《وقتی رسیدی که شکسته بودم》کاش چشمهام باز نشن
Advertisement
*************
با شنیدن صدای لرزونی احساس کرد چشمهاش اشتباه دیده یا گوشهاش اشتباه شنیده.
یک بار دیگه به صفحه نگاه کرد. اشتباه نمیکرد اسم و شماره برادرش روی صفحه افتاده بود؛ اما صدا، صدای برادرش نبود.
گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت:
چنگ؟
اما دوباره همون صدا تکرار شد:
کمکم کن!
مرد متوجه منظور پسر نمیشد. احساس کرد مشکل از سیستم تلفنی هستش؛ برای همین عذرخواهی کرد و گفت:
فکر کنم اشتباه شده.
دوباره همون حرف تکرار شد:
کمکم کن!
و این بار صدای گریه داخل گوشی پیچید.
این صدا واقعیتر از هر چیزی بود. شبیه به صدای ضبطشده یا یک فیلم نبود.
اون صدا از اعماق قلب بیرون میومد اما با این وجود نمیخواست باور کنه واقعی هستش.
نمیخواست باور کنه واقعیت داره. این صدای غمگین نباید توی گوشهاش پیچیده میشد. نمیدونست چرا قلبش به تپش در اومده بود...
یک درد عمیقی حس میکرد. باید یک جوری این درد رو کمتر میکرد؛ برای همین تصمیم گرفت به تماس خاتمه بده.
علامت قرمز رنگ رو فشار داد و تمام!
صداها قطع شدند اما
قلبش؟ چرا هنوز قلبش درد میکرد؟
گوشهاش؟ چرا هنوز صدای اون پسر توی گوشهاش باقی مونده بود؟
*************
ییبو ناامید از هر چیز به گوشی چنگ زد. انگار که منتظر معجزه بود. انگار که دلش میخواست دستی از پشت گوشی اون رو نجات بده اما هیچ چیزی نبود...
معجزه از خیلی وقت بود که راهش رو گم کرده بود...
ییبو از خیلی وقت بود که میدونست تنهای تنهاست!
شاید باید سه روز اول هفته رو داخل یک کمد میگذروند و سه روز بعدی رو بر روی زمین سخت و یک روز باقی مونده رو کنار مردی که به هر طریقی سعی میکرد لمسش کنه.
پدر بودن این شکلی بود؟
بچه بودن چی؟
اگه قرار بود همه پدرها این شکلی باشن، یعنی هیچ بچه خوشحالی داخل دنیا وجود نداشت؛
اما ییبو با چشمهاش دیده بود و با گوشهاش شنیده بود!
تمام پدرها این شکلی نبودند. این رو وقتی فهمید که داخل بیمارستان بود.
وقتی پرستار در حال صحبت با تلفن بود. وقتی پدرش بهش گفته بود عاشقشه و منتظرشه تعطیلات آخر هفته بیاد و دوباره باهم بازی کنند و غذاهای خوشمزه بخورن.
یعنی غذای خوشمزهای هم وجود داشت؟ یعنی بازی خوبی هم میشد انجام داد؟
ییبو تمام زندگیش به یک اتاق محدود شده بود. اون حتی نمیدونست چرا به دنیا اومده؟
اون خیلی از چیزهارو میدونست اما با این وجود خیلی از چیزهارو نه.
اون حتی نمیدونست چطور میتونه اسمش رو بنویسه؟
اون نمیدونست معنای اسمش چی میشه؟
اون نمیدونست چرا باید به این شکل زندگی کنه؟
و در آخر نمیدونست چطور باید امید داشته باشه؟
اون خالی بود... اون باید به این زندگی عادت میکرد و عادت کردن بدترین اتفاقی بود که هر فردی میتونست باهاش روبهرو بشه.
تمام وجودش درد میکرد... همیشه درد داشت؛ پس درد رو بیشتر از هر چیزی بلد بود.
اون همیشه درد کشیده بود؛ پس کلمه سلامتی یا خوب بودن، نمیتونست توی زندگیش معنا پیدا کنه...
گوشی رو بر روی سطح کمد گذاشت. کاش تا ابد تو همین کمد میموند؛ اینطوری در امان بود.
