《وقتی رسیدی که شکسته بودم》لطفا نجاتم بده جان
Advertisement
هر چیزی که اون اطراف وجود داشت، براش گنگ بود. کمی احساس اضطراب داشت. اون هیچوقت این همه آدم ندیده بود.
رنگ اتاق تغییر کرده بود. قلبش توی سینش داشت میکوبید و احساس میکرد بدنش در حال لرزیدنه.
اگه تمام آدمهای بیمارستان بد بودن چی؟ یعنی قرار بود توسط تک تک این افراد شکنجه بشه؟ قطعا اگه این اتفاق میافتاد، چیزی از پسر که حالا با دستگاه اکسیژن نفس میکشید، نمیموند.
چشمهاش باز بود اما نه پدرش رو میدید و نه مادرش رو. این میتونست خبر خوبی باشه؟
دکتر با دیدن چشمهای باز پسر، نزدیکش شد. ییبو میتونست حس کنه بدنش در حال عرق کردنه؛ طوری که کمرش کاملا خیس شده بود.
مرد متوجه حالت غیرطبیعی پسر شد. جلو اومد دستش رو بر روی پیشونیش گذاشت. دمای بدنش بالا بود و دونههای عرق روی پیشونیش نشسته بود. مرد متعجب از واکنشهای پسر، گفت:
جایی از بدنت احساس درد داری؟
وقتی به پدرش از دردهاش میگفت، دردهای بدتری رو تجربه میکرد.
الانم کمرش به شدت میسوخت اما میترسید چیزی بگه. فقط با اضطراب به چشمهای مرد زل زده بود.
دکتر از حرکات پسر متعجب بود. لرزش بدنش غیرطبیعی بود. ضربان قلب پسر بالا بود و این اصلا منطقی نبود.
مرد از جیب روپوشش تلفن همراهشو بیرون آورد. روی شماره مورد نظرش کلیک کرد:
جواب آزمایش بیمار اتاق 85 آماده شده؟ اگه آماده شده لطفا بیاریدش به اتاقم.
ییبو به تلفن همراه مرد خیره شد. بارها مادر و پدرش با این وسیله ازش فیلم گرفته و چندین بار با جاهای مختلف تماس گرفته بودند. زیاد کارکردشو بلد نبود؛ چون یک بار هم اجازه نداشت تلفن رو لمس کنه. فقط حافظه تصویریش خیلی خوب بود. دکتر رو به پرستار گفت:
داخل سرم داروی آرامشبخش تزریق کنید. کمی اضطراب داره و این طبیعیه. پدر و مادرش هنوز اینجان؟
: بله آقای دکتر. به زحمت جلوشونو گرفتیم وارد اتاق نشن.
مرد سرشو تکون داد. برای بار آخر به ییبو نگاهی انداخت و از اتاق بیرون رفت. پرستار هم بعد از تزریق آمپول از اتاق خارج شد.
حالا ییبو کمی خیالش راحت شده بود. داخل اتاق به جز خودش فرد دیگهای نبود.
تنها بودن حس خوبی داشت؛ چون لرزش بدنش کمتر شده بود. هر چند بدنش به شدت درد میکرد، اما این آرامش رو دوست داشت.
هر چند آرامش کاملا مصنوعی بود اما برای چند ساعت میتونست اون رو از جهنم به سمت بهشت هدایت کنه. آروم آروم چشمهاش بسته شد و هالهای از سیاهی اطرافش رو فرا گرفت.
********************
با صدای پچ پچ بیدار شد اما چشمهاشو باز نکرد. صدا براش از هر چیزی آشناتر بود. صدایی که هر شب قبل از خواب توی گوشهاش میپیچید و براش از زیباییهایی که داشت، میگفت:
به نفعشه که به دکتر چیزی نگه. اون مرد از من پرسید که هراس از اجتماع داره منم گفتم آره و پروندههای پزشکیش هست. اگه رفتاری نشون بده که همه چیز لو بره، اونوقت زبونشو میبرم.
