده بود؟
*************
ییبو ناامید از هر چیز به گوشی چنگ زد. انگار که منتظر معجزه بود. انگار که دلش میخواست دستی از پشت گوشی اون رو نجات بده اما هیچ چیزی نبود...
معجزه از خیلی وقت بود که راهش رو گم کرده بود...
ییبو از خیلی وقت بود که میدونست تنهای تنهاست!
شاید باید سه روز اول هفته رو داخل یک کمد میگذروند و سه روز بعدی رو بر روی زمین سخت و یک روز باقی مونده رو کنار مردی که به هر طریقی سعی میکرد لمسش کنه.
پدر بودن این شکلی بود؟
بچه بودن چی؟
اگه قرار بود همه پدرها این شکلی باشن، یعنی هیچ بچه خوشحالی داخل دنیا وجود نداشت؛
اما ییبو با چشمهاش دیده بود و با گوشهاش شنیده بود!
تمام پدرها این شکلی نبودند. این رو وقتی فهمید که داخل بیمارستان بود.
وقتی پرستار در حال صحبت با تلفن بود. وقتی پدرش بهش گفته بود عاشقشه و منتظرشه تعطیلات آخر هفته بیاد و دوباره باهم بازی کنند و غذاهای خوشمزه بخورن.
یعنی غذای خوشمزهای هم وجود داشت؟ یعنی بازی خوبی هم میشد انجام داد؟
ییبو تمام زندگیش به یک اتاق محدود شده بود. اون حتی نمیدونست چرا به دنیا اومده؟
اون خیلی از چیزهارو میدونست اما با این وجود خیلی از چیزهارو نه.
اون حتی نمیدونست چطور میتونه اسمش رو بنویسه؟
اون نمیدونست معنای اسمش چی میشه؟
اون نمیدونست چرا باید به این شکل زندگی کنه؟
و در آخر نمیدونست چطور باید امید داشته باشه؟
اون خالی بود... اون باید به این زندگی عادت میکرد و عادت کردن بدترین اتفاقی بود که هر فردی میتونست باهاش روبهرو بشه.
تمام وجودش درد میکرد... همیشه درد داشت؛ پس درد رو بیشتر از هر چیزی بلد بود.
اون همیشه درد کشیده بود؛ پس کلمه سلامتی یا خوب بودن، نمیتونست توی زندگیش معنا پیدا کنه...
گوشی رو بر روی سطح کمد گذاشت. کاش تا ابد تو همین کمد میموند؛ اینطوری در امان بود.
براش مهم نبود یک چیزی بهش خیره شده. پدرش بهش چی میگفت؟ عنکبوت؟
زیر لب گفت:
عنکبوت!
به عنکبوت خیره شده بود که صدایی شنید. کمد داشت میلرزید و تقریبا روشن شده بود. با تعجب به صفحه نگاه کرد. انگار کسی داشت زنگ میزد. باید چیکار میکرد؟
از همین لحظه استرس تمام بدنش رو فرا گرفته بود. دستهاش میلرزیدن.
بر روی علامت سبز رنگ کلیک کرد و گوشی رو طبق چیزهایی که دیده بود، به گوشش چسبوند. میتونست قسم بخوره دوباره همون صداست:
چنگ خودتی؟
اون تا به حال همچین اسمی نشنیده بود، اما باید به زبون میومد و چیزی میگفت:
Advertisement
ییبو صدام میزنن.
همونطور که جان حدس میزد، دوباره همون پسر جواب داد ولی دوباره قطع کرد.
هنوز یک دقیقه بیشتر نگذشته بود که تلفن دوباره زنگ خورد. انگشتهای آسیبدیده و لرزونش دوباره علامت سبز رنگ رو لمس کردند. این بار همون صدا توی گوشش پیچید:
تلفن رو بگیر جلوی صورتت!
ییبو نمیفهمید منظور مرد چیه؛ برای همین گفت:
کمکم کن!
جان میتونست این صدای لرزون رو بفهمه... تنها چیزی که باعث شده بود یک بار دیگه به شماره برادرش زنگ بزنه و پیگیر باشه، زنده شدن خاطرات چند سال پیشش بود؛ برای همین بدون اینکه عصبی بشه یا لحن تندی داشته باشه، گفت:
اون چیزی که دستت هست رو به گوشت نچسبون. نگهش دار جلوی صورتت.
