《⛓ only a servant ⛓》⛓End⛓
Advertisement
با شنیدن صدای تیک که نشون ار باز شدن در می داد هوسئوک با استرس از جاش بلند شد و گفت :
" ف ...... فک کنم تهیونگ اومده ....... اگه بفهمه تورو راه دادم کله ام رو می کنه "
بعد از گفتن این حرف هوسئوک به سمت اتاق دوید و قبل از اینکه در اتاق رو پشت سر خودش ببنده رو به جانگکوک کرد و گفت :
" من میرم تو اتاق ....... شما راحت حرف هاتون رو بزنید "
بعد هم در اتاق رو بست .
" هانیولی ........ عزیزم کجایی ؟ بیا ببین پاپا چی برات جایزه خریده "
تهیونگ همونطور که وارد پذیرایی می شد فریاد زد .
لحظه ای بعد وقتی که چشمش به جانگکوک افتاد عروسک بزرگی که برای هانیول خریده بود از دستش افتاد و چشم هاش گرد شد .
با بهت رو به جانگکوک گفت :
" تو اینجا چی کار می کنی ؟ چرا اومدی اینجا؟ "
جانگکوک چند قدم به تهیونگ نزدیک شد و گفت :
" اومدم تا باهات حرف بزنم "
تهیونگ اخمی کرد و گفت :
" حرف ؟؟؟؟ من حرفی با تو ندارم "
جانگکوک با عجز گفت :
" به خاطر خدا انقدر لج نکن تهیونگ فقط چند دقیقه "
بعد از گفتن این حرف اشاره ای به مبل روبروی خودش کرد .
تهیونگ بعد از نشستن رو مبل ، منتظر به جانگکوک نگاه کرد .
جانگکوک لب هاش رو با زبونش تر کرد و گفت :
" می دونم ....... می دونم که خیلی بهت بدی کردی و الان در کمال پررویی اینجا نشستم و دارم باهات حرف می زنم . اومدم بهت بگم که غلط کردم ....... بگم که میخوام برگردی ...... زندگیم بعد از رفتن تو جهنم شده تهیونگ ....... اون روز وقتی که اومدم توی خونه و تو و هانیول رو ندیدم فک کردم این فقط یه بازی مسخره است ، اما وقتی پدر همه چیز رو بهم گفت فهمیدم که من با حماقت هایی کردم از دستت دادم . "
Advertisement
دست هاش رو توی هم گره زد و ادامه داد :
" وقتی که فهمیدم برای همیشه رفتی ، همه جا دنبالت گشتم ....... به عالم و آدم التماس کردم که جای تورو بهم بگن ........ اما همه اونا در کمال بیرحمی پسم زدن "
مستقیم توی چشم های تهیونگ نگاه کرد و گفت :
" می دونم که اذیتت کردم ......... بهت کم توجهی کردم . من احمق فقط به خاطر اینکه مادرم رو ناراحت نکنم تن دادم به کارهایی که هیچوقت دلم نمیخواست انجامشون بدم ......... ازدواجم و با رزا و همه کارای دیگه ای کردم ....... حماقت بودن ......... حماقت محض . "
جانگکوک نفس عمیقی کشید و به تهیونگ ساکت نگاه کرد :
" مدارکی که پدر اون روز توی رستوران بهت دادرو یادته ؟
اون مدارک عامل همه بدبختی های ماست .
مادرم یه آدم فقیر بود که وقتی با پدرم ازدواج کرد چهار دست و پا افتاد تو خمره عسل . وقتی که من با تو ازدواج کردم فک کرد که تو قراره جایگاه اونو تضعیف کنی .......فک کرد که قراره همه اموال پدر منو بالا بکشی و بری .
برای همین با جون تو منو تهدید کرد . کاری کرد که من برای نجات جون تو دست به همه اون کارها بزنم . وقتی هم که هانیول به دنیا اومد ...... توهم های مادرم چند برابر شد . با رزا دست به یکی کردن و هزار جور پدرم رو تهدید کردن . برای همین پدرم مدارک رو داد دست تو که مادرم هرجا رو هم گشت نتونه مدارک رو پیدا کنه .
همه اینا به خاطر نجات جون خودت بود ...... وقتی که تونستم مادرم و رزا رو سرجاشون بشونم و بیام همه چیز رو بهت توضیح بدم تو نبودی حالا اینجام که بهت بگم بعد از فهمیدن همه حقایق این تویی که تصمیم میگیری با من بیای ...... یا نه "
تهیونگ بالاخره زبون باز کرد و گفت :
" رزا و دخترش چی شدن ؟؟؟؟؟ مادرت چی شد ؟؟؟"
Advertisement
جانگکوک کم مکث کرد و گفت :
" از رزا جدا شدم ........ پدرم هم با تحدید مقام و موقعیت داییم توی آمریکا تونست مادرم رو رام کنه و کاری کنه که به غلط کردن بیوفته "
تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت :
" کاری به بقیه چیزا ندارم ........ ولی تو خیلی من رو اذیت کردی ...... با اون حرف هایی که شب آخر بهم زدی خیلی آزارم دادی ........ "
جانگکوک از جاش بلند شد و گفت :
" فک می کنم با این چیزا ...... جوابت منفی باشه ....... من میرم تا بیشتر از این اذیتت نکنم تهیونگ "
بعد از گفتن این حرف از جاش بلند شد و با بغضی که توی گلوش لونه کرده بود به سمت در رفت .