انگار که داشت با تلفن صحبت میکرد. ییبو غیرارادی دستهاش مشت شد. همین باعث شد پدرش متوجه بیداری پسر بشه:
Advertisement
فهمیدم بیداری. چشمهاتو باز کن.
همون بار اول که پدرش حرفی میزد، باید بهش عمل میکرد؛ برای همین چشمهاشو باز کرد.
دیگه اون ماسک مزخرف روی صورتش نبود اما نگاههای مرد به اندازه کافی اذیتش میکرد و آزاردهنده بود.
مرد جلو اومد. دستش رو وارد موهای پسر کرد و بعد گفت:
چیزی که به دکتر نگفتی؟
ییبو سرشو تکون داد. مرد اخمی کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه، ییبو سریع گفت:
ببخشید... نه چیزی نگفتم.
مرد لبخندی زد. دست پسر رو گرفت. بوسهای بر روی دستش زد و گفت:
آفرین. تو پسر خوب منی...
ییبو جوابی نداد و فقط سعی کرد به آرومی دستش رو رها کنه اما هر چقدر بیشتر تقلا میکرد، به همون اندازه دستش بیشتر فشرده میشد.
همیشه جنگیدن براش گرون تموم شده بود؛ پس سعی کرد فقط بهش عادت کنه؛ مثل تمام وقتهایی که به درد کشیدن عادت کرده بود.
***************
دکتر برای معاینه مجدد اومده بود. رو به مرد کرد و گفت:
محیط زندگی شما چطوریه؟
: یعنی چی؟
دکتر پرونده رو بست و گفت:
بیماری تنفسی پسرتون به خاطر عفونتهای مداوم بدتر شده و اگر همینطور دست روی دست بذارید شدت بیشتری میگیره. محیط زندگیش باید کاملا بهداشتی باشه و به تغذیهای که داره، توجه بیشتری بشه.
بعد رو به ییبو کرد و گفت:
هر روز چه غذاهایی میخوری؟
در واقع مشکل همینجا بود. ییبو یا غذا نمیخورد یا اگر چیزی براش آماده میکردند، نمیدونست اسمش چیه؟ استرس گرفته بود. پدرش به زبون اومد:
ییبو همیشه...
اما حرفش با دخالت دکتر، نیمه تموم موند:
اجازه بدید پسرتون خودش جواب بده!
ییبو در حالی که دستهاش میلرزید، زانوهاشو بغل کرد و گفت:
من...من... نمیدونم اسمشو.
: اگه اسمشو نمیدونی اشکالی نداره، میدونی چه ترکیباتی داخلش بود؟
ییبو حتی اونم نمیدونست. اون هیچی از این دنیا نمیدونست... اون مثل یک نوزاد بود که باید چیزهای جدید رو تجربه میکرد. کمی به صورت پدرش خیره شد. دکتر گفت:
ییبو به من نگاه کن!
ییبو نگاهشو به دکتر داد. دکتر متوجه لرزیدن پسر شد؛ برای همین رو به مرد کرد و گفت:
شما لطفا بیرون بمونید.
: اما اون هراس از اجتماع داره!
نگران نباشید. فقط شما بیرون باشید.
پدرش با نگاه بدی از اتاق بیرون رفت. ییبو استرسش بیشتر شده بود. با ناخنش در حال کندن پوست دستش بود. طوری که کاملا دستش قرمز شده بود.
دکتر پرونده و تلفن همراهش رو بر روی میز کنار ییبو گذاشت. خودش هم کنار نشست و گفت:
ییبو اتفاقی داخل خونه میفته؟
ییبو فکر میکرد همه اتفاقهایی که سرش میان طبیعیه... این تصور رو داشت که همه پدر و مادرها یکجور هستند.