همونطور که مرد گفته بود، تلفن رو از گوشش فاصله داد و جلوی صورتش گرفت.
با دیدن تصویر فردی ترسید و بیارده گوشی از دستهاش افتاد. اصلا فکرشم نمیکرد بتونه تصویر شخصی رو ببینه اما باید چیکار میکرد؟
با ترس گوشی رو دوباره توی دستش گرفت. با هر دو دستش سفت چسبید تا از دستش نیفته. تصویر یک مرد جلوش بود. یعنی این فرد میتونست کمکش کنه؟
با دیدن تصویر مرد دوباره اشکهاش سرازیر شدن و جمله همیشگیش رو به زبون آورد:
کمکم کن جان!
صورت پسر با کمک نور گوشی روشن شده بود. جان میتونست خراشی رو نزدیک ابروی پسر ببینه و گردن و صورتش به طرز غیرقابل باوری لاغر بود.
جان نمیدونست این کارها دوربین مخفیه یا واقعیت داره؟ اما اگه واقعی بود و نادیدش میگرفت چی؟ پس ترجیح داد با تمام وجود این قضیه رو باور کنه:
میتونی بهم بگی چه اتفاقی افتاده؟
دوباره ییبو تکرار کرد:
کمکم کن!
: من کمکت میکنم اما باید یک چیزهایی قبلش دربارت بدونم. تو الان کجایی؟
ییبو که هنوز میلرزید و باورش نمیشد داره با کسی صحبت میکنه، گفت:
اون مرد منو داخل یک کمد پرت کرد.
: اون مرد کیه؟
میگه پدرمه!
پدر؟ مگه میشد پدری با بچه خودش این کارو انجام بده؟ جان دوباره پرسید:
این گوشی رو از کجا آوردی؟
: یه اتاق با دیوارهای غیر قرمز... فکر کنم اسمش بیمارستان بود. بهش گفتن دکتر!
میتونی بهم بگی خونتون کجاست؟
ییبو سرشو تکون داد و گفت:
من هیچی نمیدونم. فقط میدونم یه اتاقه با رنگ قرمز و یه کمد. کمکم کن. اون منو میکشه!
با شنیدن صدای پا، با استرس رو گفت:
اون داره میاد... برو!
استرس داشت و نمیدونست چطور باید تلفن رو قطع کنه. جان سردرگمی پسر رو دید؛ برای همین خودش بر روی دکمه قرمز رنگ کلیک کرد.
ییبو با محو شدن تصویر مرد، نفس عمیقی کشید. گوشی رو به حالت برعکس گذاشت تا نورش مشخص نباشه و گوشی رو پشتش گذاشت. حداقل وقتی در کمد باز میشد، پدرش نمیتونست تلفن رو ببینه.
صدا هر لحظه نزدیکتر میشد. ییبو احساس میکرد قراره همه چیز لو بره... نکنه صداشو شنیده بودن؟ اما پدرش گفته بود قراره سه روز اونجا بمونه. یعنی سه روز انقدر زود به پایان رسیده بود؟
حالش اصلا خوب نبود و بدنش با شدت زیادی در حال لرزش بود. اون بچه خوبی بود. یعنی قرار بود دوباره تنبیه بشه؟ چه نوع تنبیهی برش در نظر گرفته بودن؟
تو همین فکرها غرق بود که روشنایی داخل کمد رو فرا گرفت. وقتی سرش رو بالا برد فکر کرد پدرش رو میبینه، اما با دیدن مادرش، احساسات خوبی دریافت نکرد:
ییبو عزیزم بیا بیرون!
بدنش به شدت درد میکرد و نمیتونست به درستی قدم برداره؛ اما با این حال قبل از اینکه زن پیش قدم بشه، خودش به سختی از داخل کمد بیرون اومد.
پاشو بر روی زمین میکشید. زن با دیدن حالت راه رفتن پسر، روی زمین نشست. پاچه شلوار پسر رو بالا داد. با دیدن زخم پای پسر، اخمی کرد و گفت:
Advertisement
ییبو کوچولو زخمی شده؟ اشکالی نداره اگه ببوسمش خوب میشه.
