《chaotic (Persian translation)》chapter 24
Advertisement
(فکر کردین چی بود؟😂)
"چیه؟ چیه؟ چیه؟"هری با خشم پرسید."چیه؟ چه خبره؟"
حرفی نزدم فقط اون موجود سیاه پا بلند اشاره کردم .
هری انگشت منو دنبال کرد " داری باهام شوخی میکنی؟.فک کردم اتفاق خیلی جدیی افتاده، رز."
"یه چیزی اشتباهه، لطفا بکشش."
هری سرشو تکون داد و کفششو دراورد." بهای اینو میپردازی.خیلی ترسوندیم."
"ببخشید "
کفششو برداشت و عنکبوت کشت. اوفففف.
برگشت و کف کفشش رو بهم نشون داد.پر از عنکبوت له شده و مایع سیاه بود.و بدتر که داشت به من نزدیک میشد."وایساااا"
"هری به خدا قسممم" تهدیدش کردم. هری از پشت بهم خندید و دنبالم کرد. هری اکثر موقه ها باهوش و عاقله اما بعضی موقه ها به شدت بچه میشه.
" هری شوخی نمیکنم. الان بالا میارم."
شوخی نمیکردم . اون عنکبوت گنده، له شده باعث میشد دلم پیچ بخوره. شما شاید فکر کنید که اگه جای من بودید اینجوری نمیشدید ولی من از اونا بیشتر از همه تو دنیا متنفرم.
هری با خودش خندید و بلاخره وایساد. من با کنجکاوی بهش نگاه کردم که کفشش رو با چمن پاک میکرد.
وقتی اونو پاک کرد به من با اون چاله گونه های عمیقش لبخند زد .
"خیلی عوضیی"
"هستم؟"
خندمو قطع کردم و با لبخندی که ازش باقی موند با سرم تایید کردم.
پوزخند زد و منو روی شونه هاش انداخت."هریییی!"
میخندید.به پتوهامون نزدیک شد . منو چرخوند و آروم روی زمین گذاشت. تند تند نفس میکشیدیم و لبخند میزدیم. موهامو نوازش کرد." تو خیلی کیوتی."
صداش کلفت ، جذاب و گرفته بود. هیچ چیز کیوتی وجو نداشت.
با احساس من رو بوسید اما انگار بوسه های ما عادت بد شکسته شدن داشتن. اینبار با صدای یه ماشین. داشت به محل مخفی کوچیک ما نزدیک میشد و از روی پل چوبی بالا سرمون رد میشد.
Advertisement
۲۰ دقیقه ای میشه اینجاییم در حای که هر صدایی از نشانه وجود ادما رو قطع کردیم.
محل مخفیمون زیر یه پل خوش منظره بود که با طبیعت سرد زمستون در اطرافش محاصره شده بود. ولی هیچ برفی اینجا نریخته پس چمنش خشکه و کمی گرمتره و جلوی باد رو هم میگیره.
ما یه جورایی یه کمپ زیر پل زدیم.
نکنه اونور از این عنکبوت ها بیشرم باشه.😳
سرمو تکون دادم و از فکرام بیرون اومدم.
"چیه؟"هری پرسید.
"چیز مهمی نیست "
"نه،بهم بگو."
احتمالا فکر میکنه مسئله مهمیه.
"فقط داشتم درباره عنکبوت ها فکر میکردم. همین."
بلند خندید." بهم نخند."
سرشو تکون داد.
خمیازه ای کشید. بینیش جمع شد و چشم راستشو با دستش مالید.هردومون نیاز به خواب داشتیم.
" فکر کنم باید بخوابیم." ما کل روز رو دوییده بودیم تا اینجا رو پیدا کنیم . بعد از استراحتمون تو مُتل و تجدیدقوامون ، کلی جا رو رد کرده بودیم ولی من الان دیگه هیچ انرژی نداشتم.
سرشو تکون داد . پتوهامونو پهن کرده بودیم پس دراز کشیدم و کاورمو رو روم کشیدم.
مثل تخت نبود اما چمن خشک و قطور زیرمون مثل تشک بود برامون و من واقعا بخاطرش ممنون بودم.
هری هم اومد. کیفش رو دوی پاش گذاشت و توش مشغول شد. سیگار و فندک رو بیرون آورد.اخم کرد و فندک رو روشن کرد.
این یکی دیگه از کارای هری بود که منو مسحور میکرد با اینکه دوست داشتم سیگار کشیدن رو کنار بزاره ولی دیدنش که سرشو عقب داده و دود از لباش بیرون میاد برام جذاب بود.
دیدن هری که داره سیگار میکشه منو یاد مُتل انداخت وقتی که به اون کارمند با خشم نگاه میکرد . بعد یاد اون یکی کارمند اونجا افتادم و شکسته شدنش بخاطر خواهر زادش.
یه سوال تو ذهنمه از وقتی جیمز مرده.
"هری؟"
"جان؟"
چند لحظه ای صبر کردم . میخواستم جمله درست رو پیدا کنم.
Advertisement
"اممم... کشتن جیمز چه شکلی بود؟"
اخم کرد. سورپرایز شده بود. یه پک دیگه از سیگارش کشید."منظورت چیه؟"
"منظورم اینه که حالتو بد کرد که کشتیش یا چون جیمز بود لذت بردی؟"یه سوال عمیق ، عجیب و رندوم بود ولی کنجکاوی داشت منو میکشت.
"اذیتت کننده نبود." حرفاش رو کوتاه کرد."رز تو واقعا میخوای همه اینارو..."
