《⛓ only a servant ⛓》⛓part 7⛓
Advertisement
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
تهیونگ مبهوت به یونگی زل زد .
باورش نمی شد ....... بعد از سه هفته میتونست جانگکوک رو ببینه .
حسش معلوم نبود ....... از یه طرف خوشحال بود ، از یه طرف هم ناراحت .
نمی دونست قراره چه اتفاقی بیوفته ........ یعنی جانگکوک از دستش عصبانی بود ؟؟؟
به هانیولی که لخت روی زمین دراز کشیده بود زل زد ........ با دیدن پسرش تمام اون فکر ها از ذهنش بیرون رفتن ....... لبخندی زد و لباس کوچولویی که برای پسرش آورده بود رو آروم تنش کرد .
یونگی وارد اتاق شد و کنار تهیونگ روی زمین نشست . هانیول رو که حالا لباس تمیز تنش بود رو بغل کرد .
تهیونگ با دیدن حالتی که یونگی هانیول رو بغل کرده بود آهی کشید و هانیول رو از بغلش گرفت :
" هیونگ ........ هزار دفعه بهت گفتم اونجوری بغلش نکن ....... اون هنوز خیلی کوچیکه و استخون هاش ضعیفه ....... اونجوری که تو بغلش میکنی ممکنه گردنش بشکنه "
یونگی تک خندی کرد و گفت :
" تو از الان داری اونو لوس بار میاری تهیونگ ........ اون وارث بعدی جئون هاست باید قوی باشه "
تهیونگ چشم غره ای به هیونگش رفت و گفت :
" می دونم هیونگ اون باید قوی باشه ....... اما نه وقتی تازه سه هفته اشه "
یونگی بی هوا هانیول رو از بغل تهیونگ گرفت و روی دستش خوابوندش .
" تورو نمی دونم اما من و لیمو میخوایم بریم چرت بزنیم ......... توعم بتمرگ همونجا و آنقدر به اون جانگکوک عوضی فکر کن تا مغزت منفجر بشه "
تهیونگ بخاطر حرف های یونگی خندید و شروع به جمع کردن ریخت و پاش های وسط اتاق کرد .
با صدای زنگ در لباس هایی که دستش بود رو دوباره روی زمین ریخت و به سمت در رفت .
در رو باز کرد .
جانگکوکی رو دید که با چشم های سرخ پشت در ایستاده .
لبخندی زد و خواست سمتش بره و بغلش کنه اما با سیلی که توی صورتش خورد سر جاش متوقف شد .
Advertisement
جانگکوک داخل خونه شد و درو محکم پشت سرش بست .
یونگی با دیدن صورت تهیونگ که جای انگشتای جانگکوک روش مونده بود عصبانی شد ، هانیول رو دست جیمین داد و به سمت جانگکوک رفت :
" چته ؟؟؟؟؟ چرا باز افسار پاره کردی ؟؟؟؟؟ باز اون لیسای هرزه و مامان چی بهت گفتن که اومدی اینجا و داری سر تهیونگ خالی میکنی ؟؟ "
جانگکوک نگاهش رو به یونگی داد ....... در عرض یک ثانیه با دیدن عصبانیت هیونگش و صورت سرخ شده ی تهیونگ به خودش اومد .
به سمت تهیونگ رفت که صورتش رو نوازش کنه اما با عقب رفتن تهیونگ سر جاش ایستاد .
سکوت آزار دهنده ای همه خونه رو فرا گرفته بود ....... اما صدای نازک گریه ی هانیول اون سکوت آزاردهنده رو شکست .
تهیونگ اشک هایی که روی گونه هاش جاری شده بود رو پاک کرد و به سمت جیمین رفت تا هانیول رو از تو بغلش بگیره .
بعد از بغل کردن هانیول به سمت اتاقی که لوازمشون توش بود رفت .
همه لباس ها و لوازمی که برای خودش یا پسرش بود رو جمع کرد و توی ساک ریخت و زیپ ساک رو بست .
ساک تو برداشت و هانیول رو توی کریر کوچکش گذاشت .
جیمین داخل اتاق اومد و با دیدن تهیونگ که داره حاضر میشه با تعجب پرسید :
" تهیونگ ؟؟؟؟؟ چیکار داری میکنی ؟؟؟؟ "
تهیونگ آروم جواب داد :
" دارم میرم هیونگ "
جیمین ساک رو از دستش کشید و گفت :
" کجا میری ؟؟؟؟؟ تو همون حالت درست خوب نشده ....... یکم بیشتر بمون بزار حالت خوب بشه ....... اینجوری هم من صبحا که یونگی میره تنها نیستم "
تهیونگ ساک رو از دست جیمین کشید و گفت :
" بهتره که برم هیونگ ........ اینجوری دیگه مزاحمتون هم نیستم ........ همین سه هفته ای هم که اینجا بودم به خاطر حرف پدر اومدم "
جیمین خواست باز هم مخالفت کنه ، ولی با بیرون رفتن تهیونگ حرفش رو خورد .
Advertisement
تهیونگ به سمت در ورودی رفت و کفش هاش رو پوشید .
یونگی دستش رو شونه ی تهیونگ گذاشت و گفت :
" هر وقت خواستی دوباره اینجا بیا ....... اگر هم جانگکوک اذیتت کرد به خودم بگو نه کس دیگه ای ....... باشه؟ "
تهیونگ لبخندی کم رنگی زد و باشه ای گفت .
توی ماشین هردوشون سکوت کردن و تنها صدایی که شنیده می شد صدای هانیول بود که بخاطر دور بودن از بغل تهیونگ نق نق می کرد .
