《chaotic (Persian translation)》chapter 15

Advertisement

هری هم حموم رفت.

"بیا عزیزم."

هری لبخند زد.هری سریع یه دست دور شونه هام گذاشت و با دست دیگه پاهامو بالا اورد. از اینکه یه دفعه ای من را جمع کرد فریاد زدم. به سمت تخت رفتیم. وقتی من رو روی تشک تخت گذاشت و متکا به سمتم پرت کرد خندیدم. دستش رو دراز کرد تا نخ کنار لامپ روی میز کنار تخت را بکشد و اتاق کاملا تاریک شد.

""بیا اینور"

هری گفت و به خودش خندید. همونکاری که گفت رو کردم. به سرعت به سمت اخر تخت رفتم تا زیر پتو یکم قلت بزنم . هری هم همبن کارو کرد. پتوی نرم رو کنار زد تا بتونه روی تخت بشینه .

چرخید به سمت من و دستش رو دور بدن من گذاشت و من را سفت به سینش چسبوند.

"این عالیه"

هری با پوزخندی که جوون ترش کرده بود گفت و چشم هاش رو بخاطر لذت تخت تمیز بست.

"میدونم" موافقت کردم.

"این خیلی بهتر از خوابیدن روی زمین سرد یا تخت های فنری توی تیمارستانه."

من با آرامشی که برای مدت طولانیی ازم دور بود گفتم.

هری برای مدتی جواب نداد . لبخندش به آرامی محو شد و صورتش جدی شد.

"نگران نباش، یه فکری برای هر دومون میکنم."

"اوه،من منظورم این نبود که..."

من ادامه دادم چون نمیخواستم هری حتی برای یک لحظه باور کنه که صحبتم درباره خوابیدن روی یه تخت خوب بخاطر اون بوده. هیچ کدوم از شب های وحشتناکی که تو چند ماه گذشته تجربه کردم تقصیر اون نبوده.

"نه، میدونم."

"ولی من هنوزم درستش میکنم،عزیزم."

دستاش به آرامی به پشتم کشیده شد تا من رو ارام کنه.

"من خودمونو به یه جای امن میرسونم. جایی که دیگه لازم نباشه فرار کنیم.جایی که تو لازم نباشه بترسی . ما از این کشور میریم ،یه جوری،و فقط میریم."

سرمو تکون دادم. فکر اون مکان اشک رو چشمام جمع کرد. نه حتی برای یک روز از وقتی که هری رو دیدم ما نگرانی های قریب الوقوع و خطر مرگ در اطراف ما است. برای دلایل اشتباه!

Advertisement

مگه ما به اندازه کافی تحمل نکردیم؟ مگه هری به اندازه کافی تحمل نکرده بود؟

متوجه نشدم که هری یکم عقب کشیده‌اند صورتمو کامل ببینه.

"گریه نکن خوشگلم.لطفا نگران نکن."

چند تا از اشک های ریختم رو بوسیدم انگار تلاش میکرد تا مقداری از درد پشتش رو کم کنه.

"منو ببخش من تو رو با خودم تو این کشیدم."

با عذاب وجدان زمزمه کرد.

سرمو تکون دادم و بغض توی گلوم رو خوردم.

"اینو نگو هری"

من با جدیت گفتم.اخرین چیزی که باید انجام بده مقصر دیدن خودشه.

"مهم چی اتفاق بیفته،من همیشه خوشحالم که تو اینکارو کردی."

گوشه لبش بالارفت و لبخند زد و چشم هاش درخشید.

"دوستت دارم"

زمزمه کرد

"منم دوست دارم"

من گفتم. پروانه در شکمم پرواز میکردن انگار این اولین باری بود این کلمه هارو می‌گفتیم.

یک بوسه رو پیشونی من کاشت

"حالا بخواب"

گفت و من رو به خودش نزدیک کرد.

"تو با من امنی . من تو را امن نگه میدارم."

و من اجازه دادم اون کلمات من رو به خواب ببرن و ذهنم به سمت رویاها برود. رویایی که من و هری جایی دور از اینجا در ساحل دراز کشیدیم.

♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤

هنوز داستانای تیمارستان تموم نشده

اتفاقات عجیبی قراره بیفته

    people are reading<chaotic (Persian translation)>
      Close message
      Advertisement
      You may like
      You can access <East Tale> through any of the following apps you have installed
      5800Coins for Signup,580 Coins daily.
      Update the hottest novels in time! Subscribe to push to read! Accurate recommendation from massive library!
      2 Then Click【Add To Home Screen】
      1Click