بعد از گفتن این حرف، قصد بوسیدن پای پسر رو داشت. ییبو غیر ارادی چند قدم به سمت عقب برداشت. زن با دیدن حرکت ییبو، با لحن تندی گفت:
الان دقیقا چه کاری کردی؟
ییبو زیر لب، در حالی که صداش لرزش داشت، گفت:
من... من...
مادرش نزدیک اومد. روبهروش ایستاد و در حالی که دستهای از موهای ییبو رو در دستش گرفته بود، گفت:
تو چی؟ تو چند سالته ییبو؟
: من نمیدونم!
اشکالی نداره که نمیدونی اما باید بهت بگم هر چند سالت باشه، تو بازم فرزند منی! حالا بهم بگو مامان!
ییبو نمیتونست چیزی به زبون بیاره. تا حالا این کلمه رو گفته بود؟ یادش نمیومد. پس الانم گفتنش براش راحت نبود؛ برای همین سکوت کرد.
زن منتظر به ییبو چشم دوخته بود. هر چقدر بیشتر صبر میکرد، به همون اندازه عصبیتر میشد.
هیچ صدایی از ییبو نمیشنید. این یعنی زن رو به چشم یک مادر نمیدید.
زن با عصبانیت ضربه محکمی به وسیله پاش به زخم ییبو زد؛ طوری که پسر نتونست سرپا بمونه و روی زمین نشست.
زن از موهای پسر گرفت و همونطور که اون رو به سمت حموم میبرد، گفت:
بهم بگو مامان!
اگه بهش میگفت مامان همه چی تموم میشد؟ ییبو هیچ چیزی نمیدونست فقط کلمه مادر براش یک آهنگ خاص داشت... یک آرامش مطللق؛ برای همین دلش نمیخواست نسبت به کسی که آرامشی ازش دریافت نمیکنه، این کلمه رو به کار ببره.
وقتی به حموم رسیدند، زن وان رو پر از آب کرد. ییبو ترسیده به حرکات به اصطلاح مادرش چشم دوخته بود.
هیچ حدسی نمیزد قراره چه بلایی سرش بیاد. دلش میخواست دست بندازه و قلبی که به سرعت در حال تپیدن هست رو از سینش بیرون بکشه. بعد از پر شدن وان، زن یک بار دیگه رو به ییبو گفت:
بهم بگو مامان!
و دوباره جز سکوت، جواب دیگهای نگرفت.
زن موهای بلند ییبو رو داخل دستهاش گرفت و اون رو به سمت وان کشوند. سر پسر رو داخل آب کرد؛ انگار که قصد خفه کردنش رو داشت.
تمام سر ییبو زیر آب فرو رفته بود. احساس خفگی چطور بود؟
همیشه وقتی دچار تنگی نفس میشد، احساس میکرد قلبش دیگه نمیزنه.
احساس میکرد اطرافش رو سیاهی میگیره و حالا دقیقا همونطور بود.
با این تفاوت که برای نفس کشیدن دست و پا نمیزد. خودش نفسش رو حبس کرده بود.
اینطوری میتونست برای همیشه چشمهاشو ببنده؟ اینطوری میتونست تا ابد به دنیای خوابهاش ورود پیدا کنه؟
مردن چه حسی داشت؟ به جز این بود که در این لحظه اطراف پسر پروانهها در حال گردش بودن
و یا ستارههای داخل چشمهاش تازه معنای درخشندگی رو درک میکردند؟
اون داشت به تمام حسهای خوبی که توی قلبش وجود داشت میرسید، تا اینکه صدایی توی گوشش پیچید:
من کمک میکنم...
من کمک میکنم...
من کمکت میکنم...
واقعا قرار بود کسی برای کمک بهش بیاد؟ همون مردی که هیچ چیزش شبیه به پدر و مادرش نبود، قرار بود روزی در کمدش رو باز کنه و دستشو بگیره و با خودش ببرتش؟ پس نباید ناامید میشد؟
با ته مونده جونش سعی کرد دست زن رو پس بزنه؛ اما بدنش ضعیف بود...
برای فردی که در هر روز فقط یک بار غذا میخورد، به شدت ناتوان بود. با همین چند لحظه تقلا هم احساس میکرد بیشتر نفس کم آورده...