براش مهم نبود یک چیزی بهش خیره شده. پدرش بهش چی میگفت؟ عنکبوت؟
زیر لب گفت:
عنکبوت!
به عنکبوت خیره شده بود که صدایی شنید. کمد داشت میلرزید و تقریبا روشن شده بود. با تعجب به صفحه نگاه کرد. انگار کسی داشت زنگ میزد. باید چیکار میکرد؟
از همین لحظه استرس تمام بدنش رو فرا گرفته بود. دستهاش میلرزیدن.
بر روی علامت سبز رنگ کلیک کرد و گوشی رو طبق چیزهایی که دیده بود، به گوشش چسبوند. میتونست قسم بخوره دوباره همون صداست:
چنگ خودتی؟
اون تا به حال همچین اسمی نشنیده بود، اما باید به زبون میومد و چیزی میگفت:
Advertisement
ییبو صدام میزنن.
همونطور که جان حدس میزد، دوباره همون پسر جواب داد ولی دوباره قطع کرد.
هنوز یک دقیقه بیشتر نگذشته بود که تلفن دوباره زنگ خورد. انگشتهای آسیبدیده و لرزونش دوباره علامت سبز رنگ رو لمس کردند. این بار همون صدا توی گوشش پیچید:
تلفن رو بگیر جلوی صورتت!
ییبو نمیفهمید منظور مرد چیه؛ برای همین گفت:
کمکم کن!
جان میتونست این صدای لرزون رو بفهمه... تنها چیزی که باعث شده بود یک بار دیگه به شماره برادرش زنگ بزنه و پیگیر باشه، زنده شدن خاطرات چند سال پیشش بود؛ برای همین بدون اینکه عصبی بشه یا لحن تندی داشته باشه، گفت:
اون چیزی که دستت هست رو به گوشت نچسبون. نگهش دار جلوی صورتت.
همونطور که مرد گفته بود، تلفن رو از گوشش فاصله داد و جلوی صورتش گرفت.
با دیدن تصویر فردی ترسید و بیارده گوشی از دستهاش افتاد. اصلا فکرشم نمیکرد بتونه تصویر شخصی رو ببینه اما باید چیکار میکرد؟
با ترس گوشی رو دوباره توی دستش گرفت. با هر دو دستش سفت چسبید تا از دستش نیفته. تصویر یک مرد جلوش بود. یعنی این فرد میتونست کمکش کنه؟
با دیدن تصویر مرد دوباره اشکهاش سرازیر شدن و جمله همیشگیش رو به زبون آورد:
کمکم کن جان!
صورت پسر با کمک نور گوشی روشن شده بود. جان میتونست خراشی رو نزدیک ابروی پسر ببینه و گردن و صورتش به طرز غیرقابل باوری لاغر بود.
جان نمیدونست این کارها دوربین مخفیه یا واقعیت داره؟ اما اگه واقعی بود و نادیدش میگرفت چی؟ پس ترجیح داد با تمام وجود این قضیه رو باور کنه:
میتونی بهم بگی چه اتفاقی افتاده؟
دوباره ییبو تکرار کرد:
کمکم کن!
: من کمکت میکنم اما باید یک چیزهایی قبلش دربارت بدونم. تو الان کجایی؟
ییبو که هنوز میلرزید و باورش نمیشد داره با کسی صحبت میکنه، گفت:
اون مرد منو داخل یک کمد پرت کرد.
: اون مرد کیه؟
میگه پدرمه!
پدر؟ مگه میشد پدری با بچه خودش این کارو انجام بده؟ جان دوباره پرسید:
این گوشی رو از کجا آوردی؟
: یه اتاق با دیوارهای غیر قرمز... فکر کنم اسمش بیمارستان بود. بهش گفتن دکتر!
میتونی بهم بگی خونتون کجاست؟
ییبو سرشو تکون داد و گفت:
من هیچی نمیدونم. فقط میدونم یه اتاقه با رنگ قرمز و یه کمد. کمکم کن. اون منو میکشه!
با شنیدن صدای پا، با استرس رو گفت:
اون داره میاد... برو!
