《⛓ only a servant ⛓》⛓part 5⛓
Advertisement
با شنیدن صدای زنگ در کتابی که درحال خوندنش بود رو کنار گذاشت و از جاش بلند شد .
با دیدن چهره ی جانگکوک از پشت چشمی در ، در رو باز کرد و بدون نگاه کردن به جانگکوک و اهمیت دادن به خرس عروسکی بزرگی که جلوش گرفته بود به سمت آشپزخونه رفت .
راستش رو بخواین ...... تهیونگ ناراحت بود ...... خیلی هم ناراحت بود ...... و میخواست بعد از کلی وقت ناراحتیش رو ابراز کنه .
دستگاه قهوه جوش رو روشن کرد و روی صندلی نشست و منتظر شد تا قهوه آماده بشه .
جانگکوک وارد اشپزخونه شد و صندلی روبروی تهیونگ رو بیرون کشید :
" ته "
اما تهیونگ جوابی بهش نداد .
جانگکوک لبخندی زد و گفت :
" ته ته کوچولو ..... با من قهر کردی ؟؟؟؟ آخه دلت میاد با من قهر کنی شیرینم؟ "
همیشه همینجوری بود ...... هر وقت تهیونگ قهر می کرد ..... جانگکوک با این روش خرش می کرد و آشتیش می داد . اما این دفعه فرق داره ...... تهیونگ بخاطر پسرش هم که شده باید تکلیف خودش رو روشن کنه .
باید به جانگکوک بفهمونه که همه چیز با چنتا حرف محبت آمیز درست نمیشه .
با شنیدن صدای دینگ قهوه ساز ، به سمتش رفت و یک لیوان قهوه ریخت ، اونو جلوی جانگکوک گذاشت و خودش هم به سمت کاناپه رفت تا بتونه یکم به کمر درد دیده اش استراحت بده .
جانگکوک بدون توجه به قهوه ای که جلوش روی میز قرار گرفته بود ، دنبال تهیونگ رفت و کنارش روی کاناپه نشست .
پاهاش تهیونگ رو روی پاهای خودش گذاشت و مشغول ماساژ دادنش شد .
با لبخند از تهیونگ پرسید :
" یونگی بهم گفت دیروز رفتی سونوگرافی "
تهیونگ بالاخره به حرف اومد و گفت :
" خب "
جانگکوک ادامه داد :
" دکتر جنسیت بچه رو بهت گفت مگه نه؟ مگه نه؟ "
تهیونگ کمی به جانگکوکی که از شدت شوق روی کاناپه بند نبود نگاه کرد .
" آره گفت ..... اما برای تو که اهمیتی نداره "
جانگکوک نگاهی به تهیونگ کرد و گفت :
" معلومه که اهمیت داره ...... اگه اهمیت نداشت که من الان اینجا نبودم "
تهیونگ کمی از حرف جانگکوک جا خورد ....... اون تازه بعد از یه هفته به دیدن تهیونگ اومده بود و سرش منت هم میذاشت ؟؟؟
تهیونگ با اخم از جانگکوک پرسید :
" الان منتظری ازت تشکر کنم؟؟؟ باشه ...... دستت درد نکنه که اومدی ...... خیلی ممنون که بعد از یه هفته تازه یادت افتاد که تهیونگی هم وجود داره ....... بسه یا باید بیشتر به خاطر لطف هایی که بهم کردی تشکر کنم؟ "
بعدم با اخم از جاش بلند شد و توی اتاق رفت و پشت بوم نشست تا نقاشیش رو ادامه بده ، اما با لگدی که به شکمش خورد دستش رو روی شکمش گذاشت و زمزمه کرد :
" ببخشید ...... خیلی معذرت می خوام لیمو شیرین ...... پاپا یکمی تند رفت ...... حالا دیگه استرس نداشته باش و راحت بخواب باشه ؟؟؟ "
اما دیگه جوابی از لیمو شیرینش نشنید ، مثل اینکه اون بچه از همین الان هم به حرف پاپاش گوش می کنه .
با وارد شدن جانگکوک توی اتاق ، نگاهش رو به در داد .
