《chaotic (Persian translation)》chapter 16
Advertisement
شب سریع اومد، بدون اینکه ما متوجهش بشیم، مثل ابر های سفید توی اسمون تابستون.
من و هری رو توی یه وضعیت راحت و خوبی غرق کرد، ذهن های درگیر و پیچیدمون رو اروم کرد و ماهیجه های خسته و گرفتمون رو اروم کرد. این ارامش با صدای نبض و تپش و پتو های تمیز و بالشت های پر و نرم همراه بود.
دست های بزرگ هری دور من با حالت دفاع و محافظت پیچیده شده بود بطوری که انگار اون داشت من از جهانی پر از خطر حفظ میکرد.
این اولین باری بود که ما با هم روی یک تخت دونفره و واقعی خوابیده بودیم و این بهترین حالتی بود که من توی این مدت نسبتا طولانی خوابیده بودم.
بجز این حالتی که داشتیم من پر از محتوا بودم، پر از حرف و فکر و تصویر که باعث بوجود اوردن خواب و رویای شیرینی میشد، پس سوال این بود که چرا من همچین کابوس های وحشتناکی داشتم؟
ذهن ناخوداگاه من به سمت ویکندل کشیده نشد یا اون جنگل ها درخت های بزرگش، اونطوری که من انتظارش رو داشتم. اون زن با پا های برعکس نبود، خانم هلمن و یا جلمز و یا نورمن هم نبودند.
فقط من بودم. وسط اشپزخونه وایساده بودم با نور کمی که از پنجره به داخل میومد.
اتاق به رنگ زرد کمرنگ رنگ شده بود، سینک و سکوی وسط اشپزخونه از جنس چوب سفید بلوط بود و سینک وسطش قرار داده شده بود. چوب های کابینت با چوب کانتر مچ شده بود و اتاق رو خیلی خوشحال و شاداب نشون میداد.
خونه ی من و هری بود. چیزی نبود که عجیب و یا حدید باشد. من فقط میدونستم چی به چیه. و توی خونه من داشتم بشقاب هارو
میشستم. کاری که انجام میدادم خیلی بهم حس خونه دار بودن و همسر بودن رو میداد، پیشبندی که به دور کمو و گردنم بسته بودم
Advertisement
در حالی که داشتم کار های خونه رو انجام میدادم، طوری بود که انگار داشتم کار های روزانه و روتینم رو انجام میدادم، شستن
اون ظرفا. اول به شستن بشقاب پرداختم، بعدش قاشق، بعدش یک ماهی تابه که داخل کابینت گزاشتم تا ابش بره و خشک بشه. ولی یک دفعه یک چیزی تمرکزم رو از بین برد.
بیرون از پنجره، بالای سینک، هری رو دیدم.
هری داخل یک تراکتور قرمز بود، داشت به سمت حیاط پشتی رانندگی میکرد، و بعدش من با یک حس خیلی بد مواجه شدم انگار که قرار بود یه اتفاق ناخوشایندی توی خوابم بیوفته ولی خودش رو از دست من پنهان میکرد، نور خورشید کم کم محو شد و ابر های تاریک و تیره همه جای بیرون از خونه رو پر کرده بودند، هری از دید من محو شده بود ولی هنوز میتونستم حسش کنم، میتونستم حسش کنم که هستش، اون نباید تو خونه میبود.
این موضوع من رو مشکوک کرد، ولی شک و تردیدی که برای یادگیری نبود، بلکه شک و تردیدی که میخواست یک راز تیره ای که من فکر میکردم دروغ هست رو رو کنه.
پس اون ظرفی که در دستم بود و داشتم خشک میکردم رو در جای خودش گزاشتم، اب رو بستم، و از در کنار اتاق مهمان خارج شدم، داشتم تراکتور هری رو میدیدم که دور میشد از خونه و به سمت جنگل ها میرفت، و با همون حسی که چند وقت قبل در خواب داشتم، برخوردم و حس خیلی بدی رو توی شکمم حس کردم،
هری بغل ورودی به جنگل پارک کرده بود، من تاحالا اونجا نرفته بودم، هری خیلی جدی بهم گفته بود که به اونجا نرم، حتی بیشتر
از هزار بار گفته بود که اونجا نرم، تنها چیزی که میدونستم این بود که اونجا، اون یه قسمت برای اون بود و یه مکان شخصی بود
برای هری، ولی من خسته شده بودم از دستور دادن هری، و اینکه تلاش داشت به من بگه چیگار باید بکنم و چیکار نباید بکنم،
Advertisement
ذهنم بهم گفت، این اجازه دست تو هم هست، همونطور که دست اون هم هست، امروز از رازی که در اونجا نگه میداره سر در میارم.
پس اروم از خونه خارج شدم و وارد بادی که بیشتر شبیه به طوفان بود شدم، پاهام من رو سمت چمن های خیس هدایت کردن، ولی من اونقد احساس خیسی و سرما نکردم، به راه رفتن ادامه دادم، و از باغچه خارج شدم و یه کلبه نسبتا کوچک بغل ورودی جنگل دیدم.