اما این مردی که روبهروش نشسته بود، زمین تا آسمون با مادر و پدر خودش فرق داشت. دکتر گفت:
یه تعریف کلی میتونی از اتاقت داشته باشی؟ دیوارهاش چه رنگیه؟ چیا داری داخل اتاقت؟ هر روز چه بازیهایی انجام میدی؟ چه غذاهایی میخوری؟
ییبو دستش رو مشت کرد و گفت:
پدرم میگه رنگ دیوارهای اتاقم قرمزه.
Advertisement
: همه چیز قرمزه؟ هیچ رنگ دیگهای نیست؟
ییبو با استرس سرش رو تکون داد. انتخاب رنگ قرمز برای دیوارهای اتاق مزخرفترین ایدهای بود که هر فردی میتونست پیاده کنه؛ مخصوصا برای پسری که نشونههای اختلال عصبی داره.
دکتر دوباره پرسید:
حالا از غذا بگو بهم. چه چیزهایی میخوری؟
: نمیدونم اسماشونو.
ایرادی نداره که نمیدونی... هر شکلی داره بهم بگو.
ییبو به گوشهای چشم دوخت و گفت:
یکم شبیه رنگ دیوارهای اتاقمه... شبیه آب نیست... سفته! همین!
دکتر هیچ تصوری از توصیفات پسر نداشت. رفتارهای پسر کاملا با ترس همراه بود.
دستهای پسر رو گرفت. دور دستش چیزی شبیه رد طناب بود. قصد پرسیدن سوال دیگهای رو داشت که با صدای داد و فریادی که از بیرون میومد، سریع از جاش بلند شد.
ییبو از اول تا اخر درگیر تلفن همراه شده بود. اگه دستش به تلفن میخورد، چه اتفاقی میفتاد؟
یعنی انقدر چیز مهمی بود که خانوادش اجازه نمیدادن بهش دست بزنه؟ با لرزش تمام گوشی رو برداشت. آروم زیر پتوش برد.
باید چیکار میکرد؟ اگه کسی میفهمید چی؟ اونوقت پدرش میذاشت زنده بمونه؟ با فکر مردنش، لبخندی زد. چی بهتر از این میتونست باشه؟
صدای پدرش بود. به وضوح میتونست حرفهاشو بشنوه:
پسر من اضطراب حضور فرد غریبه داره؛ اونوقت دکتر شما اجازه نمیده من پیش پسرم باشم. این دکتر به هیچ دردی نمیخوره. دردهای پسرمو فقط من میفهمم.
یکی از چیزهایی که باعث میشد ییبو استرس زیادی رو تجربه کنه، صدای بلند بود؛ مثل الان که داشت میلرزید.
با همون ترس گوشی رو داخل لباس زیرش گذاشت. امیدوار بود لباسش به اندازه کافی تنگ باشه تا بتونه فقط به اندازه مسیر خونشون که هیچوقت ندیده بودتش، گوشی رو نگه داره.
صدای پدرش رفته رفته بلند میشد:
من میخوام پسرمو از اینجا ببرم. اینجا فقط آدمای دیوونه جمع شدن.
ییبو گوشهاشو محکم گرفت. نمیخواست صدای بلندی بشنوه. ضربان قلبش بالا رفته بود.
در با صدای بدی باز شد. پدرش بود. دست پسرش رو گرفت و سعی کرد اون رو از روی تخت پایین بیاره. ییبو تمام بدنش درد میکرد و حالا کشیدنهای پدرش بیشتر بهش آسیب میرسوند.
دکتر جلو اومد. قصد داشت ییبو رو جدا کنه:
آقای وانگ ما باید آزمایشهای بیشتری از پسرتون بگیریم. بیماری اون داره بدتر میشه. اون مبتلا به اختلال عصبیه. شما با این کارهاتون فقط اوضاع رو براش سختتر میکنید.
