《⛓ only a servant ⛓》⛓part 8⛓

Advertisement

حرف های تهیونگ خیلی تحت تاثیر قرارش داده بود .

دلش میخواست از این به یعد یه‌ پدر نمونه بزای پسرش باشه و یه همسر نمونه برای تهیونگ .

می خواست کاری کنه هانیول هیچ وقت چیزی تو زندگیش کم نداشته باشه .

دلش می خواست مثل یه پدر واقعی ، پیش پسرش زندگی کنه .

دوست داشت هر روز پیش تهیونگ و پسرش باشه ، وعده های غذایی رو با اونا بخوره ، با پسرش بازی کنه ، همسرش رو برای خرید بیرون ببره ، شب ها کنار تهیونگ بخوابه و محکم بغلش کنه .

این ها آرزویی هایی بودن که‌کوک در حال حاضر داشت .

♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤

با وارد شدن به خونه به خونه ، ساکش رو گوشه ای پرت کرد و هانیول رو روی مبل گذاشت .

نگاهی به جانگکوک که مثل بچه هایی که آبنبات دیگران رو دزدیدن کناری وایستاده بود ، نگاه کرد .

بهش اشاره کرد تا روی مبل بشینه .

به سمت آشپز خونه رفت و قهوه جوش رو روشن کرد .

با شنیدن گریه ی ریز هانیول از آشپزخونه بیرون رفت .

چشمش به صحنه ای خورد که سه هفته منتظرش بود .

جانگکوک هانیول رو بغل کرده بود ، اما هانیول با گریه های نازکش داشت نارضایتیش رو نشون می داد .

تهیونگ به سمت جانگکوک رفت و هانیول رو از بغلش بیرون آورد .

هانیول به محض اینکه توی بغل تهیونگ رفت ، ساکت شد .

جانگکوک نارحت زمزمه کرد :

" منو دوست نداره؟ چرا بغل من نموند ؟ "

تهیونگ غره ای داد و گفت :

" اون فقط باهات غریبی می کنه "

جانگکوک با شنیدن این حرف بهت زده به تهیونگ نگاه کرد.

و تمام اون روز جانگکوک سعی می کرد با بازی کردن با هانیول کمی باهاش دوست بشه .

اما اخلاق هانیول درست مثل تهیونگ بود ، خیلی زیاد طول می کشید تا به کسی اعتماد کنه .

♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤

نه ماه بعد :

همه ما ادم ها ، با یه سری حرف ها سریع خام و قانع میشیم .

Advertisement

همیشه فکر می کنیم همه چی قراره طبق گفته ها و قول و قرار ها پیش بره .

اما اینطور نیست !!!!!!

یعنی ....... شاید باشه .

اما برای تهیونگ و جانگکوک ، اینطوری نیست .

امروز دقیقا نه ماه از اون روز میگذره ، روزی که جانگکوک قول یه پدر نمونه بودن رو به خودش و تهیونگ داده بود ، اما ..........

قول هم مثل قول های قبل بود ، زود گذر و فراموش شدنی ‌.

تهیونگ سرش رو روبه پنجره تکیه داد و به بیرون نگاه کرد .

به این فکر کرد که سئول چقدر زمستون های قشنگی داره .

زمین پر از برف شده بود و همه جا رو سفید پوش کرده بود .

می تونست شرط ببنده اگه هانیول بیدار بشه و بفهمه که برف اومده کلی جیغ و داد راه میندازه و تهیونگ رو مجبور می کنه که بیرون ببرتش .

با شنیدن صدای پا روش رو از پنجره گرفت و به هانیولی داد که داشت به سمتش چهار دشت و پا می کرد .

چند هفته پیش هانیول تازه نشستن و چهار دست و پا کردن رو یاد گرفته بود و از اون روز دیگه به تهیونگ اجازه نمی داد که بغلش کنه مگر وقتایی که خودش این اجازه رو به تهیونگ می داد .

قبلا مادرش بهش گفته بود که توی 9 ماهگی اولین کلمه اش رو گفته و تهیونگ توی این ماه هر لحظه منتظره که اولین کلمه رو از دهن پسرش بشنوه .

با نزدیک تر شدن هانیول بغلش کرد و روی پای خودش نشوندش تا بتونه بیرون رو نگاه کنه .

هانیول دو دستش رو روی پنجره گذاشته بود و با دقت به بیرون نگاه می کرد .

تهیونگ آروم زیر گوش پسرش نجوا کرد :

" برف اومده ؟ آره هانیولم ؟ ببین همه جا سفید شده ...... "

هانیول چشم های کوچولوش رو به تهیونگ دوخت و دستش رو به پنجره کوبوند و صدا های نامفهومی از خودش درآورد .

Advertisement

" می خوای بری بیرون؟؟؟ آره عسلم؟؟ بیرون خیلی سرده ...... اگه هانیولی رو ببرم بیرون مریض میشه ...... مگه نه ؟ هانیولی من هنوز خیلی کوچولوعه ...... زود مریض میشه "

با دست و پا زدن هانیول اون رو از روی پایین گذاشت و خودش سمت آشپزخونه رفت تا چیزی گرم کنه و برای ناهار‌ بخوره .

اما با دیدین هانیول که دوباره داره سمت گلدون سنگی و بزرگ میره به سمت اون حرکت کرد .

توی یک حرکت هانیول رو از روی زمین بلند کرد و بغلش کرد .

ضربه ارومی روی باسن پوشک شده ش زد و با خنده گفت :

" مگه‌ نگفتم دیگه سمت گلدون نرو ها ؟! چرا انقدر حرف گوش نکنی کوچولو ؟؟ "

هانیول بلند خندید و با انگشتای کوچولوش دماغ تهیونگ رو چنگ زد .

تهیونگ بوسه ای سر انگشت های هانیول گذاشت و روز زمین گذاشتش تا هرجا میخواد بره .

اما با شنیدن صدایی سر جاش ایستاد .

" پ ...... پا ..... پاپا "

با بهت به طرف هانیول برگشت و بهش نگاه کرد .‌‌‌‌

هانیول دستاش رو به طرف تیونگ گرفت و اینبار بدون مکث گفت :

" پاپا "

تهیونگ به سمت پسر کوچولوش دوید و محکم بغلش کرد :

" جان پاپا ....... کوچولوی من ....... هانیولی من بالاخره اولین کلمه شا رو گفت "

هانیول از این همه توجهی که از سمت پاپاش می گرفت خوشحال بود .

سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشت و گردنش رو میک زد .

تهیونگ اما توی دنیای دیگه ای سیر میکرد .

خیلی خوشحال بود که اولین حرفی که پسرش زده اسم خودش بوده .

" باید امشب یونگی هیونگ و جیمینی رو دعوت کنیم و باهم جشن بگیریم ......... هانیول من امروز اولین کلمه اش رو گفته پس باید کلی شادی کنیم "

تهیونگ خوشحال بود ....... اون بدون جانگکوک هم خوشحال بود ........ دیگه بود و نبود جانگکوک براش فرقی نمی کرد ......... انقدر وجودش براش کمرنگ شده بود که برای جشن اولین کلمه پسرش هم دعوتش نکرد .

♡♡♡♡♡♡♡♡♡

خب کلوچه هاااااااااااا

اینم از این پارت

ووت و کامنت یادتون نره

شرطمون تا هفته دیگه باشه :

75 تا ووت

30 تا کامنت

اسپم هم نکنید لطفا😙😙😙😙

    people are reading<⛓ only a servant ⛓>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click