اخمی کرد و روش رو از جانگکوک برگردوند . جانگکوک لبخندی زد و دستاش رو دور صورت تهیونگ قاب کرد :
" ته ته ....... تو که انقدر ظالم نبودی قشنگ من .... بودی؟ ....... باهام آشنی کن دیگه ..... هوم؟هوممممم؟ آشتی می کنی؟؟؟"
تهیونگ لبخندی زد و گفت :
" ظالم نبودم ....... اما شدم ....... تو کاری کردی که ظالم بشم جانگکوک ...... تو این کارو باهام کردی ...... اگر هم خیلی می خوای جنسیت لیمو کوچولو رو بدونی ...... می تونی بری اتاق بغلی رو ببینی و به جواب سوالت برسی . "
Advertisement
تهیونگ این رو گفت و دوباره سر نقاشیش برگشت .
اما جانگکوک سریع به سمت اتاق دوید و با منظره ای که دید نزدیک بود زیر گریه بزنه .
( اتاق رو این تصور کنید )
جانگکوک داد زد :
" پسرههههههههه ........ لیمو کوچولوی من پسرهههههههههههه ...... وای خدایاااااااا "
به سمت اتاقی که تهیونگ توش بود دوید و جلوی شکمش زانو زد و دستش رو روی شکمش گذاشت :
" صدام رو میشنوه؟؟؟ "
تهیونگ آروم جواب داد :
" اره ...... صدات و میشنوه ........ اما الان مطمئنا خوابیده چون هیچ حرکتی از خودش نشون نمیده "
جانگکوک لب هاش رو آویزون کرد و گفت :
" چه حیف ...... فک کنم باید به جای لیمو ، پیشی صداش کنیم ........ این خیلی بهتره ....... پیشی ....... پیشی خوابالو بابا "
تهیونگ لبخند زد .
اما نه از ته دل ...... تازگی ها انگار که هیچی خوشحالش نمی کرد ...... حتی جانگکوک ......
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
چهار ماه بعد :
آروم از روی کاناپه بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت . توی این ماه های آخر راه رفتن خیلی براش سخت شده بود .
البته لازم به ذکره که تهیونگ خیلی از اینکه لیمو کوچولوش داره روز به روز بزرگتر میشه خوشحاله .
اما به شنیدن صدای زنگ در ، از روی کاناپه بلند شد و سمت در رفت .
اما باز کردن در و دیدن چهره ای که هیچوقت انتظارش رو نداشت ..... شوکه شد .
آروم گفت :
" ر ...... ر ..... رزا ؟؟؟ "
دختر پوزخندی زد و گفت :
" می بینم که برعکس پدر و مادر خرفتت حافظه خوبی داری "
رزا آروم و نیشدار گفت :
" نمی خوای دعوت کنی تو ؟؟ ......... اوهههههه پاک یادم رفته بودم که توی باغچه کنار پدرت بزرگ شدی و هیچی از ادب سرت نمیشه "
بعد از حرفش بلند خندید و تهیونگ رو کنار زد و روی کاناپه نشست .
بعد نگاهی به تهیونگ کرد و گفت :
" چرا نمیای بشینی ؟ "
تهیونگ آروم سری تکون داد و آروم روبه روش نشست .
رزا نگاهی به خونه انداخت و گفت :
" هومممممم ...... سلیقه خوبی داری "
تهیونگ " ممنونم " خیلی آرومی گفت و سرش رو پایین انداخت .