پدرش داد زد و گفت:
اون پسر منه. صاحبش منم. حق دارم ببرمش پیش یه دکتر دیگه؛ نه یک آدم بیسواد مثل تو!
و بعد دست پسر رو گرفت و به زور بلندش کرد. همه افراد بیمارستان از همهمه دور اتاق ییبو جمع شده بودند. ییبو با دیدن اون همه آدم، احساس میکرد نفس کشیدن براش مشکل شده؛ برای همین سریع سرش رو پایین انداخت.
از طرفی استرس تلفن رو داشت. خوشبختانه شلوار و لباس زیرش به اندازه کافی براش تنگ بود؛ چون در نظر پدرش زیباییهاش بیشتر به چشم میومدن.
از بیمارستان بیرون اومدن. مرد با ضربه بدی ییبو رو داخل ماشین پرت کرد. تمام بدن پسر له شده بود. سرش به شدت درد میکرد. مرد پشت فرمون نشست و بلند داد زد:
دراز بکش و از پنجره بیرون رو نگاه نکن.
ییبو هر چی که پدرش گفته بود رو مو به مو اجرا کرد. استرس رسیدن به خونه رو داشت. نمیدونست این دفعه قراره چه بلایی سرش بیاد.
بعد از مدتی به خونه رسیدن. پدرش با عصبانیت تمام در ماشین رو باز کرد. ییبو احساس میکرد استخوانهای دستش زیر فشار انگشتهای مرد در حال شکستنه.
مرد بدون اینکه مراعات حال پسر رو کنه، اون رو از پلهها بالا برد و به داخل اتاق پرتش کرد.
ییبو جون نداشت بلند بشه. پدرش نزدیکش اومد. کمربندش رو باز کرد و بعد از اولین ضربهای که زد گفت:
حالا نمیدونی غذا چی میخوری؟ حالا داشتی با اون دکتر رمزی حرف میزدی؟ میخواستی از پیش ما بری؟
ضربه بعدی به پاهاش خورد. ییبو نمیتونست حرفی بزنه. به اندازه کافی اون داروها بدنشو بیحال کرده بودند و حالا با هر ضربه احساس میکرد یک تیکه از روحشم داره از بدنش پر میکشه.
بغضی توی گلوش نشسته بود، اما نمیخواست جلوی مرد اون رو بشکنه.
مرد از موهای بلند پسر گرفت و اون رو به سمت کمد برد. درش رو باز کرد و پسر رو داخل کمد پرتاب کرد و با صدای بلندی گفت:
سه روز اینجا میمونی، بدون آب و بدون غذا تا یاد بگیری با غریبههای صحبت نکنی.
بعد از گفتن این حرف اسپری پسر رو که به تازگی تهیه کرده بود، به سمتش پرتاب کرد؛ طوری که ابرو سمت چپش خراش برداشت.
در کمد رو بست و از پشت قفل کرد.
حالا ییبو میتونست سه روز در آرامش باشه؛ هر چند از تاریکی و فضای بسته میترسید. هر چند نفسش بالا نمیومد اما بهتر از کتک خوردن بود.
با ترس و لرز، دکمه شلوارش رو باز کرد. گوشی رو از شلوارش بیرون آورد. دکمه وسط رو فشار داد. نور صفحه زیاد بود. به این همه نور عادت نداشت.
قفل گوشی رو باز کرد. چندین بار دست پدرش دیده بود چطور باهاش کار میکنه. بر روی علامت تماس زد. شبیه به زنگ زدن بود. احتمال میداد همینجا میشه صحبت کرد. روی اولین شمارهای که افتاده بود، کلیک کرد.
قلبش داشت از سینش بیرون میافتاد. ضربان قلبش به شدت بالا بود. چند بار از اسپری استفاده کرد.
تلفن رو به گوشش چسبوند. با شنیدن صدایی احساس کرد، میتونه تا ابد اون صدا براش آرامشبخشترین چیز باشه:
چه عجب یادت افتاد برادری به اسم جان داری...