یکی از دستشهاش رو لبه وان گذاشت و با دست دیگش سعی کرد زن رو پس بزنه...
دستهاش در حال جستجوی زن بود و زن خشنود از تقلاهای پسر، بلند خندید و گفت:
حالا زجر بکش ببینم.
ییبو مدتها بود که زجر میکشید... از همون روزی که توی خونه به دنیا اومده بود تا همین لحظهای که در حال خفه شدن بود.
باید تسلیم میشد؟ ادامه دادن فایدهای داشت یا دردی بر روی دردهاش اضافه میکرد؟
ییبو هیچی نمیدونست، نمیتونست چیزی رو پیشبینی کنه.
اگه کسی به دادش نمیرسید چی؟
اگه آوای کمک خواستنش به گوش هیچکس نمیرسید، چی؟
اگه ناجیش واقعا به کمکش نمیومد چی؟
چیزی از این پسر میموند؟
اون فقط یک روح متلاشی و در هم ریخته بود که باید برای تمام شدن زندگیش دست و پا میزد و از ته دل دعا میکرد. اصلا دعا کردن چه شکلی بود؟
ییبو فقط یک بار از مادرش شنیده بود دعا میتونه شیطان رو از آدم دور کنه.
پس اسم این افرادی که دورش بودن، چی بود؟ یعنی شیطان چیزی بدتر از اونها بود؟
ییبو هر لحظه نفسش تنگتر میشد و چشمهاش رو به تاریکی میرفت تا اینکه دستی اون رو از دنیای غرق شدن نجات داد.
ییبو با تمام وجودش نفس میکشید. با تمام توانش اکسیژن رو به ریههاش میفرستاد. یعنی دنیای آزادی این شکلی بود؟ صدای مرد بلند توی فضای خالی حموم پیچید:
دیوونه شدی؟ میخوای بکشیش؟
مگه پدرش هم همین کارو انجام نمیداد؟ مگه پدرش هم اون رو تا مرز مردن کتک نمیزد؟ پس چرا حالا اینطور عصبی شده بود؟
ییبو دستش رو محکم بر روی قلبش گذاشت و تا جایی که توان داشت، فشارش داد.
به شدت محتاج دست گرمی بود تا دستهای سردش رو در دست بگیره؛ مثل دستهای همون دکتر یا پرستاری که در حال وصل کردن سرم بهش بود.
اما الان بیشتر از هر وقت دیگهای درد تنهایی رو میفهمید...
اون سردش بود. اون میلرزید و برای کمی هوای بیشتر تقلا میکرد.
اسپری داخل کمد بود؛ همون کمدی که گوشی رو قایم کرده بوده بود. اگه نفسش بالا نمیومد پدرش با دیدن گوشی، یک بار دیگه راه تنفسش را سد نمیکرد؟
پس نباید با دستهای خالیش شروع به خلق معجزه میکرد؟
اصلا معجزه براش چه تعریفی داشت؟ اگه میمیرد بهتر بود یا پا به دنیا بیرون میگذاشت؟
اون نه میتونست چیزی بنویسه نه از دنیای اطرافش شناخت داشت.
اون حتی اسم رنگهارو نمیدونست و تنها رنگ قرمز توی ذهنش مجسم شده بود.
اون هیچ حیوونی رو نمیشناخت و فقط تو چارچوب اتاقش چندین حشره دیده بود و اسم حشره رو زمانی فرا گرفت که پدرش بهش گفته بود تو یک حشره کثیف هستی...
فردی با این اطلاعات محدود توانایی زندگی کردن در دنیای بیرون رو داشت؟
همه چیز شکل ترسناکی به خودش نمیگرفت؟
فردی با این همه خلاء روحی توانایی تجربه یک زندگی عادی رو داشت؟
اون از هر چیز زیبایی در دنیا خاطره بد داشت... زیباترین حس توی دنیا میتونست بوسیدن باشه اما ییبو از همونم دلزده شده بود...
اون نمیتونست پا توی جاده خوشبختی بگذاره؛ مگر اینه کسی پیداش میشد و براش نقش پا رو بازی میکرد...
کسی پیدا میشد و در نقش دو بال ظاهر میشد...