نگاهی به تهیونگ انداخت و ادامه داد :
" اومدم تا باهات حرف بزنم ..... حوصله کار های اضافه رو هم ندارم "
در ادامه حرفش برگه ای از توی کیفش درآورد و روبه روی تهیونگ قرار داد ...... خودکاری رو روی برگه گذاشت و گفت :
" این برگه رو امضا کن ...... بعدش من از اینجا میرم "
تهیونگ برگه رو توی دستش گرفت و پرسید :
" این چیه؟؟ "
رزا آروم خندید و گفت :
" ببین تهیونگ ....... توعم الان داری یه بچه به دنیا میاری ....... یه بچه ای که از وجود خودته ........ من می خوام همیشه بهترین چیزا برای لیسا فراهم بشه ، با امضا کردن این برگه ...... تو رضایت میدی که بعد از به دنیا اومدن بچت هیچ کدوم از اموال جئون ها رو نمی خوای و بچت هم هیچی از جئون ها به ارث نمیبره ....... این به صلاح خودت و بچته ...... می دونی که پدر من شهردار این شهره ....... اگه می خوای خودت و بچت توی آرامش زندگی کنید ، بهتره این برگه رو امضا کنی و جون خودت و بچت رو نجات بدی "
رزا پاهاش رو روی پاهاش انداخت و گفت :
" اگر آرمش نمیخوای ...... می تونی این برگه رو امضا نکنی و اونوقت فقط خدا می دونه زندگی رو برات چه جهنمی می کنم ........ تصمیم با خودته "
تهیونگ زیر چشمی به رزا نگاه کرد و آروم سرش رو بالا آورد .
Advertisement
به خودکار توی دستش نگاه کرد و اون رو سمت برگه برد .
اما درست لحظه آخر خودکار رو با عصبانیت توی صورت رزا پرت کرد و فریاد زد :
" تو و اون دختر فاکیت برام هیچ اهمیتی ندارین ..... همین الان از خونه ام گم شو بیرون "
و بعد از حرفش محکم بازوی رزا رو گرفت و از خونه بیرون انداخت و در رو بست .
با حس درد وحشتناک شکمش دستش رو روی اون گذاشت و گفت :
" ببخشید ....... ببخشید لیمو کوچولو ....... آروم باش ...... آروم "
اما نه تنها از درد شکمش کم نشد بلکه بیشتر هم شد ........ با عجز شکمش رو فشار داد و دوباره گفت :
" هی لیمو ....... من ....... من که عذر خواهی کردم ........ داری ....... داری پاپا رو اذیت می کنی ها ........ توروخدا آروم باش "
اما با دیدن اینکه دردش داره بدتر میشه ، سمت گوشیش خزید و شماره جانگکوک رو گرفت ........ اما با دیدن اینکه جواب نمیده شماره جیمین رو گرفت .
همونطور که از درد اشک می ریخت منتظر شد تا هیونگش جواب بده .
با شنیدن صدای جیمین از پشت خط فریاد زد :
" هیونگ ....... هیونگ ...... داره میاد ..... "
و بعد از اون حرف بود که هیچی از دنیای اطرافش نفهمید و سیاهی مطلق وجودش رو فرا گرفت .
♡♡♡♡♡♡♡♡
پشت اتاق عمل نشسته بود و منتظر بود تا اون دکتر فاکی رو ببینه .
از وقتی تهیونگ رو با یونگی به بیمارستان آورده بودن ، دکتر ها و پرستار ها بدون زدن کوچک ترین حرفی به اونها ، تهیونگ رو سریع به اتاق عمل منتقل کرده بودن .
و حالا دقیقا 2 ساعت فاکی بود که پشت اتاق عمل نشسته بودن و منتظر بودن .
هر چقدر هم که یونگی به جانگکوک زنگ می زد ، تلفنش رو جواب نمی داد .
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد .
یونگی جیمین هر دو بهش حمله کردن و همزمان پرسیدن :
" حالشون خوبه ؟ "
دکتر نگاهی به یونگی و جیمین کرد و گفت :
" حال اقای کیم خوبه ......... عمل زایمان موفقیت آمیز بود ........ فشار عصبی که بهشون وارد شده خیلی زیاد بوده و باعث زایمان زودرس شده ....... اما نگران نباشین ...... تا چند دقیقه دیگه هر دوشون رو به بخش منتقل می کنیم "
و بعد از زدن این حرف ها ، راهش رو کج کرد و در آخر از سالن بیرون رفت .