استرس داشت و نمیدونست چطور باید تلفن رو قطع کنه. جان سردرگمی پسر رو دید؛ برای همین خودش بر روی دکمه قرمز رنگ کلیک کرد.
ییبو با محو شدن تصویر مرد، نفس عمیقی کشید. گوشی رو به حالت برعکس گذاشت تا نورش مشخص نباشه و گوشی رو پشتش گذاشت. حداقل وقتی در کمد باز میشد، پدرش نمیتونست تلفن رو ببینه.
صدا هر لحظه نزدیکتر میشد. ییبو احساس میکرد قراره همه چیز لو بره... نکنه صداشو شنیده بودن؟ اما پدرش گفته بود قراره سه روز اونجا بمونه. یعنی سه روز انقدر زود به پایان رسیده بود؟
حالش اصلا خوب نبود و بدنش با شدت زیادی در حال لرزش بود. اون بچه خوبی بود. یعنی قرار بود دوباره تنبیه بشه؟ چه نوع تنبیهی برش در نظر گرفته بودن؟
تو همین فکرها غرق بود که روشنایی داخل کمد رو فرا گرفت. وقتی سرش رو بالا برد فکر کرد پدرش رو میبینه، اما با دیدن مادرش، احساسات خوبی دریافت نکرد:
ییبو عزیزم بیا بیرون!
بدنش به شدت درد میکرد و نمیتونست به درستی قدم برداره؛ اما با این حال قبل از اینکه زن پیش قدم بشه، خودش به سختی از داخل کمد بیرون اومد.
پاشو بر روی زمین میکشید. زن با دیدن حالت راه رفتن پسر، روی زمین نشست. پاچه شلوار پسر رو بالا داد. با دیدن زخم پای پسر، اخمی کرد و گفت:
Advertisement
ییبو کوچولو زخمی شده؟ اشکالی نداره اگه ببوسمش خوب میشه.
بعد از گفتن این حرف، قصد بوسیدن پای پسر رو داشت. ییبو غیر ارادی چند قدم به سمت عقب برداشت. زن با دیدن حرکت ییبو، با لحن تندی گفت:
الان دقیقا چه کاری کردی؟
ییبو زیر لب، در حالی که صداش لرزش داشت، گفت:
من... من...
مادرش نزدیک اومد. روبهروش ایستاد و در حالی که دستهای از موهای ییبو رو در دستش گرفته بود، گفت:
تو چی؟ تو چند سالته ییبو؟
: من نمیدونم!
اشکالی نداره که نمیدونی اما باید بهت بگم هر چند سالت باشه، تو بازم فرزند منی! حالا بهم بگو مامان!
ییبو نمیتونست چیزی به زبون بیاره. تا حالا این کلمه رو گفته بود؟ یادش نمیومد. پس الانم گفتنش براش راحت نبود؛ برای همین سکوت کرد.
زن منتظر به ییبو چشم دوخته بود. هر چقدر بیشتر صبر میکرد، به همون اندازه عصبیتر میشد.
هیچ صدایی از ییبو نمیشنید. این یعنی زن رو به چشم یک مادر نمیدید.
زن با عصبانیت ضربه محکمی به وسیله پاش به زخم ییبو زد؛ طوری که پسر نتونست سرپا بمونه و روی زمین نشست.
زن از موهای پسر گرفت و همونطور که اون رو به سمت حموم میبرد، گفت:
بهم بگو مامان!
اگه بهش میگفت مامان همه چی تموم میشد؟ ییبو هیچ چیزی نمیدونست فقط کلمه مادر براش یک آهنگ خاص داشت... یک آرامش مطللق؛ برای همین دلش نمیخواست نسبت به کسی که آرامشی ازش دریافت نمیکنه، این کلمه رو به کار ببره.
وقتی به حموم رسیدند، زن وان رو پر از آب کرد. ییبو ترسیده به حرکات به اصطلاح مادرش چشم دوخته بود.
هیچ حدسی نمیزد قراره چه بلایی سرش بیاد. دلش میخواست دست بندازه و قلبی که به سرعت در حال تپیدن هست رو از سینش بیرون بکشه. بعد از پر شدن وان، زن یک بار دیگه رو به ییبو گفت:
بهم بگو مامان!
