《⛓ only a servant ⛓》⛓part 11⛓

Advertisement

دو ماه بعد :

" بگو هیونگ ........ هی _ یونگ "

هانیول همونطور که توپ توی دستش رو روی دستش میکوبید گفت :

" مینی "

جیمین آهی کشید و گفت :

" اگه بهم نمیگی هیونگ حداقل بگو جیمین ...... آخه مینی چیه دیگههههههه "

یونگی هانیول رو از بغل جیمین بیرون کشید و روی پای خودش نشوند :

" فک کردی برادرزاده ی من به هرکسی میگه هیونگ؟!

نخیر ........ هانیولی من فقط به من میگه عمو "

بعد از حرفش نگاهی به هانیول کرد و ضربه ی ارومی روی نوک دماغش زد .

هانیول دست و پایی زد و خودش رو از توی بغل یونگی بیرون کشید و با پاهای کوچولوش که تازه راه رفتن یاد گرفته بودن به سمت آشپزخونه رفت و در همون حین جیغ زد :

" پاپا "

با گفتن حرفش تعادلش رو از دست داد و با باسن روی زمین فرود اومد ....... اینبار چهار دست و پا به سمت تهیونگ حرکت کرد .

تهیونگ نگاهی به هانیول کرد و گفت :

" چی میخوای عسلم ؟"

هانیول با کمک پارچه شلوار تهیونگ بلند شد و گفت :

" بگل "

درست زمانی که تهیونگ خم شد تا پسرش رو بغل کنه زنگ در به صدا در اومد .

هانیول با قدم ها کوچیک و نامتعادلش به سمت در راه افتاد .

اما توی راه ، با دیدن جانگکوک که از در ورودی وارد شد ، دوباره راهش رو کج کرد و سمت تهیونگ رفت .

چشماش رو تا جای ممکن درشت کرد و دستاش رو روبه تهیونگ باز کرد .

تهیونگ لبخندی زد و هانیول رو توی بغلش بلند کرد و بوسه ی محکمی روی لپش گذاشت .

و درست توی همون لحظه بود که تهیونگ تونست صدایی که تازگی ها خیلی ازش متنفر رو بشنوه .

بی اراده دستاش رو دور هانیول محکمتر کرد و سمت پذیرایی را افتاد .

بعد از یک ماه اون اینجا ........ دوباره اومده بود تا وجود نحسش رو نشون بده و بره .

Advertisement

جانگکوک با دیدن هانیول توی بغل تهیونگ لبخندی زد و دستاش رو سمت هانیول دراز کرد :

" سلام رفیق ...... چطوری؟ "

هانیول نگاه کوچکی به جانگکوک انداخت و بعد سرش رو توی گردن تهیونگ برد .

تهیونگ سلام ارومی به جانگکوک داد و با هانیول توی بغلش به سمت محفظه ی بازی که مخصوص هانیول بود رفت .

پسرش رو اون تو نشوند و خودش به سمت جیمینی که روی کاناپه نشسته بود رفت .‌

جیمین با دیدن اشاره یونگی بهش ، از جاش بلند شد و صداش رو صاف کرد :

" تهیونگ ........ ما دیگه میریم ....... ممنون از پذیراییت "

تهیونگ لبخندی زد و برای بدرقه هیونگ هاش رفت ‌.

با رفتن هیونگ هاش ، لبخند هم از روی لبای تهیونگ رفت .

اسکان های قهوه و ظرف های میوه رو جمع کرد و توی آشپزخونه رفت .

بعد از شستن ظرف های ، سمت هانیولی رفت که روی زمین بازی میکرد .

هانیول رو از روی زمین برداشت و سمت پله ها رفت .