شاید اینطور ییبو میتونست زندگی کنه، نفس بکشه و حتی امید زندگی کسی باشه...
یک پسر شکسته با روحی زخمی، میتونست برای یک نفر امید به وجود بیاره وقتی خودش از تمام عناصر دنیا ناامید بود؟
ییبو با فکر پیدا شدن تلفن همراه، لرزید. سعی کرد با تمام وجودش نفس بکشه...
اون تمام ذرات حموم رو بلعید و داخل ریههای از کار افتادتش فرستاد و در انتها موفق شد.
برای اولین بار طعم موفقیت رو توی زندگیش چشید... اون نفس کشید... اون بدون نیاز به کمک کسی نفس کشید
اما با صحنهای که روبهروی چشمهاش در حال اتفاق افتادن بود، احساس کرد دوباره کسی باید باشه و بهش نفس کشیدن رو یاد بده...
مرد با وحشیانهترین شکل ممکن، در حال تجاوز به زن بود.
ییبو حتی توانایی بستن چشمهاشو نداشت. انگار که چشمهاش از کار افتاده بودند. صفر تا صد اون مرحله توی ذهن پسر حک شد....
زن با بدنی کثیف و پر از درد از روی زمین بلند شد و دوباره ییبو نتونست واکنشی نشون بده.
مرد خشنود از کاری که انجام داده بود، شلوارش رو بالا کشید. رو به ییبو گفت:
پسرم خوبی؟
توقع داشت ییبو لب باز کنه و بهش بگه خوبم؟
ییبو الان خالی بود... از هر چیزی خالی بود.
حتی دردی هم حس نمیکرد... فقط میدونست حالت تهوع داره... فقط میدونست باید چیزی که راه تنفسش رو سد کرده بود، بالا بیاره و فقط یک دقیقه زمان نیاز بود تا این کار رو انجام بده.
چیز خاصی نخورده بود اما با این وجود با تمام وجودش عق زد. رنگش زرد شده بود و بدنش سرما و گرمای وحشتناکی رو تحمل میکرد.
اگه زودتر از جهنم بیرون نمیرفت، دیگه هیچوقت نمیتونست بهشت رو حس کنه.
قلب ساده ییبو طاقت این همه عذاب رو نداشت.
اون پاک به این دنیا پا گذاشته بود... به همون پاکی هم میتونست پا به دنیای دیگه بگذاره یا زندگیش تو همین حوالی به پایان میرسید؟
آیا روحش به همین پاکی میموند؟
اگر یک قلب به پاکی قلب خودش پیدا میکرد، پاکی تا ابد در وجود ییبو نهادینه میشد!
************
مرد نزدیکش شد. روبهروش زانو زد و گفت:
نترس پسرم. تنبیه شد. دیگه نمیتونه کاری باهات داشته باشه.
دلیل ترسهای ییبو خود مرد بود...
از هر چیزی ترسناکتر خودش بود. حتی حسش از تاریکی هم بدتر بود.
ییبو میخواست حرف بزنه اما نمیتونست چیزی به زبون بیاره. زبونش قفل شده بود و فقط یک سری اصوات نامفهوم شنیده میشد.
مرد فهمید ییبو داخل شوک فرو رفته.
چیز عجیبی نبود. چندین بار هم این اتفاق افتاده بود و بارها ییبو رو با داروهای بیهوشی و آرامشبخش به دنیای خواب فرستاده بود.
دقیقا مثل الان که مرد در حال تزریق دارویی به بدن پسر بود. کم کم همه چیز تاریک شد و سیاهی اطرافش رو فرا گرفت و چشمهاش بسته شد
ولی قبل از اینکه عمیق به خواب بره، از ته دل خواست که هیچوقت چشمهاش باز نشه!