و دوباره جز سکوت، جواب دیگهای نگرفت.
زن موهای بلند ییبو رو داخل دستهاش گرفت و اون رو به سمت وان کشوند. سر پسر رو داخل آب کرد؛ انگار که قصد خفه کردنش رو داشت.
تمام سر ییبو زیر آب فرو رفته بود. احساس خفگی چطور بود؟
همیشه وقتی دچار تنگی نفس میشد، احساس میکرد قلبش دیگه نمیزنه.
احساس میکرد اطرافش رو سیاهی میگیره و حالا دقیقا همونطور بود.
با این تفاوت که برای نفس کشیدن دست و پا نمیزد. خودش نفسش رو حبس کرده بود.
اینطوری میتونست برای همیشه چشمهاشو ببنده؟ اینطوری میتونست تا ابد به دنیای خوابهاش ورود پیدا کنه؟
مردن چه حسی داشت؟ به جز این بود که در این لحظه اطراف پسر پروانهها در حال گردش بودن
و یا ستارههای داخل چشمهاش تازه معنای درخشندگی رو درک میکردند؟
اون داشت به تمام حسهای خوبی که توی قلبش وجود داشت میرسید، تا اینکه صدایی توی گوشش پیچید:
من کمک میکنم...
من کمک میکنم...
من کمکت میکنم...
واقعا قرار بود کسی برای کمک بهش بیاد؟ همون مردی که هیچ چیزش شبیه به پدر و مادرش نبود، قرار بود روزی در کمدش رو باز کنه و دستشو بگیره و با خودش ببرتش؟ پس نباید ناامید میشد؟
با ته مونده جونش سعی کرد دست زن رو پس بزنه؛ اما بدنش ضعیف بود...
برای فردی که در هر روز فقط یک بار غذا میخورد، به شدت ناتوان بود. با همین چند لحظه تقلا هم احساس میکرد بیشتر نفس کم آورده...
یکی از دستشهاش رو لبه وان گذاشت و با دست دیگش سعی کرد زن رو پس بزنه...
دستهاش در حال جستجوی زن بود و زن خشنود از تقلاهای پسر، بلند خندید و گفت:
حالا زجر بکش ببینم.
ییبو مدتها بود که زجر میکشید... از همون روزی که توی خونه به دنیا اومده بود تا همین لحظهای که در حال خفه شدن بود.
باید تسلیم میشد؟ ادامه دادن فایدهای داشت یا دردی بر روی دردهاش اضافه میکرد؟
ییبو هیچی نمیدونست، نمیتونست چیزی رو پیشبینی کنه.
اگه کسی به دادش نمیرسید چی؟
اگه آوای کمک خواستنش به گوش هیچکس نمیرسید، چی؟
اگه ناجیش واقعا به کمکش نمیومد چی؟
چیزی از این پسر میموند؟
اون فقط یک روح متلاشی و در هم ریخته بود که باید برای تمام شدن زندگیش دست و پا میزد و از ته دل دعا میکرد. اصلا دعا کردن چه شکلی بود؟
ییبو فقط یک بار از مادرش شنیده بود دعا میتونه شیطان رو از آدم دور کنه.
پس اسم این افرادی که دورش بودن، چی بود؟ یعنی شیطان چیزی بدتر از اونها بود؟
ییبو هر لحظه نفسش تنگتر میشد و چشمهاش رو به تاریکی میرفت تا اینکه دستی اون رو از دنیای غرق شدن نجات داد.
ییبو با تمام وجودش نفس میکشید. با تمام توانش اکسیژن رو به ریههاش میفرستاد. یعنی دنیای آزادی این شکلی بود؟ صدای مرد بلند توی فضای خالی حموم پیچید:
دیوونه شدی؟ میخوای بکشیش؟
مگه پدرش هم همین کارو انجام نمیداد؟ مگه پدرش هم اون رو تا مرز مردن کتک نمیزد؟ پس چرا حالا اینطور عصبی شده بود؟
ییبو دستش رو محکم بر روی قلبش گذاشت و تا جایی که توان داشت، فشارش داد.