بدون اینکه به جانگکوک نگاه کنه گفت :

" هروقت خواستی بری برق هارو خاموش کن "

جانگکوک با تعجب به تهیونگ نگاه کرد و دنبالش از پله ها بالا رفت :

" تهیونگ ...... باز چی شده ؟؟"

تهیونگ هانیول رو روی تخت خوابوند و لباس هاش رو از تنش درآورد ، همونطور که داشت لباس های جدید رو تن هانیول می کرد گفت :

" چیزی نشده "

جانگکوک با بیچارگی جواب داد :

" پس چرا اینجوری میکنی ؟؟؟ "

تهیونگ سر گفت :

" چجوری میکنم؟"

جانگکوک گفت :

" همینجوری ...... اینجوری که صحبت میکنی ...... بهم نگاه نمی کنی "

تهیونگ پوزخندی زد و گفت :

" دقیقا دارم همونکاری رو میکنم که تو با من و این بچه می کنی "

جانگکوک خواست ادامه بده که صدای هانیول جرمش رو قطع کرد :

" پاپا ....... نام نام "

تهیونگ لبخندی به پسرش زد و گفت :

" الان برات شیر میارم عسلم "

Advertisement

جانگکوک چند دقیقه به هانیول خیره موند و گفت :

" اون ....... اون الان حرف زد؟؟"

تهیونگ ار اتاق خارج و گفت :

" مگه برات فرقی هم میکنه ؟"

جانگکوک بی توجه به سوال تهیونگ پرسید :

" کی حرف زدن یاد گرفته؟؟ "

تهیونگ همونجور که شیر گرم شده رو توی شیشه شیر می ریخت گفت :

" دوماه پیش ....... اون حتی الان راه رفتنم یاد گرفته ....... ولی تو پیشش نبودی ..... نه توی اولین قدم هاش کنارش بودی ...... نه وقتی اولین کلمه اش رو گفت "

جانگکوک با شرم سرش رو پایین انداخت و گفت :

" من ....... "

اما تهیونگ حرفش قطع کرد:

" لازم نیست چیزی بگی ...... خودم میدونم پیش اون زن هرزه ات بودی "

اندازه یک ثانیه ..... فقط یه ثانیه طول کشید تا سوزش بدی رو توی دهنش احساس کرد و بعد جریان باریک و گرمی رو که از دهنش سرازیر شده بود .

چشمایی که حلقه های اشک توش بوجود اونده بود را بالا آورد و به جانگکوک نگاه کرد :

" دفعه آخرت باشه درباره رزا اینجوری حرف میزنی ...... مامان راست می‌گفت ...... تو امثال تو یه مشت آدم کثافت و قدر نشناسین ....... بی چشم و رو و هرزه "

و بعد از این حرف بود که صدای کوبیدن در شنیده شد .

تهیونگ شکست ...... صدای شکسته شدن قلبش به وضوح شنیده شد ...... تلفنش رو درآورد .

با همون شماره همیشگی تماس گرفت و منتظر موند تا جواب بده .

بعد از چند بوق صدای پیرمرد از پشت تلفن شنیده شد .

" _ پسرم "

" می خوام برم ...... می خوام پسرم رو بردارم و برم یه جای دور ....... میتونین کمکم کنید ؟ "

مرد پست خط لحظه ای تحمل کرد و گفت :

" _ با جانگکوک دعوا کردین ؟؟؟ "

تهیونگ دوباره بپرسید :

" کمکم میکنید ؟؟؟ "

" _ کجا میخوای بری ؟؟؟؟ تا فردا همه کارهات رو راه میندازم پسرم "

" چین ....... زادگاهم "

" _ باشه هنه پیز رو آماده میکنم "

" فقط ...... هیچکس هیچی نفهمه ..... بین من و شما بمونه "

" _ باشه ...... از طرف من هانیول رو هم ببوس "

تهیونگ جوابی نداد و تلفن رو قطع کرد .

" بالاخره یه روزی انتقامم رو ازت میگیرم جئون جانگکوک ........ انقدر زنده میمونم تا زمین خوردنتو با چشمای خودم ببینم "

اون تهیونگ دیگه مرده بود ....... دیگه تموم شد هرچی تحمل کرده بود ...... میرفت و از این کشور دور میشد ....... با پسرش یه زندگی آروم تشکیل می‌داد ........ بدون جانگکوک ...... درسته ....... بدون جانگکوک

    people are reading<⛓ only a servant ⛓>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click