بعد از چند دقیقه جانگکوک سکوت رو شکست :
" چرا بهم نگفتی ؟؟ "
تهیونگ بدون اینکه سمت جانگکوک برگرده پرسید:
" چیو نگفتم ؟ "
جانگکوک کمی شیشه رو پایین داد و گفت :
" اینکه پسرم به دنیا اومده ....... می دونی تو این سه هفته لعنتی که هیچ خبری ازت نبود چی کشیدم؟؟؟؟ من حتی اسم پسرم رو هم نمی دونم "
تهیونگ نگاه سردی به جانگکوک کرد و گفت :
" هانیول ........ اسمش هانیوله "
بعد از کمی سکوت ادامه داد :
" درمورد اون سه هفته هم پدر گفت بهت هیچی نگم "
جانگکوک فرمون رو فشار داد و گفت :
" چرا وقتی حالت بد شد به من زنگ نزدی ؟ "
تهیونگ پوزخندی زد و جواب داد :
" زنگ زدم ........ اما جواب ندادی "
با رسیدن به خونه ماشین از حرکت ایستاد ......... تهیونگ هانیول رو بغل کرد و قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه گفت :
" قبلا وقتی بهم بی محلی می گردی و بیشتر وقتت رو با لیسا میگذروندی این فقط من بودم که اذیت میشدم ........ اما از این به بعد وقتی به من بیمحلی کنی ....... این فقط من نیستم که ناراحت میشه ....... بلکه یه نفر دیگه هم اینجا هست که به وجودت نیاز داره و از نبودت ناراحت میشه "
و بعد از این حرف در ماشین رو باز کرد و پیاده شد .
و این جانگکوک بود که به فکر فرو رفت .
♤♤♤♤♤♤♤
سلام کلوچه هاااا
حالتون چطوره؟؟؟
اینم از اینننننننننن پارتتتتتت💛💛🙆♀️
خب برای پارت بعدی شرط ووت داریم✋🙆♀️
شرط ووت : 75 تا
وقتی شرط رو برسونید هفته بعد چهارشنبه پارت آپ میشه🖇❣
اگر هم که نرسونید کلا آپ نمیشه😇😙
Advertisement
- In Serial22 Chapters
Scaling Skeleton (Inside Online)
Sean Fox needs money. Money to pay off loans. Money to pay rent. Money to live. Being a fresh college graduate, Sean moves to Raston City in hopes of landing it big. But it's been half a year and the only job he's been able to land is being a barista at a coffee shop downtown. The job keeps him alive, but it doesn't cut it. He needs more. Otherwise, he’ll have to move back home. Then a big shot from the company that created the hit VRMMORPG, Inside Online, contacts him and offers him a golden opportunity. Could this change his life? Or did he take the devil’s deal? ____ Updated first on Patreon, then on RR.
8 198 - In Serial7 Chapters
The FINAL Dungeon
A "young" unnamed gem, one blessed with the sentience required to regulate the world's mana, is suddenly thrust into the limelight when every other Dungeon is destroyed. Will its empowered abilities and wits be enough to survive a hostile world...? The Elder Goddess of Magic, Mystiq, is caught off-guard when an upstart New God decides he might be better for the job. With the destruction of much of her work, Mystiq is the weakest she has been in eons. Not all is lost, but if what is left cannot rise to the occasion... It might as well be. The Final Dungeon and its crippled Mother are forced to fight for their lives against a revolting pantheon, unhinged zealots, and the occasional adventurer. Do they even stand a chance? Would they… if they had a few extra chances…? ~ I've been on this site for a couple years now, and have wanted to get into some real writing for a while. Hopefully this goes alright. Time to stop dreaming, and time to start doing. ~
8 88 - In Serial7 Chapters
The Worst Proposal Ever
What is a servant meant to do when he is forcefully thrust into the Golden Crown, an order of magic that fights monsters, diseases, and disasters for the sake of humanity? Could it get worse? Yes, yes it can. The Grand Mage creates a tournament for his daughter's hand in marriage. Of course, she has other ideas and blackmails Anon to compete and win so he can win and divorce her. Anon will have to deal with both dreams that aren't his own and arrogant mages that despite wanting nothing to do with him can't leave him alone.
8 128 - In Serial18 Chapters
Tera: Still Untitled
A story told from the point of view of an NPC that became sentient. With the help of a friendly player or two, they set about recovering her memories and finding out the cause of her awakening. Set in the MMORPG TERA(The Exiled Realm of Arborea). I got bored on the long commute to and from work(about 1.5 hours each way) and decided to flesh out some of the ideas I've had about my character in game. I write about a chapter a day on weekdays, maybe on weekends too depending on the stuff I have to do irl.
8 138 - In Serial11 Chapters
Tales from Congeria: Ferra and Scott
Cover art by https://www.deviantart.com/sheepapp Ferra Jane is an android who spent most of her life out in the Radi Desert hunting bounties, all for the purpose of garnering attention. However, the attention she receives is that of an agent from the government named Scott, who claims she needs to be re-located to a reservation for androids. Little did she know, meeting Scott would provide her with just the opportunity she needs… If you enjoyed this story, feel free to check out my website for more writing: https://benfishstories.com/
8 77 - In Serial10 Chapters
ᛖᚦᚨᚾ | Elijah Mikealson x Reader
Y/N and Elijah had been together before the curse of vampirism. But, after the children of Mikael were turned into vampires, Elijah and Y/N were kept apart and Elijah thought she was dead.What to happened to Y/N?(WARNING: If you don't like kids, just don't read the book. I know any comments about it aren't meant to seem rude, but it's quite annoying to get comments nearly every day about aborting children. Thank you.)Best Ranks:#13 in #thevampirediaries#4 in #child
8 241