به شدت محتاج دست گرمی بود تا دستهای سردش رو در دست بگیره؛ مثل دستهای همون دکتر یا پرستاری که در حال وصل کردن سرم بهش بود.
اما الان بیشتر از هر وقت دیگهای درد تنهایی رو میفهمید...
اون سردش بود. اون میلرزید و برای کمی هوای بیشتر تقلا میکرد.
اسپری داخل کمد بود؛ همون کمدی که گوشی رو قایم کرده بوده بود. اگه نفسش بالا نمیومد پدرش با دیدن گوشی، یک بار دیگه راه تنفسش را سد نمیکرد؟
پس نباید با دستهای خالیش شروع به خلق معجزه میکرد؟
اصلا معجزه براش چه تعریفی داشت؟ اگه میمیرد بهتر بود یا پا به دنیا بیرون میگذاشت؟
اون نه میتونست چیزی بنویسه نه از دنیای اطرافش شناخت داشت.
اون حتی اسم رنگهارو نمیدونست و تنها رنگ قرمز توی ذهنش مجسم شده بود.
اون هیچ حیوونی رو نمیشناخت و فقط تو چارچوب اتاقش چندین حشره دیده بود و اسم حشره رو زمانی فرا گرفت که پدرش بهش گفته بود تو یک حشره کثیف هستی...
فردی با این اطلاعات محدود توانایی زندگی کردن در دنیای بیرون رو داشت؟
همه چیز شکل ترسناکی به خودش نمیگرفت؟
فردی با این همه خلاء روحی توانایی تجربه یک زندگی عادی رو داشت؟
اون از هر چیز زیبایی در دنیا خاطره بد داشت... زیباترین حس توی دنیا میتونست بوسیدن باشه اما ییبو از همونم دلزده شده بود...
اون نمیتونست پا توی جاده خوشبختی بگذاره؛ مگر اینه کسی پیداش میشد و براش نقش پا رو بازی میکرد...
کسی پیدا میشد و در نقش دو بال ظاهر میشد...
شاید اینطور ییبو میتونست زندگی کنه، نفس بکشه و حتی امید زندگی کسی باشه...
یک پسر شکسته با روحی زخمی، میتونست برای یک نفر امید به وجود بیاره وقتی خودش از تمام عناصر دنیا ناامید بود؟
ییبو با فکر پیدا شدن تلفن همراه، لرزید. سعی کرد با تمام وجودش نفس بکشه...
اون تمام ذرات حموم رو بلعید و داخل ریههای از کار افتادتش فرستاد و در انتها موفق شد.
برای اولین بار طعم موفقیت رو توی زندگیش چشید... اون نفس کشید... اون بدون نیاز به کمک کسی نفس کشید
اما با صحنهای که روبهروی چشمهاش در حال اتفاق افتادن بود، احساس کرد دوباره کسی باید باشه و بهش نفس کشیدن رو یاد بده...
مرد با وحشیانهترین شکل ممکن، در حال تجاوز به زن بود.
ییبو حتی توانایی بستن چشمهاشو نداشت. انگار که چشمهاش از کار افتاده بودند. صفر تا صد اون مرحله توی ذهن پسر حک شد....
زن با بدنی کثیف و پر از درد از روی زمین بلند شد و دوباره ییبو نتونست واکنشی نشون بده.
مرد خشنود از کاری که انجام داده بود، شلوارش رو بالا کشید. رو به ییبو گفت:
پسرم خوبی؟
توقع داشت ییبو لب باز کنه و بهش بگه خوبم؟
ییبو الان خالی بود... از هر چیزی خالی بود.
حتی دردی هم حس نمیکرد... فقط میدونست حالت تهوع داره... فقط میدونست باید چیزی که راه تنفسش رو سد کرده بود، بالا بیاره و فقط یک دقیقه زمان نیاز بود تا این کار رو انجام بده.
چیز خاصی نخورده بود اما با این وجود با تمام وجودش عق زد. رنگش زرد شده بود و بدنش سرما و گرمای وحشتناکی رو تحمل میکرد.
اگه زودتر از جهنم بیرون نمیرفت، دیگه هیچوقت نمیتونست بهشت رو حس کنه.