قلب من تندتر و تندتر میزد با هر قدمی که میزاشتم و به اون کلبه نزدیک میشدم، من نباید بترسم، نه هز هری و نه از رازش، ولی من ترسیده بودم و این حس ناخواسته بود و دست من نبود، من هیچ کمکی نمیتونستم بهش بکنم فقط ترسیده بودم، و ذهن خوابیده من بهم کمکی نمیکرد، فقط بهم میگفت که اینجا بودنم دلیلی داره، الان خیلی نزدیک بودم، اون صد در صد میتونست من رو ببینه، ولی من اون رو ندیدم که وارد این کلبه بشه، اون باید تا الان داخلش باشه. من رو بهروی در ورودی کلبه بودم.
با دست لرزونم دستگیره در رو گرفتم، اون صد در صد میتونست من رو ببینه، نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی هری فریاد خیلی بندی کشید و من رو حل داد چون از بزرگترین دستورش ، سرپیچی کرده بودم، با یه زنه دیگه دیدم هری رو، و راز های تیرش داشت رو میشد، قبل از اینکه اون من رو به بیرون از اتاق پرت کنه من اتاق رو دیدم، که البته ارزو میکنم که ای کاش نمیدیم،
اونجا پر از بدن بود
بدن های مرده
جسد.
هزاران جسد که روی زمین روی هم افتاده بودند، و اونا هر بدنی نبودن، اشنا بودن، خیلی اشنا، یه قطره اشک از چشمام افتاد،
کلسی، لوری، مامان بزرکم، امیلی......
لازم نبود ببینمش ولی با توضیحاتی که هری داده بودم میتوستم بگم اونه.
همشون مرده بودن، کاملا جسد بودن، صورتاشون رنگ پریده و بنفش بود، مثل زامبی شده بودن،که بهشون کلی خون مالیدن،
ولی این تنها جیزی نبود که من میتونستم ببینم، گوشه اتاق پر از پلاستیک های سیاه بود که معلوم بود داخلشون جسد هست، وقتی چشام داخل اتاق چرخید و به دیوار خورد، فهمیدم چرا...........
Advertisement
- In Serial257 Chapters
Secret Wardrobe Of The Duchess
How much money must I spend for you to divorce me!? Rubika dies in a war without being able to confess her love for Arman but is instead sent back in time.A new life, she will not live in vain. But what are these new obstacles?
8 823 - In Serial99 Chapters
His Heat
Damon Blackwell is a regular omega in the Ganymede Pack. He is, in his opinion, totally, irrevocably, amazingly - average. Well, except for his not-so-secret admirer, Jun Harper, who happens to be an alpha and also openly in love with him - he's just not really sure why.He declared his love freely, to anyone who would listen. Which is great, except, Damon is pretty sure they've never spoken to each other, let alone spent enough time together for either of them to fall in love. Damon is content to ignore Jun's many love confessions - until the Season comes. See, in the Ganymede Pack, there's a mating season. Totally normal. The only catch?Well...it's the alphas who go into heat.*this story is MATURE. If you think you're not old enough to read such content, you probably aren't and should NOT read this. Thank you.*
8 287 - In Serial51 Chapters
CURSE OF LOVE
[ Completed ]Hunter PearcePria tampan dengan sifat arogan dan sombong itu harus dihadapkan dengan sebuah kutukan dari seorang wanita yang ia tolak melamar kerja di perusahaannya dengan alasan wajahnya yang kurang menarik.Ia harus mencari seseorang yang benar benar tulus mencintainya untuk mengangkat kutukan itu. Wajah tampannya kini berubah menjadi buruk rupa,kekasihnya pun pergi meninggalkannya.Sampai suatu hari ia menerima seorang wanita muda yang mau bekerja sebagai asisten pribadinya,membuatnya merasa nyaman dan membuatnya tidak merasa buruk rupa ketika bersama wanita itu."Choose the ones who look at you,like they just realized you exist." ucap tiba tiba wanita disampingnya ini yang sedang menatap lurus kearah danau,sontak membuat Hunter menoleh dan menatapnya penuh intens.
8 501 - In Serial91 Chapters
Ballad Of Love
❝ find what you love and let it kill you.❞ ~collection of short stories
8 229 - In Serial39 Chapters
The Curious Case of Danielle Parker
Danielle's new town is strange. Sure, it looks picture book pretty. But ever since she arrived, strange things keep happening. From the mysteriously and painfully beautiful boy absolutely losing it in the school parking lot, to going from being ignored one day to suddenly treated like royalty the next... Danielle can't make sense of it. But the worst part? There's a boy she is unexplainably drawn to, and as hard as she tries, she can't stay away. What is the town hiding? Is she going crazy or is there something more than simple attraction going on here? And how the hell is she meant to get any sleep with all that howling at night?!
8 198 - In Serial83 Chapters
THE PRINCE AND I
Skye was starting university thinking it wil be just a normal experience but what he didn't expect was to find out that the prince was his roommateFormally known as SKYE PRINCE
8 381