جیمین با قیض به سمت یونگی برگشت و گفت :
" من اون برادر عوضیت رو میکشم یونگی ....... قسم میخورم با همین دوتا دستام خفش می کنم ...... نمیذارم یه آب خوش از گلوش پایین بره "
یونگی دستش رو روی شونه جیمین گذاشت و گفت :
" هی ....... چیم ....... آروم باش "
جیمین نگاه چپی به یونگی انداخت و گفت :
" آروم باشم ؟؟؟؟؟ چجوری میتونم آروم باشم؟؟؟؟ همینجوری آروم بودم و هیچی نگفتم که جانگکوک فک کرده تهیونگ بی کس و کاره و هر بلایی دلش خواست سرش آورده ........ دیگه ساکت نمیشینم ....... کاری میکنم که آرزوی فقط یک دقیقه دیدن تهیونگ به دلش بمونه "
با دیدن جئون بزرگ که از در ورودی سالن با عجله داشت به سمتشان میومد ، حرفش رو قطع کرد و آروم تعظیم کرد .
جئون بزرگ با هول زدگی پرسید :
" حالشون چطوره ؟؟؟؟ هر جفتشون خوبن ؟؟؟؟ تهیونگ چی ؟؟؟؟ بهوش اومده ؟؟؟ "
یونگی آروم دست پدرش رو گرفت و گفت :
" پدر ....... آروم باش ....... عملش تازه تموم شده ...... چند دقیقه دیگه هر جفتشون رو به بخش منتقل می کنن "
وقتی که حرفش تموم شد ، در های اتاق عمل باز شد ، پرستار ها به همراه تهیونگ که روی تخت دراز کشیده بود از اتاق عمل بیرون اومدن .
جیمین با دیدن تهیونگ که چشماش بسته بود و لب های همیشه سرخش سفید شده بود ....... دستاش رو مشت کرد :
" دونسنگ بیچاره من ....... دیگه همچی تموم شد ...... از این به بعد هیونگ ازت مواظبت می کنه "
با دور شدن تخت تهیونگ ، در اتاق عمل برای بار دوم باز شد و یه تخت خیلی کوچولو که دورش رو شیشه های بلند پوشونده بود بیرون اومد .
هر سه مرد به طرف تخت هجوم بردن و با نوزاد تازه به دنیا اومده نگاه کردند .
یونگی آروم زمزمه کرد :
" خوش اومدی ..... به دنیا خوش اومدی آقا کوچولو "
جیمین پوست دست نوزاد رو لمس کرد و گفت :
" پوستش خیلی نرمه ....... اون خیلی بانمکه ...... یه پسر کوچولو و نرم "
اما اقای جئون چیزی نمی گفت .
فقط محو نوزاد شده بود . اون پسر کوچولو با اون دست های کوچیکش ، اون لب های کوچولو و برجسته اش ، دماغ دکمه ای و کوچولوش ...... دل از آقای جئون برده بود .
هر سه اون مرد محو نوزاد شده بودن ، اما با حرکت کردن تخت توسط پرستار ، نگاه هر سه مرد بالا اومد و تخت نوزاد رو تا انتهای راهرو بدرقه کرد .
آقای جئون ناگهان جدی شد و گفت :
" جانگکوک کجاست؟؟؟ "
جیمین که آماده حرف زدن بود ، با حرف یونگی ساکت شد و گوشه یا ایستاد :
" هنوز نیومده ...... تلفنش هم خاموشه "
اقای جئون عصاش رو روی زمین کوبید و با عصبانیت گفت :
" اون پسره بی لیاقت ...... اون هیچی از زندگی مشترک نمی فهمه ....... فقط گوش به فرمان مادرشه ....... هنوز مثل بچه هاست "
بعد نگاهی به جیمین و یونگی گفت :
" به جانگکوک در مورد به دنیا اومدن پسرش چیزی نگید ....... حتی اگر هم زنگ زد چیزی در این باره بهش نگید ....... خودم باید این پسره رو آدم کنم ........ برای یه مدت هم تهیونگ رو ببرید پیش خودتون تا تنها نباشه "
بعد لبخندی زد و گفت :
" شما ها که هیچ بخاری ازتون بلند نشد ...... اون رزای هرزه هم که کاری جز خرج کردن برای خودش و دخترش بلد نیست ...... فقط تهیونگ تونست منو سر بلند کنه ...... اون برای خانواده جئون یه وارث اورد ........ میخوام از این به بعد یه زندگی عالی برای خودش و پسرش بسازم ....... می خوام از بچگی به نوه ام اصول کارخونه داری رو آموزش بدم تا وقتی بزرگ شد بتونه از پس همه چیز بر بیاد . "
یونگی با شنیدن این حرف از دهان پدرش با تعجب گفت :
" پدر ......... نگید ....... نگید که می خواید ..... "
اقای جئون حرف یونگی رو قطع کرد و گفت :
" درست فهمیدی ......... می خوام کل کارخونه و دارایی هام رو به نام نوه ام بزنم ........ اون وارث بعدی اموال جئون هاست ....... اونه که این نسل رو ادامه میده "
و این یونگی و جیمیم بودن که با دهانی باز به جئون بزرگ نگاه می کردند .