قلب ساده ییبو طاقت این همه عذاب رو نداشت.
اون پاک به این دنیا پا گذاشته بود... به همون پاکی هم میتونست پا به دنیای دیگه بگذاره یا زندگیش تو همین حوالی به پایان میرسید؟
آیا روحش به همین پاکی میموند؟
اگر یک قلب به پاکی قلب خودش پیدا میکرد، پاکی تا ابد در وجود ییبو نهادینه میشد!
************
مرد نزدیکش شد. روبهروش زانو زد و گفت:
نترس پسرم. تنبیه شد. دیگه نمیتونه کاری باهات داشته باشه.
دلیل ترسهای ییبو خود مرد بود...
از هر چیزی ترسناکتر خودش بود. حتی حسش از تاریکی هم بدتر بود.
ییبو میخواست حرف بزنه اما نمیتونست چیزی به زبون بیاره. زبونش قفل شده بود و فقط یک سری اصوات نامفهوم شنیده میشد.
مرد فهمید ییبو داخل شوک فرو رفته.
چیز عجیبی نبود. چندین بار هم این اتفاق افتاده بود و بارها ییبو رو با داروهای بیهوشی و آرامشبخش به دنیای خواب فرستاده بود.
دقیقا مثل الان که مرد در حال تزریق دارویی به بدن پسر بود. کم کم همه چیز تاریک شد و سیاهی اطرافش رو فرا گرفت و چشمهاش بسته شد
ولی قبل از اینکه عمیق به خواب بره، از ته دل خواست که هیچوقت چشمهاش باز نشه!
Sun Flower 🌻💫
Advertisement
Warlord
Kings bicker, nobles squabble and kingdoms war with one another. The age of heroes ended long ago, now is the age of decline when men with more entitlement than skill wage war for the smallest of slights. When adventrers roam deep into the wild places of the earth trying desperately to bring back the glory days of their trade, where a woman can't hope to walk alone and stay unmolested, where the strong eat the weak. But in the plains of Belador one individual knowns this cycle of strong eat weak far to well. And he is hungry. Author Note: I found the cover on pintrest, if the creator wants me to take it down I shall
8 113Kazuri
Weird savior to a demon race is born. Is he the good guy, or is he truly evil? Migurigum, emotionless beings on the physical plane, feared as demons by all. Geltun Migurigum, persecuted children who 'awaken', becoming something similar to these creatures. Sanji is a boy with amnesia who wakes up to find himself in the Geltun Migurigum school. Here he is bullied and weird phenomena occur around him. Sico is the second boy of prophecy whose family was killed by the Migurigum. He goes on a journey with an indestrutable sword to kill them all. Part 1- 12 chapters, brings the two main characters together. What is the goal of the Migurigum?
8 189Seedship
When humanity realized it, it was already too late. Earth was doomed but humanity could live on. The Starship Project was born and with it, the future of mankind may be preserved. Ryuzu, an artificial intelligence was placed in command of one of the millions of similar vessels that would each ferry 1100 humans to the 'promise land'. The journey will not be easy and only time will tell what fate awaits her passengers and captain. Story inspired by a free game on the Android Playstore of the same name.
8 206New To This
His life was destroyed in an instant, leaving him alone with no one by his side. So he starts over with a new name, new personality and one goal in mind, to live life to the fullest.-His life is simple, happy parents, happy friends, happy life, everything is good and everything feels good except or the fact that he holds a secret that no one should ever find out or it would all come to and end.
8 155I Promise // Haikyuu Nishinoya Yuu
Your pinkies intertwine, then your thumbs touch and lastly, he leans his forehead on yours and says "I promise."You and Nishinoya Yuu have been friends since you were 5 and he was 6. You both made a promise to get married in the future but was it real or simply a childish statement?(You are Misaki Haru in this story)
8 245Colorado Springs Drama
Sixteen-year-old Taylor Anderson is an average teenager living with her divorced mom and her older brother, Sam. When the family moves to Colorado, Taylor doesn't like this until she meets and falls for Jason, a fellow classmate. Chaos erupts when Sam goes overprotective about this. With this and teasing from a trio of mean girls, will it be too much for Taylor to handle?
8 53