ییبو نمیدونست چه اتفاقی براش افتاد. فقط احساس کرد دیگه تحمل نداره...
بغضی که توی گلوش بود، ترکید و در حالی که اشکهاش تمام صورتش رو خیس میکرد، گفت:
من... من... اسمم ییبو هست. لطفا کمکم کن، لطفا نجاتم بده جان!
***************
🌻💫
Advertisement
- In Serial20 Chapters
Gamble
My name is Vak Tychus. Aside from the, regrettably striking name, there were very few things I'd judge, that made me - me. The name had to do with chance or fate. My last name was Latin, derived from the Latinized name Eutychus which was the combination of two Greek words corresponding to "good" and "luck, chance, and fortune." Now that you know why I'm so unhealthily and exceedingly prone to gambling I can begin to teach you why exactly I love it so much. There's a handful of things you'd have to know to really appreciate how to gamble. You'd be surprised at how much you can learn in two decades supposing you stuck with it your entire life. Although, there are some stark differences between betting a handful of cash and your life against monstrous creatures intent on your blood. Well, you learn a thing or two, if you can believe it. Here, in fact, we can start with the first one: Taking a risk. Try it now and start reading.
8 154 - In Serial37 Chapters
The Encroaching Rift [Dropped]
This is a story about a young teenager named Colm that had his whole life flipped upside down. On one random day, rifts began appearing across earth. Monsters that were once thought just to be myths began appearing, slaughtering anything in their sights. However all hope was not lost. With the opening of the rifts came a power that would enable humanity to survive. A power that was similar to a game.I took some elements from rpgs and incorporated them into the story.
8 127 - In Serial9 Chapters
Worlds Apart
I've been separated from society my entire life, bound to be out of reach for which I care for the most, forced to the gutters by my only salvation. Hope. Yet death came ever so slowly, I never wished to live a full life, however, fate loves to joke around but sometimes jokes aren't funny. Luke was a slave to modern society unable to break free from poverty, an orphan stripped of his home, abandoned to his own devices until the fateful day he closed his eyes his last and opened them anew as Argile. Chazillah with the title named Azure Dreamshaper for credit> Link: https://www.deviantart.com/chazillah/art/azure-dreamshaper-471719197 I currently have no permission for me to use the image, however, if the artist may message me giving permission to use or take down the image it would be kindly appreciated.
8 122 - In Serial16 Chapters
A Champion's Rise
Haunted by glimpses of his unknown past, tortured by the uncertainty of his present, and troubled by the implications of the future, it is clear that the last human in existence does not have it easy. Chased into a dark cave and lost in a bleak alien world, these aren't even most of the distressed human's worries: indeed, he has no idea who he is or how he got here. All that he does know is he not only left someone behind... but someone nearly killed him. To claim his revenge and find his past, the human will need to toss anything and everything he knows out the nearest metaphorical window as he begins to struggle his way through a galaxy located on the other side of the universe. And in this galaxy torn apart from war after war, he will find no hope except for the little he can take for himself. But perhaps, amongst some bizarre company, he might just find something better than that. For when you go beyond light and beyond hope... All one will see is the full force of Humanity's Will and Ambition. And this galaxy is ready for neither. PART ONE IN THE UPCOMING SERIES: A CHAMPION'S RISE
8 208 - In Serial7 Chapters
Avatar of Time
Under maintenance.Image is a placeholder from Alexander Mikhalchyk under Creative Commons licenses
8 158 - In Serial15 Chapters
The Bookworm {Jasper X Reader}
~1st under the #JasperSU tag ~2nd under the #JasperxReader tag When Jasper finaly agreed to join the Crystal Gems, Steven and the others thought it will be best for her to stay with you, in your home. One day, Jasper finds out about your hobby and wants to learn more.The little reading session of yours escalates and then you're left with a burning question if the person you love really loves you back.
8 113