اما با شنیدن صدای فریاد یکی از پرستارها هر سه شون به سمت اتاق تهیونگ رفتند .
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
سلام کلوچه هاااا
من برگشتم با 2064 کلمههههه
ووت و کامنت فراموش نشهه💜💜
Advertisement
- In Serial42 Chapters
Unsightly Gluttony
(New synopsis in the works, just make do with a short summary) Our female MC who had everything gets summoned along with her classmates to defeat the future demon lord in another world, the kingdom that summoned MC found out that the MC was the future demon lord, and then decided to screw her over, but out MC screws the kingdom over first by killing one of her classmates, who was the Hero who tried to protect her. After killing the hero she yeets out of there and then goes incognito for a year before re-emerging in the Deutsche Empery, which is basically fantasy Germany, as a rank and file foot soldier on the start of her journey to screw over the entire world this time by planning to start the Third World War. (Yes it's inspired by Youjo Senki, but also by other novel series such as Girl Who Ate a Death God and Dungeon Defense (LN)) What to expect; > Hunger and thirst for the flesh and blood of the innocent Light-hearted 'eating' scenes. > The isekai's main character not taking the 'i'm going to become an adventurer!' route (seriously, what's up with isekais and adventurer mc's?) > A fantasy world which is basically a cut-out of Europe but with more fantasy > Working in the fantasy version of Germany (totally not because i'm German) > No lolis ... yet (I'm sorry) > Many unanswered questions and cliff-hangers This is the story of Rei, and her Unsightly Gluttony (Remake) (This is the revised version, For readers of the original version this will mean that everything starting from Interlude 1 will be different)
8 161 - In Serial23 Chapters
The Eden Chronicles
Join adventure of Saffron, Shiso, Reva, and more on their way to the legendary city of Eden. Share their laughs and join their emotional journey as you read the story based off the game One Step From Eden by Thomas Moon Kang. The cover art is by the user Genusagi on the One Step From Eden Discord.
8 121 - In Serial17 Chapters
The 14th Zodiac
Vincent thought he was a normal middle school student until a massive goat creature, called an Aspected, crashes through the window of his classroom. His mysterious teacher named Evans saves him and his class from the Aspected, and nobody is any the wiser. Evans tells Vincent that he is being hunted by Aspected because he is a Signed, a person granted powers based on the Zodiac they were born under in Western Astrology. Vincent decides to go with Evans to the school for Signed, Apsis Academy, and discovers that he is a unique Signed, born under a sign that is unknown to everyone: the 14th Zodiac.
8 152 - In Serial29 Chapters
VR: Ascension
Long Zhang is your average kid in the year 3016 and he is in Love with the number one beauty of the School and will do anything to be with her. Even through he has never really played virtual reality games before in order to impress the person he loves he is willing to take the risk and dive in the game Ascension.This Story will be updated at minimum once a week.
8 156 - In Serial15 Chapters
Tiny heart
So this is where old dungeons go when they retire
8 162 - In Serial49 Chapters
SURREAL
Mani can't have kids Her husband Divorce her the only thing she wanted was a family now she had found one
8 129