همون موقع بود که تهیونگ به حرف اومد :
" اما با وجود تمام کارهایی که باهام کردی ...... من احمق هنوز عاشقتم ...... این قلب بی جنبه ام همین الان می خواد از سینم بیرون بیاد و فریاد بزنه که فقط برای بودن با تو میتپه ....... من احمق هنوز دوستت دارم ....... هنوزم میخوامت جانگکوک "
جانگکوک نایستاد تا بیشتر گوش بده به سمت تهیونگ برگشت و تهیونگی رو که با چشمای خیس و دستای باز به سمتش استاده بود رو بغل کرد :
" دلم برای بغل کردن و بو کردنت تنگ شده بود تهیونگم ........... خوشحالم ...... خوشحالم که دوباره برگشتی "
بعد از بیرون اومدن تهیونگ از توی بغلش حلقه ای رو که خیلی وقت بود توی گردنش نگه داشته بود رو خارج کرد و از زنجیر جداش کرد .
دست های ظريف تهیونگ رو گرفته و انگشتر رو دوباره دستش کرد :
" این رو جا گذاشته بودی ....... تهیونگم "
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خب
این داستان هم تموم شد
انقدر گفتین هپی اند کن هپی کن که جرات نکردم سد اندش کنم🤣🤣
به نظرتون یه افتر استوری هم بنویسم ؟؟؟
اگه یه داستان دیگه شروع کنم بارهم همراهیم میکنید؟
❤❤❤
Advertisement
Calamity Mandate
Beneath the peaceful surface of a nation, a conflict between royal factions and secret organizations is coming to a boil. Drawing upon esoteric energies, those with Exalted powers rule supreme as they fight to shape the world in their vision. Yuzu, a simple pawnshop owner's daughter finds herself in possession of a mysterious ornate chest that has the power to manipulate destiny. Her normal life in an asian influenced Victorian era changes dramatically as she gets plunged deep into a dangerous, mystical world filled with secret rituals, horrifying monsters and ancient gods. Follow Yuzu as she entangles herself in the threads of fate to save her friends and family from the dark forces rising from the depths. She must develop her powers as an Exalted, find allies and unravel the mysteries that govern the course of history. The delicate balance that holds the nation in check has already been disrupted. How far will those ripples spread? - Author's Note - This story starts quite slowly, and takes until about Chapter 16 to get rolling. I wrote this to be the kind of story you can really get into, where the world and characters are fleshed out and when the action happens it makes sense and hits hard. Thank you for reading. Update Schedule: Every Wednesday and Sunday at 5PM PST (8PM EST)
8 5924The Beast Gamer
Brady Omuan has always been the good kid at school. He seems like perfect child who has no problem with life.Seems. His parents divorced when he was 13 because his mother cheated on his dad.He may be the perfect child in real life but in game... He's a bit crazy...This is my first attempt at writing so please tell me of any and all mistakes I make and any suggestions you may have please share them. I would like to mention how some people have been hating on my story because of chapter four. This is a MATURE tagged book for a reason so please be mature when reading my fiction and keep an open mind.I have a mentor who has been helping me improve my Fiction and me as a writer so I have been working on editing older chapters. So far I have edited chapter 1, and 2.
8 164Seizing Iron
A man discovers in the most terrible of ways a hidden truth of the world. Monsters exist, and now he's one of them.
8 62All The Dead Sinners
A young man named Desmond applies for an elite academy of soldiers, to become one and avenge all he lost, but ends up embroiled far faster than he ever thought in a war where a world of magic and a world of technology collide. Release Schedule: Updates every Saturday. This story is also on my personal site, where chapters will be released a day earlier. Click here to read this story in Spanish.
8 265In the Sky with Diamonds » s. hyde
"Why do you only call me when you're high?""But I'm always high."that seventies showseason one-season six + epiloguehighest rankings: 1 in 70s 1 in 1970s 1 in hydefanfic 1 in stevenhyde 2 in that70sshow 563 in fanfiction completed 12.31.182017 © an_intellectual
8 73ᴇꜱᴄᴀᴘᴇ [ʏᴀꜱᴜ x ꜰ ʀᴇᴀᴅᴇʀ]
⋆* 🎀 𝘌𝘴𝘤𝘢𝘱𝘦 [𝘠𝘢𝘴𝘶 𝘹 𝘍 𝘳𝘦𝘢𝘥𝘦𝘳] 🎀 *⋆Cover by : noob.daddae (instagram)A/n :(this boy get simped a lot yet gain not so many fanfic about him-)Many years ago there was an accident where our beloved Samurai Kusonoki Masashige went missing ofc everyone began to panic for their most strogest Samurai gone without any information,not so long after another Masashige ancestors went missing one by one,there was many people try to gethered more information about this accident but sadly most of these people found dead..after that tragedy no one dares to continue these 'research'. years went by it become peaceful days that until more people went missing.(Y/n) (L/n) the girl who sucessfully escape from that 'witch' Sama grasp but in the end she had to made a deal with Sama for her Mother live she accept her fate to be one of this monsters she used to fight against.She just hope someone will free her..maybe she will meet this 'knight in shining armor' and save her from all these nightmare?•> This book may contain :- blood- murder- gore (not that much)- not really good english- bullying- family issue- every character used on this book belong to MUCDICH the development of a game called 'the mimic' in roblox except Y/n who created by you (Reader) and OC that i create to helping the story go on.!keep on mind this book not contain any lemons!
8 113