Sun Flower 🌻💫
Advertisement
Genius Summoner
When she opens her eyes again, she is in a strange world, a new continent.Born in the declining Yun family and being beaten to death by the son of a powerful family—this is her identity this life.Her father and brother, who had protected her as if their lives depended on it, becomes her strength to continue living.The great family fortune attracts a fatal disaster from greedy people.Since she is reborn as Yun Feng, no one can touch the Yun family!Whoever steals the Yun family's assets would pay back five times the amount!Whoever plots against Yun family's lives would pay back ten times the amount!If there are still people who dare to touch the Yun family, she would definitely return the favor with all her strength. She would not rest until she's dead!Therefore, she chooses to stand up without any hesitation! From then on, the continent would lose a good-for-nothing and gain an exceptional genius!Is it very difficult for a warrior to advance? Sorry, I have a secret treasure to temper my body. I can advance two levels in three days.Is a mage very powerful? I'm sorry, I don't care. She senses the five elements, and an all-elemental mage is quietly born.Is a summoner very rare? I’m sorry, I’m a summoner that appears only once in a thousand years. Moreover, I’m a five-elemental summoner. Magical beasts and so on are not a problem. There's also a meatball that seems to be a ten-thousand-year magical beast~With such a mysterious treasure in her possession, the Yun family's Old Ancestor personally guides her cultivation path. Beside her is a strange meatball that seems to be an ancient magical beast. As a summoner that is hard to come by in ten thousand years, as well as a warrior, mage, socket master, refiner, and so on, she has always been very low-key—arrogant in a low-key manner!Let us witness how this formidable lady starts from the beginning and scales to the top of the pyramid! From now on, she will rule the world!
8 1558Her Tempestuous Villain
WINNER OF WFP 31: FIRST PLACE GOLD TIER
8 464The mafia ball.
MATURE CONTENT: some may say a smut overload EDITING/REWRITING One night. A night filled with passion and longing. The annual ball has finally come, a night Nova Quinn has been dreaming of for years. Finally, she can go and live out her dreams. When she catches the eyes of Grayson Blackwell, she can't help but give into him. One night. They share one night of passion, intending of never seeing each other again. But not everything goes to plan. Nova Quinn. She's strong, stunning, sexy, smart and can pack a punch; she's everything you could ever want. However, Nova has never opened her heart nor her mind to the idea of love; until him. She's the daughter of one of the most powerful mafia bosses in England. She may be named after a star, but she's as dangerous and feisty as the devils daughter. "I'm not a princess, I don't need saving. I'm a queen, I get shit handled." *** Grayson Blackwell. He's built like a tank, tattoos cover his body, but what is he hiding under all those swirls of black ink? Having never been loved, trained since birth to become a monster, he does just that. He's ruthless to everyone, not allowing anyone got get close. Until her. He's fearless, dangerous, filled by anger and the most feared man by many. Being the son of a powerful Mafia boss has brought pain to Grayson that he always carry's with him. No one messes with the stories they've heard. "I'm not calling you a slut, but you've had more balls in your mouth than the 'Hungry, Hungry Hippos'."Highest rankings. #3 in power #2 in Nova #1 in Grayson #1 in ballroom #1 in knives#1 in teasing#10 in teen fiction #1 in non-fiction #10 in badass#1 in fighting #1 in challenge #2 in guns #8 in fiction #2 in dance*None of the photos are mine, I do not take any credit for them.*
8 90Lost in the Echo
Wanting to leave his former life behind, Aarav was on his way to the United States when his flight crashed. Regaining consciousness, he realized he was not on Earth but a different planet, a different world where days and nights were much longer, plants and animals were something never seen on Earth and the nights were never dark. They were blue. And it was much more technologically advanced than Earth with space travel was the norm. Not just technology, magic too. He was a former military officer. Surviving in the harsh territory was not an issue for him. But there were other survivors with him. Other survivors included a hard-working doctor and his family of four, a chatter-box archaeologist and his son, a group of the Korean boy band, a Japanese student, a pilot, few air hostesses, a group of British youngsters and many usual salary workers. The natives of the planet aided them and suggested them to go to Elysium, a place few billion lightyears away, laced with advanced magic and technology where dreams come true. To reach Elysium, they faced many ups and downs. They get betrayed, scammed, stranded, and even lost their lives. They chose various paths to reach their goal, to get back home.
8 174A bit more than neighbors Kenma x Y/n
Y/n just moved in to a new house and goes to a new school. You meet a kind soft boy and develop a feeling for him but what could this feeling be?
8 188Simply lucky(Bat girl/Barbara Gordon x male reader)
So one night you were walking home from work and like the idiot you are walk into an ally followed by thugs who would like nothing more then to kill you. But luckily you met a freind.....or maybe more.
8 100