" اره" وسط حرفش پریدم."میخوام.میخوام بدونم چه چیزایی رو تحمل کردی ،چه اتفاقی افتاد، چون من هنوز مطمئن نیستم. بهم بگو."
آهی کشید و اخرین پکشو زد.
"حس خوبی داشت؟ " با اروم پرسیدم.
"اره" چشماش به من نگاه کرد.صورتش هیچ ترسی نشون نمیداد." فقط گرفتن یه زندگی ،نه، با گرفتن زندگی اون مشکلی نداشتم.شکست شدن هر کدوم از استخوناش زیر مشتام منو یاد هر دردی که برای امیلی یا دخترای دیگه یا تو به وجود آورده بود ،مینداخت.من فقط نمیتونستم خودمو کنترل کنم." به سیاهی نگاه کرد.انگار داشت دوباره تصورش میکرد." خدایا، امیدوارم براش مثل شکنجه بوده باشه. امیدوارم عذاب کشیده باشه. لیاقتش اینه که تو جهنم بسوزه."
چشمام بزرگ شد و از تعجب نفسی کشیدم. یکم به جای اینکه بهش تکیه بدم جلو رفتم تا یکم فکر کنم.
"رز" با صدایی گفت حتی با گفتن اسمم ارومم کرد.
" میدونم به چی فکر میکنی. اون همه چیزمو گرفت.تو همه کارای وحشتناکی که اون با امیلی کرد رو میدونی و تقریبا اونارو با تو هم کرد.و با دخترای دیگه و این چه قدر باید به خانواده ها و دوستان اونا ضربه زده باشه.من نمیتونستم خودمو کنترل کنم تا عدالت انجام ندم."
بهش نگاه کردم. چشماش بخاطر ریکشن من کمی نگران بود."اکیه، متوجه میشم.من هم دوست داشتم بمیره." فقط شوق و خشونتش منو متعجب کرد.
با نگرانی تقریبا برای یک دقیقه نگاهم کرد." حالا چرا ذهن خوشگل کوچولوت رو نگران این کردی؟ "
سرمو تکون دادم." فک کنم فقط پرسیدم."
یکم دیگه نگام کرد و بعد سرش رو سینم گذاشت و دستش رو دور کمرم." من اینجوری گرم نگهت میدارم، باشه؟" منم احساس گرما و راحتی میکردم و سرمو تکون دادم.
" باشه پس دیگه الان بخواب عزیزم."
منو هری خوابیدیم و تا چند ساعت دیگه هم بیدار نمیشدیم اما مزاحم رویاهامون ممکن بود صدای وحشتناک آژیر پلیس باشه.
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
شب بخیر 💙🦋❄
Advertisement
- In Serial9 Chapters
The Poet's Enchridion
Just some poem's I'm writing... Most of them are in my Nanowrimo novel ;)
8 158 - In Serial33 Chapters
Violet
Violet Cherie is a 23 year old woman. She lives with her so called family which show nothing but hatred towards her. She is like a broken doll, living with the torturous abuse her family gives and has no escape from them. But what do you think will happen when Adrian Hayes, the man who bullied Violet with her stepsister years ago returns to his home town? Only this time he is coming back with a contract.A contact of marriage that claimed Violet to marry Adrian. •-•-•-•-•-•-•-•"You have to marry to Adrian." I sat there frozen to my spot. There is no way that this was happening. Were they joking? Or was I having another nightmare? This made no sense.Tears welled up in my eyes at mom's statement. My eyes snapped to Adrian and he already was staring at me with intense eyes. I looked away from him and at my mom. I saw her slam the contract on the table. "Now sign this sweetheart." Her words dripped like rotten and tasteless honey. I spun my head towards the table and again gazed at an opened page of the contract. I read the page slowly as my eyes shifted between the words, not believing it. It was a contract, a small one that had no other information than it stated that I had to marry Adrian. It was signed by Mr and Mrs Hayes, Adrian and both of my parents. My eyes darted back to my mom and shook my head in disapproval. No way was I agreeing to this disaster. •-•-•-•-•-•-•-• -WARNINGS-• This book contains strong scenes of abuse. • Please take caution as some scenes may be too harsh for the audience to read.• All rights are owned by @PurplezBubble.Cover by @the_vampgal
8 172 - In Serial35 Chapters
Second Chances
Valentina Emerson moved to LA to escape her troubles. Little did she know, her troubles were just beginning in the form of a famous lead singer, his best friends, his roommate, and his roommate's little sister. From fights to romance, all of Val's secrets and fears come out as she tries to keep it together. Maybe California is too much for this small town girl to handle.
8 237 - In Serial20 Chapters
Golden Lovers- Kenyachi
A kenyachi fanfic because why not
8 63 - In Serial12 Chapters
Edvin Ryding, Edvin Ryding
𝘉𝘦𝘤𝘢𝘶𝘴𝘦 𝘭𝘪𝘧𝘦 𝘪𝘴 𝘯𝘰𝘵𝘩𝘪𝘯𝘨 𝘣𝘶𝘵 𝘢 𝘴𝘦𝘳𝘪𝘦𝘴 𝘰𝘧 𝘰𝘥𝘥 𝘯𝘶𝘮𝘣𝘦𝘳𝘴.A missed flight. A small town. An upcoming actor. An empty coffee shop. What could possibly go wrong?
8 202 - In Serial30 Chapters
~~Crush Poems~~
Just some poems about crushes I wrote while bored. I hope you enjoy :)
8 132

